دوستان و همراهان عزیزم....طرفداران
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
شیداوصوفی #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#موسیقی_کلیپ
#خیلی_دور#خیلی_نزدیک
#کارگردان:
#رضا_میر_کریمی
#موسیقی :
#محمد_رضا_علیقلی
بازی:
#مسعود_رایگان
#الهام_حمیدی و.....
هر وقت دلم می گیرد این موسیقی ، حالم را خوب میکند....هر وقت دلتنگم و یا غمگین....این فیلم حالم را خوب میکند....
هر وقت میخواهم اعتراف سختی ، به خدایم کنم ، اول ترجیح میدهم این موسیقی را گوش دهم...
حتما دلیلی دارد عزیزانم که دارم این وقت صبح ، این موسیقی را گوش میدهم !
#چیستایثربی
#موسیقی_فیلم
@chista_yasrebi
#خیلی_دور#خیلی_نزدیک
#کارگردان:
#رضا_میر_کریمی
#موسیقی :
#محمد_رضا_علیقلی
بازی:
#مسعود_رایگان
#الهام_حمیدی و.....
هر وقت دلم می گیرد این موسیقی ، حالم را خوب میکند....هر وقت دلتنگم و یا غمگین....این فیلم حالم را خوب میکند....
هر وقت میخواهم اعتراف سختی ، به خدایم کنم ، اول ترجیح میدهم این موسیقی را گوش دهم...
حتما دلیلی دارد عزیزانم که دارم این وقت صبح ، این موسیقی را گوش میدهم !
#چیستایثربی
#موسیقی_فیلم
@chista_yasrebi
بیماری چند شخصیتی چیست؟
هر کدام از ما شاید تجربه ی گسسته شدن از مکان و زمان را تجربه کرده باشیم . چیزی شبیه به رویا دیدن در زمانی که مشغول کار هستیم یا سر کلاس با آن مواجه شده ایم . آیا این گسسته شدن به معنی چند شخصیتی بودن است ؟ آیا اساسا بیماری چند شخصیتی واقعی است؟
نام علمی بیماری چند شخصیتی ،اختلال هویت های تفکیک شده Dissociative Identity Disorder است که سابقا به نام اختلال شخصیت های چندگانه Multiply Personality Disorder شناخته می شد, یک اختلال گسسته در باره ی هویت هاست, که در آن دو یا چند هویت (یا شخصیت) موازی کنترل رفتار های فرد را در دست می گیرند. بیمار تحت شخصیت و هویت غالب خود بوده و هرگاه تحت کنترل هر یک از این هویت های خود قرار بگیرد ،از اتفاقاتی که تحت کنترل بقیه هویت ها بوده ،خاطره ای نخواهد داشت. هویت های مختلف فرد, می توانند تفاوت های واضحی در لحن صحبت کردن (و حتی لهجه فرد), رفتار ها, تفکرات, و حتی جنسیت داشته باشند (یعنی ممکن است که یکی از هویت های موازی یک بیمار مرد فکر کند که یک زن است) هویت های موازی حتی می توانند مشکلات “جسمی” از قبیل آلرژی؛ تغیر دست غالب, یا احتیاج به عینک داشته باشند, این هویت ها بیشتر اوقات واضح هستند (آنقدر واضح است که “رفتار” جدید فرد بیمار کلا با حالت عادی اش متفاوت است)
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
هر کدام از ما شاید تجربه ی گسسته شدن از مکان و زمان را تجربه کرده باشیم . چیزی شبیه به رویا دیدن در زمانی که مشغول کار هستیم یا سر کلاس با آن مواجه شده ایم . آیا این گسسته شدن به معنی چند شخصیتی بودن است ؟ آیا اساسا بیماری چند شخصیتی واقعی است؟
نام علمی بیماری چند شخصیتی ،اختلال هویت های تفکیک شده Dissociative Identity Disorder است که سابقا به نام اختلال شخصیت های چندگانه Multiply Personality Disorder شناخته می شد, یک اختلال گسسته در باره ی هویت هاست, که در آن دو یا چند هویت (یا شخصیت) موازی کنترل رفتار های فرد را در دست می گیرند. بیمار تحت شخصیت و هویت غالب خود بوده و هرگاه تحت کنترل هر یک از این هویت های خود قرار بگیرد ،از اتفاقاتی که تحت کنترل بقیه هویت ها بوده ،خاطره ای نخواهد داشت. هویت های مختلف فرد, می توانند تفاوت های واضحی در لحن صحبت کردن (و حتی لهجه فرد), رفتار ها, تفکرات, و حتی جنسیت داشته باشند (یعنی ممکن است که یکی از هویت های موازی یک بیمار مرد فکر کند که یک زن است) هویت های موازی حتی می توانند مشکلات “جسمی” از قبیل آلرژی؛ تغیر دست غالب, یا احتیاج به عینک داشته باشند, این هویت ها بیشتر اوقات واضح هستند (آنقدر واضح است که “رفتار” جدید فرد بیمار کلا با حالت عادی اش متفاوت است)
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_پانزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
پلیسها داشتند همه اتاقهای آن خانه ی مخوف را میگشتند. صوفی پتویی روی شانه اش انداخته بود و کنار بهار، در ماشین نشسته بود. به علی گفتم، جریان صوفی؟ گفت، چند روزه میخوام بت بگم؛ ولی نمیشد. ماجرا تازه ست. صوفی رفته بود کلانتری... حالا بهت میگم.. تو خوبی؟ گفتم، گمونم! همیشه تو زندگیم به موقع اومدی، بی موقع میخوای بری.... من الان یه عالمه سوال دارم ! گفت؛ خودمم همینطور. صبر کن. فعلا فقط فهمیدیم قبر بهار خالیه.. گفتم؛ پس روژان زنده ست؟ گفت نمیدونم! به هر حال بهارو که نمیتونسته بکشه. پدر بهار گفته بود این پول فقط دست قیم و سرپرست بهار باید باشه، وگرنه به یه سازمان خیریه بخشیده میشه. واسه اون پول ، بهارو زنده نگه داشت! به اسم اینکه شوهرشه؛ اما بیچاره ش کرد! حالا باید دید تو، چه کسی تو راه پله دیدی؟ گفتم: سیمین نبود. شکل بهار بود.. اما به نظرم یه کم پخته تر. مطمینم بهار نبود. الان که فکر میکنم انگار میخواست لحن حرف زدن بهارو تقلید کنه.. یکی از سربازها آمد: تو خونه چیزی نیست جز غذای گندیده! علی گفت؛ حیاط خلوت! گفت، گشتیم. یه دوچرخه کهنه بود با یه باغچه سبزیجات. گفت؛ باغچه رو بکنین.. زیرخاک! یادته به من گفت تو حیاط پشتی خاکت میکنم ؟ یا نمیدونم.، تو خاکم کن...همونجا شک کردم!
بهار، تنگ ماهی اش را بغل کرده بود. یک سرباز هم قفس قناری اش را نگه داشته بود. جمشید با دستبند، در ماشین دیگری بود؛ اما بیخیال به نظر میرسید. فریاد یکی از ماموران بلند شد. اینجا یه چیزیه ! بهار داد زد؛ تربچه های منو خراب نکنید! همه به سمت حیاط پشتی دویدند. به بهار لبخند زدم؛ جوابم را نداد. به سیمین گفتم؛ پرویز داره میاد، آرام گفت؛ شما نمیدونید... گفتم چیو؟ زیر لب گفت: تموم نشده ! هیچوقت نمیشه..
جنازه زیر خاک، یک زن بود. صورتش را له کرده بودند که شناخته نشود؛ زنی میانسال. آمبولانس خبر کردند. علی کنار ماشین مشکات رفت و گفت؛ اون زیر چی کاشتی؟ جمشید خیره گفت؛ آدم فضول! گفتم که فضولا جاشون اون زیره! تو هم نوبتت میرسه قلدر ! هوش جمشید مشکاتو دست کم نگیر!....شاگرد اول دانشگاه بودم همیشه ، سرباز! صوفی در ماشین جلویی، با دیدن جنازه جیغ کشید. من رفتم آرامش کنم. خشن مرا کنار زد، داد زد، حاج علی منو از اینجا ببر! قول دادی! قول؟! قراره کجا ببرتت؟ گفت: به تو چه؟ گفتم: چته؟ گفت؛ من جز حاج علی با هیچکی حرف نمیزنم ! به خودشم گفتم. بهار با دیدن جنازه داد زد: سیب زمینیام! هنوز نرسیده بودن! سیمین ساکت بود. پرویز رسید. گفت؛ خدا رو شکر. پس آرش آزاد میشه؟ علی گفت، آره؛ ولی اول نمیخوای خانمو ببینی؟ پرویز گفت: خانم؟ پدرم صوفی رو کشته؟ علی به سیمین اشاره کرد. پرویز گفت:ایشون کی هستن؟ من نمیشناسم ! سیمین گفت، واقعا؟ به چشمای من نگاه کن! صوفی داد زد؛ حاج علی جون... سردمه! حس کردم رنگ پرویز پریده است...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
دوستان
طرفدران و خوانندگان
#شیداوصوفی
اولا خواهش میکنم نترسید.ما شبها دور هم خوانی داریم که با هم باشیم.خیلی ها نوشتید که حتی نمیتوانید بروید آب بخورید!
3.رمانهای روسی سی چهل شخصیت و اسم دارند.ما اینجا چند نفر اصلی بیشتر نداریم.جمشید مشکات.بهار.روژان.سیمین.پرویز مشکات.آرش.صوفی.شیدا.حاج علی.و آدمهای فرعی....
3.فکر کنید پلیسید.اگر از دید پلیسی به قضیه نگاه کنید؛ باید بیشتر تحلیل کنید.
#انگیزه _ها....
چرا مشکات باید کسی را بکشد.یک زن را ؟آن زن چه میداند و چه خطری برایش دارد؟ که باید بمیرد!!!!!!
2، مشکات تیزهوش است ، یا بیمار متوهم یا هر دو؟ یک سایکو پات یا ضد اجتماعی تیزهوش است یا یک سایکو پات معمولی؟؟
3، صوفی هفده ساله ، نمرده.اما آیا دختر خوب و سالمی است یا استاد گول زدن است؟ آن از فرارش.حالا هم پناهندگی اش به کلانتری و علاقه ی پنهانش به علی.....که لج شما را در آورده ! و جنازه سوخته مال چه کسی بوده.صوفی میداند!
4.سیمین کیست؟ تازه یه قصه آمده.اما انگار قدیمیست.پدر آرش حدود 38 ساله و سیمین 30 ساله است..کیست که معتتقد است پرویز عاشقش بوده و چرا این را می گوید؟چه چیزی عایدش میشود؟
5 .روژان مرادی چه شد؟ ! آیا واقعا با خونریزی مغزی مرد و جسدش جایی پنهان است؟همین؟؟؟؟؟؟؟؟
6، مشکات فقط به دختر مو مشکی علاقه دارد یا دختر باهوش مو مشکی....؟؟؟؟
7، چرا مادر جمشید مشکات میگوید او عاصی ترین بچه اش بود؟چه کرده بود که او را از ایران دور میکنند؟
8، اصلا مگر مشکات کلکسیون زن مو مشکی دارد.دنبال چیست؟چه میخواهد؟
9-صوفی فقط هفده سال دارد و بازیگوش است.او در بوسنی نبوده! اما کجاها بوده خدا میداند!
10.چرا مادر بهار را نمیبینیم؟ چرا دیگر اسمی از او درقصه نیست؟
و صدها چرای دیگر.....آیا عشق میتواند نسل به نسل منتقل شود؟یا عشق فقط خودخواهی یا یک توهم است؟
فکر کنیم!!!!.....
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
#با_هم_بخوانیم
@chista_yasrebi
طرفدران و خوانندگان
#شیداوصوفی
اولا خواهش میکنم نترسید.ما شبها دور هم خوانی داریم که با هم باشیم.خیلی ها نوشتید که حتی نمیتوانید بروید آب بخورید!
3.رمانهای روسی سی چهل شخصیت و اسم دارند.ما اینجا چند نفر اصلی بیشتر نداریم.جمشید مشکات.بهار.روژان.سیمین.پرویز مشکات.آرش.صوفی.شیدا.حاج علی.و آدمهای فرعی....
3.فکر کنید پلیسید.اگر از دید پلیسی به قضیه نگاه کنید؛ باید بیشتر تحلیل کنید.
#انگیزه _ها....
چرا مشکات باید کسی را بکشد.یک زن را ؟آن زن چه میداند و چه خطری برایش دارد؟ که باید بمیرد!!!!!!
2، مشکات تیزهوش است ، یا بیمار متوهم یا هر دو؟ یک سایکو پات یا ضد اجتماعی تیزهوش است یا یک سایکو پات معمولی؟؟
3، صوفی هفده ساله ، نمرده.اما آیا دختر خوب و سالمی است یا استاد گول زدن است؟ آن از فرارش.حالا هم پناهندگی اش به کلانتری و علاقه ی پنهانش به علی.....که لج شما را در آورده ! و جنازه سوخته مال چه کسی بوده.صوفی میداند!
4.سیمین کیست؟ تازه یه قصه آمده.اما انگار قدیمیست.پدر آرش حدود 38 ساله و سیمین 30 ساله است..کیست که معتتقد است پرویز عاشقش بوده و چرا این را می گوید؟چه چیزی عایدش میشود؟
5 .روژان مرادی چه شد؟ ! آیا واقعا با خونریزی مغزی مرد و جسدش جایی پنهان است؟همین؟؟؟؟؟؟؟؟
6، مشکات فقط به دختر مو مشکی علاقه دارد یا دختر باهوش مو مشکی....؟؟؟؟
7، چرا مادر جمشید مشکات میگوید او عاصی ترین بچه اش بود؟چه کرده بود که او را از ایران دور میکنند؟
8، اصلا مگر مشکات کلکسیون زن مو مشکی دارد.دنبال چیست؟چه میخواهد؟
9-صوفی فقط هفده سال دارد و بازیگوش است.او در بوسنی نبوده! اما کجاها بوده خدا میداند!
10.چرا مادر بهار را نمیبینیم؟ چرا دیگر اسمی از او درقصه نیست؟
و صدها چرای دیگر.....آیا عشق میتواند نسل به نسل منتقل شود؟یا عشق فقط خودخواهی یا یک توهم است؟
فکر کنیم!!!!.....
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
#با_هم_بخوانیم
@chista_yasrebi
#ناز
#محسن_چاوشی
#فرقی نمیکنه کی عاشق کیه
#ترانه ای که مرا به یا د دو نفر خاص در رمان
#شیداوصوفی
می اندازد....
#داستان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
#محسن_چاوشی
#فرقی نمیکنه کی عاشق کیه
#ترانه ای که مرا به یا د دو نفر خاص در رمان
#شیداوصوفی
می اندازد....
#داستان
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
🍀🍀🍀
.
#چالش_چیستا همه را دعوت کرد به #از_عشق_گفتن. آن هم صریح و بی تردید. خواست که به هر کسی که دلمون اهلیش هست، چه در کنارمون هست چه نیست، بی تأمل بگیم دوستش داریم و ببوسیمش. و بگوییم #چیستا_گفت
چند ثانیه ای فکر کردم و گفتم خب من که کسی رو ندارم اما تو همون چند ثانیه #مادرم مثل نور امید تو ذهنم ظاهر شد و خدارو شکر کردم.
بهترین کسی که بی هیج نگرانی میشه راحت بهش بگم #دوستت_دارم مادرم هست.
من هم همگی شما رو به #چالش_چیستا دعوت می کنم. به عزیزانمون بی هیچ تأملی بگیم #دوستشون_داریم و ببوسیمشون و در صورت تعجبشون بگیم #چیستا_گفت
تو راه #عشق باید از #مرز_خویشتن عبور کرد. درنگ نکنید.
#چالش #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #چالش_چیستا #چیستا_گفت #دوستت_دارم
#مادر #عشق_جاودان #بهترین_یار #تا_همیشه_دوستت_دارم #یار_ماندگار
.
.
.
#از_صفحه_مخاطبانم
#چالش_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
.
#چالش_چیستا همه را دعوت کرد به #از_عشق_گفتن. آن هم صریح و بی تردید. خواست که به هر کسی که دلمون اهلیش هست، چه در کنارمون هست چه نیست، بی تأمل بگیم دوستش داریم و ببوسیمش. و بگوییم #چیستا_گفت
چند ثانیه ای فکر کردم و گفتم خب من که کسی رو ندارم اما تو همون چند ثانیه #مادرم مثل نور امید تو ذهنم ظاهر شد و خدارو شکر کردم.
بهترین کسی که بی هیج نگرانی میشه راحت بهش بگم #دوستت_دارم مادرم هست.
من هم همگی شما رو به #چالش_چیستا دعوت می کنم. به عزیزانمون بی هیچ تأملی بگیم #دوستشون_داریم و ببوسیمشون و در صورت تعجبشون بگیم #چیستا_گفت
تو راه #عشق باید از #مرز_خویشتن عبور کرد. درنگ نکنید.
#چالش #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا #چالش_چیستا #چیستا_گفت #دوستت_دارم
#مادر #عشق_جاودان #بهترین_یار #تا_همیشه_دوستت_دارم #یار_ماندگار
.
.
.
#از_صفحه_مخاطبانم
#چالش_چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
#توضیح :
مطلب
#چالش_چیستا که دوستمان در مورد مادر عزیزش نوشته بود و چه کار خوبی هم کرده بود، از صفحه ی خانم مهسا فرانس انتخاب شده است
و چه کسی بهتر از
#مادر که او را در چالش عشق تگ کنیم....
حالا چه بخواند و چه نخواند یا نباشد که بخواند..سایه ی همه ی مادران بر سر ما....
#چیستایثربی
#مهسافرانس
#چالش_عشق
#مادر
@chista_yasrebi
مطلب
#چالش_چیستا که دوستمان در مورد مادر عزیزش نوشته بود و چه کار خوبی هم کرده بود، از صفحه ی خانم مهسا فرانس انتخاب شده است
و چه کسی بهتر از
#مادر که او را در چالش عشق تگ کنیم....
حالا چه بخواند و چه نخواند یا نباشد که بخواند..سایه ی همه ی مادران بر سر ما....
#چیستایثربی
#مهسافرانس
#چالش_عشق
#مادر
@chista_yasrebi