چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی

گفت : آره ، ولی الان نمی تونم توضیح بدم.
خواهش می کنم یه چند دقیقه تنها باش ، درم از تو قفل کن.

گفتم : کلید اینجارو که همه دارن !

گفت : من در می زنم و صدات می کنم ، صدای منو که می شناسی !

گفتم : خب ، من گیج شدم ، یعنی مادر منو دزدیدن ؟
برای چی !

گفت : هدفشون مادرت نیست...
من دقیق نمی دونم جریان پول ، راسته یا نه !
اما بوی کثیفی می شنوم...
حدس می زنم که می خوان چیکارکنن.

می دونی ، اونا یه ذره هیپنوتیزم بلدن ، یه ذره کلاهبرداری ، یه ذره هم ترسوندن و خب ، خشونت !
من دلم نمی خواست این کلمه آخر رو بگم.

گفتم : خشونت با مادر مریض من ؟

گفت : نه ، ولی مینا چرا ، مینا در خطره !
مینا با اونا نیست ، من مطمینم.
با بچه های کارناوال حرف زدم ، به تو نگفتم ، فرید دو روزه گم شده !

گفتم : ببین ، اگه باید بمونم ، اگه فکر می کنی براشون تله می ذاری ، پس زود بیا ، اما فرید چرا گمشده ؟
اونکه در جریان چیزی نبود !

گفت : معلوم میشه !
گفتم : مطمینم تو به من دروغ نمیگی.
اگه باید بمونم لابد حس می کنی مادرو میارن ، پس جای دوری نرو ! خب ؟

گفت : باشه.
اجازه هست ؟...

به سمت من آمد...
سرم را بوسید و گفت :
درست میشه ، اینم یه نوع عروسی بود !
به جاش یادمون می مونه و یه روز برای نوه هامون می گیم...
اصلا نترس !

به سمت در رفت پشتش دویدم...
در آغوشش گرفتم و گفتم :

بغلم کن ! خواهش می کنم !
نیاز دارم ، نیاز به گرما ، نیاز به یه آغوش امن ، نیاز به یه پناهگاه !

من می ترسم و جز تو ، به هیچکس تو این دنیا اعتماد ندارم.

گفت : به منم اعتماد نکن !
گفتم : به تو اعتماد دارم ، حتی اگه آسمون به زمین برسه ، تو نمی تونی بد باشی !
با من نمی تونی !

گفت : عزیز من ، فقط خدا می دونه که چقدر ، دوستت دارم ، اما به فکر یه چیزایی ام که الان ، فقط نگرانت می کنه !
باید برم ، وگرنه یک لحظه هم ، تنهات نمی ذاشتم !
زود میام !

رفت...
صدای بسته شدن در ، دوباره صدایی را ، در ذهن من بیدار کرد :

"خواهرت چقدر خوشگله !"

این را چه کسی می گفت ؟!
خدایا چرا به یاد نمی آوردم !

یعنی من قبل از تصادف چیزهایی می دانستم که الان فراموش کرده بودم ؟
یا نه اصلا قبل از تصادف چیزهایی را فراموش کرده بودم ؟

داشتم راه می رفتم و فکر می کردم ، خدایا من از کجا شروع کنم که فقط یک روز ، نه فقط یک ساعت قبل از تصادف را ، به یاد بیاورم ؟!

می گفتند امام زاده رفته بودم...
امام زاده ؟!
اون وقت شب !
چرا امامزاده ؟

درست است که از خانه ی ما دور نبود ، ولی من سال ها بود امام زاده نرفته بودم !
سال ها پیش بود !...

ناگهان چراغی در ذهنم روشن شد و تصویری کمرنگ بیاد آوردم !
نشستم و احساس کردم ، که اگر محسن نرسد ، خواهم مرد !

خاطره ای ترسناک ، مربوط به سال ها پیش !
شاید ، هفت ، هشت یا نه سال !

نمی دانم ، هنوز درست یادم نیامده بود که یک نفر به در کوفت...

مانا درو باز کن !
صدای محسن نبود ، حامد بود !

گفت : من کلید دارم.
می دونی !

داشت ، می دانستم...
و در ، باز شد !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستایثربی

ذهنم درگیربود ...

نمی فهمیدم چطور این مرد به خودش اجازه داده که بی اجازه ، وارد خانه ی ما شود ! دیگر فرصتی برای فرار یا تلفن به پلیس نبود.

گفتم : اینجا چیکار می کنی ؟
چرا بی اجازه اومدی تو ؟
مادرم کجاست ؟

گفت : رفته یه کم تفریح ، بده مثلا بره مشهد ؟
دلش گرفته بود ، مریم بردش زیارت.

گفتم : ممکن نیست !
وگرنه به من می گفت و داروهاشم می برد...

کجا بردینش بی دارو ؟
حالش بده !
تو چرا اینجایی ؟

گفت : اومدم پاتختی !

گفتم : هر وقت شوهرم اومد ، بیا !
خجالتم خوب چیزیه !
مگه من درو باز کردم ؟
برو بیرون !

در را پشت سرش بست و یک قدم به سمت من آمد...

گفت : من دوست و رفیق دوران سربازی داداشت بودم ، با من ، اینجوری حرف نزن !

گفتم : همونجا وایسا ، جلو نیا !

اما باز ، یک قدم دیگر جلو آمد !
به سمت پنجره رفتم...

بی اختیار گفتم : ببین این پنجره ی طبقه ی چهارمه !

نزدیک شی ، شیشه رو با مشت یا آرنجم می شکنم، بد با یه تیکه شیشه ، توی دستم ، بیا طرفم... بدم نمیاد یکیمون بمیریم فقط کاش میدونستم چرا !

گفت : روش های بهتری هم برای خودکشی هست. لبخند زد...

گفتم : چی می خوای تو ؟
گفت : همیشه به داداشت می گفتم :
"خواهرت خیلی خوشگله ، مراقبش باش !
"
اما اون بلد نبود !

گفتم : بسه !
مشتم را در شیشه کوبیدم !
درد...

یک تکه شیشه برداشتم و گفتم :
جرات داری نزدیک شو !

گفت : فکر کردی از شیشه می ترسم ؟
من که می دونم تو جای پولارو می دونی !

گفتم : مگه تو الگو نبودی ؟
مگه تو قهرمان ملی این مردم نبودی ؟
مگه آدم نیستی ؟

گفت : آدم می تونه قهرمان باشه ،
ورزشکارم باشه ،
دو سه تا هم زن داشته باشه ،
پولم دوست داشته باشه ،
وسط هزار جور کار خلافم باشه و مردم هیچی ندونن و تازه ، دوسشم داشته باشن !

گفتم : وجدان نداری ؟
اصلا آدمی ؟!
ایمان نداری ؟

گفت : تو رو دارم ، برای همش کافیه !

یک قدم دیگر ، نزدیک شد...

گفت : یه عمر ازم فرار کردی !

شیشه در دستم بود ، یا باید در قلب من می رفت ، یا در قلب او !

خدایا محسن رو برسون ، خدایا !
اگه هستی محسن ، یا پلیسو برسون !

گفتم : مشکلت پوله ؟!
من پولو ، جور می کنم ؟

اگه واقعا اون پول ، مال خواهر نازیه ، من می خوام چیکار ؟
فقط وقت می خوام پیداش کنم !

گفت : خب مشکل اصلی که پوله ، ولی این وسط یه سری ، خرده حسابم هست...
یه سری تسویه حساب شخصی !

گفتم : چه تسویه ای ؟
گفت : این مردک ، محسن ، اصلا حق نداشت ، با تو ازدواج کنه ، اون توی نقشه ی ما نبود !

نقشه ، چیز دیگه ای بود...

اون ، با آمدنش همه چیز رو خراب کرد.
همه شم ، تقصیر این فرید لعنتی بود که پای این پسره رو به ماجرای زندگی ما باز کرد ، وگرنه همه چیز داشت طبق نقشه ، پیش می رفت...

حالا هم دیر نشده ، من مطمینم شما هنوز زفاف نداشتید ، من همیشه
می دونستم تو مال خودمی !

گفتم : باز هیپنوتیزمت کردن !

گفت : شاید این منم ، که اونارو هیپنوتیزم می کنم !

یک قدم نزدیک تر شد...

پشت سرم شیشه بود ، دیگر بیشتر از این ، نمی توانستم عقب بروم.

اگر عقب می رفتم باید خودم را از پنجره به بیرون ، پرت می کردم.

گفتم : خدا کمکم کن !

سرش را به تاسف تکان داد و گفت :
یه وقتایی خدا ، صدای آدمو نمی شنوه ، سخت نگیر !

نمی خوام اذیتت کنم ، ولی خب اذیت میشی !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2


کانال رسمی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
قسمت۸۰ #خواب_گل_سرخ
اکنون در اینستاگرام رسمی من

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
قسمت۸۰ #خواب_گل_سرخ
اکنون در اینستاگرام رسمی من

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
مرافراموش نکنید! مرا از خاندان خود بدانید، ماهمه هموطن و قوم و خویشیم، نیاز شدیدی به دعای شما دارم عزیزانم، خیلی. خیلی. خیلی

بااحترام و تشکر
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#نامه_اختصاصی_بهمن_قبادی_به_چیستایثربی
#در_مورد_شیداوصوفی
اختصاصی_بهمن_قبادی_برای_چیستایثربی

چیستایثربی گرامی
پستچی تو ؛ داستان شیرین و زیبایی بود و مرا به گذشته ها برد.اما آنچه مرا مثل گذشته، بیشتر به آثارت علاقه مند کرده است؛ شیدا و صوفی است.کاری که با خواندن پنج قسمت اولش یاد کارهای دیوید فینچر و به خصوص ؛ #دختر_مرده افتادم...
اما هر چه جلوتر رفت؛ دیدم از آن فیلم هم ، تعلیق ، غافلگیری ؛ شخصیت پردازی و جهان شمولی بیشتری دارد.داستانهای سالیان گذشته ات را دوست داشتم.اما شیدا و صوفی متفاوت است.لحن چند گانه بیان، تعدد روایتها ؛ تصویر پردازی تیره و مخوف از پیچیدگی واقعیات عادی زندگی ، که هر روز از کنار آنها بیتفاوت میگذریم ؛ سناریویی پر جمعیت؛ اما حساب شده و روانشناسی را رقم زده است که فقط از ذهن نویسنده ی خلاق و متفکری چون تو ، ممکن است.... داستان سه خانواده که مثل یک تاتر، هرکس در آن ؛ نقش خود را بلد است...اما تا لحظه ی آخر؛ حقیقت نقش خود را آفتابی نمیکند...دیدم آن را سخاوتمندانه ، در فضای مجازی به اشتراک گذاشته ای، چه کار خوبی کردی ! اما این رمان اگر #ترجمه شود ؛ جهانیان با آن ، بسیار خوب ارتباط برقرار میکنند .چون تو ، جهان شمول نوشته ای و دست روی نکات مشترک بشری مثل عقده ،حقارت؛ کینه، ترس؛ انتقام؛ عشق و خود ویرانی گذاشته ای.برایت آرزوی جدی دارم که این کتاب زودتر منتشر و به زبانهای دیگر هم چاپ شود و یک کارگردان و تهیه کننده توانمند سینمای جهان آن را بسازد.در خارج ؛ ناشران و تهیه کنندگان ؛ نویسندگان را کشف و معرفی میکنند ! امیدوارم این اتفاق برای ذهن خلاق تو هم که عمرت را ، پای نوشتن گذاشته ای بیفتد.....من آن را به تهیه کنندگان و ناشران مختلف ، نشان خواهم داد و حس میکنم برای رمان جامعه شناسی شیدا و صوفی ؛ اتفاقات خوبی در پیش است.

همکار تو
بهمن قبادی-فیلمساز-#چهاردهم_دی_ماه_نودوچهار


#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#یادداشتی_از_بهمن_قبادی
#درباره_ی_رمان_جدید_چیستایثربی
#شیداوصوفی
#بهمن_قبادی
#فیلمنامه_نویس
#کارگردان
#تهیه_کننده_سینما

#لاک_پشتها_پرواز_میکنند
#نیو_مانگ
#زمانی_برای_مستی_اسبها و ....

#چیستا_یثربی

#Bahman_Ghobadi


@chista_yasrebi
یکی از عاشقانه ترین کتابهای من

#آبی_کوچک_عشق

گزیده ای از اشعار عاشقانه جهان

مرکز فروش
نشر پیام امروز
66491887


ممنون از پست دوست خوبمان

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#موسیقی
#فرانسوی
#عروسک_گردان

#پیر_باشل

نوع خاصی از موسیقی و شعر

زیبایی شعر راببینید🔽


و بعد مشکلات زندگی و ضربات...
من یک آکروبات بازم یا دیوانه ؟
عروسک گردان به من بگو !

نوع خواندن
#مثل
#بازیهای_کودکی ، مثل
قایم موشک بازی


مثل سکانسی از قسمت ۸۱
#خواب_گل_سرخ

معنای این شعر ، عجیب مفهوم
#داستان
#خواب_گل_سرخ را میرساند.

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
آدمهایی که از رابطه های طولانی بیرون میان ، خطرناکن... چون میفهمن میشه یه چیزایی رو از دست داد و نمرد.

#ژوان_هریس

ترجمه
#چیستا_یثربی


من تاکنون جز " کفشهای آبنباتی " ، سه کتاب دیگر این نویسنده را هم ، ترجمه کرده ام ، و یکی دیگر هم در دست ترجمه دارم.


جالب است که جملاتشان را در فضای مجازی زیاد میبینم ....
بی کوچکترین اسمی از خودم !


دوستان کتابهای ترجمه ی مرا هم
بخوانید! خیلی با وسواس و دقت انتخاب میکنم . از بهترینها

مثل


آبی کوچک عشق و
آبی کوچک آرامش


که مرا یک شبه "چیستایثربی " کردند!

جزء اولین آثارم بودند و یادم است آن موقع نشر دیگری ،آنها را چاپ کرده بود و به محض ورود به بازار ؛ بی تبلیغات و بدون فضای مجازی ،چند ساعت بعد به چاپ #دوم رسید و تا شانزده چاپ رفت....تا من برای دکترا از ایران، چند وقتی رفتم....


اما یادم نمیرود کتاب دست به دست میگشت و من با پیش قسطش ، برای خودم کفش ، خریدم !

چون پاشنه های کفشم له شده بود از کهنگی ...پدر رفته بود...😁😂


ممنونم که ادبیات را
#حمایت میکنید.

این دو کتاب را اکنون نشرو پخش
#پیام_امروز ، تجدید چاپ کرده است.

مرکز پخش کتب ترجمه ی من
پخش
#پیام_امروز.


۶۶۴۹۱۸۸۷ ساعات اداری

پیام امروز
خیابان انقلاب.تهران...
آدرس دقیق را ، از خودشان بگیرید.

ممنون از خواندن آثار دوران شکفتگی و جوانی ام

#چیستایثربی

@chista_yasrebi
آدمهایی که از رابطه های طولانی بیرون میان خطرناکن . چون میفهمن که میشه یه چیزایی رو از دست داد و نمرد.

#ژوان_هریس
ترجمه
#چیستایثربی


@chista_yasrebi