چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی_صورتی
#اخرین_فیلم_دانیل_دی_لوییس


#رشته_خیال
کارگردان:
#پاول_توماس_اندرسون



که پیش از این فیلم
#خون_بپا_میشود را باهم کار کرده بودند و دی لوییس برای آن فیلم ، جایزه اسکار گرفته بود.


دانیل دی لوییس ؛ داماد آرتورمیلر نمایشنامه نویس ، بازیگر یهودی توانمندیست که سه بار جایزه اسکار گرفته و قطعا بازیهایش ، جاودان در یاد مردم ، باقی خواهند ماند ...



#چیستایثربی
#صورتی
#کانال_صورتی
#phantom_Thread


@chista_yasrebii



کانال خاصان=کانال صورتی=کانال اهل آگاهی

https://t.me/joinchat/AAAAAEGc5A_pweB4eDnm2Q
#تو_دوست_منی
#تو_عشق_منی

#چیستایثربی
#بخشی از فیلم
#هشت_زن

#فیلم_سینمایی_فرانسوی
#حس_خواهرانه دو پرسوناژ این سکانس؛ در فیلم ؛ دو خواهر تنها هستند...


این ترانه از ترانه های مدرسه های دخترانه ی فرانسه است.

@Chista_Yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
این ویدیو با ورژنهای مختلف ، بارها از کانال من پخش شده و باز هم درخواست داشتم.آهنگ مورد علاقه ی من است.

#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستا_وان
وقتی بانک مرکزی رسمااعلام میکنه امنیت سپرده گذاران روتامین نمیکنه،روش انسانهای نخستین بهتربود.پولامو ازبانک میگیرم.میذارم قوطی فلزی.خاک میکنم یه جا!فردا همه حسابهای خودم و دخترمو میبندم.کشورمونو بنازم
من همه ی حرفای دلیمو تو کانال
#صورتی مینویسم... ادرس کانالو، آخر پست اوردم.. چند شب پیش دخترم گفت بریم سینما...


گفتم :پس قبلش ببین اورژانس کدوم بیمارستان خلوت تره ..این فیلمها واقعا نه سر داره ، نه ته ؛ نه یه بازی خوب ، نه یه جمله ی موندگار!

آخرین باری که رفتیم سینما ، اسم فیلمو نمیگم ، چون اسمشم بی ادبیه !!! کار هردومون به اورژانس کشید....

کلا سی نفر تو سینما بودن که اونام وسطش رفتن ! بابا ببندین تعطیلش کنین یا بکنینش تونل وحشت شهر بازی....بیشتر میشه توش خلاقیت نشون داد بخدا !


یه مشت پیر پاتال بد هیکل میارین ، نقش جوون اول مثلا خوش تیپ! فیلموو گند میزنه میره ، خب آدم خوفش میگیره ... نه میزانسنی ، نه دیالوگ خوبی ، نه سوژه ای....خب مگه مجبورین؟ دختره با یه مشت قرص اعصاب میره جلو دوربین....آقایه رو نمیگم با چی میره...بی ادبیه..تو کانال
#صورتی ولی میگم....


اقا سینمای ما مرد....تمام...فاتحه !...

اونا که زورشون رسیده ، حالا دارن ارثشو میخورن...


#چیستایثربی
#چیستایثربی_کانال_رسمی

@chista_yasrebi_original


#کانال_دلی_من
#صورتی
https://t.me/joinchat/AAAAAEGc5A_pweB4eDnm2Q
نیمی از شوق قصه خوانی ام را مدیون قصه های تو هستم.دردنیای خالی من که هیچ چیز نبود، کتابهای تو بود.از زیرزمینهای خیابان انقلاب پیدایشان میکردیم و امشب رفتی..سفرت سلامت! مرسی که بودی و خواهی بود!
#چیستا
داستان کوتاهِ « #ندارد » از
#علی_اشرف_درویشیان


ـ نیاز علی ندارد .

ـ حاضر .

اوّل بار که دیدمش ، کنارِ ناودانِ مدرسه نشسته بود . سرفه اش گرفت . تک سرفه ها به سختی تکانش می داد . خونِ کم رنگی بالا آورد . دهان را با آستینِ کتِ نخ نمایش پاک کرد . شتابان به کلاس رفت و روی نیمکتِ اوّل نشست . کلاسِ دوم بود . کوچک بود و ریزه با رنگِ مهتابی ، رگِ گردنش از زیر پوست پیدا بود و تک تک مثل آدمِ تب دار می زد. مدادش را با نخ به سوراخِِ دکمه ی کتش بسته بود . وقتی که چیز می نوشت چون نخ کوتاه بود ، شکمش را جلو می آورد . مثل این که به جای مداد ، تنِ خودش را روی کاغذ می کشید . وقتی که مشقش را می گرفتم ، دست هایش می لرزید . کاغذهایِ مشقش را از میانِ زباله دانِ مدرسه پیدا می کرد . مشقش را که خط می زدم ، احساس می کردم که روی زندگیش خط می کشم . ظهرها به خانه نمی رفت . اصلاً بیشترِ بچّه ها به خانه نمی رفتند . نانِ شب مانده شان را همان جا کنارِ دیوارِ کاهگلیِ مدرسه می خوردند . او هم نان ظهرش را در جیب داشت . کفش لاستیکی ، رویِ مچِ پایش خطِّ قرمزِ بدرنگی کشیده بود و اثرِِ زخمی به جا گذاشته بود . درس هایش را خوب می خواند . زودتر از دیگران روبه راه شده بود . می توانست خط های درشت روزنامه ها را بخواند . یک روز درحالی که همه ساکت بودیم ، خش خش روزنامه ای که به جای شیشه روی پنجره زده بودیم ، توجّه ی بچه ها را جلب کرد . به نیازعلی گفتم : « نیاز علی ، می توانی روزنامه را بخوانی ؟ ها ، اگر گفتی چه نوشته ؟ » پس از کمی سرخ شدن و من و من کردن ، شروع کرد به خواندن : « آقا ، نوشته کٌت . » ـ آفرین ، درسته ، بخوان ، خب . ـ آقا ، دویست و پنجاه هـ هـ هزارتومانی . ـ آفرین . آفرین . خیلی خوبه ادامه بده . ـ آقا ، در تهران حـ حـ حراج شد . نفسی تازه کرد . رو کرد به من و گفت : « آقا چه درشت و خوب نوشته !! » گفتم : « آری ، نیاز علی ، توی روزنامه ها این روزها چیزهای درشت و خوب می نویسند . »ـ نیازعلی ندارد . ـ حاضر . شناسنامه اش « ندارد » بود . در کلاسِ من خیلی از بچّه ها شناسنامه شان « ندارد » بود . وقتی که اسمش را می خواندم ، تکان سختی می خورد . با خجالت ، در حالی که مداد و نخ را پنهان می کرد تا آن را نبینم ، با جیغ کوتاهی می گفت : « حاضر » و در این حال صدایش شبیه جوجه کلاغی بود که در مشت فشارش بدهی . تنها وسیله ی بازی او توپی بود که با کاغذ سیاه های مچاله درست کرده بود و مقداری نخ دورش پیچیده بود . وقتی که بچّه ها بازی می کردند ، او کنار دیوار می نشست و توپش را در دست می فشرد . آسمان را تماشا می کرد . سرفه اش می گرفت و خون بالا می آورد . دلم می خواست بیشتر با او حرف بزنم . یک روز که روی پله های مدرسه نشسته بودم ، آهسته آمد و کنار پلّه ها نشست . توپ کاغذی در دستش بود . زانوهای چرکش از میان پارگی شلوارش پیدا بود . پرسیدم : « نیاز علی , خانه تان کجاس ؟ » ـ پشت قلعه ، آقا . ـ اسم پدرت چیه ؟ ! ـ ریش چرمی ، آقا چه کاره س ؟ ـ هیچی ، آقا . خیلی پیره ، نشسته توی خانه و کتاب دعا می خوانه ، آقا . ـ مادرت چه می کنه ؟ ـ بیکار شد ، آقا . دیروز دندان های جلوش افتاد و بیکار شد . خوب که جویا شدم ، معلوم شد که مادرش برای مش باقر ، تاجر خشکبارِ ده کار می کرده.کارش خندان کردن پسته بوده . پسته هایی را که دهانشان بسته بوده ، با دندان باز می کرده و روزی بیست و پنج ریال می گرفته . پس از سال ها کار ، دندان هایش ریخته و بیکار شده . برادر بزرگش که خاک بردار بوده دو سال پیش پس از برگشتن از سربازی موقع کار زیر آوارها مانده و آن ها را تنها گذاشته بود . زمستان آمد . بچه ها از دهات دور می آمدند . وقتی که می رسیدند ، به آدم های یخی شباهت داشتند . دور مژه ها و ابروها سوراخ بینی شان یخ زده بود . مژه هایشان را که به هم می زدند ، چق چق صدا می کرد . مثل این که دو تکه شیشه را به هم بزنی . می نشستند کنارِ بخاریِ هیزمی و از بینی شان تتکه های یخ را می کندند.آن ها پشت لبشان سبز شده بود و سبیل های یخیِ بزرگی پشت لبشان درست می شد . گیوه ها را به بخاری می چسباندند . بوی لاستیکِ سوخته و بویِ تندِ عرقِ پا در هوا پخش می شد . از دورِ گیوه هاو کفش های لاستیکی ، آب می چکید و اطراف بخاری را تر می کرد .اتاقم کنار کلاس درس بود . هر روز صبح از میان پنجره ، بچّه ها را می دیدم که به مدرسه می آیند. نیاز علی مثل پرنده ای که نخی به پایش بسته باشند ، خودش را به سوی مدرسه می کشید . درس هایمان که تمام می شد از بچّه ها می خواستم بیایند جلوی کلاس و قصّه بگویند . بعضی وقت ها هم می گفتم که هرکس خواب جالبی دیده تعریف کند . یک روز نوبت به نیاز علی رسید . ابتدا
خودداری کرد . ولی بعد آمد . در حالی که سرخیِ بیمار گونه ای به صورتش دویده بود و صدایش می لرزید ، تعریف کرد:خواب دیده ام شدم ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان

#چیستایثربی
بخش دوم
#ملوچ

#ادامه_داستان
#ملوچ
#علی_اشرف_درویشیان

هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:‌ای داد و بیداد، بچه‌مان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژد‌ها را دید.گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش می‌آید. خواستم بروم و چشم اژد‌ها را در آورم. یکی از پسته‌ها خندید و گفت: در آوردن چشم اژد‌ها فایده‌ای ندارد. ما الان کاری می‌کنیم که از غصه بترکد. همه پسته‌ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژد‌ها رفت توی انبار پسته و دید که همه پسته‌ها دهانشان بسته شده. اژد‌ها با خشم گفت:‌ای پسته‌ها، الان پدرتان را در می‌آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته‌ها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان‌ها سرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژد‌ها همه پسته‌ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد ولی پسته‌ها بهم گفتند: بچه‌ها بیایید دیگر نخندیم. اژد‌ها برای خنداندن آن‌ها کارهای خنده دار می‌کرد. گردنش را دراز می‌کرد تا می‌رسید به آسمان و ستاره‌ها را می‌خورد. پشتک می‌زد. چشم‌هایش را قیچ می‌کرد و ستاره‌ها را از گوشش در می‌آورد. من خنده‌ام گرفت. به صدای خنده من اژد‌ها بر گشت. مرا دید و گفت:‌ها! پس همه این کار‌ها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پسته‌ها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم می‌خواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست می‌کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می‌ریزد. 
همه بچه‌ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه‌اش بدود. 
زمستان آن سال از سالهای پیش سرد‌تر شده بود. پنجره‌ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می‌کردم: 
- نیاز علی ندارد! 
چند نفر از بچه‌ها آهسته گفتند: غایب. 
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه‌ها دیده می‌شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت: 
آقا دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می‌گفت: ستاره می‌خواهم. ستاره می‌خواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه م. 
بچه‌ها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمه‌ای از آن به گوش می‌رسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه می‌گفت یا خواب‌هایش را تعریف می‌کرد. صدایش وقتی که روزنامه را می‌خواند در گوشم بود. 
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود: 
بهداشت برای همه. 

بهار ۱۳۴۸

ملوچ = گنجشک
قیچ = چپ، لوچ 

#علي_اشرف_درويشيان


https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
paeez yaqmaie
korush yaqmaie
پاییز
کورش یغمایی
#پاییز
#کورش_یغمایی


از طرف یک دوست بسیار عزیز

@chista_yasrebi_original
Forwarded from چیستا_وان
#خواب_گل_سرخ
قسمت 67
در پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی

#چیستا_وان
@chista_1
سعید راد و نوش آفرین در نمایی دردناک از فیلم سینمایی
#خاکستری
1356
#هجده_سال_به_بالا_لطفا.
به دلیل سکانس خشونت بار

#چیستایثربی_کانال_رسمی


آدرس کانال #صورتی :

@chista_yasrebii
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی

چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟

اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...

ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم

گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...

من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟

برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !

به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...

اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...

به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.

مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .

از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...

گفتم : خونه ی محسن هست.

مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !

گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !

گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !

حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .

گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !

به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.

گفتند : همین امروز ؟

گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !

چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .

گفتند : بله ، فهمیدیم...

حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.

ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !

جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.

ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !

حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !

نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ