@Chista_Yasrebi
میگویند این کودک ؛ قاتل جدید وابسته به گروه داعش است! البته گمانم ؛صرفا عکسی تبلیغاتیست! اما ،تبلیغی هم که باشد؛ با نگاه کردنش ؛ میخواهم یک سیلی محکم توی گوش دنیا بزنم...
#چیستایثربی
میگویند این کودک ؛ قاتل جدید وابسته به گروه داعش است! البته گمانم ؛صرفا عکسی تبلیغاتیست! اما ،تبلیغی هم که باشد؛ با نگاه کردنش ؛ میخواهم یک سیلی محکم توی گوش دنیا بزنم...
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
عروس مرده ی مومیایی شده...
پس از سالها ؛ هنوز پشت ویترین در مکزیکو سیتی
#عروس_مومیایی
نمایش و فیلمنامه ای بر اساس یک خبر
چه راست باشد و چه دروغ؛واقعگرایی جادویی است
نوشته
#چیستایثربی
عروس مرده ی مومیایی شده...
پس از سالها ؛ هنوز پشت ویترین در مکزیکو سیتی
#عروس_مومیایی
نمایش و فیلمنامه ای بر اساس یک خبر
چه راست باشد و چه دروغ؛واقعگرایی جادویی است
نوشته
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کار ندارم که بیکارند؛کار ندارم که معتادند؛کار ندارم چرا کارشان به اینجا رسید! کار من این است نگران سرمای تهران و حجم عظیم کارتون خوابها باشم! دلم را به چه خوش میکنم؟به قسمت بعدی قصه؟!
کار ندارم که بیکارند؛کار ندارم که معتادند؛کار ندارم چرا کارشان به اینجا رسید! کار من این است نگران سرمای تهران و حجم عظیم کارتون خوابها باشم! دلم را به چه خوش میکنم؟به قسمت بعدی قصه؟!
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
شب ؛ هر چقدر هم که تاریک باشد ؛ خاطراتی در آن یافت میشود....خاطراتی که تازه مانده اند... ؛ اما سالیان پیش گمشده اند...
#اجرا
#نمایش
#بزودی
#چیستایثربی
شب ؛ هر چقدر هم که تاریک باشد ؛ خاطراتی در آن یافت میشود....خاطراتی که تازه مانده اند... ؛ اما سالیان پیش گمشده اند...
#اجرا
#نمایش
#بزودی
#چیستایثربی
#گنبد_سلطانیه مقبرهٔ اُلجایتو است که در ۱۳۰۲ تا ۱۳۱۲ میلادی در شهر
#سلطانیه (پایتخت ایلخانیان) ساخته شد و از آثار مهم معماری ایرانی و اسلامی از شیوه معماری آذری به شمار میرود. گنبد سلطانیه در فهرست آثار #میراث_جهانی به ثبت رسیدهاست.
گنبد سلطانیه، در شهر سلطانیه در #استان_زنجان قرار دارد و یکی از شاهکارهای معماری دوره اسلامی است و بزرگترین گنبد
#آجری جهان است.
این گنبد در حد فاصل سالهای 704 تا 712 قمری، به دستور اولجایتو پادشاه مغول، معروف به سلطان محمد خدابنده و با تولیت و نظارت خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی ساخته شده است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سلطانیه (پایتخت ایلخانیان) ساخته شد و از آثار مهم معماری ایرانی و اسلامی از شیوه معماری آذری به شمار میرود. گنبد سلطانیه در فهرست آثار #میراث_جهانی به ثبت رسیدهاست.
گنبد سلطانیه، در شهر سلطانیه در #استان_زنجان قرار دارد و یکی از شاهکارهای معماری دوره اسلامی است و بزرگترین گنبد
#آجری جهان است.
این گنبد در حد فاصل سالهای 704 تا 712 قمری، به دستور اولجایتو پادشاه مغول، معروف به سلطان محمد خدابنده و با تولیت و نظارت خواجه رشیدالدین فضلالله همدانی ساخته شده است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!
بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !
هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.
در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟
چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟
از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.
تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...
و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !
این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...
من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...
منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !
مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...
می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...
هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...
همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !
به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.
محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...
گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !
فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...
محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !
صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.
داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !
هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...
محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !
حتی منتظر جواب من نماند !
من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !
می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...
دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...
همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...
یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...
گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !
محسن داد زد :
حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!
خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !
شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !
و عمدی سرعتش را تند کرد !
فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....
پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !
اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !
ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
دو فنجان قهوه
دو کیف
دوستم گفت : برمیگردم ؛
سالها گذشت و برنگشت ...
زمان ؛ گاهی آدمها را میخورد ؛
یا آنها را به کسی بدل میکند ؛
که نمی شناسیم ؛
حتی اگر دوستت باشد...
#چیستایثربی
دو فنجان قهوه
دو کیف
دوستم گفت : برمیگردم ؛
سالها گذشت و برنگشت ...
زمان ؛ گاهی آدمها را میخورد ؛
یا آنها را به کسی بدل میکند ؛
که نمی شناسیم ؛
حتی اگر دوستت باشد...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
برای من مهم نیست که دنیا ؛ میلیاردها انسان داشته باشد ؛ من تو را می خواهم !...
ختم داستان!
#ترجمه
#چیستایثربی
برای من مهم نیست که دنیا ؛ میلیاردها انسان داشته باشد ؛ من تو را می خواهم !...
ختم داستان!
#ترجمه
#چیستایثربی