Forwarded from Love
@chista_yasrebi
در هر زن ؛
دو انسان زندگی میکند...
یکی که مثل همه ؛ کار میکند ؛
و یکی که عاشق است و منتظر....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@maryppopins
در هر زن ؛
دو انسان زندگی میکند...
یکی که مثل همه ؛ کار میکند ؛
و یکی که عاشق است و منتظر....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@maryppopins
#نمایش_شب
#تنهایی
#دوستان
#دخترم و باز
#تنهایی
نویسنده ؛ کارگردان ؛ بازی :
#چیستایثربی
کلیپ:#سبا_ادیب
#موزیک
#نوازش
#امیر_تتلو
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#تنهایی
#دوستان
#دخترم و باز
#تنهایی
نویسنده ؛ کارگردان ؛ بازی :
#چیستایثربی
کلیپ:#سبا_ادیب
#موزیک
#نوازش
#امیر_تتلو
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : چرا انقدر بیخودی ؛ پای حامد رو وسط می کشی؟ حامد مال من نیست.
گفت : یعنی چی ؟!
اگه مریمو دوست نداشت چی ؟!
گفتم : ما با اگرها زندگی نمی کنیم.
از روزی که فهمیدم ؛ چقدر همو دوست دارن ؛ لحظه ای هم ؛ احساسی جز حس برادری بهش نداشتم.
نمی تونم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛...
حتی نمی تونم توی ناخودآگاهم و خلوتم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛...
اون مال من نیست !
من تعجب می کنم که آدم ؛ ممکنه به آدمایی دل ببنده که مال اون نیستن ! دلبستن عادی منظورم نیست...یعنی بخواد کسی رو تصاحب کنه که بهش تعلق نداره....عشق و تعهد دیگه ای داره!
گفت : تو چی ؟!...تو مال کی هستی ؟
گفتم : من فعلا صاحبم خداست...
فقط ازت وقت بیشتری می خوام ؛...باشه ؟!
می خوام ببینم همین قصه ی خواب گل سرخ رو که میگی چیه !
گفت : کمه ؛ چند خطه !
گل سرخ وقتی به خواب میره ؛ تموم زمستونو می خوابه ؛ تا بتونه دوباره توی بهار ؛ غنچه بزنه و شکوفه بده ؛...
یه زندگی تازه !
فقط زمانی این اتفاق می افته ؛ که یه نفر ؛ تو گلخونه ازش مراقبت کنه ؛...
با تمام وجود ؛ با قلبش ؛...
با حسش ؛...دوسش داشته باشه.
گل سرخ خیلی حساسه ؛...
اگه احساس کنه دوسش ندارن ؛ بهار بعدی ؛ شکوفه نمیده ؛...
میمیره ؛ یخ میزنه...توی خودش یخ میزنه ؛...
و اگه حس کنه که منتظرشن که شکوفه بده ؛
بیدار میشه و شکوفه میده !
داستانی که مادربزرگ من تعریف کرد ؛ راجع به دو تا دختر بود ؛
دختر زمستون و دختر گل سرخ.
اونی که فکر می کردن بیدار میشه ؛ دختر گل سرخ بود ،...
اما برعکس ؛ اون هیچوقت بیدارنشد ؛...
چون باور نکرد کسی دوستش داره یا کسی منتظرشه.
گفتم : حالا کسی منتظرش بود ؟!
لبخند زد و گفت : جوابشو باید خودت پیدا کنی.
به نظر تو ؛ برای دختر گل سرخ ؛ هیچ منتظری نبود ؟
هیچ عاشقی نداشت ؟
حتی یه عاشق به درد نخور ؛ مثل من ؟!
هیچکس نبوده که حاضر باشه به خاطرش بمیره ؟!
گفتم : مردن ؟!
مردن مال قصه هاست ؛ محسن !
چیزی که فعلا لازم داریم ، زندگیه !
خودت گفتی این حرفای رمانتیک ؛ مثل عشق آرمانی ؛ یا مردن بخاطر عشق ؛ توی افسانه ها اتفاق می افته...
بیا به واقعیت برگردیم !
الان تو ؛ محسن ؛ یه معلم اسکیت خوبی و یه رفیق بهتر !
منم یه دختر با هزارتا بدبختی...
مادر مریض ؛ برادر مرده و مینا که الان ؛ مسئولش منم !
کمک لازم دارم محسن !
حامدم که هر روز داره ؛ وضعش بدتر میشه ؛... واقعیت اینه !
الان ؛ تنها کاری که می تونیم بکنیم ؛ اینه که کنارهم ؛ پا به پای هم ؛ دوش به دوش هم ؛ به هم کمک کنیم...
من الان عشق و ازدواج نمی خوام محسن جان !
ازدواج الان چه دردی از من و تو دوا می کنه ؟
من ؛ بودن تو رو می خوام ؛ کمکتو
می خوام...
من الان ؛ یه دوست واقعی می خوام...
یه کسی که بشه بهش اعتماد کرد ؛...
یا جلوش گریه کرد !
اگه هستی ؛ منم هستم ؛ تا آخرش...
و بعد ؛ معلوم میشه گل سرخ این قصه کیه ؟!...
کی فصل بعد ، با امید ؛ چشماشو باز می کنه ؟!
گفت : هستم مانا !
جایی که تو باشی ؛ و به کمک نیاز داشته باشی ؛ منم هستم.
قول میدم زیاد جلو نیام !
همیشه یه قدم ؛ پشتت باشم !...
فقط یه خواهش !
وقتی که باید برم ؛...خودت بهم بگو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
گفتم : چرا انقدر بیخودی ؛ پای حامد رو وسط می کشی؟ حامد مال من نیست.
گفت : یعنی چی ؟!
اگه مریمو دوست نداشت چی ؟!
گفتم : ما با اگرها زندگی نمی کنیم.
از روزی که فهمیدم ؛ چقدر همو دوست دارن ؛ لحظه ای هم ؛ احساسی جز حس برادری بهش نداشتم.
نمی تونم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛...
حتی نمی تونم توی ناخودآگاهم و خلوتم جور دیگه ای بهش فکر کنم ؛...
اون مال من نیست !
من تعجب می کنم که آدم ؛ ممکنه به آدمایی دل ببنده که مال اون نیستن ! دلبستن عادی منظورم نیست...یعنی بخواد کسی رو تصاحب کنه که بهش تعلق نداره....عشق و تعهد دیگه ای داره!
گفت : تو چی ؟!...تو مال کی هستی ؟
گفتم : من فعلا صاحبم خداست...
فقط ازت وقت بیشتری می خوام ؛...باشه ؟!
می خوام ببینم همین قصه ی خواب گل سرخ رو که میگی چیه !
گفت : کمه ؛ چند خطه !
گل سرخ وقتی به خواب میره ؛ تموم زمستونو می خوابه ؛ تا بتونه دوباره توی بهار ؛ غنچه بزنه و شکوفه بده ؛...
یه زندگی تازه !
فقط زمانی این اتفاق می افته ؛ که یه نفر ؛ تو گلخونه ازش مراقبت کنه ؛...
با تمام وجود ؛ با قلبش ؛...
با حسش ؛...دوسش داشته باشه.
گل سرخ خیلی حساسه ؛...
اگه احساس کنه دوسش ندارن ؛ بهار بعدی ؛ شکوفه نمیده ؛...
میمیره ؛ یخ میزنه...توی خودش یخ میزنه ؛...
و اگه حس کنه که منتظرشن که شکوفه بده ؛
بیدار میشه و شکوفه میده !
داستانی که مادربزرگ من تعریف کرد ؛ راجع به دو تا دختر بود ؛
دختر زمستون و دختر گل سرخ.
اونی که فکر می کردن بیدار میشه ؛ دختر گل سرخ بود ،...
اما برعکس ؛ اون هیچوقت بیدارنشد ؛...
چون باور نکرد کسی دوستش داره یا کسی منتظرشه.
گفتم : حالا کسی منتظرش بود ؟!
لبخند زد و گفت : جوابشو باید خودت پیدا کنی.
به نظر تو ؛ برای دختر گل سرخ ؛ هیچ منتظری نبود ؟
هیچ عاشقی نداشت ؟
حتی یه عاشق به درد نخور ؛ مثل من ؟!
هیچکس نبوده که حاضر باشه به خاطرش بمیره ؟!
گفتم : مردن ؟!
مردن مال قصه هاست ؛ محسن !
چیزی که فعلا لازم داریم ، زندگیه !
خودت گفتی این حرفای رمانتیک ؛ مثل عشق آرمانی ؛ یا مردن بخاطر عشق ؛ توی افسانه ها اتفاق می افته...
بیا به واقعیت برگردیم !
الان تو ؛ محسن ؛ یه معلم اسکیت خوبی و یه رفیق بهتر !
منم یه دختر با هزارتا بدبختی...
مادر مریض ؛ برادر مرده و مینا که الان ؛ مسئولش منم !
کمک لازم دارم محسن !
حامدم که هر روز داره ؛ وضعش بدتر میشه ؛... واقعیت اینه !
الان ؛ تنها کاری که می تونیم بکنیم ؛ اینه که کنارهم ؛ پا به پای هم ؛ دوش به دوش هم ؛ به هم کمک کنیم...
من الان عشق و ازدواج نمی خوام محسن جان !
ازدواج الان چه دردی از من و تو دوا می کنه ؟
من ؛ بودن تو رو می خوام ؛ کمکتو
می خوام...
من الان ؛ یه دوست واقعی می خوام...
یه کسی که بشه بهش اعتماد کرد ؛...
یا جلوش گریه کرد !
اگه هستی ؛ منم هستم ؛ تا آخرش...
و بعد ؛ معلوم میشه گل سرخ این قصه کیه ؟!...
کی فصل بعد ، با امید ؛ چشماشو باز می کنه ؟!
گفت : هستم مانا !
جایی که تو باشی ؛ و به کمک نیاز داشته باشی ؛ منم هستم.
قول میدم زیاد جلو نیام !
همیشه یه قدم ؛ پشتت باشم !...
فقط یه خواهش !
وقتی که باید برم ؛...خودت بهم بگو !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
چیزی که میخوام ؛ عشق نیست...
شوریست که عشق پدید میاره ؛
کوهیست که روی دوشم میذاره ؛
زندگی بدون تب و تاب عشق ؛ چیه؟جز مردن هر روزه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت32
این قسمت مخاطب خاص دارد.در صفحه
#چیستایثربی
شوریست که عشق پدید میاره ؛
کوهیست که روی دوشم میذاره ؛
زندگی بدون تب و تاب عشق ؛ چیه؟جز مردن هر روزه؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت32
این قسمت مخاطب خاص دارد.در صفحه
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#خداحافظ_دکتر
#غلامحسین_ساعدی!
شاید کمتر کسی او را نشناسد ؛ یا یکی از داستان های چوب به دست های ورزیل را نخوانده باشد یا فیلم
#گاو، ساخته داریوش مهرجویی که فیلمنامه اش از علامحسن ساعدی بوده یا #دایره_مینا را ندیده باشد.
#آرامش_در_حضور_دیگران ؛ اثر #تقوایی ؛ نوشته ی ساعدی ست؛ ما نمیدانیم.ما نمیشناسیمش...
بزودی
نمایشنامه
#خداحافظ_دکتر
اثر :
#چیستایثربی
درباره ی نویسنده و نمایشنامه نویس غریب
دکتر
#غلامحسین_ساعدی
بهنام صابر نعمتی
جایگاه ساعدی در ادبیات، تئاتر و سینمای ایران جایگاهی مثالزدنی و دست نیافتنی است. اما این تمام ساعدی نیست. چند سال پیش در یکی از خانههای قدیمی #تبریز، نامههایی پیدا شد به قلم غلامحسین ساعدی.
نوشتههای ساعدی برای #معشوقهاش، طاهره کوزه گرانی. این نامهها پس از مرگ طاهره کوزه گرانی در پستوی خانهاش پیدا شد و در سال 89 از سوی نشر مشکی با عنوان «
#طاهره_طاهره_عزیزم ؛ منتشر شد. بدون شک خواندن عاشقانههای غلامحسین ساعدی پرده از رازهایی برداشت که شاید بسیاری سالها به آن میاندیشیدند؛ این که چرا ساعدی تا سن 45 سالگی تنها زندگی کرد....
ساعدی در نوشتههای عاشقانهاش به طاهره کوزه گرانی درخشندهترین احساساتش را ارزانی معشوقهاش میکند. با او از تنهاییاش میگوید. از درد دوری، از روزهایی که بدون او سپری میکند ؛ و لحظههایی که تنها و تنها برای دیدن معشوقهاش ؛ تحمل میکند. طاهره تمام بهانه ی ادامه زندگی ساعدی بود.
او در تمام این نامهها ؛ از معشوقهاش میخواهد که برایش #نامهای بنویسد و پاسخی به او بدهد.
تکرار این درخواست در تمام نامهها، نشان از این دارد که طاهره کوزه گرانی ؛ هیچ گاه پاسخ نامههای ساعدی را نداد. اما میتوان از برخی نامهها فهمید که ساعدی و معشوقهاش ؛ بارها با یکدیگر دیدار داشتهاند، برای هم عکس فرستادهاند. حتی طاهره کوزه گرانی که گویا عکاسی میکرده از برخی نمایشهایی که ساعدی نویسندهاش بوده ؛ عکاسی هم کرده است. عشق غلامحسین و طاهره بیفرجام میماند. بازی سیاست ساعدی را آواره پاریس میکند. شهری که به شهر عشاق معروف است، اما برای ساعدی رنگ و بوی تنهایی داشته، چنانکه او تا پایان حاضر نمیشود فرانسه بیاموزد. غربت و تنهایی او را وا میدارد که بهرغم سالها انتظار عهد دیرین بشکند و در 45 سالگی با بدری لنکرانی ازدواج کند. غلامحسین ساعدی چهارسال پس از عزیمت به پاریس در 49سالگی بر اثر خونریزی داخلی چشم از جهان بست و در
#گورستان_پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد. اما طاهره...
او هیچگاه پاسخی به نامههای ساعدی نمیداد، اما از او عاشقتر بود.
#خداحافظ_دکتر
#نمایش
#تاتر
#اجرا
بزودی
درباره ی
#دکتر_غلامحسین_ساعدی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خداحافظ_دکتر
#غلامحسین_ساعدی!
شاید کمتر کسی او را نشناسد ؛ یا یکی از داستان های چوب به دست های ورزیل را نخوانده باشد یا فیلم
#گاو، ساخته داریوش مهرجویی که فیلمنامه اش از علامحسن ساعدی بوده یا #دایره_مینا را ندیده باشد.
#آرامش_در_حضور_دیگران ؛ اثر #تقوایی ؛ نوشته ی ساعدی ست؛ ما نمیدانیم.ما نمیشناسیمش...
بزودی
نمایشنامه
#خداحافظ_دکتر
اثر :
#چیستایثربی
درباره ی نویسنده و نمایشنامه نویس غریب
دکتر
#غلامحسین_ساعدی
بهنام صابر نعمتی
جایگاه ساعدی در ادبیات، تئاتر و سینمای ایران جایگاهی مثالزدنی و دست نیافتنی است. اما این تمام ساعدی نیست. چند سال پیش در یکی از خانههای قدیمی #تبریز، نامههایی پیدا شد به قلم غلامحسین ساعدی.
نوشتههای ساعدی برای #معشوقهاش، طاهره کوزه گرانی. این نامهها پس از مرگ طاهره کوزه گرانی در پستوی خانهاش پیدا شد و در سال 89 از سوی نشر مشکی با عنوان «
#طاهره_طاهره_عزیزم ؛ منتشر شد. بدون شک خواندن عاشقانههای غلامحسین ساعدی پرده از رازهایی برداشت که شاید بسیاری سالها به آن میاندیشیدند؛ این که چرا ساعدی تا سن 45 سالگی تنها زندگی کرد....
ساعدی در نوشتههای عاشقانهاش به طاهره کوزه گرانی درخشندهترین احساساتش را ارزانی معشوقهاش میکند. با او از تنهاییاش میگوید. از درد دوری، از روزهایی که بدون او سپری میکند ؛ و لحظههایی که تنها و تنها برای دیدن معشوقهاش ؛ تحمل میکند. طاهره تمام بهانه ی ادامه زندگی ساعدی بود.
او در تمام این نامهها ؛ از معشوقهاش میخواهد که برایش #نامهای بنویسد و پاسخی به او بدهد.
تکرار این درخواست در تمام نامهها، نشان از این دارد که طاهره کوزه گرانی ؛ هیچ گاه پاسخ نامههای ساعدی را نداد. اما میتوان از برخی نامهها فهمید که ساعدی و معشوقهاش ؛ بارها با یکدیگر دیدار داشتهاند، برای هم عکس فرستادهاند. حتی طاهره کوزه گرانی که گویا عکاسی میکرده از برخی نمایشهایی که ساعدی نویسندهاش بوده ؛ عکاسی هم کرده است. عشق غلامحسین و طاهره بیفرجام میماند. بازی سیاست ساعدی را آواره پاریس میکند. شهری که به شهر عشاق معروف است، اما برای ساعدی رنگ و بوی تنهایی داشته، چنانکه او تا پایان حاضر نمیشود فرانسه بیاموزد. غربت و تنهایی او را وا میدارد که بهرغم سالها انتظار عهد دیرین بشکند و در 45 سالگی با بدری لنکرانی ازدواج کند. غلامحسین ساعدی چهارسال پس از عزیمت به پاریس در 49سالگی بر اثر خونریزی داخلی چشم از جهان بست و در
#گورستان_پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد. اما طاهره...
او هیچگاه پاسخی به نامههای ساعدی نمیداد، اما از او عاشقتر بود.
#خداحافظ_دکتر
#نمایش
#تاتر
#اجرا
بزودی
درباره ی
#دکتر_غلامحسین_ساعدی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
داستان کوتاهی از
#ساعدی
کلاس درس
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته ایی که هر وقت از دست اندازی رد می شد ، چهارستون اندامش وا می رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما ، یله می شدیم و همدیگر را می چسبیدیم که پرت نشویم . انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت . آفتاب تمام آسمان را گرفته بود . دور خود می چرخید . نفس می کشید و نفس پس می داد و آتش می ریخت و مدام می زد تو سرِ ما...
….. همه له له می زدیم . دهانها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می کردیم . کسی کسی را نمی شناخت.هم سن و سال هم نبودیم . روبروی من پسر چهارده ساله ای نشسته بود . بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان های عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود . همه گره خورده بودند . همه زخم و زیلی بودند . بیشتر از شصت نفر بودیم . همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند . همه ساکت بودیم . تشنه بودیم و گرسنه بودیم . کامیون از پیچ هر جادهای که رد می شد گرد و خاک فراوانی به راه می انداخت و هر کس سرفه ای می کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می کرد .
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد . ما را پیاده کردند . در سایه سار دیوار خرابه ای لمیدیم . از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند . به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند . شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم . دوباره آب آوردند . آب دومی بسیار چسبید . تکیه داده بودیم به دیوار . خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می کشید که ناظم پیدایش شد . مردی بود قد بلند ، تکیده و استخوانی . فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین اش لب بالایش را پوشانده بود . چند بار بالا و پایین رفت . نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است . بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم . راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته ای وارد خرابه ای شدیم . محوطه بزرگی بود . همه جا را کنده بودند . حفره بغل حفره . گودال بغل گودال . در حاشیه گودالها نشستیم . روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریخته ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند . پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند . چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک . آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما . می توانستیم راحت تر نفس بکشیم . نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد . چاق و قد کوتاه بود . سنگین راه می رفت . مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت . صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانه ها می چرخید . انگار می خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد . لبخند می زد و دندان روی دندان می سایید . جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت : درس ما خیلی آسان است . اگر دقت کنید خیلی زود یاد می گیرید . وسایل کار ما همینهاست که می بینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت : کار ما خیلی آسان است . می آوریم تو و درازش می کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد : اولین کار ما این است که بشوریمش . یک یا دو سطل آب می پاشیم رویش . و بعد چند تکه پنبه می گذاریم روی چشمهایش و محکم می بندیم که دیگر نتواند ببیند . با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت : فکش را هم باید ببندیم . پارچه ای را از زیر فک رد می کنیم و بالای کله اش گره می زنیم . چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند . فک پایین را به کله دوخت و گفت : شست پاها را به هم می بندیم که راه رفتن تمام شد . و خودش به تنهایی خندید و گفت : « دستها را کنار بدن صاف می کنیم و می بندیم . » و نگفت چرا . و دستها را بست . و بعد گفت : « حال باید در پارچه ای پیچید و دیگر کارش تمام است . » و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد . دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو . هنوز نمرده بود . ناله می کرد . گاه گداری دست و پایش را تکان می داد . او را روی میز خواباندند . معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دورانداخت . پیرمردها بیرون رفتند . معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد . سطل آبی را برداشت . روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست . فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد ⬇️
#ساعدی
کلاس درس
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفته ایی که هر وقت از دست اندازی رد می شد ، چهارستون اندامش وا می رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور میشدن دور ما ، یله می شدیم و همدیگر را می چسبیدیم که پرت نشویم . انگار داخل دهان جانوری بودیم که فکهایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت . آفتاب تمام آسمان را گرفته بود . دور خود می چرخید . نفس می کشید و نفس پس می داد و آتش می ریخت و مدام می زد تو سرِ ما...
….. همه له له می زدیم . دهانها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می کردیم . کسی کسی را نمی شناخت.هم سن و سال هم نبودیم . روبروی من پسر چهارده ساله ای نشسته بود . بغل دست من پیرمردی که از شدت خستگی دندان های عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود کف دستش و مرد چهل ساله ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود . همه گره خورده بودند . همه زخم و زیلی بودند . بیشتر از شصت نفر بودیم . همه ژنده پوش و خاک آلود و تنها چند نفری از ما کفش به پا داشتند . همه ساکت بودیم . تشنه بودیم و گرسنه بودیم . کامیون از پیچ هر جادهای که رد می شد گرد و خاک فراوانی به راه می انداخت و هر کس سرفه ای می کرد تکه کلوخی به بیرون پرتاب می کرد .
چند ساعتی رفتیم و بعد کامیون ایستاد . ما را پیاده کردند . در سایه سار دیوار خرابه ای لمیدیم . از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند که هر کدام سطلی به دست داشتند . به تک تک ما کاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند . شوربای تلخی با یک تکه نان که همه را با ولع بلعیدم . دوباره آب آوردند . آب دومی بسیار چسبید . تکیه داده بودیم به دیوار . خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می کشید که ناظم پیدایش شد . مردی بود قد بلند ، تکیده و استخوانی . فک پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین اش لب بالایش را پوشانده بود . چند بار بالا و پایین رفت . نه که پلکهایش آویزان بود معلوم نبود که متوجه چه کسی است . بعد با صدای بلند دستور داد که همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم . راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته ای وارد خرابه ای شدیم . محوطه بزرگی بود . همه جا را کنده بودند . حفره بغل حفره . گودال بغل گودال . در حاشیه گودالها نشستیم . روبروی ما دیوار کاهگلی درهم ریخته ای بود و روی دیوار تخته سیاهی کوبیده بودند . پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند . چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاک . آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما . می توانستیم راحت تر نفس بکشیم . نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد . چاق و قد کوتاه بود . سنگین راه می رفت . مچهای باریک و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت . صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانه ها می چرخید . انگار می خواست همه کس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد . لبخند می زد و دندان روی دندان می سایید . جلو آمد و با کف دست میز سنگی را پاک کرد و تکهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت : درس ما خیلی آسان است . اگر دقت کنید خیلی زود یاد می گیرید . وسایل کار ما همینهاست که می بینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت : کار ما خیلی آسان است . می آوریم تو و درازش می کنیم و روی تخته سیاه شکل آدمی را کشید که خوابیده بود و ادامه داد : اولین کار ما این است که بشوریمش . یک یا دو سطل آب می پاشیم رویش . و بعد چند تکه پنبه می گذاریم روی چشمهایش و محکم می بندیم که دیگر نتواند ببیند . با یک خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما کرد و گفت : فکش را هم باید ببندیم . پارچه ای را از زیر فک رد می کنیم و بالای کله اش گره می زنیم . چشمها که بسته شد دهان هم باید بسته شود که دیگر حرف نزند . فک پایین را به کله دوخت و گفت : شست پاها را به هم می بندیم که راه رفتن تمام شد . و خودش به تنهایی خندید و گفت : « دستها را کنار بدن صاف می کنیم و می بندیم . » و نگفت چرا . و دستها را بست . و بعد گفت : « حال باید در پارچه ای پیچید و دیگر کارش تمام است . » و بعد به بیرون خرابه اشاره کرد . دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو . هنوز نمرده بود . ناله می کرد . گاه گداری دست و پایش را تکان می داد . او را روی میز خواباندند . معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را که بر تن مرد جوان بود پاره کرد و دورانداخت . پیرمردها بیرون رفتند . معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت کرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تکانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد . سطل آبی را برداشت . روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تکه پارچه ای چشم را بست . فک مرده پایین بود که با یک مشت دو فک را به هم دوخت و بعد ⬇️
ادامه داستان
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دستها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ای به بیراهه ای دیگر م یپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می داد .
تابستان 62
#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#درس از
#ساعدی ؛ ادامه از پست بالا....🔼
پارچه دیگری را از گونی بیرون کشید و دهانش را بست و تکه دیگری را از زیر چانه رد کرد و روی ملاج گره زد . بعد دستها را کنار بدن صاف کرد . تعدادی پنبه از کیسه بیرون کشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آن که کمکی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت : « کارش تمام شد . »
اشاره کرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یکی از گودالها انداختند و گودال را از خاک انباشتند و بیرون رفتند . معلم دهن دره ای کرد و پرسید : « کسی یاد گرفت ؟ »
عده ای دست بلند کردیم . بقیه ترسیده بودند و معلم گفت : « آن ها که یاد گرفته اند بیایند جلو . »
بلند شدیم و رفتیم جلو . معلم می خواست به بیرون خرابه اشاره کند که دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم . تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم . روی سینهاش نشستیم و با مشت محکمی فک پایینش را به فک بالا دوختیم . روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم . دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش کردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم . شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و کفن پیچش کردیم و بعد بلندش کردیم و پرتش کردیم توی گودال بزرگی و خاک رویش ریختیم و همه زدیم بیرون . ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند . راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم . وقتی از بیراهه ای به بیراهه ای دیگر م یپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود . گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می داد .
تابستان 62
#غلامحسین_ساعدی
#روانپزشک
#نمایشنامه_نویس
#رمان_نویس
#داستان_کوتاه
کانال
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#بی_واژه
#محمد_اصفهانی
منو دریا ؛ منو بارون ؛ منو آسمون صدا کن.....
منو شب صدا کن اما
اون شبی که تو رو داره....
#محمد_اصفهانی
منو دریا ؛ منو بارون ؛ منو آسمون صدا کن.....
منو شب صدا کن اما
اون شبی که تو رو داره....
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
نذر کرده ام که اگر آرزویم برآورده شود ؛ تو را نذر جهان کنم....حال تو خوب شود ؛ مال من مباش ؛ از آن جهان باش !
#چیستایثربی
نذر کرده ام که اگر آرزویم برآورده شود ؛ تو را نذر جهان کنم....حال تو خوب شود ؛ مال من مباش ؛ از آن جهان باش !
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شب
#نویسنده ؛
کارگردان و #بازی
#چیستایثربی
از همین دوشنبه....
#نهم_اسفند_ماه تا پایان اسفند
#تاترشهر
#سالن_سایه
6 عصر
ما را در سالنی دیگر؛ گونه ای دیگر ؛ بیبینید!
#شب
#نویسنده ؛
کارگردان و #بازی
#چیستایثربی
از همین دوشنبه....
#نهم_اسفند_ماه تا پایان اسفند
#تاترشهر
#سالن_سایه
6 عصر
ما را در سالنی دیگر؛ گونه ای دیگر ؛ بیبینید!
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
#شب
#نویسنده ؛
کارگردان و #بازی
#چیستایثربی
دوشنبه....
#نهم_اسفند_ماه
#تاترشهر
#سالن_سایه
ورود عکاسان و خبرنگاران آزاد است
👇
https://t.me/joinchat/AAAAADv3OUuc4u7ZI_EUdA
#نویسنده ؛
کارگردان و #بازی
#چیستایثربی
دوشنبه....
#نهم_اسفند_ماه
#تاترشهر
#سالن_سایه
ورود عکاسان و خبرنگاران آزاد است
👇
https://t.me/joinchat/AAAAADv3OUuc4u7ZI_EUdA