چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#عشق

در یک #روز_برفی و
#بارانی تقدیم به #شما.....

#کلیپ
و
#عشق


با موسیقی
#قصه_عشق
#اندی_ویلیامز

کلیپ:
#سبا_ادیب

#چیستایثربی

قسمت 23
#خواب_گل_سرخ
اکنون در اینستاگرام رسمی من منتشر شده است...

در اولین فرصت ؛ اینجا هم خواهیم داشت.....

بااحترام
#چیستایثربی
اینستاگرام رسمی🔽
Yasrebi_chista/اینستاگرام رسمی من
@chista_yasrebi

چاپ چهارم
#پنج_پری_نیلوفری
افسانه های تربیتی و شفابخش از دو کشور چین و هند
#قصه_درمانی

#چیستایثربی

#نشر_قطره
کتابفروشیهای معتبر
88973351 ساعات اداری
Chista Yasrebi:

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی

روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...

تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...

فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.

حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.

مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...

فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...

و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.

مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.

اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...

هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !

گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...

اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛

خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.

او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !

ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !

روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...

مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !

او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !

اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !

حسی آنی و کوتاه مدت.....

نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.

داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...

همان عکسی که مسخره کرده بودم !

عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!

دلم برایش تنگ شد !

با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !

اما من که نمردم !...

ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !

پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!

در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !

انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...

ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...

محسن ؛ تینا !

با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...

مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟

گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasreیکروز به نور تبدیل میشویم شهره جان...و آنوقت دیگر کسی دستش به من نمیرسد!...از بچگی دوست داشتم در بازی قایم موشک بازی ؛ کسی پیدایم نکند...یکروز
#بزودی_شاید

#چیستایثربی
@chista_yasrebj

فقط.....امیدوارم.......
@chista_yasrebiعشق رااز من نپرس ؛ از کس نپرس ؛ از عشق بپرس

#مولانا


#چیستایثربی
Chista Yasrebi:

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی

روزهای بعد مثل باد گذشت ، مثل شن در طوفان ، مثل خواب زمستان...

تا چند روز آنچنان داغ ماجرا بودم که متوجه غیبت محسن نشدم ؛...

فقط یک چمدان با خودش برده بود ؛...
حامد میگفت ؛ فقط چند دست لباس ؛ کفش اسکیت و چند آلبوم عکس ؛ بقیه وسایلش هنوز آنجا بود.

حامد زود به حال عادی برگشت ؛ اما مریم افسرده بود.

مچ دست چپش را بسته بودند ، عسل را در خانه میدید ؛ اما لبخند نمیزد ؛...

فقط موهای دخترش را مدام نوازش میکرد و میگفت :
هیچوقت عاشق نشو !
هیچوقت عاشق نشو...

و عسل که متوجه منظور مادرش نمیشد ، کنار من و مینا و حامد ؛ روزهای خوبی را میگذراند.

مینا بیشتر در خانه بود ؛...
آشپزی میکرد ؛ درس میخواند ، حالا دیگر مادرش هم میدانست که مینا قرار است مدتی پیش من بماند.

اصلا ناراحت نشد !
حالا میتوانست نفس راحتی بکشد ؛...

هیچوقت رابطه ی آن مادر و دختر را خوب ندیدم ؛
ولی حس میکردم مینا در خانه ی من ؛ به آرامشی رسیده که هرگز نداشته !

گاهی فرید ؛ عقبش میامد و بیرون میرفتند ؛...
پارکی ؛ کافه ای...

اما دیگر هرگز به آن خانه ی لعنتی ، یعنی "کارناوال " نرفتند ؛

خودش که اینطور میگفت ؛ و رفتارش بعد از رگ زدن مریم ؛ نشان میداد که آرامتر شده است.

او هم ، از وقتی مریم قوی را ؛ در آن حال دیده بود مثل من ؛ شوکه بود !

ما انتظار هر اتفاقی را داشتیم ؛ جز اینکه مریم بشکند ؛... یا ضعیف جلوه کند !

روزها مثل برق و باد گذشت ، دیگر به نبودن محسن طوری عادت کرده بودم که فکر میکردم حضورش ؛ یک خواب بوده است ؛...

مثل اینکه آدم ؛ خواب یک روز بهاری را ، در زمستان ببیند... بلند شود و ببیند برف می بارد !

او یک روز بهاری کوتاه ؛ در زندگی همه ی ما بود که رفته بود ؛ و حتی دنبال وسایلش نیامده بود !

اگر واقعا مرا دوست داشت ؛ برمیگشت ؛ پس حسش واقعی نبود !

حسی آنی و کوتاه مدت.....

نمیدانم چند روز یا چند هفته گذشت که مریم به حالت طبیعی برگشت ، هیچوقت راجع به آن ماجرا ؛ حرفی نزدیم.

داشتم خانه شان را مرتب میکردم ، که یکی از عکس های محسن را پشت کمد پیدا کردم...

همان عکسی که مسخره کرده بودم !

عکسی که پدرش ، سوار دوچرخه اش کرده بود ؛ و او ؛ رنگ پریده و ترسیده !...انگار قرار بود به کره ی ماه عازمش کنند!

دلم برایش تنگ شد !

با خودم گفتم : خب دیگه لابد ؛ یا رفته یا مرده !

اما من که نمردم !...

ساعتی بعد زمین اسکیت پارک بودم !

پاهایم میلرزید ؛ آمادگی دیدنش را نداشتم و نمیدانم چرا به پارک آمده بودم!

در زمین پارک ؛ همه ی مربی ها مشغول کار بودند ،... اما از موهای مواج و بلند و آن عطر جادویی ؛ خبری نبود !

انگار مغول ها به دیاری دیگر ؛ کوچ کرده بودند ؛...

ناامید برگشتم که بروم ؛ ناگهان از پشت میکروفن ؛ صدایی شنیدم...

محسن ؛ تینا !

با دختر نوجوانی ؛ وارد پیست شد ؛...
ایستادم و مطمئن شدم که مرا دیده ، چون او هم ایستاد ؛...
دختر را رها کرد ؛ به سمت نرده ها آمد در واقع انگار ؛ با کفشهای اسکیتش ؛ پرواز کرد !...

مانا ؛... تو اینجا چیکار میکنی ؟

گفتم : سلام ؛...
آمدم اسکیت یاد بگیرم ؛... اجازه هست استاد ؟!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
مثل یک تکه از جوانی من ؛
دلش به اهواز ؛ چسبیده بود ؛
نه میشد جدایش کرد ؛
نه راه حل دیگری بود ؛
اهواز،هنوز اهواز است؛
زیبا و سربلند
من و او را نامهای دیگری گذاشتند
که همدیگر را از یاد ببریم!
#چیستا
#اونی_که_میخواستی
#مرجان

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد

@yasrebi_chista