Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Follow me on Instagram! Username: yasrebi_chista
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
https://instagram.com/_u/yasrebi_chista?r=sun1
@chista_yasrebi
مسابقه را شروع کنیم؟
بله
ولی صفحه ؛پابلیک نباشه لطفا......پرایوت....
اولویت،اول با عاشقانمه.دوم.شناخت جاسوسانمه....
که دو تاشونو الان کشف کردم
چی گفتی؟
هیجی.....بیا بریم خواب گل سرخ
مسابقه را شروع کنیم؟
بله
ولی صفحه ؛پابلیک نباشه لطفا......پرایوت....
اولویت،اول با عاشقانمه.دوم.شناخت جاسوسانمه....
که دو تاشونو الان کشف کردم
چی گفتی؟
هیجی.....بیا بریم خواب گل سرخ
به مناسبت هدف مهم و قابل احترام #مانا از مسابقه ی اسکیت با
#محسن ؛ مربی اش
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_35
هم اکنون
اینستاگرام
@chista_yasrebi
#محسن ؛ مربی اش
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_35
هم اکنون
اینستاگرام
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
از صفحه ی دیگران
عیدی"؛ کتاب خانوادگی به اقوام ؛ هدیه دهیم
معلم پیانو
نشر کوله پشتی/ و کتابفروشیهای معتبر
#چیستایثربی
از صفحه ی دیگران
عیدی"؛ کتاب خانوادگی به اقوام ؛ هدیه دهیم
معلم پیانو
نشر کوله پشتی/ و کتابفروشیهای معتبر
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
ادامه ی پست قبل _ادامه ی قسمت 35🔼
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی!... انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!...
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد...
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
گفتم: تو میخوای انصراف بده ! من میتونم اعلام کنم فشار تو افتاده ؛ چون رنگتم بد جوری پریده ها !
اونوقت ببین ؛ شاگردات و طرفدارات چه حالی پیدا می کنن !
گفت : مانا ؛ من تو رو نمی فهمم... واقعا ! در چشمانم ؛ خیره شد...گفت :
این مسابقه برای اینه که ثابت کنی اسکیتت از من بهتره ؟!...
میدونی که نیست ! من معلمتم دختر ! من با اسکیت ؛ زنده موندم ؛ و گرنه الان ؛ توی اون کارناوال لعنتی بودم...
می خوای بگی شجاعی یا من ترسوام ؟ خب که چی ؟!...اصلا هر چی!... انقدر مهمه؟! مثل بچه بازیه !
گفتم : برای من مهمه...بله ! خیلی چیزا مثل بچه بازیه...حتی گاهی حس عاشق شدن...
این مسابقه برای اینه ؛ که به خودم ثابت کنم ؛ استقامت دارم ؛ نمی ترسم ؛... حتی از رقیب قدر!....
چون زندگی پر از رقیبای قدره....توی هر کاری ! حتی عاشق شدن...آدم فکر میکنه عاشق شده ؛ اما بچه بازیه.....
و سومیشم که مهم ترین دلیله ؛ بعد از مسابقه بهت میگم !
بر خلاف آنچه فکر می کردم ؛ فقط مربیان و شاگردان اسکیت ؛ نیامده بودند ؛
افراد زیادی در محوطه ی بلوار ؛ جمع شده بودند. مردم عادی که نمیدانم چطور از طریق فضای مجازی ؛ خبردار شده بودند !
شاید کار مینا و فرید بود !...
هجوم افراد داشت مرا هم ؛ اذیت میکرد ؛ اما سعی میکردم نگاهشان نکنم...
چون داشتند متلک میگفتند و حرفهای بی ادبی....بیشتر درباره ی من ؛ خطاب به محسن !
پلیس ها مجبور بودند مدام ؛ در صف هایی ؛ جمعیت را منظم و مهار کنند و تهدید کنند که در صورت عدم رعایت نظم ؛ مسابقه را تعطیل میکنند !
یک لحظه فکر کردم ؛ بین جمعیت ؛ مادرم را دیدم ؛...
ولی اشتباه کردم !
عجیب بود که باید مقابل این همه آدم ؛ از یک قهرمان اسکیت خوش تیپ ؛ با این همه طرفدار دختر ؛ برنده شوم !
و در واقع ؛ او را از زندگی ساقط کنم! زندگی که همه ی عمرش ؛ با زحمت ساخته بود ؛
اما حس بدی نداشتم ؛ با خودم میگفتم : رقابت سالم ؛ رقابته....باعث رشد آدم میشه....حتی رقابت عشقی!
و اگر می باختم چه ؟!...
به قول اسکارلت اوهارا ؛ فردا
درباره ی آن فکر می کردم.
سوت داور !
مسابقه شروع شد...
گفتم : خدایا ! این من و این تو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
فقدان ناگهانی همکار منتقدم جناب اقای علی معلم را به خانواده سینمایی کشور و همه ؛ تسلیت میگویم..
یاد ایامی افتادم که در جوانی؛ قبل از تولد دخترم؛ برای دنیای تصویر نقد سینما و تاتر مینوشتم و یک شماره مخصوص سینمای کودک و نوجوان را هم برایشان ؛ در آوردم و بعد دخترم به دنیا آمد ؛ و......روحش آرام در جوار پروردگارش.....نوبتی هم ؛ نوبت ماست...#خلاص
#چیستایثربی
یاد ایامی افتادم که در جوانی؛ قبل از تولد دخترم؛ برای دنیای تصویر نقد سینما و تاتر مینوشتم و یک شماره مخصوص سینمای کودک و نوجوان را هم برایشان ؛ در آوردم و بعد دخترم به دنیا آمد ؛ و......روحش آرام در جوار پروردگارش.....نوبتی هم ؛ نوبت ماست...#خلاص
#چیستایثربی
تقدیم به
#مادر_عزیزم که این فیلم را دوست داشت و دارد.
#شکوه_علفزار یا #شکوه_سبزه_زار
#کارگردان :
#الیا_کازان
#1961محصول
#ناتالی_وود
#وارن_بیتی
فیلمی که در زمان خود ؛ تحول عمیقی در تعاریف عشق ؛ ازدواج و رابطه ی های قبل از ازدواج ؛ برپا کرد.... دختر و پسری که عاشق همند ؛ شیفته وار.... اما دختر عشق را در پاکدامنی و ازدواج میبیند؛ و پسر میخواهد قبل از ازدواج ؛ رابطه ی نزدیکتری با دختر داشته باشد...
از دید پسر ؛ ایرادی ؛ وجود ندارد ؛ چون خود را ؛ شوهر آینده ی دختر میداند و میگوید به این نوع ارتباط جنسی نیازمند است....و نمیتواند به آن فکر نکند !
تربیت خانوادگی و اخلاقگرایی دختر ؛ مانع این ارتباط قبل از ازدواج؛ میشود. پسر ؛ علیرغم عشقش ؛ تاب نمیآورد.....و هر دو در اوج عشق و دلدادگی بیحد ؛ با هم خداحافظی میکنند.... و هر دو ؛ ازدواجهای ناموفقی را تجربه میکنند که هرگز خوشبخت نمیشوند....
سالها بعد ؛ باز همدیگر را میبینند.هیچکدام خوشبخت نیستند و هنوز دیوانه وار ؛ عاشق همدیگرند..... .
این فیلم بحثهای زیادی را در غرب ؛ و بخصوص آمریکا ؛ درباره ی عشق ؛ ازدواج ؛ دلشکستگی و بخصوص ؛ روابط جوانان قبل از ازدواج به راه انداخت و جوایز زیادی را ؛ از آن خود کرد و البته دو بازیگر خود را معروف و جاودانه کرد.
بخصوص
ناتالی وود ؛ که چنان حسی بازی میکند که شنیده ام ؛ در سالنهای سینمای ایران و آمریکا ؛ همه گریه میکردند....
جوانان خود را برای #نه_گفتن و #نه_شنیدنهای ضروری#آماده کنیم....سخت است....
میدانم..#کاش به راههای بهتری برای پاسخگویی به نیازهایشان بیندیشیم.....
شاید هم به جز #نه_گفتن ؛ جوابهای بهتری بتوان یافت....باید اندیشید....#عشق تکرار نمیشود....
#چیستایثربی
#سینما#فیلم#سکانس
محصول1961
#هالیوود#اسکار
نام #ترانه :
#شکوه_سبزه_زار
زنده یاد
#گیتی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#مادر_عزیزم که این فیلم را دوست داشت و دارد.
#شکوه_علفزار یا #شکوه_سبزه_زار
#کارگردان :
#الیا_کازان
#1961محصول
#ناتالی_وود
#وارن_بیتی
فیلمی که در زمان خود ؛ تحول عمیقی در تعاریف عشق ؛ ازدواج و رابطه ی های قبل از ازدواج ؛ برپا کرد.... دختر و پسری که عاشق همند ؛ شیفته وار.... اما دختر عشق را در پاکدامنی و ازدواج میبیند؛ و پسر میخواهد قبل از ازدواج ؛ رابطه ی نزدیکتری با دختر داشته باشد...
از دید پسر ؛ ایرادی ؛ وجود ندارد ؛ چون خود را ؛ شوهر آینده ی دختر میداند و میگوید به این نوع ارتباط جنسی نیازمند است....و نمیتواند به آن فکر نکند !
تربیت خانوادگی و اخلاقگرایی دختر ؛ مانع این ارتباط قبل از ازدواج؛ میشود. پسر ؛ علیرغم عشقش ؛ تاب نمیآورد.....و هر دو در اوج عشق و دلدادگی بیحد ؛ با هم خداحافظی میکنند.... و هر دو ؛ ازدواجهای ناموفقی را تجربه میکنند که هرگز خوشبخت نمیشوند....
سالها بعد ؛ باز همدیگر را میبینند.هیچکدام خوشبخت نیستند و هنوز دیوانه وار ؛ عاشق همدیگرند..... .
این فیلم بحثهای زیادی را در غرب ؛ و بخصوص آمریکا ؛ درباره ی عشق ؛ ازدواج ؛ دلشکستگی و بخصوص ؛ روابط جوانان قبل از ازدواج به راه انداخت و جوایز زیادی را ؛ از آن خود کرد و البته دو بازیگر خود را معروف و جاودانه کرد.
بخصوص
ناتالی وود ؛ که چنان حسی بازی میکند که شنیده ام ؛ در سالنهای سینمای ایران و آمریکا ؛ همه گریه میکردند....
جوانان خود را برای #نه_گفتن و #نه_شنیدنهای ضروری#آماده کنیم....سخت است....
میدانم..#کاش به راههای بهتری برای پاسخگویی به نیازهایشان بیندیشیم.....
شاید هم به جز #نه_گفتن ؛ جوابهای بهتری بتوان یافت....باید اندیشید....#عشق تکرار نمیشود....
#چیستایثربی
#سینما#فیلم#سکانس
محصول1961
#هالیوود#اسکار
نام #ترانه :
#شکوه_سبزه_زار
زنده یاد
#گیتی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
فرید آمد ؛ رفتارش خجالتی تر از آن بود که حدس می زدم ؛ اما چشم های شیطانی داشت ؛...
من به اینجور آدم ها می گویم : بچه تخس !
حالا ؛ چشمانش به من چه ؟
آنچه که برای من مهم بود ؛ قدرت اسکیتش بود !
به من گفت اسکیت کن ؛ ببینم ! دیگر آنقدر روی اسکیت راحت بودم؛ که انگار آن کفش سنگین ؛ پایم نبود!
فرید گفت : سرعتت خوبه ؛ اما چند تا فوت و فن لازم داری؛ که اگه یه اتفاق غیرمنتظره افتاد ؛ تعادلتو از دست ندی! میدونی ؛ بدی اسکیت توی خیابون چیه؟ حتی یه گربه یا کلاغ ؛ رد شه میتونه کله پات کنه! آدما که دیگه هیچی...به خصوص اگه غرض مرض داشته باشن ؛ چون مسابقه ی تو ؛ تکنیک نیست ! سرعت و استقامته...پس هر چیزی سرعتتو کند کنه ؛ کارت تمومه!
می دونی اگه زمین بیفتی ؛ باختی ؟! محسن برنده ست ! حتی فرصت بلند شدن نداری...اون نمیفته! تاحالا ندیدم بیفته.تا هفت تیر رو یه سوت میره!...
و بدتر اینکه ؛ اونجا پر از طرفدارای محسنه ! کی میخواد یه دختر گمنام ؛که شاگرد محسن بوده ؛ اول شه؟
حتی مربیای زن اسکیت نمیخوان! چون تو رقیبشون حساب میشی اونوقت !
محسن برای تیم ملی و مسابقات خارج از کشور دعوت شده ؛ هنوز نرفته؛ ولی مطمینم میره ؛ جاه طلبیشو میشناسم ؛ اونوقت بذاره یه دختر جوون ؛ ازش ببره؟!
تمام زندگیش که بر باده !...حتی روش نمیشه دیگه بیاد پیست پارک ؛ درس بده...یعنی دیگه راهش نمیدن!
اسکیتم ؛ قوانین بیرحم خودشو داره..یا نباید باشی ؛ یا باید بهترین باشی....وگرنه از کارناوال و کارتون خوابی سر در میاری!مثل من!
گفتم!از محسن می خوای انتقام بگیری؟ یا می خوای به من کمک کنی ؟! دارم میترسم از حرفات!
گفت : دو تاش یکیه !
خانم عاقلی به نظر میای !
از دخترای شجاع خوشم میاد !
مینا خیلی عوض شده ؛ حتما ؛ به خاطر تاثیر تو بوده...اما محسن... بدم نمیاد.یه بارم؛ تو عمرش ببازه ؛ اینو لازم داره که یه کم از غرورش کم شه !...گرچه بعید میدونم...بد حریفی انتخاب کردی !
خب شروع کنیم ؟!...
از آن روز به بعد ؛ کار من شده بود ؛ در کوچه های تاریک ؛ در کوچه های روشن ؛ در کوچه های کوتاه و بلند شمال شهر ؛ که تپه و سرازیری داشتند ؛ تمرین اسکیت کردن با فرید...حتی در پارکهای جنگلی که راه رفتن هم دشوار بود!...میگفت: فکر کن باید بااین کفشا ؛ از کوه بالا بری و حتی سر نخوری...این یعنی مسابقه با محسن !
مینا هم؛ روابط عمومی مسابقه شده بود.
مجوزها را می گرفت ؛ به باشگاه محسن میرفت ؛ به اداره ی کل تربیت بدنی؛ به دروغ گفته بود که من برای پول شیمی درمانی مادرم ؛ به چنین مسابقه ای نیاز دارم ؛ و به روش کودکانه و چهره ی مظلومنمایش ؛ و البته با حمایت مستقیم رییس باشگاه محسن؛ مجوز را گرفته بود و حالا داشت خبر رسانی می کرد.
اسکیت استقامت ؛ اسکیت ماندن ؛ اسکیت خسته نشدن و اسکیت روی خط زندگی و عشق !
حامد ؛ آن روزها؛ فقط با تعجب نگاهم می کرد ؛...
انگار تا ته ذهنم را خوانده بود. چهره اش سنگی بود.نه تعجب! نه غم؛ نه استرس.انگار همه ی ماجرا را تا آخر میدانست...او هردوی من و محسن را دوست داشت...پس تصمیم گرفته بود سکوت کند.
مریم ولی نگران بود...مدام می گفت : آخه برای چی؟ مگه مجبوری؟ اون ؛ شغلشه؛ توی شغل ؛ کسی به کسی رحم نمیکنه که!
فرید به من یاد داد تا جایی که
می توانم نیفتم؛ و مواظب عوامل پیش بینی نشده باشم؛ آخرین تکنیک سخت ترین بود؛اینکه اگر محسن مقابلم بپیچد؛چه کنم!کاری که بعید نمیدانست و برای من؛ بسیار خطرناک بود!
گاهی وقت ها از پشتکار و سماجت من تعجب می کرد و می گفت : آفرین دختر...ایول ! تا حالا زن این مدلی ندیده بودم ! کاش مادر منم ؛ مثل تو بود و جلوی زندگی کم نمی آورد... توضیح بیشتری درباره ی مادرش نداد.من هم ؛ نپرسیدم.
روز مسابقه رسید !
محسن حتما می دانست که فرید ؛ مدتی معلم من بوده ! خبرهای بچه های کارناوال را به او ؛ زود می رساندند
کلی نفوذی آنجا داشت که برایش میمردند!
فرید دو هفته ای بیشتر ؛ با من کار نکرده بود !
واقعا آماده بودم ؟! در برابر دزد دریایی کاراییب که همه ی عمرش را با اسکیت ؛ روی زندگی بیرحم ؛ موج سواری کرده بود ؟! و حالا یک دختر دانشجوی زبان انگلیسی میخواست اعتبار و نام و شغلش را از او بگیرد؟!
محسن با خشم ؛ روی نیمکتی نشسته بود؛ و کفشهایش را پایش میکرد ؛ به من گفت :
همه شاگردا و مربیای باشگاه ها اومدن که !
نمی خواستم انقدر سر و صدا راه بیفته! فکر میکردم یه مسابقه ی خصوصی من و تویه ! فوقش با چند تا از بچه های پارک! کی به اینا خبر داده؟!
زانو بندش را با خشم بست.
گفتم : ببین! مسابقه ست دیگه !
توی اتاق تاریک که نمیشه ! باید تماشاگر داشته باشه ! مسابقه که خصوصی نمیشه!
می ترسی ؟!...
پوزخندی زد و گفت : من و ترس ؟!
تو چیزی خوردی ؟! حالت خوبه ؟
هنوزم دیر نیست برای انصراف ! میخوای بگم فشارت افتاده؟ همه هم باور میکنن! ادامه⬇️