#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.
کانال قصه چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.
کانال قصه چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from Shab
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ویدیو کلیپ
نمایش
#شب
نویسنده و کارگردان
#چیستایثربی
بازی :
#محمد_حاتمی
#چیستایثربی
دستیار کارگردان :
لیلی سلیمانی
مجری طرح :نیایش میمندی نژاد
بزودی :
تاترشهر
#تالار_قشقایی
خرید بلیت : حضوری از گیشه ی تاتر شهر و سایت
#تیوال
ساخت ویدیو کلیپ :
#سبا_ادیب
#ما میدانیم چه هستیم.امانمیدانیم چه خواهیم شد..نمایش
#هملت
#شکسپیر
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
نمایش
#شب
نویسنده و کارگردان
#چیستایثربی
بازی :
#محمد_حاتمی
#چیستایثربی
دستیار کارگردان :
لیلی سلیمانی
مجری طرح :نیایش میمندی نژاد
بزودی :
تاترشهر
#تالار_قشقایی
خرید بلیت : حضوری از گیشه ی تاتر شهر و سایت
#تیوال
ساخت ویدیو کلیپ :
#سبا_ادیب
#ما میدانیم چه هستیم.امانمیدانیم چه خواهیم شد..نمایش
#هملت
#شکسپیر
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
اتاق تو شاید ؛
آخرین اتاق خانه ی شب بود....
شب شد....
#نمایش_شب
نمایش
#روان_درمانی
واقعی با حضور نویسنده بر صحنه
برای اولین بار
#چیستایثربی
اتاق تو شاید ؛
آخرین اتاق خانه ی شب بود....
شب شد....
#نمایش_شب
نمایش
#روان_درمانی
واقعی با حضور نویسنده بر صحنه
برای اولین بار
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.
کانال قصه چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
فرمانده لینچان کدام بودیم؟! سر میز ناهار که همه مثل قهر کرده ها ؛ ساکت بودیم ؛
فقط عسل گاهی حرف میزد و کسی هم جوابش را نمیداد!
مینا برنگشته بود ؛ صبح زود رفته بود ؛ مریم هم نمیدانست کجاست!
بی خداحافظی غیبش زده بود!
من بیخودی مثل ذوق زده ها ؛ برای مادرم آب میریختم ؛ و سبد سبزی را ، جلویش میگذاشتم ؛ گاهی حواسش نبود و از خوراکی که من مقابلش گذاشته بودم میخورد؛ اما معلوم بود جلوی محسن معذب است؛
مدام روسری اش را جلوتر میکشید ؛ محسن میفهمید ؛
خودش هم معذب بود؛
مثل بچه های ترسیده که کار خلافی کرده باشد ؛ با چنگالش ور میرفت ؛ یکبار نزدیک بود چنگال را در چشمش فرو کند! اما غذا نمیخورد!
میخواستم دادبزنم:
اوی....مفول! چنگال ندیدی؟! میخوای باش موهاتو شونه کنی؟! چیزی نگفتم....
مریم نگران بود که چرا حامد زنگ نمیزند ! میترسید با صاحبخانه حرفشان شده باشد ؛ اما صدایی ازطبقه ی پایین نمیآمد ؛ آخر دیگر ؛ مریم طاقت نیاورد؛ به عسل گفت :
عزیزم ؛ یه سر برو پایین ؛ پیش عمو حامد! دربزن ؛ بگو مارسیدیم....
اگه گفت مامانت کو؟ بگو خرید کرده ؛ دارن وسایلو میارن بالا ! ببین عمو حامدت داره چیکار میکنه؟...خب؟!
مطمین نبودم نقشه ی درستی باشد.محسن هم با نگرانی نگاه میکرد؛ خواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را گرفت.
عسل رفت تا ماموریت مادرش را انجام دهد؛
ما همه ؛ پشت در نیمه بازخانه مان جمع شده بودیم....
حس کردم زن همسایه ام ! حال جاسوسی شیرین بود ؛ اگرجاسوس خودت باشی و نه طعمه!
داشتم حال خوش زن همسایه را میفهمیدم!
سرک کشیدنهایش را از لای در ؛ و آن بالا آمدنش را با پای برهنه از پله ها تا پاگرد طبقات ؛ برای دید زدن و کثیفی همیشه ی پاهایش !
کفش صدا میکرد ؛ جاسوسی ؛ همیشه پابرهنه شیرین تر بود !
محسن تا آمد از لای در سرک بکشد ؛ گفتم : شماکنار آقا !
مگه نمیبینی دو تا خانم وایسادن اینجا؟!
مادرم رفته بود که بخوابد ؛ محسن گفت: مگه زنونه ؛ مردنه ست ؟ دم در خونه ست دیگه !
گفتم : از قوانین این خونه ست.
جایی که خانما هستن ؛ ورود آقایون ممنوع ! محسن از لحن من جا خورد!
گفت: شما دیروز که خیلی مودب بودی!
گفتم: پامو یه نفر داغون نکرده بود؛ بعدشم فکر کنه عاشقشم!
گفت: دومی که شوخی بود؛ برای پاتونم ؛ متاسفم ؛ ولی موقع یادگیری پیش میاد دیگه ؛ به من چه؟! هی دعوا میکنین !....
گفتم: تو مسول من بودی! یعنی چی پیش میاد؟!
پس شما اونجا چکار میکردی؟
گفت: من کلی شاگرد دارم...گفتم: من شاگرد خصوصی بودم ؛
تازه ؛ مگه معلم نباید مراقب شاگردای نوآموزش باشه! شایدم بدتون نمیآمد من بیفتم ؟!
زیر لب؛ ناسزایی گفت ؛ اما من نشنیدم...
چون عسل داشت از پله ها بالا میآمد و در راه پله داد میزد : بازی میکنن...
دارن والیبال میکنن !
مادرش او را داخل کشید ؛
در را بستیم !
مادرش گفت: عزیزم .... یواشتر!
الان زن پایینی ؛ میفهمه اومدی بالا ؛ زنگ میزنه به صاحبخونه میگه...
گفتم : خب میگیم بچه ؛ خونه رو ؛ وارد نبوده!
مریم گفت : بابا دیگه فرق طبقه ی بالا و پایینو میفهمه که بچه ی این سنی!
محسن گفت: اینا مهم نیست!
ببینم عسل جون ؛ کیا والیبال بازی میکردن؟
عسل گفت : عمو حامد ؛ یه توپ داده دست اون آقا چاقه.....داره بش یاد میده توپو هی بزنه به دیوار ! بعد بش نمره میده....میگه آفرین!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری با ذکر
#نام_نویسنده بلامانع است.
کانال قصه چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
http://aftabeyazd.ir/index.php?year=1395&month=10&day=07&category=7&
گفتگوی کوتاه
با
#چیستایثربی
درباره ی نمایش درحال تمرین
#شب
امروز
#روزنامه
#افتاب_یزد
گفتگوی کوتاه
با
#چیستایثربی
درباره ی نمایش درحال تمرین
#شب
امروز
#روزنامه
#افتاب_یزد
aftabeyazd.ir
روزنامه آفتاب یزد - آرشیو تاریخ 1395/10/07
روزنامه ، آفتاب ، آفتاب یزد ، روزنامه آفتاب یزد ، روزنامه فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصاد صبح ايران صاحب امتیاز و مدیر مسئول: منصور مظفری ، مجری سایت: سید محمد علی اسلامی
#عجیبترین_نویسنده_زنی_که_میشناسم
وقتی کلماتی با چیدمان درست مثل ریسمان از اندیشه ای مثل آتشفشان جاری میشه که مسیر پر پیچ و خم قلب رو طی بکنه تا در آخرین مرحله از گودی انگشتان #چیستایثربی روی کاغذ سفید میریزه نا خدا گاه مجبوری روزگارش رو تو جهانی که قد یه کف دسته دنبال کنی تا بفهمی کارهای روزانه اش چه فراز و نشیبی داره از تصمیم به بازیگری تا اینکه چقدر دوست داره
#ارتش_یکنفره_زنانه_خودش رو چنان هدایت کنه که آتشفشان مغزش همچنان مثل رود زم زم جریان داشته باشه و فقط جهان رو از دریچه باورهاش و اعتقاداتش سپری کنه و این یعنی عجیبترین نویسنده زن...
همه کسانی که صاحب تفکر هستن عجیب هستن اما دیگران درک درست از اونها رو نمی فهمن! .....
#سامان_تیرانداز
#همکارم
در
#تاتر
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
وقتی کلماتی با چیدمان درست مثل ریسمان از اندیشه ای مثل آتشفشان جاری میشه که مسیر پر پیچ و خم قلب رو طی بکنه تا در آخرین مرحله از گودی انگشتان #چیستایثربی روی کاغذ سفید میریزه نا خدا گاه مجبوری روزگارش رو تو جهانی که قد یه کف دسته دنبال کنی تا بفهمی کارهای روزانه اش چه فراز و نشیبی داره از تصمیم به بازیگری تا اینکه چقدر دوست داره
#ارتش_یکنفره_زنانه_خودش رو چنان هدایت کنه که آتشفشان مغزش همچنان مثل رود زم زم جریان داشته باشه و فقط جهان رو از دریچه باورهاش و اعتقاداتش سپری کنه و این یعنی عجیبترین نویسنده زن...
همه کسانی که صاحب تفکر هستن عجیب هستن اما دیگران درک درست از اونها رو نمی فهمن! .....
#سامان_تیرانداز
#همکارم
در
#تاتر
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
@postchiiiii
من اینجام....کجا رو میگردی؟
#نمایش
#شب
#تاتر_درمانی
#قشقایی.کاری از
#چیستایثربی
بازی
#محمدحاتمی و
#چیستایثربی
@postchiiiii
من اینجام....کجا رو میگردی؟
#نمایش
#شب
#تاتر_درمانی
#قشقایی.کاری از
#چیستایثربی
بازی
#محمدحاتمی و
#چیستایثربی
@chista_yasrebi از صفحه ی دیگران/شعر پست امروز من در پیج دومم
هنوز از قصه ی من در نیامده /قصه ی دیگری تو را اسیر کرد...
#چیستایثربی
ممنون از لطف دوستان
هنوز از قصه ی من در نیامده /قصه ی دیگری تو را اسیر کرد...
#چیستایثربی
ممنون از لطف دوستان
@chista_yasrebi اینو کی الان فرستاد؟؟؟!!! اونور اینستاگرام داشتم
#قصه رو میگذاشتم؛ هر کی فرستاد ؛ دستش درد نکنه....فدات ...فهمیدم...مهدیه عطاردی عزیز..دست هنرمندت درد نکنه!
#چیستایثربی
#قصه رو میگذاشتم؛ هر کی فرستاد ؛ دستش درد نکنه....فدات ...فهمیدم...مهدیه عطاردی عزیز..دست هنرمندت درد نکنه!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi نسخه ی ایستاگرامی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
اکنون در پیج رسمی اینستاگرام من منتشر شد
به آدرس
Yasrebi_chista
#داستان
#پاورقی
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
اکنون در پیج رسمی اینستاگرام من منتشر شد
به آدرس
Yasrebi_chista
#داستان
#پاورقی
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
محسن خنده اش گرفت ؛
گفت : چی؟!
آقا حامد ؛ داره به صاحبخونه تون ؛ والیبال یاد میده؟! ایول قهرمان....خوشم اومد!
مریم گفت : بایدبریم پایین ؛ وقتشه!
گفتم : آقا حامد که هنوز زنگ نزده !
مریم گفت : شاید یادش رفته....
اسم والیبال که میاد ؛ اون همه چیز یادش میره... بریم آقا محسن !
فقط یادت باشه ؛ دایی کوچیکه ی ما هستی و تو شهرستان درس میخونی ؛
آنها رفتند ؛ و قرار شد مریم به من زنگ بزند ؛ یا با پیامک در تلگرام ؛ خبرها را بدهد؛ گفتم : عکس هم تونستی ؛ بفرست!
محسن گفت : بابا مگه سیستم جاسوسیه ؟! دیگه عکس واسه چی میخوای؟!
گفتم : با شما حرف نزدم !
آنها رفتند و من باز تنها شدم ؛ ظرفها راشستم ؛ اما خبری از مریم نشد ؛ کمی صبر کردم ؛ نگاهم به گوشی ؛ خیره بود ؛ صبرم تمام شد!
قابلمه ی غذا را برداشتم ؛ چادر نماز مریم را سرم کردم ؛ و به بهانه ی ورود همسایه ی جدید ؛ به طبقه ی آنها رفتم که مثلا
قورمه سبزی ناهارمان را ؛ مهمانشان کنم !
در زدم ...
صدایی نیامد ؛ فقط صدای حامد را ؛ نا واضح میشنیدم ؛ دوباره در زدم ...
حامد روی ویلچر ؛ در را باز کرد ؛ گفت : شمام اومدی یاد بگیری؟
سلام یادم رفت....
حامد ؛ هر چهار نفرشان را به صف کرده بود ؛ و به هرکدام ؛ یک توپ داده بود ؛ که به دیوار بزنند!
زن همسایه ؛ از پایین داد میزد :
به آتیش نشانی زنگ زدم ؛ الان میاد ببینه چه غلطی میکنین بالا سر ما....؟!
دیوارا داره تکون میخوره ! لوسترمون ؛ الان
میفته! ای خدا....
حامد بی توجه به او گفت :
آفرین بچه ها ! محسن از همه بهتره ! اول شد ؛ مریم دوم ؛ عسل سوم ؛
آقای شاکری هم ؛ چهارم !
حالا یه بار دیگه از اول !... ببینم اینبار ؛ چکار میکنید ! قدرت دستا که گفتم ؛ یادتون باشه...
به من گفت : والیبال دوست دارین؟
قابلمه داشت از دستم میفتاد ؛ آهسته گفتم : چرا این کارو میکنید؟
یعنی انقدر اهل شوخی و بازی هستید؟! باور نمیکنم !
گفت : پس فکر میکنین چرا اینکا رو میکنم ؟
گفتم : یا دارید سرگرمشون میکنین که متوجه چیزی نشن ؛ و سوالی نپرسن ؛ یا میخواین...سکوت کردم .
گفت : یا میخوام چی؟!
گفتم : ببخشید ؛ ولی میخواین خاطرات خوبی براشون بذارید...شما درمان میشید ؛ من به معجزه ایمان دارم آقا حامد... قول میدم !
گفت: دختر باهوشی هستی مانا خانم ؛ من هردو تاشو میخوام ! هم سرشون گرم شه ؛ و هم خاطرات خوبی از هم داشته باشیم...
امروز تا پشت ریه هام ؛ بیحسه ؛ یه کم دیگه بالا بره ؛ تمومه!
گفتم: چی میشه؟! بعضیا سالها ؛ با این وضع زنده میمونن!
فقط گردن به بالا حس دارن ؛
ولی زنده ان!
گفت : مثل خواب گل سرخ ؛ تو زمستون؟ گل زنده ست ؛ ولی خوابه !
من میخوام ؛ عزیزام خوشحال باشن ؛ تا منم بتونم خوابای خوب ببینم ؛ نگرانیم فقط مریم طفلیه....
مکثی کرد ؛ ادامه داد : و شما !...
گفتم : مریم همیشه کنارتون میمونه ؛ تحت هرشرایطی...حضور شما ؛ براش کافیه ؛ اما من چرا؟!
گفت : گل سرخ ؛ گاهی به خواب میره ؛
گاهی ؛ هیچوقت خوابش نمیره....
فقط توی خودش یخ میزنه ؛ زندانی میشه !
حس میکنم شما دومی هستی !
رازی داری که روی قلبتون سنگینی میکنه ؛ از روز اول که دیدمتون ؛ فهمیدم؛ به من اعتماد میکنید؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
محسن خنده اش گرفت ؛
گفت : چی؟!
آقا حامد ؛ داره به صاحبخونه تون ؛ والیبال یاد میده؟! ایول قهرمان....خوشم اومد!
مریم گفت : بایدبریم پایین ؛ وقتشه!
گفتم : آقا حامد که هنوز زنگ نزده !
مریم گفت : شاید یادش رفته....
اسم والیبال که میاد ؛ اون همه چیز یادش میره... بریم آقا محسن !
فقط یادت باشه ؛ دایی کوچیکه ی ما هستی و تو شهرستان درس میخونی ؛
آنها رفتند ؛ و قرار شد مریم به من زنگ بزند ؛ یا با پیامک در تلگرام ؛ خبرها را بدهد؛ گفتم : عکس هم تونستی ؛ بفرست!
محسن گفت : بابا مگه سیستم جاسوسیه ؟! دیگه عکس واسه چی میخوای؟!
گفتم : با شما حرف نزدم !
آنها رفتند و من باز تنها شدم ؛ ظرفها راشستم ؛ اما خبری از مریم نشد ؛ کمی صبر کردم ؛ نگاهم به گوشی ؛ خیره بود ؛ صبرم تمام شد!
قابلمه ی غذا را برداشتم ؛ چادر نماز مریم را سرم کردم ؛ و به بهانه ی ورود همسایه ی جدید ؛ به طبقه ی آنها رفتم که مثلا
قورمه سبزی ناهارمان را ؛ مهمانشان کنم !
در زدم ...
صدایی نیامد ؛ فقط صدای حامد را ؛ نا واضح میشنیدم ؛ دوباره در زدم ...
حامد روی ویلچر ؛ در را باز کرد ؛ گفت : شمام اومدی یاد بگیری؟
سلام یادم رفت....
حامد ؛ هر چهار نفرشان را به صف کرده بود ؛ و به هرکدام ؛ یک توپ داده بود ؛ که به دیوار بزنند!
زن همسایه ؛ از پایین داد میزد :
به آتیش نشانی زنگ زدم ؛ الان میاد ببینه چه غلطی میکنین بالا سر ما....؟!
دیوارا داره تکون میخوره ! لوسترمون ؛ الان
میفته! ای خدا....
حامد بی توجه به او گفت :
آفرین بچه ها ! محسن از همه بهتره ! اول شد ؛ مریم دوم ؛ عسل سوم ؛
آقای شاکری هم ؛ چهارم !
حالا یه بار دیگه از اول !... ببینم اینبار ؛ چکار میکنید ! قدرت دستا که گفتم ؛ یادتون باشه...
به من گفت : والیبال دوست دارین؟
قابلمه داشت از دستم میفتاد ؛ آهسته گفتم : چرا این کارو میکنید؟
یعنی انقدر اهل شوخی و بازی هستید؟! باور نمیکنم !
گفت : پس فکر میکنین چرا اینکا رو میکنم ؟
گفتم : یا دارید سرگرمشون میکنین که متوجه چیزی نشن ؛ و سوالی نپرسن ؛ یا میخواین...سکوت کردم .
گفت : یا میخوام چی؟!
گفتم : ببخشید ؛ ولی میخواین خاطرات خوبی براشون بذارید...شما درمان میشید ؛ من به معجزه ایمان دارم آقا حامد... قول میدم !
گفت: دختر باهوشی هستی مانا خانم ؛ من هردو تاشو میخوام ! هم سرشون گرم شه ؛ و هم خاطرات خوبی از هم داشته باشیم...
امروز تا پشت ریه هام ؛ بیحسه ؛ یه کم دیگه بالا بره ؛ تمومه!
گفتم: چی میشه؟! بعضیا سالها ؛ با این وضع زنده میمونن!
فقط گردن به بالا حس دارن ؛
ولی زنده ان!
گفت : مثل خواب گل سرخ ؛ تو زمستون؟ گل زنده ست ؛ ولی خوابه !
من میخوام ؛ عزیزام خوشحال باشن ؛ تا منم بتونم خوابای خوب ببینم ؛ نگرانیم فقط مریم طفلیه....
مکثی کرد ؛ ادامه داد : و شما !...
گفتم : مریم همیشه کنارتون میمونه ؛ تحت هرشرایطی...حضور شما ؛ براش کافیه ؛ اما من چرا؟!
گفت : گل سرخ ؛ گاهی به خواب میره ؛
گاهی ؛ هیچوقت خوابش نمیره....
فقط توی خودش یخ میزنه ؛ زندانی میشه !
حس میکنم شما دومی هستی !
رازی داری که روی قلبتون سنگینی میکنه ؛ از روز اول که دیدمتون ؛ فهمیدم؛ به من اعتماد میکنید؟!....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هجدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده امکان پذیر است.
کانال رسمی چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ