چیستایثربی کانال رسمی
6.62K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi همین الان__پشت صحنه ی برنامه ی
#آپارات
مصاحبه با
#چیستایثربی
زمان پخش و آدرس اعلام میشود
گروهی کاردان و صمیمی
Forwarded from چیستا_دو
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_اول

از کوچه به خانه دویدم.
یادم رفته بود گوشی ام را بردارم برگشتم؛حس کردم کسی در خانه است؛ فقط یک حس بود.دنبال گوشی میگشتم ؛ صدای زنی را شنیدم ؛گوشی در اتاقت است مانا!
مادرم که خانه نبود.پشت سرم را نگاه کردم.کسی نبود؛ اما گوشی روی میزم بود.

داشتم از خانه بیرون میآمدم ؛ غوغایی در راه پله بود.ترسیدم.چه اتفاقی افتاده بود.از بالا نگاه کردم.داشتند پسری را با صندلی چرخدار بالا میآوردند ؛ از آن بالا فقط رنگ خرمایی موهایش معلوم بود؛با خودم گفتم :چطوری پایین بروم ؟ الان به طبقه ی او میرسم ؛ مانتویم کمی کوتاه بود، و از بس دویده بودم ظاهرم آشفته...دانشگاهم دیر شده بود.سر طبقه سوم به هم رسیدیم؛ دو مرد سعی میکردند؛ صندلی چرخدار او را بالا بیاورند.دختر جوانی پشتشان بود.شاید بیست ساله؛ شاید هم سن من.گفت :مواظب باشین تو پاگرد.چرخ رو بلند کنید.نکشید! مردها طوری عادی اینکار را میکردند که گویی جنس جابجا میکنند.پسر روی صندلی چرخدار؛انگار اصلا آنجا نبود؛ نگاهش به پنجره های راه پله خیره بود؛: دختری که همراهش بود؛مودبانه سلام داد وگفت:: ما از امروز همسایه ی جدیدتونیم.گفتم :ما طبقه چهارمیم.به سلامتی....گفت: ما طبقه ی زیر شما! ایشون برادرمنن؛ حامد! خانم؛؛ همسایه ما هستن.آهسته و زیر لبی؛ بی آنکه به من نگاه کند سلامی داد؛جواب دادم؛ هنوز نمیتوانستم رد شوم ؛ دانشگاهم دیر شده بود؛گفتم :کمکی ازمن بر میاد؟ دختر گفت:من مریمم. خوشحال میشم خانم...؟گفتم :مانا صدام کنید.گفت:خانم مانا؛شما حتما میخواین رد شین! ببهشید راه رو بستیم.....گفتم :حالا صبر میکنم.نور صبح پنجره روی صورت حامد افتاده بود.گفت: مریم منو ببر عقب ؛ ایشون رد شن!گفتم :نه! چند دقیقه صبر میکنم؛به چشمانم نگاه کرد؛گفت:چند دقیقه نمیشه! گاهی یه عمر این صبر کردن طول میکشه! چیزی در دلم تکان خورد...مجروح جنگی بود؟تصادف کرده بود؟ بیماری مادرزادی داشت؟ گفتم :پس کمک میکنم!
بسم اللهی در دلم گفتم ؛به کمک دو مرد رفتم تا صندلی چرخدار را بلند کنیم؛تا آمد مانع شود چند پله را رفته بودیم. یکی از مردان گفت:خانم خدا قوت!چه زوری دارین ماشالله! گفتم:دانشجوام؛ مریم گفت:تربیت بدنی؟گفتم :نه! ادبیات انگلیسی! زورم واسه اینه که یه عمر ؛ بار سنگین بردم و آوردم. آنها رویشان نشد؛چیزی بپرسند؛ من هم چیزی نگفتم؛ نزدیک طبقه شان؛ مریم تشکر کرد و گفت: شما به کارتون برسید؛بقیه شو دیگه انجام میدیم! حسی مثل شرم در صورت حامد بود؛ مرا نگاه نکرد؛ فقط آهسته گفت:متشکرم! صدایش مثل وزیدن باد ازمیان برگهای پاییزی بود.گفتم: خواهش میکنم؛ گفت:من چه کاری میتونم براتون انجام بدم؟ نگاهش کردم؛این صدا آشنا بود!

#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_اول

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده است.
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی

تمام آن روز در دانشگاه؛ حواسم پرت بود ؛ آمدن یک همسایه جدید و حضور پسر جوانی روی ویلچر ؛ اتفاق عجیبی نبود؛ نمیتوانست آنقدر ذهن مرا به خود درگیر کند ! چه چیز این صحنه آزارم میداد؟ شاید نگاه نکردن!...نگاه نکردن به هیچ چیز...آن پسر به هیچ چیز نگاه نمیکرد! حتی مطمینم مرا هم ندیده بود!
چه اتفاقی برایش افتاده بود که فقط به پنجره ها نگاه میکرد؟ و وقتی به آدم خیره میشد در چشمهایت حسش نمیکردی!

کوچه مان را که میامدم ؛ کوثر خانم خیاط را با یک زن غریبه دیدم ؛ داشتند باهم پچ پچ میکردند.تصادفی شنیدم که درباره والیبال حرف میزدند!..شاخ در آوردم!... کوثر خانم گفت: والیبالیسته! آن خانم دیگر گفت: مگه نمیدونی عضو تیم ملی بوده؟کنجکاو شدم! کوثر خانم و والیبال؟ درباره ی چه کسی حرف میزدند؟ به خانه که رسیدم؛ دیگر شب بود.هنوز تمام راه پله ؛ پر از وسایل همسایه ی جدید بود. میخواستم از پاگرد طبقه دوم رد شوم ؛ که در باز شد ؛ زن همسایه بود که اصلا رابطه خوبی با من نداشت،کاملا بی دلیل! اصلا با او و شوهر نظامی اش ؛ کاری نداشتم ؛ گفت : مانا خانم ؛ مهمون داری؛ میخواستم راهش ندم؛ کلید نداشت، همه زنگا رو میزد، اما چون گفت دختر خاله ته؛ اسم مادرتم گفت؛راهش دادم ! دختر خاله؟! پشت درب خانه ام روی پله ها نشسته بود.مینا بود.یکی از دختر خاله هایم که اصلا با آنها رابطه ای نداشتم!گفت:سلام ! گفتم:

سلام، اینجا چکارمیکنی؟گفت: مادرم منو از خونه بیرون کرده.رفتم پارک بخوابم؛ یادشما افتادم.اگه امشبو اجازه بدید..سر و وضعش آشفته بود؛معلوم بود کتک خورده.گفتم : بیا تو ! گفت:شنیدین؟گفتم:چی؟گفت:همسایه جدیدتون عضو تیم ملی والیبال بوده!گفتم :تو از کجا میدونی؟گفت:من پنج ساعته رو پله ام...گفتم :والیبال دوست ندارم.گفت: چرا روی ویلچره؟گفتم؛: من چه میدونم! داشتیم شام میخوردیم ؛ صدایش رااز طبقه پایین شنیدیم.

کمک!یکی کمک کنه.دویدم بیرون.با ویلچرش جلوی در خانه شان بود.گفت: خواهرم از حال رفته.گفتم :میتونم بیام تو؟ ویلچرش را عقب کشید؛خواهرش دم حمام ؛ روی زمین افتاده بود.گفتم :سابقه ی بیماری خاصی داره؟ گفت:نه؛ عصبانی شد؛افتاد! گفتم حتما از فشارشه! به اورژانس زنگ میزنم!
دادزد:
"اورژانس نه! قرصاشو بدین؛خوب میشه.تو کیفشه ؛ داشتم دنبال قرص میگشتم ؛ چشمم به یک تکه روزنامه تا شده افتاد. دست به آن نزدم؛ ولی حدس میزدم باید خیلی مهم باشد که آن تکه روزنامه را درکیفش گذاشته.به برادرش گفتم:کدوم قرصو بدم؟ گفت:همه شو! قرصها را به دخترک خوراندم.

حس کردم انقباض بدنش از بین رفت.کم کم چشمهایش را باز کردو گفت:امشب اینجا بمون! وگرنه ما؛ همدیگه رو میکشیم!خواهش میکنم!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر نام.مولف است.


ادرس کانال قصه :🔽
@chista_2


@Chista_Yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم


مریم راحت نفس میکشید. گفت: میمونی پیش ما امشب؟! گفتم :نه من مریض دارم عزیزم!...
گفت:مریضتم بیاراینجا ؛گفتم ؛ نمیشه! ایشون نمیتونن بلند شن؛ بستری ان!حالا مشکل چی هست؟! مریم گفت: هیچی...یه بیماری قدیمی؛ اینم ارث مادر بزرگمه برای من! میگن اون دچار این حمله ها میشد! گفتم:میخوای بریم دکتر؟ گفت:نه با دارو ؛ کنترل میشه .فقط نباید عصبانی شم یا فشارم بالابره...تقصیر این آقاست دیگه! حرف؛ حرف خودش! حامد گفت:فکر نمیکنم مشکل ما به مانا خانم ربطی داشته باشه خواهرم ! دیگه؛ بیشتر مزاحمشون نشیم؛ خداحافظی کردم و تا دم در رفتم ؛ مریم بامن آمد: گفتم :برادرتون...گفت:مریضه! تا پارسال یه والیبالیست فعال و پر انرژی بود.بیماری خاصی نداشت ؛ تا کم کم بدنش خواب میرفت...اول جدی نگرفتیم...ولی سیستم عصبی دچار مشکل شده بود. یه روز تو خیابون ؛ افتاد....دیگه نتونست سر پا باشه....از پا شروع شد؛ بعد کمر! مثل یه ویروس ؛ یکی یکی عضلاتو فلج میکنه؛ تا برسه به مغز...
در آغوش من گریه اش گرفت ؛گفت:دارم از دستش میدم ؛ تمام کس و کارم همین یه داداشه!
گفتم: آخه بی دلیل شروع شد؟ گفت:دکترا که هنوز علتو نفهمیدن....

هیچ سابقه ای تو خانواده نبوده؛ فلج تدریجی حسی؛ حرکتی...
کم کم میکشه.
گفتم : حتما یه درمونی براش هست.اینجا ؛ خارج؟ گفت: یکساله تحت درمانه؛ اما بیماری پیشرفت کرده؛ یه دکتر خارجی هم هست؛ اونم مونده که چرا درمانش جواب نمیده!

حامد از روی ویلچرش از اتاق دیگر گفت: کل شجره نامه خانوادگیمونم ؛ به خانم تقدیم کن دیگه!
خداحافظی کردم ؛ به خانه برگشتم ؛ مینا روی مبل ؛ خوابش رفته بود ؛ به اتاق مادرم رفتم؛ بوی عطر گیسوانش؛ با بوی گلاب در هم آمیخته بود.گفتم :سلام عزیز دلم ؛ فکرشو بکن مادرم؛ طبقه پایین یه خواهر و برادر اومدن؛ دختره دو سه سالی از من بزرگتره. پسره ؛ شاید پنج شش سال... والیبالیست بوده ؛ ورزشی که بابا دوست داشت.مادر جواب نداد؛ خواب بود.روزهای شیمی درمانی همیشه خسته تر بود.پیشانی اش را بوسیدم؛ رویش را انداختم؛ چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.حس کردم کسی در میزند؛ با خستگی به سمت در رفتم ؛ یک چمدان پشت در بود. داد زدم ببخشید ! اشتباه آوردید!
مال طبقه پایینه!اما طرف رفته بود؛ چمدان را به دیوار تکیه دادم ؛ خیلی سنگین بود! ظاهرش شبیه چمدانهای چرم قدیمی جنگهای دوران مشروطه بود! چند بار وسوسه شدم درب آن را باز کنم ؛ اما فکر کردم امانت است.وارد خانه شدم؛؛ تلویزیون برنامه ی ورزشی داشت.تکه هایی از مسابقات جهانی والیبال پارسال را نشان میداد....آنجا بود ؛ حامد! تقریبا از همه قد بلندتر ! مجری ؛ حامد مردانی معرفی اش میکرد :؛ از همه چابک تر و قوی تر بود!
انگار ؛ قطب تیم بود. موهایش بلندتر ازحالا ؛ ایران؛ پیروز شد!....و امشب ؛ حامد مردانی ؛ روی ویلچر بود!

کسی در زد؛ آن وقت شب؟ ترسیدم ! در را نیمه باز کردم؛ چمدان نبود!

#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_سوم

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی

@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان عزیز ؛ کانال من به دلیل دو مدیره بودن و ریپورت شماره یکی از مدیران ؛ دچار مشکل شده است که عدد بازدیدهای واقعی را هر بار یک عدد متفاوت نشان میدهد....سعی میکنیم اشکال را رفع کنیم.اما تا اطلاع ثانوی؛ این داستان فقط در همین کانال
#اصلی می آید....اما ظاهرا هنوز مشکلاتی هست.....مجبور شدیم این سه قسمت را دوباره اکنون بگذاریم ؛ که شماره واقعی بازدیدها بیفتد.ظاهرا تا مدیر دومی ریپورت است ؛ معلوم نمیشود.از صبوری شما سپاسگزاریم .فعلا #لطفا دوباره بخوانید😂
#چیستایثربی
سلام خسته نباشید
این سه قسمت ده بارم بخونی ضرر که نداره هیچ فایده هم داره.چون هر دفعه که می خونی یه چیز جدید کشف میکنی.نوشته ها در عین سادگی مرموزن.عمق دارن.یه حسی درونشون خوابیده.باید راجع بهش فکر کنی.دوست داری ادامش بدونی .با خودت کلی حدس میزنی.اون حس چی بود؟ صدای اون زن چی بود؟ چی قرار سر حامد بیاد؟ینی چی که این دختر بار زیاد برده و آورده.؟ دختر خاله قرار چه نقشی بازی کنه؟ سرطان مادر خوب شدنیه؟ و هزار سوال جور واجور...این یعنی کشش داستان.این یعنی همه منتظر قسمت بعدی هستن.
این یعنی عالی بود. خدا قوت💐💐💐💐
#رحمانی
#فالورها
@Chista_Yasrebi

"با ادبیات جهان بیشتر آشنا شویم "

#قطار

#داستان_کوتاه از #ریموند_کارور

سبک :واقع گرایی کثیف


اسم‌ زن‌ میس‌ دنت‌ بود و اوایل‌ آن‌ شب‌ هفت‌تیری‌ را روبه‌ مردی‌ گرفته‌ بود. او را وادار کرد که‌ زانو بزند و توی‌ گل‌ولای‌ برای‌ زنده‌ ماندن‌ التماس‌ کند. در حالی‌ که‌ مرد دست‌ به‌ هر خس‌ و خاشاکی‌ می‌انداخت‌ و اشک‌ در چشمانش‌ می‌جوشید، زن‌ لوله‌ی‌ تپانچه‌ را رو به‌ او گرفته‌ بود و هر چه‌ از دهانش‌ درمی‌آمد نثار مرد می‌کرد. سعی‌ می‌کرد حالی‌اش‌ کند که‌ نمی‌تواند با احساسات‌ مردم‌ بازی‌ کند. گفته‌ بود «بی‌حرکت!» هرچند مرد به‌ آشغال‌ها چنگ‌ می‌زد و پاهایش‌ را از ترس‌ تکان‌ می‌داد. وقتی‌ همه‌ی‌ حرف‌هایش‌ را زد و هر چه‌ به‌ ذهنش‌ می‌رسید بار او کرد، پایش‌ را گذاشت‌ پسِ‌ گردنِ‌ مرد و فشار داد و صورتش‌ را لای‌ گل‌ و لای‌ فرو برد. بعد رولور را گذاشت‌ توی‌ کیف‌ دستی‌اش‌ و به‌ ایستگاه‌ راه‌آهن‌ برگشت. روی‌ نیمکتی‌ در سالن‌ انتظار خلوت‌ نشست‌ و کیف‌ دستی‌ را روی‌ دامنش‌ گذاشت. دفتر فروش‌ بلیت‌ بسته‌ بود، هیچ‌کس‌ آن‌ دوروبر به‌ چشم‌ نمی‌آمد. حتی‌ پارکینگ‌ ایستگاه‌ هم‌ خالی‌ بود. چشمش‌ روی‌ ساعت‌ دیواری‌ بزرگ‌ ماند. می‌خواست‌ دیگر به‌ مرد فکر نکند و این‌ که‌ بعد از رسیدن‌ به‌ مقصود خودش‌ با او چطور رفتار کرده‌ بود. اما او هم‌ از یاد نمی‌برد که‌ مردک‌ وقتی‌ به‌ زانو افتاد چه‌ التماسی‌ می‌کرد و از بینی‌اش‌ چه‌ صداهایی‌ درمی‌آورد. نفس‌ عمیقی‌ کشید، چشمانش‌ را بست‌ و منتظر شنیدن‌ صدای‌ قطاری‌ شد....

#نویسنده :
#ریموند_کارور
#ترجمه:#اسد_الله_امرایی

#واقع_گرایی_کثیف چیست و چرا سبک #کارور را واقع گرایی کثیف میگویند ؟

زمانی كه #بدترین_واقعیت ها در قالب داستان و #رمان بیان می شود؛ #رئالیسم_كثیف آفریده می شود. در واقع آفرینش اینگونه واقعیت ها بازسازی و واگویه كردن بدترین حوادث دنیای بیرون است كه در شكل داستانی نوشته می شود.
نویسندگان این سبك اعتقاد دارند واقعیت ها همیشه زیبا نیست یا بهتر است بگوییم اصلا واقعیت زیبایی وجود ندارد. چرا كه هر واقعیتی آنچنان با دردها و رنج ها (چه مادی و چه معنوی) در هم می آمیزد كه دیگر زیبایی برایش باقی نمی ماند، شاید به همین دلیل است كه آدمی نقب های گوناگونی به سوی شدن ها و بایدها می زند تا خود را از دست واقعیت هایی كه زیبا نیست برهاند.
#ریموند_کارور
#نویسنده_معاصر_آمریکایی
1938_1988

#چیستا_یثربی
#ادبیات_جهان
#داستان
#چیستایثربی
برگرفته از #پیج_رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi بخوانید.این داستان زندگی واقعی من است....
@chista_yasrebi کاش به جای تمام چیزها ؛ خاطرات تو ؛ گم میشدند...چقدر درد دارد زیر کاجها قدم زدن ؛ بی تو_چقدر درد دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi همین الان__پشت صحنه ی برنامه ی
#آپارات
مصاحبه با
#چیستایثربی
زمان پخش و آدرس اعلام میشود
گروهی کاردان و صمیمی
@Chista_yasrebi #خواب_گل_سرخ

#داستان_دنباله_دار
#اینستاگرام
#چیستایثربی
در قلب هر کس ؛ گل سرخی پنهان است.مراقب باشیم...
برای اولین باردر فضای مجازی
#نقد_انلاین این هفته
#بلو_جاسمین
کاری از
#وودی_آلن
بابازی
#کیت_بلانشت
بر اساس نمایش
#اتوبوسی_به_نام_هوس
#تنسی_ویلیامز

جمله بلانشت :میخوام برم چیز یاد بگیرم.میخوام به مدرسه برگردم

#چیستایثربی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ