چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی

آیا تا به حال به باران گفته ای نبار !
نمی بارد ؟...

آیا تا به حال به آفتاب گفته ای نتاب !
نمی تابد ؟...

تا به حال به ابر گفته ای برو !
براستی می رود ؟...

نه !...هرگز !


هر کس ، کار خود را انجام می دهد ، و جهان ؛ روال عادی خود را دارد.

وقتی که دلی می تپد ، دیگر کار از کار گذشته است !

وقتی که دل ، برای چیزی یا کسی
می تپد ، آنچنان به تپش خویش ، ادامه می دهد ، که یا بایستد یا به سرانجامی برسد...

من منتظر یکی از این دو واقعه بودم...گرچه میدانستم هنوز ، چند نفر در خانه ، به من نیاز دارند ؛ پس حالا ؛ وقت ایستادن قلبم نبود !

هرگز در زندگی، این نوع تپش دل را تجربه نکرده بودم.

من مطمئن بودم که عشق رمانتیک ، مثل آنچه در کتاب ها می نویسند ، هرگز ، وجود ندارد.


آنگونه تپش های دل ؛ گر گرفتن صورت ، منتظر بودن ، بیقراری ؛ عطش و آتش .... مدام به ساعت نگریستن !

نه من به این چیزها اعتقاد نداشتم !

من به واقعیت بی رحم اطرافم ، اعتقاد داشتم.

من به مادری که هر روز کوچک تر و مچاله تر می شد و به قول خودش ، داشت در یک قوطی کبریت جای می گرفت ، اعتقاد داشتم.

من به مردی باور داشتم که در اوج قدرت ، کم کم به خوابی ناشناخته فرو می رفت.
خوابی که نه بیداری اش ، معلوم بود ؛ نه کابوس و رویاهایش...
.

من به دختر نوجوانی اعتقاد داشتم که معلوم نبود ، تا کی می خواهد از خانواده اش بگریزد !

مینا ، دختر باهوشی بود ، اما آنچنان از خانواده ، رنجیده بود ، که تا اسم مادرش می آمد ، شروع به گریه
می کرد...

و من نمی توانستم به زور ، او را پیش خاله ام برگردانم !

من واقعیت بی رحم اطرافم را می دیدم ، و دیگر وقتی نداشتم که به عشق رمانتیک کتاب ها فکر کنم.

به رومئو و ژولیت که به خاطر هم ،
می میرند...

به مجنون ، که به خاطر لیلی ، سر به بیابان می گذارد...

به فرهاد ، که به خاطر شیرین ، تیشه را بر فرق خود می کوبد !

من آنچنان درگیر ادمهای طفلکی دور و برم بودم ؛ که می دانستم محسن ، برای همیشه ، جایی در اعماق قلب من باقی خواهد ماند ،

ولی هرگز ، به خاطر او نخواهم مرد...

و هرگز به خاطر او ، کسی را آزرده نخواهم کرد.

حسی در درونم می گفت ؛ حضور من ، در شهرش ، مادرش را آزرده می کند.

می دانستم از قوم ما نیست ،
و می دانستم که مادران ، معمولا دختری از قوم خود را ، ترجیح می دهند ...

و می دانستم که تا آخر عمر دلتنگش هستم ؛ و خواهم بود...از وقتی رفت ؛ هر لحظه بیشتر...

تازه میفهمیدم که چه تکیه گاه محکمی برایم بوده است... بدون اینکه هرگز اعتراف ، یا تشکر کنم.





دلم به یادش بود.. زیاد....ولی فعلا تحمل ؛ صبوری ؛ و دعا....

تنها کاری که از دستم برمی آمد....چاره ی دیگری نبود ! اطرافم ؛ همه به کمک همدیگر ، نیاز داشتیم...

دلم قد دنیا هم که برایش تنگ میشد ؛ ابر و باد و خورشید و فلک ؛ فعلا ساکت بودند ؛ کاری نمیکردند ؛ آنها هم منتظر معجزه ای بودند شاید...

در خانه ماندم ، و زندگی با روزمرگی هایش ، ادامه داشت ؛...



تا آن روز ، آن روز کذایی !
آن روز که فکر نمی کردم به این زودی باشد...

صدای جیغ مریم !

انگار خدا را صدا می کرد...
گویی صدای بشر نبود !

صدای تمام فرشتگان دنیا با هم بود ، که از دلتنگی خدا ، عجز و ناله می کردند !

نفهمیدم چه شد ...

پله ها را دو تا یکی ، پایین دویدم.

زن همسایه ؛ زودتر از من رسیده بود،
او هم نگران...

گفتم : چی شده ؟!
مریم گفت : رفت ! صدایش انگار از جایی دوردست می آمد.

صدای همیشگی مریم نبود.انگار تمام عاشقان جهان ؛ در صدایش بغض کرده بودند....

ساک خریدش ؛ روی زمین افتاده بود.

گفتم : چی ؟!

گفت : حامدم رفت !

سیبی از ساک خریدش ، بیرون افتاده بود.

گفت : فقط یه دقیقه پیشش نبودم ،
بهم گفت : دلم سیب می خواد ، رفتم بگیرم ! خیلی زود برگشتم...

اما صبر نکرد !

به تخت نگاه کردم...

حامد ؛ مثل این بود که سال ها ، به سنگ بدل شده است !

انگار هرگز وجود نداشت !
شبیه یک آدم خفته ، نبود !
شبیه مرده هم ، نبود !...

انگار کسی ، وردی درگوشش خوانده ؛ و او را با خود برده بود !

به جایی در ناکجا آباد افق های دور ؛ که ما نمیشناختیم ؛...
جایی در آنسوی زمان.

بی خداحافظی !

و درد این بود ! ...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی

زن همسایه داشت سعی می کرد مریم را آرام کند.

عسل گریه می کرد ، درست نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده است ، ولی خیلی درباره اش شنیده بود.

نمی دانستم بین اتاق ها برای چه می دوم ؟
چه می خواهم ؟

من هم باید آماده می بودم !
دلم می خواست فریاد بزنم خدایا کمک ! ....
یک کمک برای ما بفرست !

چگونه مریم را آرام کنم ؟
خودم را چگونه آرام کنم !

حامد ؛ در تمام این مدت ، قوت قلب ما بود ، دلگرمی این دو خانواده !

خدا را شکر می کردم که مسکن های قوی مادرم ، باعث شد که با جیغ مریم ، بیدار نشود...

خدا را شکر که جز من ، کسی چنین دردی را نمی دید !

می دانستم وقتی مریم ؛ حامد را بدون خداحافظی ، درآن حال ، تنها دراتاق یافته ، چه احساسی پیدا کرده !

او لحظات آخر ؛ کنار حامد نبود !

با شادی ، سیب خریده بود ، ناگهان دیده بود که حامد رفته است !

نکند فهمیده بودی آقا حامد ؟
نکند عمدا بیرونش فرستادی که آن لحظه نباشد ، قهرمان ؟

نمی دانستم چه می کنم ، بی فکر ، به سمت آپارتمان خودمان دویدم ، لای در اتاق مادر را باز کردم تا مطمئن شوم که بیدار نشده...

مانتو و شالم را برداشتم ، به سمت کوچه دویدم ، نمی دانستم برای چه !

شاید برای اینکه سراغ دکتر حامد بروم...

فقط یک تلفن کافی بود ؛ دکترگفته بود ، وقتی این اتفاق افتاد ، باید دستگاه هایی ، به او وصل شود.

ادامه یا ادامه ندادن این وضع ، به عهده ی خود حامد است...

حامد هم تصمیمش را نوشته ، وکیل ، ثبتش کرده ، و به مریم داده بود.
اجازه نداده بود حتی مریم ، آن را بخواند !

ما نمی دانستیم سرنوشت حامد چه می شد ، او قیم خودش بود و ادامه ، یا عدم ادامه ی
زندگی اش ، به انتخاب خودش بستگی داشت.

در کوچه می دویدم و نمی دانستم چرا می دوم و نمی دانستم از چه فرار می کنم !

یا کجا می گریزم ؟

داشتم می دویدم که ناگهان جهان ، مقابل چشمانم تار شد !

حس کردم زمین زیر پایم ناگهان خالی شد !
محکم زمین خوردم !
بی حرکت مطلق ...حسی شبیه فلجی !
دیگر نمی توانستم بلند شوم...

نمی دانم چقدر گذشت که صدایی آشنا گفت :
" بلند شو !
آدم با یه زمین خوردن که تموم نمیشه...
بلند میشه ! ... "

نگاه کردم ، محسن بود !

یعنی باید همیشه ، در بدترین لحظات می رسید ؟!
یعنی واقعا ، جواب دعای من بود ، از سمت خداوند ؟

همان لحظه که دعا می کردم کمکی برسد...
و باز محسن ؟!
باز هم او !

همان که به من ، تنفس مصنوعی داد...
همان که مرا ، از زیر لگدهای شوهر مریم بیرون کشید...

همان که هر وقت ، به او نیاز داشتیم ،
می رسید !

این موجود ، واقعی بود ؟!
یا در رویایم ، ساخته بودمش ؟

گفتم : حامد رفت !
گفت : کجا رفت ؟ همین جاست !

منتظرش بمونید ، برمی گرده !
منتظرش نمونید ، برنمی گرده !

نگاهش کردم...

گفت : تو منتظر من موندی ؛ برگشتم !

دوباره نگاه کردم...

دم غروبی ؛ انگار او آفتاب بود که چشمم را میزد...

گفت : چیه ؟
گفتم : می دونی چقدر.... بودنت ؛ خوبه ؟!...

سرخ شد...
گفت : بلند شو قهرمان !
کار داریم ! خیلی...

کنار هم ، به سمت خانه رفتیم ؛...
انگار ، تمام چراغ های خانه روشن شد...

پشت سرمان ،
تمام چراغ های جهان !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

چراغ های خانه روشنند ،
چراغ های خیابان ، روشن تر.

من کنار پنجره ام و به بیرون نگاه می کنم.


کتری برای خودش آرام آرام روی اجاق گاز ، قل قل می کند ، مثل قلب من...

یکنفر در درونم می گوید :
"بلند شو مانا ، الان میترکه".
چی میترکه ؟!
"کتری میترکه" !
نه قلب منه که داره میترکه !

به بیرون نگاه می کنم...
از طبقه ی پایین ، دیگر صدای گریه به گوش نمی رسد ، همه چیز آرام است.

انگار خواب گل سرخ حامد ، همه ی ما را به خواب زمستانی فرو برده است.

دستگاه هایی به او وصل کرده اند ، مریم نگذاشت او را به بیمارستان ببرند.

دکتر می خواست یک پرستار تمام وقت اینجا باشد.
مریم گفت : خودم پرستاریشو می کنم.
با این وجود ، روزی دو ساعت ، یک پرستار مرد حرفه ای ، سر می زند و همه چیز را چک
می کند.

اما درباره ی تصمیم حامد...

هرگز نفهمیدیم چه بود !

مریم ؛ به وکیل گفته بود که نمی خواهد نامه باز شود !

وکیل گفته بود : این حق قانونی حامد است ، نامه باید در حضور مریم ، خوانده شود !

مریم گفته بود : جواب نامه هر چه باشد ، من کنار گل سرخم می مانم !

دستگاه ها را باز نمی کنم...

اتفاقی ناگهانی برای وکیل افتاد که باید فوری به خارج از کشور می رفت ، ظاهرا پسرش در آمریکا، دچار مشکل شده بود ، شاید آن اتفاق آنقدر مهم بود که وقت نکرد قبلش نامه را بخواند.

گفت : بر می گردم ، بعد...

ما نفهمیدیم حامد درون نامه چه نوشته بود !
اما می دانستیم که یک روز می فهمیم.

بالاخره وکیل از خارج، باز می گشت و نامه باز می شد ؛...

ولی تا آن موقع ، مریم ، کنار حامد نشسته بود و نزدیک گوشش زمزمه می کرد ،...

از کودکی هایشان می گفت
و نمی دانم چه می گفت !
و نمی خواستم بدانم...

محسن می رفت و می آمد.

تمام کارهای خانه ، روی دوش او بود ، چه کارهای مردانه و چه زنانه.

اصلا انگار فقط او بود و این دو خانه !
انگار همه دچار خواب بودیم ، جز او !

محسن ، مثل نسیم می آمد ،
و همه ی پنجره های بسته ی دو خانه ، رو به باغ ها ، باز می شد...

و من هر بار که می آمد ، فقط حس می کردم عطر بهار ، وارد اتاقها می شود.

همین !...

چیزی به هم نمی گفتیم ، یک نگاه پنهانی ، کافی بود تا حال هم را بفهمیم...
انگار روح ما دو نفر ؛ دستهایشان به هم گره خورده بود.

در این شرایط ، حرف زدن درباره ی هر چیز دیگر ، خنده دار بود !

به خصوص با صدای گریه های مدام عسل ، که دلیلش را اصلا نمی فهمیدم !

انگار چیزی را از پیش حس کرده بود ،
که مدام، سرش را روی زانوی من ،
می گذاشت،گریه می کرد و می گفت:

هر جا میری ، منم ببر ! قول میدی؟!

منتظر وکیل حامد بودیم که زودتر، از خارج
باز گردد.

نه برای اینکه خسته شده بودیم ، نه!....
فقط می خواستیم ببینیم تصمیم حامد ، به سرنوشت کس دیگری مثل مریم و عسل هم ، ربط پیدا می کرد ؟

مریم ، جوان بود ، حتما خواستگارانی
می آمدند، و عسل به حمایت پدرانه ، نیاز داشت.

مریم ؛ اما عاشق بود ،
و دلم می خواست بدانم ، تصمیم حامد در این وضعیت بحرانی ، چه بوده !
تصمیم درباره زندگی خودش یا دیگران ؟!

از آن روزها ؛ چیز زیادی یادم نمی آید ، جز لحظه های انتظار طولانی ، که پشت هم آمدند و رفتند ،...

تا آن روز مهم ، که محسن به من گفت :
کجا میری این وقت غروب ؟

در دلم گفتم : نپرس !...




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chistaa_yasrebii

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ