#شیداوصوفی #قسمت_پانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
دوستان
طرفدران و خوانندگان
#شیداوصوفی
اولا خواهش میکنم نترسید.ما شبها دور هم خوانی داریم که با هم باشیم.خیلی ها نوشتید که حتی نمیتوانید بروید آب بخورید!
3.رمانهای روسی سی چهل شخصیت و اسم دارند.ما اینجا چند نفر اصلی بیشتر نداریم.جمشید مشکات.بهار.روژان.سیمین.پرویز مشکات.آرش.صوفی.شیدا.حاج علی.و آدمهای فرعی....
3.فکر کنید پلیسید.اگر از دید پلیسی به قضیه نگاه کنید؛ باید بیشتر تحلیل کنید.
#انگیزه _ها....
چرا مشکات باید کسی را بکشد.یک زن را ؟آن زن چه میداند و چه خطری برایش دارد؟ که باید بمیرد!!!!!!
2، مشکات تیزهوش است ، یا بیمار متوهم یا هر دو؟ یک سایکو پات یا ضد اجتماعی تیزهوش است یا یک سایکو پات معمولی؟؟
3، صوفی هفده ساله ، نمرده.اما آیا دختر خوب و سالمی است یا استاد گول زدن است؟ آن از فرارش.حالا هم پناهندگی اش به کلانتری و علاقه ی پنهانش به علی.....که لج شما را در آورده ! و جنازه سوخته مال چه کسی بوده.صوفی میداند!
4.سیمین کیست؟ تازه یه قصه آمده.اما انگار قدیمیست.پدر آرش حدود 38 ساله و سیمین 30 ساله است..کیست که معتتقد است پرویز عاشقش بوده و چرا این را می گوید؟چه چیزی عایدش میشود؟
5 .روژان مرادی چه شد؟ ! آیا واقعا با خونریزی مغزی مرد و جسدش جایی پنهان است؟همین؟؟؟؟؟؟؟؟
6، مشکات فقط به دختر مو مشکی علاقه دارد یا دختر باهوش مو مشکی....؟؟؟؟
7، چرا مادر جمشید مشکات میگوید او عاصی ترین بچه اش بود؟چه کرده بود که او را از ایران دور میکنند؟
8، اصلا مگر مشکات کلکسیون زن مو مشکی دارد.دنبال چیست؟چه میخواهد؟
9-صوفی فقط هفده سال دارد و بازیگوش است.او در بوسنی نبوده! اما کجاها بوده خدا میداند!
10.چرا مادر بهار را نمیبینیم؟ چرا دیگر اسمی از او درقصه نیست؟
و صدها چرای دیگر.....آیا عشق میتواند نسل به نسل منتقل شود؟یا عشق فقط خودخواهی یا یک توهم است؟
فکر کنیم!!!!.....
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
#با_هم_بخوانیم
@chista_yasrebi
طرفدران و خوانندگان
#شیداوصوفی
اولا خواهش میکنم نترسید.ما شبها دور هم خوانی داریم که با هم باشیم.خیلی ها نوشتید که حتی نمیتوانید بروید آب بخورید!
3.رمانهای روسی سی چهل شخصیت و اسم دارند.ما اینجا چند نفر اصلی بیشتر نداریم.جمشید مشکات.بهار.روژان.سیمین.پرویز مشکات.آرش.صوفی.شیدا.حاج علی.و آدمهای فرعی....
3.فکر کنید پلیسید.اگر از دید پلیسی به قضیه نگاه کنید؛ باید بیشتر تحلیل کنید.
#انگیزه _ها....
چرا مشکات باید کسی را بکشد.یک زن را ؟آن زن چه میداند و چه خطری برایش دارد؟ که باید بمیرد!!!!!!
2، مشکات تیزهوش است ، یا بیمار متوهم یا هر دو؟ یک سایکو پات یا ضد اجتماعی تیزهوش است یا یک سایکو پات معمولی؟؟
3، صوفی هفده ساله ، نمرده.اما آیا دختر خوب و سالمی است یا استاد گول زدن است؟ آن از فرارش.حالا هم پناهندگی اش به کلانتری و علاقه ی پنهانش به علی.....که لج شما را در آورده ! و جنازه سوخته مال چه کسی بوده.صوفی میداند!
4.سیمین کیست؟ تازه یه قصه آمده.اما انگار قدیمیست.پدر آرش حدود 38 ساله و سیمین 30 ساله است..کیست که معتتقد است پرویز عاشقش بوده و چرا این را می گوید؟چه چیزی عایدش میشود؟
5 .روژان مرادی چه شد؟ ! آیا واقعا با خونریزی مغزی مرد و جسدش جایی پنهان است؟همین؟؟؟؟؟؟؟؟
6، مشکات فقط به دختر مو مشکی علاقه دارد یا دختر باهوش مو مشکی....؟؟؟؟
7، چرا مادر جمشید مشکات میگوید او عاصی ترین بچه اش بود؟چه کرده بود که او را از ایران دور میکنند؟
8، اصلا مگر مشکات کلکسیون زن مو مشکی دارد.دنبال چیست؟چه میخواهد؟
9-صوفی فقط هفده سال دارد و بازیگوش است.او در بوسنی نبوده! اما کجاها بوده خدا میداند!
10.چرا مادر بهار را نمیبینیم؟ چرا دیگر اسمی از او درقصه نیست؟
و صدها چرای دیگر.....آیا عشق میتواند نسل به نسل منتقل شود؟یا عشق فقط خودخواهی یا یک توهم است؟
فکر کنیم!!!!.....
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
#با_هم_بخوانیم
@chista_yasrebi
#ناز
#محسن_چاوشی
#فرقی نمیکنه کی عاشق کیه
#ترانه ای که مرا به یا د دو نفر خاص در رمان
#شیداوصوفی
می اندازد....
#داستان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
#محسن_چاوشی
#فرقی نمیکنه کی عاشق کیه
#ترانه ای که مرا به یا د دو نفر خاص در رمان
#شیداوصوفی
می اندازد....
#داستان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
🍀🍀🍀
.
#چالش_چیستا همه را دعوت کرد به #از_عشق_گفتن. آن هم صریح و بی تردید. خواست که به هر کسی که دلمون اهلیش هست، چه در کنارمون هست چه نیست، بی تأمل بگیم دوستش داریم و ببوسیمش. و بگوییم #چیستا_گفت
چند ثانیه ای فکر کردم و گفتم خب من که کسی رو ندارم اما تو همون چند ثانیه #مادرم مثل نور امید تو ذهنم ظاهر شد و خدارو شکر کردم.
بهترین کسی که بی هیج نگرانی میشه راحت بهش بگم #دوستت_دارم مادرم هست.
من هم همگی شما رو به #چالش_چیستا دعوت می کنم. به عزیزانمون بی هیچ تأملی بگیم #دوستشون_داریم و ببوسیمشون و در صورت تعجبشون بگیم #چیستا_گفت
تو راه #عشق باید از #مرز_خویشتن عبور کرد. درنگ نکنید.
#چالش #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #چالش_چیستا #چیستا_گفت #دوستت_دارم
#مادر #عشق_جاودان #بهترین_یار #تا_همیشه_دوستت_دارم #یار_ماندگار
.
.
.
#از_صفحه_مخاطبانم
#چالش_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
.
#چالش_چیستا همه را دعوت کرد به #از_عشق_گفتن. آن هم صریح و بی تردید. خواست که به هر کسی که دلمون اهلیش هست، چه در کنارمون هست چه نیست، بی تأمل بگیم دوستش داریم و ببوسیمش. و بگوییم #چیستا_گفت
چند ثانیه ای فکر کردم و گفتم خب من که کسی رو ندارم اما تو همون چند ثانیه #مادرم مثل نور امید تو ذهنم ظاهر شد و خدارو شکر کردم.
بهترین کسی که بی هیج نگرانی میشه راحت بهش بگم #دوستت_دارم مادرم هست.
من هم همگی شما رو به #چالش_چیستا دعوت می کنم. به عزیزانمون بی هیچ تأملی بگیم #دوستشون_داریم و ببوسیمشون و در صورت تعجبشون بگیم #چیستا_گفت
تو راه #عشق باید از #مرز_خویشتن عبور کرد. درنگ نکنید.
#چالش #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #چالش_چیستا #چیستا_گفت #دوستت_دارم
#مادر #عشق_جاودان #بهترین_یار #تا_همیشه_دوستت_دارم #یار_ماندگار
.
.
.
#از_صفحه_مخاطبانم
#چالش_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
#توضیح :
مطلب
#چالش_چیستا که دوستمان در مورد مادر عزیزش نوشته بود و چه کار خوبی هم کرده بود، از صفحه ی خانم مهسا فرانس انتخاب شده است
و چه کسی بهتر از
#مادر که او را در چالش عشق تگ کنیم....
حالا چه بخواند و چه نخواند یا نباشد که بخواند..سایه ی همه ی مادران بر سر ما....
#چیستایثربی
#مهسافرانس
#چالش_عشق
#مادر
@chista_yasrebi
مطلب
#چالش_چیستا که دوستمان در مورد مادر عزیزش نوشته بود و چه کار خوبی هم کرده بود، از صفحه ی خانم مهسا فرانس انتخاب شده است
و چه کسی بهتر از
#مادر که او را در چالش عشق تگ کنیم....
حالا چه بخواند و چه نخواند یا نباشد که بخواند..سایه ی همه ی مادران بر سر ما....
#چیستایثربی
#مهسافرانس
#چالش_عشق
#مادر
@chista_yasrebi
#سامی_یوسف
#حسبی_ربی
#خدایم_مرا_کفایت_میکند.
#بیا_بریم _به_مزار_مولا_ممد_جان
#التماس دعا برای وصل گاز در این سرمای جانسوز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#حسبی_ربی
#خدایم_مرا_کفایت_میکند.
#بیا_بریم _به_مزار_مولا_ممد_جان
#التماس دعا برای وصل گاز در این سرمای جانسوز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آخرین_سامورایی
#کارگردان :
#ادوارد_زوایک
#بازی :
#تام_کروز و .......
#صحنه_تمرین_جنگ_سامورایی
#آموزش _خستگی_ناپذیری
این سکانس را خیلی دوست دارم.شاید چون تام کروز ؛ یک سرباز دو رگه ی سرخپوست آمریکایی ،موقع یادگیری شمشیر زنی سامورایی ؛ از زمین خوردن و شکست ، خسته نمیشود....
#شکست_ناپذیری را دوست دارم
حتی اگر شکست بخورم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کارگردان :
#ادوارد_زوایک
#بازی :
#تام_کروز و .......
#صحنه_تمرین_جنگ_سامورایی
#آموزش _خستگی_ناپذیری
این سکانس را خیلی دوست دارم.شاید چون تام کروز ؛ یک سرباز دو رگه ی سرخپوست آمریکایی ،موقع یادگیری شمشیر زنی سامورایی ؛ از زمین خوردن و شکست ، خسته نمیشود....
#شکست_ناپذیری را دوست دارم
حتی اگر شکست بخورم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
چیستای جان ...
اجازه میخوام ازتون در حد چند دقیقه دردودل!
امروز تو مدرسه تا ساعت ۸ باید میموندیم بخاطر یه مشکلی شوفاژ روشن نبود و هوای کانون فوق العاده سرد بود ...در حال.یخ زدن بودیم ...اولین کسی که غر زد خودم بودم..بعد یادم افتاد به خودم قول دادم مثل #چیستا قوی باشم... محکم...
گفتم بچه ها به آدمایی فکر کنین که تو دمای زیر صفر تو شهرهای مرزی کار میکنن گرمتون میشه...
ناظممون هم دایم غر میزدگفتم دیگه بدتر از افرادی نیستیم که تو سرما گاز ندارن ...
نهایت بی فرهنگیو امروز دیدم ...کسی که ارشد ادبیات داره گفت :همچین ادمایی و همچین وضعیتی دیگه نیست...
فقط یه جمله گفتم:از درد سخن گفتن از درد شنیدن ما مردم بی درد ندانی که چه درد است...
چقدر بده که یاد نگرفتیم کتاب بخونیم...خوب بخونیم...
انگار بزرگترین دشمنمون کتابه..
من هر وقت ناراحتم یا باید کتاب بخونم یا متن بنویسم..
یقین دارم بخاطر سرکشی امروزم نمره من کم شده ولی اصلا مهم نیست..
به دوستام گفتم یه چیزی براتون میخونم سرما رو فراموش کنین..
و داستان #پستچی رو خوندم...
باورتون نمیشه انقدر محو داستان بودن که دیگه کسی غر نمیزد.
فقط گوش میدادن...
وقتی رسیدم به یه قسمت از داستان بغضم گرفت...موقع خوندن گریه میکردم...
ولی بعد از خوندش همه حس خوب داشتن...حس خوبی.که از جانب شما به.من و دوستام منتقل شد...
همیشه وقتی میگفتم کاش درست عاشق بشیم...یادبگیریم همه میگفتن چیزی که ازش حرف میزنی مثل مدینه فاضله و ارمان شهرِ...ولی امروز همه متوجه شدن که درست دوست داشتن هم وجود داره..
من بخاطر وجود مادرم و درسایی که ازش گرفتم ادم مقاومی بودم ..ولی از وقتی که با شمااشنا شدم خیلییییی محکم تر شدم ...یاد گرفتم مشکلات رو شکست بدم ...
خیلی انرژی به من میدین:))
میخواستم.این حرفارو ویس بفرستم براتون چون از معتقدم بهتره...
من چیستا یثربی رو از بهمن پارسال.میشناسم وقتی برای موضوع المپیاد تحقیقم که درمورد یه نویسنده بود من بخاطر اسم خاصتون شمارو انتخاب کردم.. هرچند اطلاعت تحقیقم کامل نبود اما حتما کاملش میکنم... 😊
یه عذر خواهی.هم باید بکنم چون شما گفتین اجازه بگیریم و از روی داستان بخونیم من اولین بار به دوستم زنگ زدم و براش از پشت تلفن خوندمم جایی نذاشتم چون اونقدر اعتماد بنفس ندارم فقط از پشت تلفن و اگر برم کتابخونه براش میفرستم ...اگر اجازه نگرفتم شرمنده..چون برای یه نفر.فقط میخونم.
ممنون..
#از
#پیامهای_مخاطبانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
اجازه میخوام ازتون در حد چند دقیقه دردودل!
امروز تو مدرسه تا ساعت ۸ باید میموندیم بخاطر یه مشکلی شوفاژ روشن نبود و هوای کانون فوق العاده سرد بود ...در حال.یخ زدن بودیم ...اولین کسی که غر زد خودم بودم..بعد یادم افتاد به خودم قول دادم مثل #چیستا قوی باشم... محکم...
گفتم بچه ها به آدمایی فکر کنین که تو دمای زیر صفر تو شهرهای مرزی کار میکنن گرمتون میشه...
ناظممون هم دایم غر میزدگفتم دیگه بدتر از افرادی نیستیم که تو سرما گاز ندارن ...
نهایت بی فرهنگیو امروز دیدم ...کسی که ارشد ادبیات داره گفت :همچین ادمایی و همچین وضعیتی دیگه نیست...
فقط یه جمله گفتم:از درد سخن گفتن از درد شنیدن ما مردم بی درد ندانی که چه درد است...
چقدر بده که یاد نگرفتیم کتاب بخونیم...خوب بخونیم...
انگار بزرگترین دشمنمون کتابه..
من هر وقت ناراحتم یا باید کتاب بخونم یا متن بنویسم..
یقین دارم بخاطر سرکشی امروزم نمره من کم شده ولی اصلا مهم نیست..
به دوستام گفتم یه چیزی براتون میخونم سرما رو فراموش کنین..
و داستان #پستچی رو خوندم...
باورتون نمیشه انقدر محو داستان بودن که دیگه کسی غر نمیزد.
فقط گوش میدادن...
وقتی رسیدم به یه قسمت از داستان بغضم گرفت...موقع خوندن گریه میکردم...
ولی بعد از خوندش همه حس خوب داشتن...حس خوبی.که از جانب شما به.من و دوستام منتقل شد...
همیشه وقتی میگفتم کاش درست عاشق بشیم...یادبگیریم همه میگفتن چیزی که ازش حرف میزنی مثل مدینه فاضله و ارمان شهرِ...ولی امروز همه متوجه شدن که درست دوست داشتن هم وجود داره..
من بخاطر وجود مادرم و درسایی که ازش گرفتم ادم مقاومی بودم ..ولی از وقتی که با شمااشنا شدم خیلییییی محکم تر شدم ...یاد گرفتم مشکلات رو شکست بدم ...
خیلی انرژی به من میدین:))
میخواستم.این حرفارو ویس بفرستم براتون چون از معتقدم بهتره...
من چیستا یثربی رو از بهمن پارسال.میشناسم وقتی برای موضوع المپیاد تحقیقم که درمورد یه نویسنده بود من بخاطر اسم خاصتون شمارو انتخاب کردم.. هرچند اطلاعت تحقیقم کامل نبود اما حتما کاملش میکنم... 😊
یه عذر خواهی.هم باید بکنم چون شما گفتین اجازه بگیریم و از روی داستان بخونیم من اولین بار به دوستم زنگ زدم و براش از پشت تلفن خوندمم جایی نذاشتم چون اونقدر اعتماد بنفس ندارم فقط از پشت تلفن و اگر برم کتابخونه براش میفرستم ...اگر اجازه نگرفتم شرمنده..چون برای یه نفر.فقط میخونم.
ممنون..
#از
#پیامهای_مخاطبانم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi