همیشه یک نفر هست که برای گفتن دوستت دارم به او ؛
دیر میرسیم...
بخشی از شعر #چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#استیکر :
#یکتا_کلهر
دیر میرسیم...
بخشی از شعر #چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#استیکر :
#یکتا_کلهر
همیشه به محبت غریبه ها وابسته بودم....
#ویولن_لی در نقش
#بلانش
در نمایشنامه جاودان
#اتوبوسی_به_نام_هوس
نسخه ی سینمایی
#الیا_کازان
شاهکار ی از ادبیات معاصر جهان و سینما
با #بازی
#ویولن_لی
#مارلون_براندو
به چشمان ویوین لی ؛ در موقع ادای این جملات دقت کنید !.....اگر نمایش را خوانده ؛ یا فیلمش را دیده باشید ؛ میدانید چقدر بازی و بیان این چند جمله در پایان نمایش ؛ که
#بلانش را به تیمارستان میبرند ؛ سخت است.....
#چقدر.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#ویولن_لی در نقش
#بلانش
در نمایشنامه جاودان
#اتوبوسی_به_نام_هوس
نسخه ی سینمایی
#الیا_کازان
شاهکار ی از ادبیات معاصر جهان و سینما
با #بازی
#ویولن_لی
#مارلون_براندو
به چشمان ویوین لی ؛ در موقع ادای این جملات دقت کنید !.....اگر نمایش را خوانده ؛ یا فیلمش را دیده باشید ؛ میدانید چقدر بازی و بیان این چند جمله در پایان نمایش ؛ که
#بلانش را به تیمارستان میبرند ؛ سخت است.....
#چقدر.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛ بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند...
و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !
اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.
دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!
اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛...
می خواهد مبارزه کند ؛...می خواهد بجنگد ؛...
می خواهد عدالت باشد ؛...می خواهد مساوات باشد ؛...
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.
دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛...
می خواهد فریاد کند !
حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.
خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم....
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.
حال حامد وخیم تر شده بود...
درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.
دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد...
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !
مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !
محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود...
اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ، شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند...
مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !...
حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !
برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛...
خیلی قوی !...
مینا را می فهمیدم ؛...تنهایی اش را...
مادری که هم زبانش نبود ؛...
مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!
خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.
فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !
نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !...و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.
من هم در خانه به او نیاز داشتم...
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛...
مال مرا نه !
دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛...انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !
ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!
به رفتن پدر ؛...
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !...
فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم...انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستایثربی
بعضی از اتفاق ها ؛ یکی دو روز تحت تاثیرت قرار میدهد ؛ بعضی از اتفاق ها تا چند هفته ؛ چند ماه ؛ یا حتی چند سال ؛ با تو باقی
می ماند...
و بعضی از اتفاق ها ؛ تو را به آدم دیگری بدل می کند ؛ آدمی که نمی شناسی !
آدمی که هرگز نبودی !
اتفاقی که بین من و توکلی افتاد ؛ و ماجراهای آن شب ؛ مرا به آدم دیگری بدل کرد.
دقیقا نمیدانستم این آدم جدید کیست ؟!
این مانای جدید ؛ چرا عاصی ست ؟
چه می خواهد ؟!
اما میدانستم که دیگر به آنچه که دارد، راضی نیست ؛ چیزهای بیشتری می خواهد ؛...
می خواهد مبارزه کند ؛...می خواهد بجنگد ؛...
می خواهد عدالت باشد ؛...می خواهد مساوات باشد ؛...
می خواهد از حقوق آدم ها و همجنسانش ؛ بخصوص آدم های ضعیف تر ؛ دفاع کند.
دیگر نمی خواهد همه چیز را در دلش بریزد ؛...
می خواهد فریاد کند !
حتی اگر گوشی ؛ برای شنیدن وجود نداشته باشد.
خودم را ؛ بعد از جریان آن شب ؛ گم کرده بودم....
اما اطرافیانم را ؛ روز به روز بیشتر می شناختم.
حال حامد وخیم تر شده بود...
درد تا کمر ؛ خیلی آزارش می داد و از کمر به بالا ؛ تقریبا بی حس بود.
دکتر گفته بود : بهتر است تمام روز درازکش باشد...
حامد گفته بود : حاضرم بمیرم ؛ ولی رختخوابی نشوم !
از بستری بودن بیزارم !
مریم گفته بود : من حتی اگر لازم باشد ؛ تمام روزها ؛ کنار رختخوابت
می نشینم و با تو حرف می زنم ؛ تا متوجه نشوی که در رختخوابی !
محسن راست میگفت ، بین آن دو ؛ عشق عمیقی بود...
اینکه حامد ، از من خواسته بود ؛ مریم را با خودم اینطرف و آنطرف ببرم و با زندگی آشنا کنم ، شاید ؛ فقط برای این بود که حواس مریم را ؛ از مرگ تدریجی اش دور کند...
مرگ که فقط ؛ مردن نیست !
مرگ ؛ یعنی احساس نکردن !...
حامد می ترسید ؛ که دیگر ؛ عشق مریم را احساس نکند ؛ به جایی برسد که دیگر ؛
هیچ چیز را احساس نکند !
برعکس ؛ احساسات من قوی تر شده بود ؛...
خیلی قوی !...
مینا را می فهمیدم ؛...تنهایی اش را...
مادری که هم زبانش نبود ؛...
مادری که شاید ؛ دلسوز بود ؛ اما بلد نبود با بچه های این نسل ؛ آن هم دختری نوجوان ؛ چگونه برخورد کند!
خاله ی من ؛ همیشه دیکتاتور مآبی را به دموکراسی ترجیح می داد.
فکر می کرد ؛ با حبس کردن بچه در اتاق و یا کتک زدن او ؛ به نتیجه می رسد !
نتیجه اش این شد که مینا از خانه فراری ؛ و به خانه ی من پناهنده شد !...و اسم خانه شان که میامد ؛ دچار لرزش می شد.
من هم در خانه به او نیاز داشتم...
رفتارش بهتر شده بود و مادرم ؛ او را پذیرفته بود ؛ غذای دستپخت مینا را می خورد ؛...
مال مرا نه !
دیگر خیلی برایم مهم نبود ؛...انگار بهاری در دلم ؛ در حال شکوفه زدن بود که نمی دانستم چیست !
ساعت ها در خیابان های خلوت ؛ تمرین اسکیت می کردم و سعی می کردم به چیزی فکر نکنم!
به رفتن پدر ؛...
به مرگ مشکوک برادر ؛ که هرگز نفهمیدیم خودکشی بوده ؛ یا اعتیاد دارویی !...
فقط با اسکیت میرفتم ؛ تند و تند
چرخ می زدم...انگار در آسمان بودم ؛ وقتی که تنها بودم!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
مادرم ؛ هنوز با من حرف نمی زد...اما
گاهگاهی ؛ نگاهم می کرد ؛ نگاه هایی متعجب ! نگاههایی متفاوت با همیشه....
انگار تغییری را در من حس کرده بود...
انگار با مانایی جدید آشنا شده بود !
من دقیقا نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است ؛...
فقط می دانستم ، بعداز اینکه توکلی را بردند ؛...
بعد از اینکه در دادگاه ؛ رای به نفع ما صادر شد ؛ و بعد از اینکه ؛ حکم طلاق را صادر کردند ؛ چیزی در من تکان خورد.
سه ماه ؛ باید صبر می کردند...
سه ماه بعد از حکم طلاق ؛ برای ازدواج...
آیا حامد دوام میاورد ؟!
چیزی که در من تکان خورد ؛ قلبم بود ؟
نه !...
حسم بود ؟
نه !...
من فکر کردم ؛ آیا تا به حال عاشق شده ام ؟!
آیا تا به حال ؛ آن گونه که مریم و حامد همدیگر را دوست دارند ؛ کسی را دوست داشته ام ؟
محسن ؛ گاهگاهی به ما سر می زد...
هر بار که سر می زد ؛ وجودش ؛ منبع آرامش بود.
مطمئن نبودم احساسی که به محسن دارم ؛ علاقه است !...
بیشتر حس امنیت بود !
نه این نمی توانست ؛ عشق باشد !...
زیاد او را نمی شناختم.
برای عشق ؛ خیلی به شناخت اعتقاد نداشتم ؛...
بیشتر به تپش دل ؛ اعتقاد داشتم.
اما حس نمی کردم که این تپش دل ؛ برای هر دوی ما اتفاق افتاده باشد !
او را نمی دانستم ،...برای من که هنوز ؛ اتفاق نیفتاده بود !
دائم می خواستم ، با همه چیز و همه کس ؛ بحث کنم !
به محسن گفتم : بیا بریم یه جایی !
محسن گفت : کجا ؟!
گفتم : نمی دونم ؛...بریم پیش یه روزنامه نگار...
بریم پیش یه نویسنده ؛...
بریم پیش کسی که بتونه ماجرا رو بنویسه !
آخه نمیشه که !...
خیلی از زنا شرایط مریم رو دارن ؛ و نمی تونن صداشون رو به جایی برسونن !
گفت : از کجا می خوای پیدا کنی ؟!
چرا خودت نمی نویسی ؟!
گفتم : من نویسنده نیستم !...فقط انگلیسی می خونم....
گفت : مطمئنم هر کاری بخوای ؛
می تونی بکنی. تو میتونی.....
در اسکیت ؛ روز به روز پیشرفت می کردم ؛
حتی یکروز هم ؛ تمرین هایم را از دست نمی دادم.
دیگر تقریبا تمام مربیان مرا ؛
"استاد" صدا می کردند !..
و محسن مانده بود که این همه انگیزه و انرژی از کجا می آید !...
و خودم مانده بودم ؛ که چه چیز را
می خواهم ببرم ؟
چرا می خواهم اول باشم ؟!
چرا می خواهم بهترین مربی اسکیت زنان شوم ؟
چرا می خواهم مدال طلا بگیرم ؟
اما داشتم رشد می کردم ؛ تا اینکه...
اتفاقی که نباید بیفتد ؛ افتاد...
چیزی که از آن ؛ فراری بودم ، احساس می کردم زود است.
یکی ازشب ها ؛ که به خانه آمدم ؛ مریم داشت گریه می کرد ...
پرسیدم : چی شده ؟!
گفت : حال حامد خوب نیست ؛ تقریبا بی حس مطلق !
بهیار ؛ تمام آمپول ها رو تزریق کرده ؛ اما تکون نمی خوره ؛...حرکتی نداره ؛ فقط درد رو حس میکنه...
ای کاش ؛ این یکی رو هم ؛ حس
نمی کرد...
گفتم : و عشق رو !
عشق رو هم حس می کنه....
دعا نکن درد رو حس نکنه !...چون اونوقت ؛ عشق رو هم ؛ حس نمی کنه مریم !
خواستم از خانه شان بیرون بیایم ؛
محسن ؛ آنجا بود... اتاق کناری ؛ بیرون آمد.
گفت : کارت دارم.
گفتم : الان نه...
گفت : قصه ی خواب گل سرخ رو شنیدی؟
می خوام برات تعریف کنم....بچه که بودم ؛ مادربزرگم برام گفته بود ....
ولی من ؛ فقط برای تو میگم ؛...
چون می خوام ازت خواستگاری کنم !
جدی.... و با تمام دلم !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
یادآوری دو قسمت گذشته....
برخی کانالها بی دقتی کرده اند ؛ و فقط قسمت 29 را گذاشته اند و قسمت 28 جاافتاده است.....برخی دوستان هم ؛ در پیج ؛ همین اشتباه را انجام داده اند.
قسمت 28 را اول بخوانید و بعد 29
سپاس و درود
#چیستایثربی
برخی کانالها بی دقتی کرده اند ؛ و فقط قسمت 29 را گذاشته اند و قسمت 28 جاافتاده است.....برخی دوستان هم ؛ در پیج ؛ همین اشتباه را انجام داده اند.
قسمت 28 را اول بخوانید و بعد 29
سپاس و درود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
فروزان و سعید کنگرانی در
#دایره_مینا
فیلمی از #داریوش_مهرجویی
#فیلمنامه :
#غلامحسین_ساعدی
نویسنده ؛ نمایشنامه نویس؛ روانپزشک ؛ فعال سیاسی
#چیستایثربی
فروزان و سعید کنگرانی در
#دایره_مینا
فیلمی از #داریوش_مهرجویی
#فیلمنامه :
#غلامحسین_ساعدی
نویسنده ؛ نمایشنامه نویس؛ روانپزشک ؛ فعال سیاسی
#چیستایثربی