چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
چیزی که میخوام ؛ عشق نیست...
شوریست که عشق پدید میاره ؛
کوهیست که روی دوشم میذاره ؛
زندگی بدون تب و تاب عشق ؛ چیه؟جز مردن هر روزه؟

#خواب_گل_سرخ
#قسمت32
این قسمت مخاطب خاص دارد.در صفحه

#چیستایثربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@Chista_Yasrebi


#خداحافظ_دکتر

#غلامحسین_ساعدی!

شاید کمتر کسی او را نشناسد ؛ یا یکی از داستان های چوب به دست های ورزیل را نخوانده باشد یا فیلم
#گاو، ساخته داریوش مهرجویی که فیلمنامه اش از علامحسن ساعدی بوده یا #دایره_مینا را ندیده باشد.
#آرامش_در_حضور_دیگران ؛ اثر #تقوایی ؛ نوشته ی ساعدی ست؛ ما نمیدانیم.ما نمیشناسیمش...
بزودی
نمایشنامه
#خداحافظ_دکتر
اثر :
#چیستایثربی

درباره ی نویسنده و نمایشنامه نویس غریب
دکتر
#غلامحسین_ساعدی


بهنام صابر نعمتی

جایگاه ساعدی در ادبیات، تئاتر و سینمای ایران جایگاهی مثال‌زدنی و دست نیافتنی است. اما این تمام ساعدی نیست. چند سال پیش در یکی از خانه‌های قدیمی #تبریز، نامه‌هایی پیدا شد به قلم غلامحسین ساعدی.

نوشته‌های ساعدی برای #معشوقه‌اش، طاهره کوزه گرانی. این نامه‌ها پس از مرگ طاهره کوزه گرانی در پستوی خانه‌اش پیدا شد و در سال 89 از سوی نشر مشکی با عنوان «
#طاهره_طاهره_عزیزم ؛ منتشر شد. بدون شک خواندن عاشقانه‌های غلامحسین ساعدی پرده از راز‌هایی برداشت که شاید بسیاری سال‌ها به آن می‌اندیشیدند؛ این که چرا ساعدی تا سن 45 سالگی تنها زندگی کرد....


ساعدی در نوشته‌های عاشقانه‌اش به طاهره کوزه گرانی درخشنده‌ترین احساساتش را ارزانی معشوقه‌اش می‌کند. با او از تنهایی‌اش می‌گوید. از درد دوری، از روزهایی که بدون او سپری می‌کند ؛ و لحظه‌هایی که تنها و تنها برای دیدن معشوقه‌اش ؛ تحمل می‌کند. طاهره تمام بهانه ی ادامه زندگی ساعدی بود.


او در تمام این نامه‌ها ؛ از معشوقه‌اش می‌خواهد که برایش #نامه‌ای بنویسد و پاسخی به او بدهد.


تکرار این درخواست در تمام نامه‌ها، نشان از این دارد که طاهره کوزه گرانی ؛ هیچ گاه پاسخ نامه‌های ساعدی را نداد. اما می‌توان از برخی نامه‌ها فهمید که ساعدی و معشوقه‌اش ؛ بارها با یکدیگر دیدار داشته‌اند، برای هم عکس فرستاده‌اند. حتی طاهره کوزه گرانی که گویا عکاسی می‌کرده از برخی نمایش‌هایی که ساعدی نویسنده‌اش بوده ؛ عکاسی هم کرده است. عشق غلامحسین و طاهره بی‌فرجام می‌ماند. بازی سیاست ساعدی را آواره پاریس می‌کند. شهری که به شهر عشاق معروف است، اما برای ساعدی رنگ و بوی تنهایی داشته، چنانکه او تا پایان حاضر نمی‌شود فرانسه بیاموزد. غربت و تنهایی او را وا می‌دارد که به‌رغم سال‌ها انتظار عهد دیرین بشکند و در 45 سالگی با بدری لنکرانی ازدواج کند. غلامحسین ساعدی چهارسال پس از عزیمت به پاریس در 49سالگی بر اثر خونریزی داخلی چشم از جهان بست و در
#گورستان_پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد. اما طاهره...

او هیچگاه پاسخی به نامه‌های ساعدی نمی‌داد، اما از او عاشق‌تر بود.



#خداحافظ_دکتر
#نمایش
#تاتر
#اجرا
بزودی
درباره ی
#دکتر_غلامحسین_ساعدی

#چیستایثربی

@chista_yasrebi




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
داستان کوتاهی از
#ساعدی

کلاس درس
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته ‏ایی که هر وقت از دست اندازی رد می ‏شد ، چهارستون اندام‏ش وا می ‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می‎شدن دور ما ، یله می شدیم و همدیگر را می‏ چسبیدیم که پرت نشویم . انگار داخل دهان جانوری بودیم که فک‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت . آفتاب تمام آسمان را گرفته بود . دور خود می‏ چرخید . نفس می‏ کشید و نفس پس می ‏داد و آتش می ‏ریخت و مدام می‏ زد تو سرِ ما...
….. همه له له می ‏زدیم . دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏ کردیم . کسی کسی را نمی شناخت.هم سن و سال هم نبودیم . روبروی من پسر چهارده ساله ‏ای نشسته بود . بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان‏ های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله ‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود . همه گره خورده بودند . همه زخم و زیلی بودند . بیشتر از شصت نفر بودیم . همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند . همه ساکت بودیم . تشنه بودیم و گرسنه بودیم . کامیون از پیچ هر جاده‏ای که رد می ‏شد گرد و خاک فراوانی به راه می ‏انداخت و هر کس سرفه ‏ای می‏ کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می‏ کرد .
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد . ما را پیاده کردند . در سایه سار دیوار خرابه ‏ای لمیدیم . از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند . به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند . شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم . دوباره آب آوردند . آب دومی بسیار چسبید . تکیه داده بودیم به دیوار . خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏ کشید که ناظم پیدایش شد . مردی بود قد بلند ، تکیده و استخوانی . فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین ‏اش لب بالایش را پوشانده بود . چند بار بالا و پایین رفت . نه که پلک‌هایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است . بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم . راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته ‏ای وارد خرابه ‏ای شدیم . محوطه بزرگی بود . همه جا را کنده بودند . حفره بغل حفره . گودال بغل گودال . در حاشیه گودال‌ها نشستیم . روبروی ما دیوار کاه‏گلی درهم ریخته ‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند . پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند . چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاک . آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما . می توانستیم راحت تر نفس بکشیم . نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد . چاق و قد کوتاه بود . سنگین راه می ‏رفت . مچ‌های باریک و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت . صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ ها می ‏چرخید . انگار می‏ خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد . لبخند می‏ زد و دندان روی دندان می‏ سایید . جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت : درس ما خیلی آسان است . اگر دقت کنید خیلی زود یاد می‏ گیرید . وسایل کار ما همین‌هاست که می ‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت : کار ما خیلی آسان است . می‏ آوریم تو و درازش می‏ کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد : اولین کار ما این است که بشوریمش . یک یا دو سطل آب می ‏پاشیم رویش . و بعد چند تکه پنبه می‏ گذاریم روی چشم‌هایش و محکم می‏ بندیم که دیگر نتواند ببیند . با یک خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت : فکش را هم باید ببندیم . پارچه ای را از زیر فک رد می‏ کنیم و بالای کله‏ اش گره می ‏زنیم . چشم‌ها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند . فک پایین را به کله دوخت و گفت : شست پاها را به هم می‏ بندیم که راه رفتن تمام شد . و خودش به تنهایی خندید و گفت : « دست‌ها را کنار بدن صاف می ‏کنیم و می‏ بندیم . » و نگفت چرا . و دست‌ها را بست . و بعد گفت : « حال باید در پارچه‏ ای پیچید و دیگر کارش تمام است . » و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد . دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو . هنوز نمرده بود . ناله می‏ کرد . گاه گداری دست و پایش را تکان می ‏داد . او را روی میز خواباندند . معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دورانداخت . پیرمردها بیرون رفتند . معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد . سطل آبی را برداشت . روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست . فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد ⬇️
ادامه داستان
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دست‌ها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
‎عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته‏ اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می‏ خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ‏ای به بیراهه ا‏ی دیگر م ی‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏ داد .
تابستان 62


#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس

#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی


@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#بی_واژه
#محمد_اصفهانی


منو دریا ؛ منو بارون ؛ منو آسمون صدا کن.....

منو شب صدا کن اما
اون شبی که تو رو داره....
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@chista_yasrebi

نذر کرده ام که اگر آرزویم برآورده شود ؛ تو را نذر جهان کنم....حال تو خوب شود ؛ مال من مباش ؛ از آن جهان باش !

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شب
#نویسنده ؛
کارگردان و #بازی
#چیستایثربی

از همین دوشنبه....
#نهم_اسفند_ماه تا پایان اسفند
#تاترشهر
#سالن_سایه
6 عصر

ما را در سالنی دیگر؛ گونه ای دیگر ؛ بیبینید!
لطفا شب را در فضایی جدید ببینید
سایت #تیوال باز شد

#چیستایثربی