چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#حامد_همایون
#بارون_که_زد

خواستم فراموشت کنم ؛ بارون نمیذاره......
@chista_yasrebi سه بازیگر خوب که دو تای اول در کارم بازی کرده اند و معصومه کریمی نازنین هم؛دوست خوبم است
بهار ارجمند
مسعود خواجه وند
معصومه کریمی
در جشن رونمایی
#معلم_پیانو
#رمان
#نشر_کوله_پشتی
#چیستا
@chista_yasrebi همین الان_هدیه ای ناگهان؛از سمت آرزوی عزیز! میخواست روز تولدم غافلگیرم کند؛ اما نشانی نداشت و دیر شد،خودش میگوید فقط برای کسانی که دوستشان دارد؛کیک میپزد.مرسی عزیزم.جای همه خالی
#کیک
@chista_yasrebi
در
#خبرگزاری_سپاه
#نسیم
#مصاحبه
بعد از جایزه گرفتن
#پستچی در جشنواره
کتب مجازی_سال گذشته
#چیستایثربی
@chista_yasrebi



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی

آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم...
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم...

اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد...


صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر...

هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!

از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود...

در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت...

گفتم : کجان؟

گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه....
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!

اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!...

گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت...

گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.

شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛

کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!

تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!

حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟

محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !

در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است...

گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !

گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !

گفت: الان حرف زدی که!....و خنده اش را خورد...

حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره...

خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!

"محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!".... به این زودی "جان"!!! شده بود؟!....

با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!

محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!

اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!...

چیکاره ی آقا حامدی؟....
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم....!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم ...

وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟

گفتم: آفرین ! آره عین مولان.....یه سری وحشی ریختن اینجا !

گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید...لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!

فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !

بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!....جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد....

محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال #قصه
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ



آدرس پیج #اینستاگرام_رسمی
Yasrebi_chista
Chista Yasrebi:
گذشته های دور :

یک عکس #تاریخی نوزده سالگی.. جشنواره ی فیلم کودک و نوجوان
#اصفهان
یکی از پلهای معروف که یادم نیست کدام یک.... من به عنوان خبرنگار و مترجم همزمان جشنواره ی فیلم ؛ در #نوزده_سالگی
دقیقا سن فعلی دخترم ؛

از راست به چپ : من در کنار همکاران و دوستان بزرگوار :
#افشین_علاء_شاعر
#حسن_احمدی_نویسنده
#فریدون_عموزاده_خلیلی_نویسنده ؛ از سردبیران سابق سروش نوجوان و
مدیر فعلی
#چلچراغ

حس میکنم
#شیطنت از چشمانم میبارید ؛ یادم است دیر وقت شب بود.همه خیلی خسته بودند؛ من کلی مصاحبه ی انگلیسی همزمان انجام داده بودم ؛ و کلی نقد برای بولتن جشنواره ؛ نوشته بودم.اما باز انرژی داشتم و دلم نمیخواست به هتل برگردم !.... اما دخترم ؛ معمول مکانهای ارزشمند تاریخی مثل موزه ؛ یا هتل را ترجیح میدهد؛ من
#شاغل بودم و به دلیل اینکه آن زمان در سن من ؛ کمتر دختری نقد سینما مینوشت و انگلیسی صحبت میکرد ؛
#بنیاد_فارابی ؛ حواسش به من بود ؛
احترام داشتم !


یاد نوزده سالگی بخیر!... چه عینک بزرگی!...مد بود؟ یا من ضد مد عمل میکردم ؟ پدرم میگفت : عمدی این را میزنی....نقابت شده !

این عکس کیفیتش خوب نیست.اولا شب بود.دوما از روی نسخه ی نگاتیو ؛ با گوشی ؛ عکس انداخته ام....
#چیستا_یثربی
#جوانی
#نقد_سینما
#مترجم_همزمان
#جشنواره_فیلم_کودک_و_نوجوان_اصفهان
#چیستایثربی


@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebiداغ داغ
قبل تعطیلات ولادت چاپ شد.
#چاپ_دوم نمایش موفق و جایزه گرفته
#یک_شب_دیگر_هم_بمان_سیلویا
#چیستایثربی
#نشر_قطره
#کتابفروشیها و قطره.آنلاین و حضوری
من صدای بیصدای برف را دوست دارم
@chista_yasrebi برای اولین بار به شکل حضوری
#یلدا_خوانی
#چیستایثربی در دانشگاه
#تربیت_مدرس
#قصه_ای_جدید درباره یلدا
ورود؛فقط برای دانشجویان واساتید دانشگاه تربیت مدرس؛ ممکن است.
#بعدا قصه در کانال