#حضرت_رسول_اکرم_ص
آبروی همدیگر را حفظ کنیم....از پیامبر مهربانی ها ؛ کمی هم درس زندگی ؛ یاد بگیریم.....
عید میلاد پیامبر ص ؛ مبارک باشد ، عید میلادش در جانمان ؛ تحول ایجاد کند...
انشالله....
#چیستایثربی
#عید_میلاد
#رسول_اکرم_ص
#آبروی_مومن
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
آبروی همدیگر را حفظ کنیم....از پیامبر مهربانی ها ؛ کمی هم درس زندگی ؛ یاد بگیریم.....
عید میلاد پیامبر ص ؛ مبارک باشد ، عید میلادش در جانمان ؛ تحول ایجاد کند...
انشالله....
#چیستایثربی
#عید_میلاد
#رسول_اکرم_ص
#آبروی_مومن
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان صفحات من در اینستاگرام ؛ تا اطلاع ثانوی به دلایل شخصی و مهم دیگر ؛ پرایوت و بسته است....
امیدوارم درک کنید....
خواب گل سرخ ؛ فقط برای طرفداران واقعی اش است... همچنین فیلمها و عکسهایی که با وسواس و دقت میگذارم و حتی نوع پوشش من.....همه فقط برای دوستان است....صفحه ی عمومی ؛ حس خوبی به من نداد...
متاسفم
#چیستایثربی
امیدوارم درک کنید....
خواب گل سرخ ؛ فقط برای طرفداران واقعی اش است... همچنین فیلمها و عکسهایی که با وسواس و دقت میگذارم و حتی نوع پوشش من.....همه فقط برای دوستان است....صفحه ی عمومی ؛ حس خوبی به من نداد...
متاسفم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من
#جعفر_والی را دوست دارم ؛ نه بخاطر اینکه دیگر نیست ! بلکه بخاطر آنچه که
#بود و
#خواهد_بود و ما دیگر ؛ برای جبران وسپاس از او ؛ دیر کرده ایم....
روحش نور
#قدر_بدانیم !
#چیستایثربی
من
#جعفر_والی را دوست دارم ؛ نه بخاطر اینکه دیگر نیست ! بلکه بخاطر آنچه که
#بود و
#خواهد_بود و ما دیگر ؛ برای جبران وسپاس از او ؛ دیر کرده ایم....
روحش نور
#قدر_بدانیم !
#چیستایثربی
#جعفر_والی بازیگر نمایش #ویتسک نسبت به #عدم_حمایت از اجرای این نمایش گلایه کرد.
به گزارش ایسنا این بازیگر پیشکسوت که در نمایش «ویتسک» اثر گئورگ بوشنر به کارگردانی ناصر حسینی مهر در تالار «مولوی» پاییز سال گذشته به صحنه رفت، «نسبت به عدم حمایت از این اجرا که هنوز هیچگونه پاسخ روشنی از سوی «مرکز هنرهای نمایشی»، «شورای حمایت» و «خانه تئاتر» دریافت نشده است.» شکوائیه منتشر کرد.
در این #شکوائیه نسبت به عملکرد شورای حمایت تئاتر گلایههایی مطرح شده است.
نمایش «ویتسک» با گذشت بیش از 5 ماه از پایان اجرا هنوز #هیچ_کمک_هزینه_ای از سوی شورای حمایت تئاتر دریافت نکرده است!
#خبر_قدیمی_از_دنیای_اقتصاد
#جعفر_والی_دیگر_نیست....
هجرتش مبارک
#جعفر_والی
#بازیگر ؛
#کارگردان و
#مدرس
#تاتر
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
به گزارش ایسنا این بازیگر پیشکسوت که در نمایش «ویتسک» اثر گئورگ بوشنر به کارگردانی ناصر حسینی مهر در تالار «مولوی» پاییز سال گذشته به صحنه رفت، «نسبت به عدم حمایت از این اجرا که هنوز هیچگونه پاسخ روشنی از سوی «مرکز هنرهای نمایشی»، «شورای حمایت» و «خانه تئاتر» دریافت نشده است.» شکوائیه منتشر کرد.
در این #شکوائیه نسبت به عملکرد شورای حمایت تئاتر گلایههایی مطرح شده است.
نمایش «ویتسک» با گذشت بیش از 5 ماه از پایان اجرا هنوز #هیچ_کمک_هزینه_ای از سوی شورای حمایت تئاتر دریافت نکرده است!
#خبر_قدیمی_از_دنیای_اقتصاد
#جعفر_والی_دیگر_نیست....
هجرتش مبارک
#جعفر_والی
#بازیگر ؛
#کارگردان و
#مدرس
#تاتر
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
منتشر شد
"قلب پُردرد" با صداى امير حسام
تنظيم موسيقى نيكان
ترانه و ملودى برزو ذاكرى
ميكس حميدرضا آداب
@popstudio
@nickanmusic
https://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Amir-Hessam-Ghalbe-Por-Dard
.......
آن لاين گوش بديد
http://mp3.toptunes.ir/media/mp3/amir-hessam-ghalbe-por-dard.mp3
"قلب پُردرد" با صداى امير حسام
تنظيم موسيقى نيكان
ترانه و ملودى برزو ذاكرى
ميكس حميدرضا آداب
@popstudio
@nickanmusic
https://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Amir-Hessam-Ghalbe-Por-Dard
.......
آن لاين گوش بديد
http://mp3.toptunes.ir/media/mp3/amir-hessam-ghalbe-por-dard.mp3
Radio Javan
Amir Hessam - Ghalbe Por Dard
'Ghalbe Por Dard' by Amir Hessam on Radio Javan, your number one source for Persian music and entertainment!
@chista_yasrebi سه بازیگر خوب که دو تای اول در کارم بازی کرده اند و معصومه کریمی نازنین هم؛دوست خوبم است
بهار ارجمند
مسعود خواجه وند
معصومه کریمی
در جشن رونمایی
#معلم_پیانو
#رمان
#نشر_کوله_پشتی
#چیستا
بهار ارجمند
مسعود خواجه وند
معصومه کریمی
در جشن رونمایی
#معلم_پیانو
#رمان
#نشر_کوله_پشتی
#چیستا
@chista_yasrebi همین الان_هدیه ای ناگهان؛از سمت آرزوی عزیز! میخواست روز تولدم غافلگیرم کند؛ اما نشانی نداشت و دیر شد،خودش میگوید فقط برای کسانی که دوستشان دارد؛کیک میپزد.مرسی عزیزم.جای همه خالی
#کیک
#کیک
@chista_yasrebi
در
#خبرگزاری_سپاه
#نسیم
#مصاحبه
بعد از جایزه گرفتن
#پستچی در جشنواره
کتب مجازی_سال گذشته
#چیستایثربی
در
#خبرگزاری_سپاه
#نسیم
#مصاحبه
بعد از جایزه گرفتن
#پستچی در جشنواره
کتب مجازی_سال گذشته
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم...
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم...
اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد...
صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر...
هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!
از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود...
در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت...
گفتم : کجان؟
گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه....
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!
اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!...
گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت...
گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.
شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛
کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!
تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!
حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟
محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !
در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است...
گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !
گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !
گفت: الان حرف زدی که!....و خنده اش را خورد...
حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره...
خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!
"محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!".... به این زودی "جان"!!! شده بود؟!....
با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!
محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!
اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!...
چیکاره ی آقا حامدی؟....
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم....!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم ...
وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟
گفتم: آفرین ! آره عین مولان.....یه سری وحشی ریختن اینجا !
گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید...لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!
فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !
بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!....جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد....
محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال #قصه
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
آدرس پیج #اینستاگرام_رسمی
Yasrebi_chista
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم...
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم...
اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد...
صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر...
هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!
از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود...
در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت...
گفتم : کجان؟
گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه....
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!
اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!...
گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت...
گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.
شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛
کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!
تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!
حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟
محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !
در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است...
گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !
گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !
گفت: الان حرف زدی که!....و خنده اش را خورد...
حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره...
خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!
"محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!".... به این زودی "جان"!!! شده بود؟!....
با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!
محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!
اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!...
چیکاره ی آقا حامدی؟....
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم....!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم ...
وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟
گفتم: آفرین ! آره عین مولان.....یه سری وحشی ریختن اینجا !
گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید...لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!
فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !
بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!....جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد....
محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال #قصه
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
آدرس پیج #اینستاگرام_رسمی
Yasrebi_chista