#عشق
در یک #روز_برفی و
#بارانی تقدیم به #شما.....
#کلیپ
و
#عشق
با موسیقی
#قصه_عشق
#اندی_ویلیامز
کلیپ:
#سبا_ادیب
#چیستایثربی
قسمت 23
#خواب_گل_سرخ
اکنون در اینستاگرام رسمی من منتشر شده است...
در اولین فرصت ؛ اینجا هم خواهیم داشت.....
بااحترام
#چیستایثربی
اینستاگرام رسمی🔽
Yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی من
در یک #روز_برفی و
#بارانی تقدیم به #شما.....
#کلیپ
و
#عشق
با موسیقی
#قصه_عشق
#اندی_ویلیامز
کلیپ:
#سبا_ادیب
#چیستایثربی
قسمت 23
#خواب_گل_سرخ
اکنون در اینستاگرام رسمی من منتشر شده است...
در اولین فرصت ؛ اینجا هم خواهیم داشت.....
بااحترام
#چیستایثربی
اینستاگرام رسمی🔽
Yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی من
@chista_yasrebi
چاپ چهارم
#پنج_پری_نیلوفری
افسانه های تربیتی و شفابخش از دو کشور چین و هند
#قصه_درمانی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
کتابفروشیهای معتبر
88973351 ساعات اداری
چاپ چهارم
#پنج_پری_نیلوفری
افسانه های تربیتی و شفابخش از دو کشور چین و هند
#قصه_درمانی
#چیستایثربی
#نشر_قطره
کتابفروشیهای معتبر
88973351 ساعات اداری
Chista Yasrebi:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasreیکروز به نور تبدیل میشویم شهره جان...و آنوقت دیگر کسی دستش به من نمیرسد!...از بچگی دوست داشتم در بازی قایم موشک بازی ؛ کسی پیدایم نکند...یکروز
#بزودی_شاید
#چیستایثربی
#بزودی_شاید
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Chista Yasrebi:
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...
تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...
فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.
حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.
مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...
فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...
و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.
مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.
اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...
هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !
گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...
اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛
خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.
او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !
ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !
روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...
مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !
او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !
اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !
حسی آنی و کوتاه مدت.....
نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.
داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...
همان عکسی که مسخره کرده بودم !
عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!
دلم برایش تنگ شد !
با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !
اما من که نمردم !...
ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !
پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!
در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !
انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...
ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...
محسن ؛ تینا !
با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...
مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
مثل یک تکه از جوانی من ؛
دلش به اهواز ؛ چسبیده بود ؛
نه میشد جدایش کرد ؛
نه راه حل دیگری بود ؛
اهواز،هنوز اهواز است؛
زیبا و سربلند
من و او را نامهای دیگری گذاشتند
که همدیگر را از یاد ببریم!
#چیستا
دلش به اهواز ؛ چسبیده بود ؛
نه میشد جدایش کرد ؛
نه راه حل دیگری بود ؛
اهواز،هنوز اهواز است؛
زیبا و سربلند
من و او را نامهای دیگری گذاشتند
که همدیگر را از یاد ببریم!
#چیستا
@chista_yasrebi
به سمت خالقش شتافت ...نور بر جانش...اما چه زود!..
دلمان تنگ میشود...وقتش نبود ...فرصتت چه کم بود هنرمند نجیب...
#تسلیت_به_همه
#چیستایثربی
به سمت خالقش شتافت ...نور بر جانش...اما چه زود!..
دلمان تنگ میشود...وقتش نبود ...فرصتت چه کم بود هنرمند نجیب...
#تسلیت_به_همه
#چیستایثربی