دوستان عزیز کانال خصوصی
#چیستایثربی
از امشب شش قسمت اخر #خواب_گل_سرخ
نخست در اینستاگرام و سپس در همین کانال که اکنون خصوصی شده و افراد جدید بدون لینک نمیتوانند ؛ وارد شوند؛ منتشر میشود.
پیج رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista اینستاگرام
#چیستایثربی
از امشب شش قسمت اخر #خواب_گل_سرخ
نخست در اینستاگرام و سپس در همین کانال که اکنون خصوصی شده و افراد جدید بدون لینک نمیتوانند ؛ وارد شوند؛ منتشر میشود.
پیج رسمی
#چیستایثربی
Yasrebi_chista اینستاگرام
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
با مهمانی از آبادان.از دوستان پیج
#اینستاگرام
امروز
با آقای نسیم مالکی زاده ی مهربان
#چیستایثربی
با مهمانی از آبادان.از دوستان پیج
#اینستاگرام
امروز
با آقای نسیم مالکی زاده ی مهربان
#چیستایثربی
سوت داور ،بردن هر روز پدر به فیزیوتراپی بود......سوت داور صدای باد در میان حصیرها بود......" بسیار درخشان و شاهکار است این قسمت....خود این قسمت به اندازه ی یک فیلم خوب درخشانه چو اخگری بیرون زده از محاق...مثلن به اندازه ی فیلم زیرزمین "گریستم گریستم در باد برای این قسمت....
از قسمت 36
#خواب_گل_سرخ
#مهدی_جعفری
@chista_yasrebi
از قسمت 36
#خواب_گل_سرخ
#مهدی_جعفری
@chista_yasrebi
@Chista_Yasrebi
.
روایت متفاوت
#چیستایثربی از رمان
#پستچی
رونمایی از کتاب صوتی «پستچی» نوشته چیستا یثربی که بهتازگی با صدای #فریبامتخصص از سوی موسسه نوین کتاب گویا منتشر شده است، عصر روز یکشنبه 3اردیبهشت در فرهنگسرای ملل تهران برگزار شد.
در این مراسم که با استقبال قابلتوجه مخاطبان همراه بود، چیستا یثربی خالق اثر جنجالی «پستچی» در سخنانی عنوان کرد:
من بر این باورم که کتاب صوتی و انتشار آن در بازار ایران حرف دیگری است. ما باید کمکم به فکر مخاطبان فارسیزبان خارج از کشور هم باشیم که نمیتواند به متن فارسی دسترسی پیدا کنند و یا اساس با کلمهها و خواندن مشکل دارند. در زمان انتشار کتاب پستچی در فضای مجازی بارها از خارج از کشور برای من پیغام گذاشتند که از متن شما نسخههای جعلی زیادی تهیه شده و کاش شما نسخهای صحیح از آن برای ما تهیه کنید.
یثربی افزود: من در فضای مجازی صفحهای ندارم جز یک پیج در اینستاگرام که دخترم برایم درست کرده است. به خیلیها از جمله علی قول داده بودم که این داستان تنها یک قسمت داشته باشد و در فضای مجازی منتشر شود اما نتوانستم تا انتهایش ننویسم و اگر بار حقوقی برای من و دیگران نداشت، بخش دومش را هم مینوشتم.
این نویسنده و استاد دانشگاه ادامه داد: من به داستان «پستچی» به خاطر رنجهایم در آن احترام میگذارم. به خاطر دوستان فرهیختهای که در فضای مجازی به من معرفی کرد و آنقدر به من وفادار بودند و امید دادند پستچی را بنویسم.
یثربی افزود: همه ما یک پستچی در درونمان داریم که عاشقش هستیم. پستچی در درون همه ما هست و دیگر مال خودمان نیست. همین حس بود که من را به ادامه دادن کتاب ترغیب میکرد.
در بخش دیگری از این مراسم فریبا متخصص نیز در سخنانی عنوان کرد: این کتاب به من حس غریبی داد. فکر میکنم اگر یکبار دیگر بخوانمش، طور دیگری اجرایش میکنم.
وی گفت: باوجود اینکه کتاب صوتی را به دو شیوه بدون حس و روایت محض و اجرای توأم با حس و حال میشود خواند، در خوانش این کتاب حس میکردم که بیاختیار نمیتوانم فقط متن را بخوانم، جاهایی میدیدم که حس من از خودم جلوتر می زند.
مهدی زارع آهنگساز این اثر نیز در در سخنان کوتاهی با اشاره به اینکه موسیقی این کار ترکیبی از قطعات ساخته او و قطعات انتخاب شده توسط وی است، گفت: در انتخاب موسیقی و تنظیم قطعات سعی کردیم به شکلی باشد که به فضای قصه نزدیکتر شویم.
در پایان این مراسم بخشی از کتاب صوتی #پستچی با همکاری #چیستا_یثربی و #فریبا_متخصص و اجرای موسیقی
#مهدی_زارع برای حاضران خوانده شد که مورد توجه حاضرین قرار گرفت.
#نشرقطره
#نوین_کتاب_گویا
#چیستایثربی
.
روایت متفاوت
#چیستایثربی از رمان
#پستچی
رونمایی از کتاب صوتی «پستچی» نوشته چیستا یثربی که بهتازگی با صدای #فریبامتخصص از سوی موسسه نوین کتاب گویا منتشر شده است، عصر روز یکشنبه 3اردیبهشت در فرهنگسرای ملل تهران برگزار شد.
در این مراسم که با استقبال قابلتوجه مخاطبان همراه بود، چیستا یثربی خالق اثر جنجالی «پستچی» در سخنانی عنوان کرد:
من بر این باورم که کتاب صوتی و انتشار آن در بازار ایران حرف دیگری است. ما باید کمکم به فکر مخاطبان فارسیزبان خارج از کشور هم باشیم که نمیتواند به متن فارسی دسترسی پیدا کنند و یا اساس با کلمهها و خواندن مشکل دارند. در زمان انتشار کتاب پستچی در فضای مجازی بارها از خارج از کشور برای من پیغام گذاشتند که از متن شما نسخههای جعلی زیادی تهیه شده و کاش شما نسخهای صحیح از آن برای ما تهیه کنید.
یثربی افزود: من در فضای مجازی صفحهای ندارم جز یک پیج در اینستاگرام که دخترم برایم درست کرده است. به خیلیها از جمله علی قول داده بودم که این داستان تنها یک قسمت داشته باشد و در فضای مجازی منتشر شود اما نتوانستم تا انتهایش ننویسم و اگر بار حقوقی برای من و دیگران نداشت، بخش دومش را هم مینوشتم.
این نویسنده و استاد دانشگاه ادامه داد: من به داستان «پستچی» به خاطر رنجهایم در آن احترام میگذارم. به خاطر دوستان فرهیختهای که در فضای مجازی به من معرفی کرد و آنقدر به من وفادار بودند و امید دادند پستچی را بنویسم.
یثربی افزود: همه ما یک پستچی در درونمان داریم که عاشقش هستیم. پستچی در درون همه ما هست و دیگر مال خودمان نیست. همین حس بود که من را به ادامه دادن کتاب ترغیب میکرد.
در بخش دیگری از این مراسم فریبا متخصص نیز در سخنانی عنوان کرد: این کتاب به من حس غریبی داد. فکر میکنم اگر یکبار دیگر بخوانمش، طور دیگری اجرایش میکنم.
وی گفت: باوجود اینکه کتاب صوتی را به دو شیوه بدون حس و روایت محض و اجرای توأم با حس و حال میشود خواند، در خوانش این کتاب حس میکردم که بیاختیار نمیتوانم فقط متن را بخوانم، جاهایی میدیدم که حس من از خودم جلوتر می زند.
مهدی زارع آهنگساز این اثر نیز در در سخنان کوتاهی با اشاره به اینکه موسیقی این کار ترکیبی از قطعات ساخته او و قطعات انتخاب شده توسط وی است، گفت: در انتخاب موسیقی و تنظیم قطعات سعی کردیم به شکلی باشد که به فضای قصه نزدیکتر شویم.
در پایان این مراسم بخشی از کتاب صوتی #پستچی با همکاری #چیستا_یثربی و #فریبا_متخصص و اجرای موسیقی
#مهدی_زارع برای حاضران خوانده شد که مورد توجه حاضرین قرار گرفت.
#نشرقطره
#نوین_کتاب_گویا
#چیستایثربی
همه جاخبر از کاندیداتوری #پستچی ؛ برای کتاب سال امازون انگلیس نوشته
#چیستایثربی
با ترجمه
#اسماعیل_جواهریست
جز ایران !!!!!!
کشور جالبی داریم!!!!
@yasrebiiii
#چیستایثربی
با ترجمه
#اسماعیل_جواهریست
جز ایران !!!!!!
کشور جالبی داریم!!!!
@yasrebiiii
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ