چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#رز_صحرایی
#استینگ و چپ_مامی/بعضی تلفظها او را شب مامی و جب مامی هم ؛ صدا میکنند.

#نسخه_کامل

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ

#چیستایثربی
@chista_yasrebi تو یک لحظه ی گوارا ؛ از اتفاق نادری هستی __که شاید شبی از دست خدا به زمین افتاده است
#چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی


آنطرفتر درشهر؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد؛ سوار موتور بود.شهر ؛مثل قیامت ؛ شلوغ بود...
کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود!صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر؛جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد.سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛و کلاه ایمنی موتور سرش بود! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت: آشغال رفیقات کجان؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی؟ سهراب تعجب کرد! ایستاد.کلاه ایمنی را در آورد.گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم. مریضیش عود کرده...محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت: حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان؟ و داد زد : هی مردم...اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون.....به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن! اون موقع وحشی میشن؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید ! مردم ناگهان وحشی شدند؛سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور میگفتند! سهراب میخواست از خودش دفاع کند.اما نمیتوانست؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرفها نبود...مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت: حالا ساکت شدی ؟ آره؟دوستات بیان؛ باز گارد میگیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک! الان بیمارستانه...بخاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید.سهراب دردلش گفت: نکن! درخت جون داره ؛دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی دادزد : برین کنار! اشتباه گرفتین! این پسر گارد ویژه نیست! من میشناسمش!کشیش پیتر بود!حسین کوچک صدیقه و سردار! مردم بی اختیاراز هیبت کشیش؛ کنار رفتند.

پیتر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد؛ کف حیاط خواباند.سهراب گفت؛ تشنه مه چقدر! و خندید؛ خون سرفه کرد،کشیش گفت؛ همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا! نترس؛اون دنیا دیگه راحتی!سهراب گفت:به مادرم هیچی نگو !بگو تصادف کرده؛ولی خوبه.
داروهاشو براش میگیری؟ فوریه!
قول میدی؟
"باشه پسرم"
سهراب گفت:سردمه پدر!کشیش گفت: گرم میشی الان پسرم!ردایش را در آورد؛روی او انداخت؛ و زیر لب خواند: خوشا به حال ماتم زدگان؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت؛ و سهراب؛ آهسته دور و دورتر میشد؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید.آهسته گفت: چرا؟چشون بود و دست کشیش؛آب را قطره قطره؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه؛ دامن همه رو میگیره؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن؛ و سهراب بی اختیار گفت: یاحسین؛ مادرم... کشیش گفت:چیزیت نشده پسرم ؛ زنده میمونی! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛چرا تو پسر؟چرا توی بیگناه؟ اورژانس پنج دقیقه بعد رسید.اما سهراب دیگر؛جایی را نمیدید؛ انگار داشت به دنیا میامد! به زحمت نفس میکشید؛خون زیادی از سرش رفته بود.یک دفعه گفت :مادرمه؟کشیش گفت:نه پسرم.مادرت تو خونه ست. من میرم دنبالش؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود.کشیش به مامور اورژانس گفت:منم بیام؟مامور گفت:اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت؛ پیتر گفت:اوضاعش که بد نیست؟ مامور اورژانس گفت: معلوم نیست! نلی کیه ؟ خواهرشه؟ نامزدشه؟ زنشه؟ اونو صدا میکنه! پیتر گفت؛بچه ی طفلکی!...ماشین دورشد.سهراب روی تخت اورژانس خواب میدید...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش؛ در خواب لبخند زد و در خواب گفت: خوشبخت شو دختر... تو حقته خوشبخت شی! کار من نبود اینکار رو برات بکنم...! ببخش اصلا بت گفتم!

ماشین اورژانس که دور شد؛ پدر؛کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد.در کیف؛ نه عکسی بود ؛ نه آدرسی؛ فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش رابا باند بسته بودند؛ و کارت محل کار سهراب.
کشیش با خودش گفت :نه عکسی ؛ نه آدرسی؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد. پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند؛:کاغذی که روی زمین افتاده بود؛نسخه ی مادر سهراب بود.زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود: غده بدخیم_سریعا اورژانس جراحی_بیمارستان رسول اکرم ص_دکتر رزاقی

پیتر کاغذ را ندید!
عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود!
سهراب به کما رفته بود.اما زنده بود؛و پیتر از او مراقبت میکرد؛ و با خودش میاندیشید: خدایا این پسر زنده بمونه؛ اون رو به فرزند خوندگیم میپذیرم؛ نذرت میکنم!

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی
فقط یک قسمت دیگر از
#نسخه_مجازی
#او_یکزن
مانده است

@chista_yasrebi
کانال داستان #او_یکزن
تنها کانال معتبر که در آن.؛ تمام قسمتها؛ پشت هم آمده است:

@chista_2
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نور صبح پنجره روی صورت حامد افتاده بود. به دوردست ها نگاه میکرد. چیزی در دلم تکان خورد.
آیا مجروح جنگی بود؛ تصادف کرده بود؛ بیماری مادرزادی داشت؟ چرا روی ویلچر؟...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خواب_گل_سرخ
#عاشقانه_ای_شاعرانه_و_کوتاه
بزودی
#چیستایثربی: نویسنده، فیلمنامه نویس، کارگردان تاتر، دکتر روانشناس.
نویسنده رمان #پستچی؛ #معلم_پیانو؛ #او_یکزن؛ من آناکارنینا نیستم؛ اسرار انجمن ارواح و ..... هشتاد اثر چاپ شده یا اجرا شده.
نویسنده چندین فیلمنامه از جمله #دعوت_ابراهیم_حاتمی_کیا و #فردا_دیر_است؛ #حسن_فتحی و ...

🔴برای خواندن ادامه این داستان دنباله دار میتوانید به کانال اصلی و پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی مراجعه کنید.
⬇️⬇️⬇️⬇️
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ

⬇️⬇️⬇️⬇️
http://instagram.com/yasrebi_chista
بزودی
بعد از اخرین قسمت #او_یکزن
و اعلام برنده ی مسابقه
#جمله_نویسی
#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی


آنطرفتر درشهر؛ سهراب درراه هلال احمر بود.مادرش چند روزی بود که ناخوش بود ؛ سهراب او را دکتر برده بود؛ و داروهایش فقط در داروخانه ی هلال احمر پیدا میشد؛ سوار موتور بود.شهر ؛مثل قیامت ؛ شلوغ بود...
کسی ؛ دیگری را نمیشناخت ؛ انگار آخر زمان بود!صدایی میآمد و همه به یک سمت میدویدند و گاهی به سمت دیگر؛جسته گریخته صدای شعارهایی شنیده میشد.سهراب شلوار سبز سربازی محیط بانان به پا ؛و کلاه ایمنی موتور سرش بود! مردی با دیدنش به طرفش سنگی پرت کرد و گفت: آشغال رفیقات کجان؟ تنها تنها گشت میزنی شکار پیدا کنی؟ سهراب تعجب کرد! ایستاد.کلاه ایمنی را در آورد.گفت :من اومدم برای مادرم دارو بخرم. مریضیش عود کرده...محیط بانم ؛ رفیقی هم ندارم؛ آن مرد که ریش بلندی داشت گفت: حالا که دیدید اوضاع پسه ؛ یه دفعه همه تون شدید محیط بان؟ و داد زد : هی مردم...اینا همونایی ان که گاز اشک آور میندازن تو سر و کله تون.....به هیچکدومتون رحم ندارن ؛ تک سوار میان ؛کسی نشناستشون ! اینا شما را تنها پیدا کنن میزنن! اون موقع وحشی میشن؛ الان نگاه به قیافه ی مظلومش نکنید ! مردم ناگهان وحشی شدند؛سهراب را روی زمین انداختند و به حد مرگ زدند و مدام به او قاتل و مزدور میگفتند! سهراب میخواست از خودش دفاع کند.اما نمیتوانست؛ تعداد مردم زیاد بود و هیچ پلیسی آن طرفها نبود...مرد خشمگین ریش بلند ؛ گفت: حالا ساکت شدی ؟ آره؟دوستات بیان؛ باز گارد میگیرین ؛ بچه های مردم رو ناقص میکنین ! گاز اشک آور میندازین... و ناگهان در اوج خشم گفت: برادرم یه چشمشو از دست داد مردک! الان بیمارستانه...بخاطر ضربه ی شما وحشیا توسرش! بعد با خشم ؛ سر سهراب را به تنه ی درخت کوبید.سهراب دردلش گفت: نکن! درخت جون داره ؛دردش میاد ؛ ناگهان صدای آشنایی دادزد : برین کنار! اشتباه گرفتین! این پسر گارد ویژه نیست! من میشناسمش!کشیش پیتر بود!حسین کوچک صدیقه و سردار! مردم بی اختیاراز هیبت کشیش؛ کنار رفتند.

پیتر؛ سهراب را بغل کرد و داخل کلیسا برد؛ کف حیاط خواباند.سهراب گفت؛ تشنه مه چقدر! و خندید؛ خون سرفه کرد،کشیش گفت؛ همه ی کتکای عمرتو یه جا خوردیا! نترس؛اون دنیا دیگه راحتی!سهراب گفت:به مادرم هیچی نگو !بگو تصادف کرده؛ولی خوبه.
داروهاشو براش میگیری؟ فوریه!
قول میدی؟
"باشه پسرم"
سهراب گفت:سردمه پدر!کشیش گفت: گرم میشی الان پسرم!ردایش را در آورد؛روی او انداخت؛ و زیر لب خواند: خوشا به حال ماتم زدگان؛ زیرا آنها تسلی خواهند یافت؛ و سهراب؛ آهسته دور و دورتر میشد؛ انگار در ته چاهی افتاده بود و صدای کشیش را از بالای چاه میشنید.آهسته گفت: چرا؟چشون بود و دست کشیش؛آب را قطره قطره؛ به دهانش میریخت و گفت : خشم که همگانی شه؛ دامن همه رو میگیره؛ بیگناها اول همه ؛ قربانی میشن؛ و سهراب بی اختیار گفت: یاحسین؛ مادرم... کشیش گفت:چیزیت نشده پسرم ؛ زنده میمونی! و سپس پسرک را در آغوش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد؛چرا تو پسر؟چرا توی بیگناه؟ اورژانس پنج دقیقه بعد رسید.اما سهراب دیگر؛جایی را نمیدید؛ انگار داشت به دنیا میامد! به زحمت نفس میکشید؛خون زیادی از سرش رفته بود.یک دفعه گفت :مادرمه؟کشیش گفت:نه پسرم.مادرت تو خونه ست. من میرم دنبالش؛ کیف جیبی سهراب را به کشیش دادند که کارتهای شناسایی اش داخلش بود.کشیش به مامور اورژانس گفت:منم بیام؟مامور گفت:اگه خانواده ش نیومدن بله ! و تلفن پیتر را گرفت؛ پیتر گفت:اوضاعش که بد نیست؟ مامور اورژانس گفت: معلوم نیست! نلی کیه ؟ خواهرشه؟ نامزدشه؟ زنشه؟ اونو صدا میکنه! پیتر گفت؛بچه ی طفلکی!...ماشین دورشد.سهراب روی تخت اورژانس خواب میدید...خواب شبی را که برای نلی املت پخته بود ؛ و با یاد لبخند نلی و چال گونه اش؛ در خواب لبخند زد و در خواب گفت: خوشبخت شو دختر... تو حقته خوشبخت شی! کار من نبود اینکار رو برات بکنم...! ببخش اصلا بت گفتم!

ماشین اورژانس که دور شد؛ پدر؛کیف جیبی سهراب را باز کرد که آدرسش را پیدا کند و به مادرش خبر دهد.در کیف؛ نه عکسی بود ؛ نه آدرسی؛ فقط عکس یک پرنده ی زخمی که بالش رابا باند بسته بودند؛ و کارت محل کار سهراب.
کشیش با خودش گفت :نه عکسی ؛ نه آدرسی؛ و متوجه نشد که کاغذی از لای کیف سهراب افتاد. پیتر رفت که به محل کار سهراب زنگ بزند؛:کاغذی که روی زمین افتاده بود؛نسخه ی مادر سهراب بود.زیر داروها و آمپولها نوشته شده بود: غده بدخیم_سریعا اورژانس جراحی_بیمارستان رسول اکرم ص_دکتر رزاقی

پیتر کاغذ را ندید!
عصر پنج روز بعد ؛ جسد پیرزنی را در خانه ای کوچک در خیابان خوش پیدا کردند؛ که هنوز عکس پسرش در دستش بود و در یخچال؛ کلی غذا برای پسر محیط بانش پخته بود!
سهراب به کما رفته بود.اما زنده بود؛و پیتر از او مراقبت میکرد؛ و با خودش میاندیشید: خدایا این پسر زنده بمونه؛ اون رو به فرزند خوندگیم میپذیرم؛ نذرت میکنم!

#او_یکزن
#قسمت_صد_و_یازده
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#هارولد_پینتر
برنده_ی
#نوبل_ادبی_2005
#نمایشنامه_نویس_انگلیسی


1930_2008


پرسش من این است که چه چیز درست است ؛ و چه چیز غلط؟؟؟
آیا با تجربه این دو تا حالا جنگیده اید؛ کمی عجیب است وقتی شما داستان می نویسید، در دنیای دیگر زندگی می کنید؛ دنیایی که از تصور به دور است شما می توانید به راحتی در یک اثر هنری آنها را تعیین کنید شما باید اجازه بدهید دنیا خودش را پیدا کند و خودش لب به سخن بگشاید در حالی که در عمل در دنیای عینی که در آن زندگی می کنیم ، از نظر من خیلی راحت است که تمایز میان درست و غلط را مشاهده کنید بسیاری از چیزهایی که ما می گوییم ، غلط است در کل ، حقیقت پنهان است و باید آن را کشف کرد، بیان کرد و در تمام خطوط زندگی با آن مواجه بود اما فکر می کنم حتی در حال حاضر چیزی که می گویم ، شاید کمی سخت و تند باشد ؛ البته رابطه هایی میان #هنر_و_زندگی ، آنگونه که باید باشد، وجود دارد و باید هم باشد در غیر این صورت هنر معنی ندارد

#پینتر

#چیستایثربی
#اساتید_نمایشنامه_نویسی
#نوبل_ادبی_2005



. https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi هارولد پینتر_نمایشنامه نویس و فعال اجتماعی برنده نوبل ادبی

#چیستایثربی_ هم اکنون
پیج اصلی اینستاگرام و ارتباط این پست با نمایش ما
@chista_yasrebi (ویسلاوا یا (ویسواوا شیمبورسکا__شاعر و مقاله نویس لهستانی.برنده نوبل ادبی نودو شش
1923_2012
#چیستایثربی
هم اکنون با شعری خاص در پیج دوم #اینستاگرام_چیستا_یثربی
بین عاشق بودن و نبودن ؛ فقط یک فرق کوچک است....

اینکه
چقدر عاشق بمانی !....

من ؛ تو را
مثل اولین روزی که دیدم ؛ دوست دارم...
مثل اولین روز بهار ؛ که همیشه عید است
حتی اگر هزاران سال بگذرد....
و دیگر نه منی باشم ؛ و نه تو......

#چیستا_یثربی
#شعر_عاشقانه

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان عزیز
پیج دوم من در اینستاگرام ؛ به خاطر تقاضاهای مکرر دوستان ؛ قصد دارد به پاسخ مسایل #روانشناسی_خانواده ؛ #زوجها ؛ نامزدها ؛ دوستان قبل از ازدواج ؛ مشکلات رفتاری یا اختلافات #جنسی زوجها ؛ تنهایی بانوان و آقایان در خانواده...مادران تنها و.... بخصوص شیوه ی صحیح آموزش مسایل جنسی به کودکان و نوجوانان (که بخاطر نت و ماهواره )
در معرض آن هستند ؛ بپردازد. صفحه بسته خواهد شد و فضا امن است و من آنجا در مقام روانشناس راحت تر حرف میزنم و پاسخهای شما را میدهم .بی آنکه به اسم سوال کننده ؛ اشاره ای کنم....
یک صفحه ی کاملا با اهداف #روانشناسی_خانواده برای #زندگی_برتر ..در
#دایرکت همان
#پیج_دوم ؛ یا پیوی من در تلگرام میتوانید سوالها را بپرسید.ولی دایرکت را بیشتر میخوانم و احتمال گم شدن سوال شما در پیوی وجود دارد....منتظرتانم....به عنوان روانشناس محرم شما در دایرکت پیج دوم

من فقط دو پیج دارم.بقیه شک نکنید جعلیست..پیج رسمی #چیستایثربی
و پیج روانشناسی. آدرس پیج دوم من در.اینستاگرام
@chista_yasrebi.2