چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما....

به مناسبت شب آخر
#او_یکزن
در #کانال_تلگرام
که 112 شب بی مهتاب با مهتاب ؛ با من بودید
صبور و همگام....


#درد اینجاست که قصه ها تکرار میشوند.....
#درد اینجاست که جای شهرام نیکان و شبنم ها و قاضی ها ؛ آدمهای دیگری می آیند و رنج میکشند....


درد ؛ اینجاست که هیولاهایی چون
#مهرداد ؛ هنوز وجود دارند...با شبکیه ی زرد مریض گونه ی چشمانشان...همچون جانوری پر کینه.... پر از خواری و دون صفتی وجودشان....


اما ما از نسل آفتابیم....
از شب نمیترسیم ؛
حتی بی مهتاب ؛
ادامه میدهیم......


او_یکزن ؛ برای ایران و ایرانی نوشته شده است ؛ آن را از رمان #کامل بخوانید...
#بزودی

و بااحترام به مومنان و نشردهندگان راه حقیقت.....

#چیستایثربی
#او_یکزن
#شب_آخر در #کانال

تا رمان
در اینستاگرام ؛ ماه پیش تمام شد

سرود ملی
#ای_ایران به روایت بازیگران ایرانی.....
که به مناسبت روز سینما ساخته بودند....

من میدانم خوش صداها کدامند.حیف که خانمها تک خوانی نداشتند!.....وگرنه فقط غزل شاکری عزیز را نمیشناختید ؛ یکی از خوش صداترین بانوان بازیگر ایران را میشناختید !!!!!!

درود بر تو #وطنم

نویسنده و شخصیتهای واقعی ؛ خیالی و ترکیب شده ی
#او_یکزن
و ممنون از بازیگر عزیزی که جرات و پیشنهاد انتشار این قصه را در فضای مجازی به من داد.....


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#او_یکزن
#قسمت_صدودوازدهم.
#یک
#چیستایثربی
آخرین قسمت در فضای مجازی
رمان کامل بزودی انشالله

بله آقا! من چیستایثربی هستم.من رمان او_یکزن رو نوشتم.بله!.بعضی از کانالها سعی کردن عوضش کنن.مثلا یه کانالی اصلا شبنم رو ؛عاشق مهرداد نشون داد..احمقانه ست! عاشق شکنجه گرش...در حالی که شبنم مهرداد رو کشت!و عاشق سردار بود...همیشه ! نپرسید آقا؛نمیتونم بگم کدوم کانال!سخیفه!همون کانال که میگه من سود جو ام ؛ و پشتم؛ بد و بیراه میگه!حتی از خانمی که ادمین خودش هم بودو قصه ی مارو؛اون خانم؛ پیشنهاد داده بود ؛ کلی بد گفته!
انقدر ادم مهمی نیست که تو اعترافات من ؛ اسمشو ضبط کنید! موندنی نیست! ناشرم اسمشو میدونه.از این کانالهای دزدی مطالب!فقط بعد از اینکه ضبطو خاموش کردید ؛ اسم کانالو بهتون میگم و یه نکته ی مهم دیگه رو...


نه آقا...کل داستان واقعی نیست ؛ خب من؛نویسنده ام!میرزا بنویس نیستم.تخیل من هم درش سهیمه....شخصیت شهرام نیکان؛ اول واقعا یکی از بازیگرا بود ؛ بعد توسط یه واسطه ازم خواست ادامه ندم!..منم شخصیتشو با چند بازیگر دیگه میکس کردم...نه آقا دلیل خاصی نداشت! نمیدونم! شما که میدونید کیه! پس از خودش بپرسید.من باهاش حرف نمیزنم!..الانم که دیگه کامل؛ شخصیت اون نیست.ترکیبه! بله آقا!تو اعترافاتم نوشتم ؛ببینید.اینجا...بذارید بلند بخونم :فصل آخر:

نوه ی سردار مرده به دنیا آمد.نه ماهگی با چشمان باز ترسیده ؛ در دل مادرش مرده بود؛ انگار خواب وحشتناکی را دیده باشد! دکتر گفت: این عروس سردار؛دیگر هرگز بچه دار نمیشود...رحمش فیبرومهایی دارد که بچه ی خودش راخفه میکند ! چند بار عروس سرداررا خارج و داخل کشور عمل کردند.آن عروس دیگر بچه دار نشد!دو عروس دیگر بچه دار شدند؛ هر دو چند دختر به دنیا آوردند....همه شکل هم...همه شکل صدیقه ی پرورش !زن اول سردار! و کسی نمیدانست چرا ! سردار هرگز نوه ی پسری پیدا نکرد !
مشتعلی یکروز با پیراهنی نازک به کوه زد؛ در حالیکه عکس مهتاب را در دستش گرفته بود و گریه میکرد....دیگر هرگز باز نگشت! خودش جزو کوهستانی شد که مهتابش را همیشه در آن دنبال میکرد! میگفتند هنوز میان یخهاست و انگار از پشت ورقه ی نازک یخ ؛ با چشمان باز خیره به چیزی نگاه میکند که آرزویش را داشته است.مهتاب! در شبهای مهتابی؛کسی از آن کوه بالا نمیرود! شوم میدانند!

حالا بقیه داستان مرا به روایت نلی بخوانید.فصل آخر رمانم...

هفت سال گذشت...چیستا عوض شده! بیشتر وقتها به گوشی اش چسبیده و انگار همیشه منتظر یک خبر است! دایم چیزی را گم میکند.دنبالش میگردد و یادش میاید چیزهای زیاد دیگری را گم کرده....پدرش؛مادرش؛استادش...

دختر من و شهرام امسال؛ پیش دبستانی میرود.نه شکل من است ؛ نه پدرش! میگویند شکل عموی من ؛نوید است.همان پسر قهرمان که آذر یا همان علیرضا؛ و حسین را از زندان فراری داد و زیر چکمه های مهرداد کشته شد.همان که به او میگفتند ضاله!در حالی که اوهم خدایی داشت..ومهرداد سالها بعد به شبنم اعتراف کرده بود ؛نوید وقت جان دادن گفته بود: خدا!دختر ما شکل عموی من ؛ یعنی نوید شد.درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشند.

ایرانه و علیرضا با عشق عروسی کردند؛ اما خیلی سختی کشیدند.هیچکس درد ترنسها را در ایران نمیفهمد! دو سه سال اول مشکل زیادی نداشتند ؛اما بعد از سه سال ؛ در محیط کار ایرانه؛ فهمیدند علیرضا عمل کرده و قبلا اسمش آذر و زن صوری شهرام بوده.....ایرانه را با سابقه ی درخشان کاری؛ بیرون کردند؛ به اسم نیروی مازاد! ایرانه و علیرضا از ایران رفتند...آخرین خبری که از آنها دارم این است که هردو یک انجمن خصوصی زده اند؛برای دفاع از تمام اقلیتهای دینی؛ جنسیتی؛نژادی و...

سهراب ؛ مدتی در کما بود ،وقتی به هوش آمد ؛ وماجرای مرگ مادرش را براثر باز شدن غده ی بدخیم سرطانش شنید؛ به پدر پیتر گفت :او جای من مرد.میدانی پدر؛ همیشه از بچگی خواب دیده بودم که از بیست و هفت سالگی درخت میشوم....وقتی آن مرد ؛ سرم را به درخت کوبید؛ گفتم :تمام شد!درخت شدم...اما مادرم گل داد و شکوفه داد و رفت...کو تا درخت شدن من!
پیتر نذر کرده بود او را به عنوان فرزند خوانده اش بپذیرد.سهراب محیط بان ماند؛هنوز هم هست.فقط با پیتر ؛ یا همان حسین ؛ رفت و آمد دارد.سالهاست کسی او را ندیده ؛ازدواج هم نکرده است.

سردار خیلی پیر و خسته شده...یک بار به من و شهرام گفت:علیرضا از چیستا حلالیت خواست؟گفتیم نمیدانیم!چطور؟گفت:سالهایی که چیستا نبود؛ حتی یک فیس بوک نداشت؛ سالهای سخت؛ علیرضا از او شکایت کرده و چه پرونده ای برایش ساخته بودند!.چیستا بخاطر آبروی دخترش در هیچ دادگاهی ظاهر نشد.در خانه نشست؛ و فقط گفت: من ساداتم!
مسلمان و عاشق وطنم.. خدا ؛وکیل من است؛هم او کافیست...حالا هر چقدر میخواهید بایکوتم کنید.من ایران میمانم...نان مرا خدا میدهد!
اما شبنم..مدتها روی تخت بود.سردار خانه ای برای او ؛ زهرا و مهتاب گرفت که هر سه
#دو/باهم زندگی کنند بایک آشپزو خدمتکار ویک پرستار مخصوص شبنم.گفتند نخاعی شده!شبنم غزال گون؛ تخت نشین شده بود و این بدترین تنبیهش بود!به جایش؛ حال خواهر خوانده اش مهتاب ؛ مدام بهتر میشد.کم کم واقعیت راقبول میکرد؛و با تمام وجود از شبنم و زهرا مراقبت میکرد.انگار جای تمام سالهایی که زندگی نکرده بود زندگی میکرد.دختر سقط شده اش رااز یاد برده بود.گویی؛دخترانش شبنم و زهرا شده بودند.سردار هفته ای یکبار به دیدن شبنم می آمد.گاهی برایش سوره ی یاسین یا مریم را میخواند که شبنم خیلی دوست داشت؛گاهی هم هیچکس نمیدانست از چه حرف میزنند! سردار؛طلب حلالیت میکرد؛ ولی کسی نمیدانست جواب شبنم چیست! مهتاب به شوخی به سردار میگفت:اگر تیر تو نبود که الان داشت با داعش میجنگید.این زن مگه آروم و قرارداره؟ شمام که میفرستادینش خط اول جزو جاسوسا.داعشم قشنگ سرشو میبرید! خوبه ؛ دست کم نخاعی شد..حس میکردیم هروقت سردار به دیدن شبنم می آید ؛ حال هر سه ی آن زنان بهتر میشود.اما گمانم؛ کمی دیر بود.



من و شهرام ؛ هفت سالی میشد که بعداز آن ماجرا ؛ به کلبه نرفتیم.شهرام یکروزگفت: میخواهم چمدان پدرم را بیاورم ! شعرهایش.وسایل شخصی اش.عینک و ساعتش.که زمانش؛درست روی لحظه ای که به ویلایشان حمله کردند؛ مانده است. برای من خیلی سخت بود.ولی شهرام ؛ یادگاریهای پدرش را که در کمدی قفل کرده بودند؛ میخواست... ناچار به کلبه رفتیم...در دلم همه ی برفهای جهان؛قندیل میبستند.دخترم روی کاناپه ی عشق ما؛ بالا و پایین میپرید و میخندید.اتاقک سهراب،دیگر آن بالا نبود! خرابش کرده بودند. یاد املتش افتادم و انگار؛کسی دلم را چنگ زد.شهرام فهمید؛دستش را دور گردنم انداخت و گفت :هر کس؛ یه سرنوشتی داره ؛ تو بش بد نکردی؛ فقط قسمتش نبودی!...دعا میکنم از تنهایی در بیاد...بعد شهرام به دخترم گفت:بابا برو تو حیاط بازی کن؛ تا من و مامان ناهار رو آماده کنیم! زیاد دور نریا !

دخترم که عاشق طبیعت بود ؛ با خوشحالی رفت....شهرام در راقفل کرد ؛ و نگاهم کرد؛ گفتم: چیه:گفت: نمیخوای دستمو بشکنی؟گفتم :نه! میدونی انگشت نیایشم شکسته؟....دختر چیستا.گفت:میدونم!گفتم :چیستا...بعد از اون....گفت :هیچی نگو.همه همه چیز یادشون میره!...زمان..بعد ؛ مرا روی کاناپه خواباند و گفت :ولی من هوس کردم همه استخونای تو رو از انگشتت تا جمجمه ت خرد کنم و بخورم! گشنمه!من گاهی یه جوونورم!
خندیدم ؛گفتم:نکن شهرام! یه وقت بچه میاد تو ! گفت:در قفله؛ مگر هرکول باشه بازش کنه...اینم کاناپه ی ماست.نه اون! در حال بوسیدن من بود ؛ که چیزی زیر سرم صدا کرد.نگاه کردم.زیر بالش؛ همان دوربین علیرضا بود..آن روز کذایی...شهرام؛ دوربین را برداشت.نفسم حبس شده بود.گفت:همه ی تصاویر توشه؛حتی تیر خوردن شبنم!باطری نداره.گفتم:خاطره شومه...مثل بعضی فیلما. مثل فیلم حلقه..تکرارمیشه...بذارش کنار! گفت باشه؛ برای یه روزی! گردنم را پرحرارت بوسید ؛که ناگهان ایستاد! گفتم،چی شد؟گفت:الان آذر نود و پنجه؟ نه؟.....گفتم:آره ؛ چطور؟گفت:سال دیگه باز انتخاباته!هردو سکوت کردیم.دخترم جیغ کشید!ترسیدیم؛ چیزی نبود؛یک مارمولک در توالت دیده بود!دست شهرام را محکم گرفتم و گفتم :ایران میمونیم مگه نه؟گفت:البته...خاکمونه!کجا بریم؟! هرجابریم؛ ریشه هامونو تو هواپیما راه نمیدن! مام که بی ریشه نمیریم.کاش سه تا پرنده بودیم...هر جا میخواستیم بال میزدیم و برمیگشتیم....لبخند زدم.حس اضطرابی گنگ وجودم را چنگ میزد.چیستا زنگ زد.گفت:خواب دیدم؛ خواب دیدم که شما خوشبختید!گفتم:هستیم!گفت: پس اشتباه نکردم! خوب کردم رمانشو نوشتم!


امروز یه بازجویی ساده دارم؛ به خاطر یه موضوعاتی! گفتم:مگه دکتر ممنوع نکرده، تنش داشته باشی؟گفت:مگه دکتر هزارتا چیز دیگه رو هم ممنوع نکرده؟راستی شالی که مهدیه عطاردی داده بود گم شد؛با گوشواره هایی که علی بم داده بود؛روش نوشته بود علی!..گفتم : بیخیال!صد سال اولش سخته!صدای نیایش آمد:مامان باز تلفن؟ قول دادی حرف دکترو گوش بدی...بیا غذاتو بخور! هوا دوباره سرد میشد! پاییز دیگری در راه بود..
این پایان رمان بود.البته مجازیش ..خود کتاب کاملتره....

حالا آقای بازپرس من دوتا واقعیتو بایدبهتون بگم.یکی اسم اون کانال لعنتی.....که بی اهمیته.همون که اسم منو حذف کرده و توش دست برده.طفلکی ادمینه گمونم یه بیماری بدی داره....تخم چشماش زرده...زیر چشما کبود.....میفهمید که!اون برام؛ مهم نیست.کم سنه و یه روز یه مهرداد واقعی گیرش میافته...ترس من چیز دیگه ست....نه توهینای اون بچه ی بیخانواده!...مامور بازپرس گفت :چی؟ خانم یثربی؟!
گفتم :سرتونو جلو بیارین.نباید ضبط شه!و گفتم! سرخ شد..گفت:اشتباه نمیکنید؟
گفتم:نه واقعا.تاریخش همینه!..گفت:پس نه من میدونم؛ نه شما.هر دو هیچی راجع به تاریخ تولد نیکان نمیدونیم...باشه؟این فقط یه رمان تخیلیه!درسته؟سکوت کردم!داد زد:باشه؟شما باید یه کم زندگی کنید!
چند بار در عمرم این جمله
#او_یکزن/
#سه
#پارت اخر قسمت 112
#اخرین قسمت مجازی....جزییات انشالله در رمان

#معتبرترین_نسخه

این نسخه ؛ صحیح تر از اینستاگرام من است.اجازه ها را نداشتم.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🍀🌹🍀🍀🍀🍀

چند بار در عمرم ؛ این جمله را ؛ شنیده بودم....گفتم: باشه ؛ بلند شدم بروم؛ گفت:این همون چیستایثربی هجده ساله ی تند و فرزه که الان این جوری آروم و خمیده راه میره؟ گفتم.:به موقعش... اون چیستای پستچی هم برمیگرده اقا...به موقعش....شاید بعد از او ؛ یکزن!خسته ام.....

گفت:راستی کدومشون بود؟ اسم کتاب اشاره به کدومشون داشت؟..گفتم:همه ی زنای سرزمینم آقا..همه ی ما #او_یکزنیم....همه ی زنان ایران؛ هر کجا که باشند؛ یک سرزمینند.....
روز خوش....دم در دفترش ایستاده بود و دور شدن مرا نگاه میکرد...سهراب دم در منتظرم بود..چرا یک لحظه حس کردم پسرم است؟....پسری که هرگز نداشتم؟!

...کار خدا را چه دیدی.!..شاید
یک روز قرار است پسرم شود...

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_دوازدهم
#چیستایثربی
پایان نسخه مجازی
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿





دوستان قبلا هم بارها گفتم :مجبور شدم بعضی از سالهارا با جرح و تعدیلاتی بنویسم ! حلال کنید.تاریخ تکرار میشود و مجبور بودم.....🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#پایان نسخه ی مجازی
رمان کامل درکتاب چاپ شده....🌿🌿🌿🌿🌿
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

دوستان اگر #یک_کلمه از این قسمت داستان را با تغییر دیدید بدانید #کانال_مزاحم_مرا پیدا کرده اید.شما آنگاه پس از خدا ؛ از سمت من وکیلید!...من جان دادم برای نوشتن این رمان در قالبی انسانی ؛ تاریخی و جامعه نگارانه ؛ و هم نسل امروزی پسند ! ....طوری که دهه ی هفتادیها به بعد هم بخوانند....

112 شب باهم بودیم و من چند برابر آن را ؛ فکر میکردم ؛ مینوشتم و پاره میکردم...اول باید جوانان این دهه را به اصل تاریخی داستان علاقه مند میکردم و این راه و روش خودش را میخواست....درود بر تمام
#آزادمردان و زنان دیروز ؛ امروز و فردای وطنمان....
#ایران
#مادرمان.....

لطفا حواشی اتفاقات بعدی و حتی آدرس آن کانال خاطی را به من نگویید....خودم میدانم!🌿🌿🌿🌿🌿🌿


#اشتراک_گذاری با ذکر امانتداری
فقط با #نام_نویسنده🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿


کانال اصلی داستانهای #او_یکزن و خواب گل سرخ🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿

@chista_2

مرسی از صبوری تان....همراهان صبورتر از شهریار هزار و یک شب......منتظر "خواب گل سرخ " تاتر من؛ و اتفاقات خوب بعدی برای خودتان باشید.#چیستا.....که دوستتان دارد❤️
گاهی خدا ...
با دستِ تو...
دستِ دیگر بندگانش را میگیرد...
با زبان تو،
گره کار بنده ای را باز میکند...
با قدم تو،
مشکلی را حل میکند....
وقتی دستی را به یاری میگیری...
بدان که در آن زمان دستِ دیگر تو،
در دست خداست...
اجازه دهید کلماتتان …
باعث قوت قلب دیگران شود ،
الهام بخش شان باشد …
و مسیرشان را روشن کند .
اجازه دهید اعمالتان …
زنجیرهای دیگران را باز کند .
اجازه دهید دست هایتان …
چشم بند را از دید دیگران کنار بزند‌...
#سپاس_بی_پایان بانوی قصه گو، سپاس بخاطر 112شب تفکر...
112شب نوشتن...
112شب خستگی...
112شب بی خوابی...
#سپاس_بی_کران بخاطر توجه به نسل ما...
خدا قوت.با آرزوی بهترینها برای شما بهترین بنده معبود...
دوستدار شما
#یک_دوست_دهه_هفتادی...
#آوا


#چیستایثربی

ممنونم عزیزم.نسل ما یاد گرفت که با آسیب زندگی کنه.شما یاد نگیرید......آسیب ببینید.اما دوباره بلند شوید.....مرهم بر زخم خود ؛ بگذارید و خوب بشید ؛سرافراز باشید.... بی آسیب زندگی کنید.برای نسل شما و آواها و نیایشهاست که مینویسم.....#چیستا


@Chista_Yasrebi


. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
واااااای خدای من واقعا خسته نباشی بانوی فداکار من میخوندم و گریه میکردم حس میکردم چه دردی کشیدی تا نوشتی اینارو من جای توهم امشب گریه کردم برا دل تو،خودم و مادرانمان و تمام زنان مملکتم تاریخ تکرار میشود ولی تو تکرار نمیشی چقدر خوبه که هستی که درد کشیده ای که حال مارو میفهمی که سلبریتی نیستی که فکرت...روحت...و ذره ذره ی وجودت آزاده است ....آزاد بمان زیر بدتربن شکنجه ها بمان ایران به شهرزاد قصه گویش احتیاج داره ....حالا درک میکنم چرا خدا در قرآنش به قلم قسم یاد میکند تو و قلمت باید بمانید برای ما آخرش فکر میکنم شهیده ی قلمت شوی بانوووووی جسور و شجاع که شجاعت رو ذره ذره داری وارد رگهامون میکنی زنده باشی و سربلند.....دوستت دارم مثل مادرم مثل خواهرم مثل دخترم مثل زنان مظلوم ایران زمین اصلا دوستت دارم مثل خودم........
#سارا_خلیلی متولد 1359 شیراز


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستا_دو
@chista_yasrebi گل سرخی بر پیراهنم شلیک کردی_ که تمام جهان را بهار کرد__من نبودم ببینم
#چیستایثربی
#از داستان
#خواب_گل_سرخ
@chista_yasrebi و عشق ؛ دست بیرحم توست که جهان را روی چشمانم میبست__کجاست آن بی رحمی ؟__چرا از من دریغش کردی؟
#چیستا_یثربی
#شعر_عاشقانه
#کجاست آن بیرحمی؟
@Chista_Yasrebi



فئودور #داستایوفسکی و #صرع

فئودور داستایوفسکی، نویسنده برجسته روسی و صاحب رمان های بزرگی مثل #جنایت و مکافات، «جن زدگان» و «ابله» به بیماری صرع مبتلا بود. متحمل ترین فرض درباره #صرع داستایوفسکی این است که حمله های خفیفی از دوران کودکی به او دست می داد و تازه پس از حادثه تلخ هجدهمین سال عمرش یعنی به قتل رسیدن پدرش، این حمله ها شکل صرع به خود گرفت. داستایوفسکی تجربه هایش را درباره این بیماری در رمان هایش گنجانده است. به عنوان مثال در رمان «برادران کارامازوف» شخصیتی به نام «اسمردیاکوف» به صرع مبتلاست.

#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi پنجشنبه شوخی سرش نمیشود__در پنج شنبه ؛ یا باید کسی را برای دوست داشتن داشته باشی و دستش را بگیری __یا بمیری
#چیستایثربی
#شعر_پنجشنبه
@chista_yasrebi روز میرسد __شب میگذرد و قطاری که تو در انتظار آنی ؛ هرگز نه میرسد و نه میگذرد...

#چیستایثربی
#قطار
#شعر_معاصر_ایران
Forwarded from Chista Yasrebi official
@chista_yasrebi

بیست و چهار ساعت از زندگی یک زن_رمانی سلیس و بسیار پر ماجرا_با استفان تسوایگ با این رمان آشنا شدم.
الان باز داشتم میخواندمش_آیا ممکن است زندگی یک زن در بیست و چهار ساعت؛ عوض شود؟بله!