چیستایثربی کانال رسمی
6.56K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
دوستان خوبم ؛ خوانندگان داستان دنباله دار
#او_یکزن

102 شب باهم بودیم و فقط 5 شب مانده.....که پشت هم قصه نخواهیم داشت....و دلایلی هم دارد که از لحاظ روانشناختی مهم است.

دوم : میتوانید داستان را از
#کانال_خاص_خودش که فقط در آن قصه ی #او_یکزن است ؛ دنبال کنید.
@Chista_2

روی آدرس فوق کلیک کنید.


سوما ؛ شما آدمهایی را شاید ندیده باشید که رنج زیادی کشیده اند ؛ و همه چیز خود را در راه آرمانهایشان از دست داده اند و آخر هم به هدف خود نرسیده اند ! این آدمها شاید با خانواده ی خود مهربان باشند ؛ ولی برای کسانی که دشمن می انگارند ؛ هیچ رحمی ندارند!
#هیچ_رحمی


و چهارم و مهم تر از همه :

چون داستان در #کانال کاملتر است و مجبورم بالاخره این قصه را تا #آخر در کانال هم بگذارم ؛ به تمام خانواده ها هشدار میدهم ؛ قسمت بعدی ؛ مثل زندگی واقعی برخی از ما ؛ خشن است....خواهش میکنم فرزندانتان ؛ آن رانخوانند !
...چون من نمیتوانم داستان را به خاطر عده ای ابتر بیان کنم...
دختر من نخواهد خواند ! پس شما هم اگر خشونتی را که من لمسش کرده ام ؛ دوست ندارید ؛ نخوانید و حتما فرزندانتان نخوانند....
با سپاس فراوان.

#چیستایثربی

#نویسنده_داستان_او_یکزن

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
دوستان اگر به
#آثار_من علاقه دارید ؛ برخی از آنها در بازار کتاب موجود نیست ؛ اما در اپلیکیشن
#طاقچه موجود است.لیست کتب
#چیستایثربی را در طاقچه ؛ جستجو کنید و انتخاب کنید ؛ آدرس سایت و تلگرام طاقچه در پایین همین پست آمده است.

#اول_تو_بگو
#نمایشنامه_روانشناسی_اجتماعی
#چیستایثربی

#خلاصه_داستان

اگر خلبانی به دلیلی ؛ ترس از پرواز پیدا کند و برای مدتی خود را در اتاق روی پشت بام خانه اش حبس کند که همه فکر کنند خارج است تا شغلش را از دست ندهد ، همسرش در طبقه ی پایین ؛ باید به زندگی عادی ادامه دهد و به مردم دروغ بگوید که شوهرش خارج است...در حالی که میداند همسرش درست ؛ بالای سرش است ! حالا این دو نفر که فقط ؛ ده پله تفاوت دارند ؛ اگر گیر یک گروه بیکار ؛ دروغباف و متوهم بیفتند که به هردو نسبتهای ناروایی چون خیانت وارد میکنند ؛ چه باید بکنند ؟!...

زن میداند که شوهرش طبقه بالا در اتاقکی ؛ خودش را حبس کرده و با زنی فرار نکرده ! و مرد هم میداند که زنش طبقه پایین به کار و زندگی اش مشغول است ؛ و با مردی دوست نشده و به او خیانت نکرده و......اما گروه دروغبافان بیکار و بیمار ؛ انقدر از این دو میگویند و آنقدر در همه ی محل و حتی محل کار آنها ؛ شایعه میپراکنند که کم کم ؛ این دو نفر که تاکنون عاشق هم بوده اند!!!!...



#اول_تو_بگو
#برنده_اول_متن
#اولین_جشنواره_تاتر_بانوان
#نویسنده:
#چیستایثربی

برنده ی بهترین متن
#اجتماعی در مرکز
#گفتگوی_تمدنها

#چاپ_اول:پارمیدا
#چیستایثربی
فایل و نسخه ی دانلود فعلی:

#طاقچه





یا دانلود از اپلیکیشن
#طاقچه

سوال بیشتر :
#تلگرام طاقچه

@taaghche_supportکانال طاقچه برای ارتباط

@chista_yasrebiکانال تلگرام رسمی

yasrebi_chista اینستاگرام اصلی

Www.taaghche.ir
@chista_yasrebi میتوانید برخی کتب غیر قابل دسترس مرا از طاقچه تهیه قرمایید.

Www.taaghche.ir
#چیستایثربی
#کتب_دانلودی
#همکلاس
#خواننده : #وفا
#ترانه_سرا : #جهانبخش_پازوکی
#موسیقی : #جهانبخش_پازوکی
#تنظیم_کننده : #منوچهر_چشم_آذر

#چیستایثربی

این ترانه هم ؛ تقدیم به :
#دانشجویان و
#مدرسه_روها.....

یادم است فیلمش را در سالهای ابتدایی دبستان دیدم ....ماهم که همیشه #عاشق....چه شود !!!

امید من به پاییزه.....
که دیدار تو آسونه !
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
تقویم ؛ شرمسار هزاران نیامدن ؛
_یک بار آمدن ؛ و پس از آن ؛ نیامدن

این قصه مال توست ؛ بیا قهرمان من!
کاری بکن ؛ چه قدر به میدان نیامدن ؟

#محمد_سعید_میرزایی
#انتخاب_امشب
#چیستا_یثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
#چیستایثربی
دروسعت قلب چهارده سالگی اش مانده

#نگاهی_به_رمان_پستچی_چیستایثربی
از پیچ
#ثریا_حسن_زاده



گاهی باید از یک جایی شروع کرد
همیشه برای من آغاز سخت بوده است ، به اتمام رساندن را خوب بلد شده ام ... اما باید‌از جایی شروع میشد این آغاز دشوار ، این حرفها که مدام پشت سر هم به صف می ایستند و آنقدر زیادند و همه شان شیرین که نمی خواهم هیچ یک از قلم این گفتن بیفتد ... پس اینگونه جوهر را به رقص قلم در می آورم ،
به نام آفریدگارِ بانوی عشق و الهه صبر سرزمینم ؛ چیستا ... چه بسیار آدمهایی که زاییده شدند برای شکستن و چه بسیار آنها که زاده شدند برای ساختن و آفریدن
دخترکِ معصوم چهارده ساله
قاصدی آسمانی ،
و نامه هایی که برای دیدار نوشته میشدند
دیدار قاصدی که نخوانده نامه ها را به مقصد بازمیگرداند و بی خبر از نگاههای حرف های عاشقانه نامه ، فقط میگفت : چقدر نامه دارید ، خوش بحالتان ...!
جاودانه ترین جمله ناتمامِ تمام شده دنیا ، "چقدر نامه دارید ، خوش بحالتان" .
رنج از آنجایی متولد شد که در دیگران رحم به عشق مُرد ،
از آنجایی که ریحانه فقط به ارثی فکر میکرد که حقش بود و به تنها چیزی که جلوی چشمانش بود و نخواست ببیند و فکر کند حقِ عاشقی و به ارث رسیدن دو نفر به نام هم بود ...
قاصدِ آسمانی و
دخترک هجده ساله که به گمانم قدرت عشق قلب اورا در همان وسعت قلب چهارده سالگی هایش نگه داشته است ... رنج از آن جایی جوانه زد
که بوته های نو رَس مهر و انسانیت بین آدمها و جهان را تبرِ طمع و جاه قطع کرد ...
از آنجایی که صرب ها و بوسنیایی ها بر زمین خدا جنگ به پا کردند و تاوانشان را نامه های نوشته شده ای دادند که هیچ گاه به قاصد آسمانی نرسیدند ... رنج ؛
از آن جایی سربرآورد که شبِ قبلش
آسمان به اندازه تمام هجده سالگی های چیستای عاشق بارید
و تنها سقف بین راه‌ِ ناتمام در آن بارانِ غم آسا که قاصد و دخترک قدم گذاشته بودند ، چترشان بود ... از آنجایی باران اندوه را گریست که دخترک در جواب دیررسیدن به امام‌زاده و محفل درددلها گفت : قیامت برسیم ، برو !
و دنیا هنوز هم نامه ها را از رسیدن به قاصد پنهان می کند
و قیامت ...
تمام شاید ها رنگِ "شدن" و حقیقت میگیرند
و نامه ها یکی پس از دیگری خوانده میشوند
و عشق
به آرامش و آسایش قلمش را به دست می گیرد
و از نگاهی مینویسد که نخستین بار او را در دنیای فانی
بین قاصد آسمانی و دخترکی چهارده ساله آفرید ... به نام عشق
و به نام آخرتی که چیستا و علی به نام هم خواهند خورد !
|ثریا حسن زاده|
چقدر سخت بود برای شما نوشتن ، اما بالاخره بعد از خوندن پستچی نتونستم جلوی نوشتن رو بگیرم ، ممنون که می نویسید ...


#ثریا_حسن_زاده
#یادداشتی_بر_پستچی
#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدودو
#چیستایثربی


تکرار کردم میتونم اینجا بمونم؟ چندلحظه ای به فکر فرو رفت.از جایش بلند شد و گفت: چند لحظه! فوری به شبنم زنگ زدم ؛گفتم :رفته اجازه بگیره؛ شبنم گفت:به بابای وحشیش نرفته! اهل ریسک نیست؛ نمیخواستم کسی بفهمه!
عکسی که تو حیاط ویلا ؛ با شهرام و علیرضا ؛ انداختی نشونش دادی؟نکنه شک کرده؟به علیرضا زنگ نزنه؟! گفتم:گمونم اعتماد کرده....

ایرانه برگشت؛سریع قطع کردم.گفت: من واقعا معذرت میخوام ؛اینجا قوانین سرسختی دارن ؛ اما اگه شما درخطرین؛ من میتونم چند روزی ببرمتون اتاق خودم ، ته شهر؛ یه آلونکی هست که فعلا مخفیتون کنه! این راز بین ما میمونه...برای شبنم اس ام اس زدم ؛جواب داد:

قبول کن،سریع!

یکساعت بعد در یک کوچه قدیمی، ایرانه ؛ در سبزکهنه ای را باز کرد. یک اتاق نقلی و مرتب بود.تقریبا هیچ چیز نداشت؛ جز یک جانماز؛ گوشه ی اتاق؛ رختخوابی که رویش ترمه انداخته بود؛ و یک عکس مادرش روی دیوار که فقط چشمهایشان شبیه هم بود؛

چند تخم مرغ برداشت؛ املتی درست کرد؛ جای مرا انداخت؛ خوابیدیم.

طبق قرار ؛ وقتی مطمین شدم خوابش برده؛ به شبنم که آن پایین کشیک میداد پیامک دادم: خوابید! شبنم نوشت؛ در را باز کن!نوشتم : چکار میخوای کنی؟ نوشت: باز کن دختر! کار دارم....

قرار ما این بود که من با دختره تنها باشم! اصلا قرار نبود شبنم ؛ خودش را نشان دهد؛ وگرنه شاید این کار را قبول نمیکردم !...
شبنم وارد شد ؛ تونیک و شلوار با شال مشکی ؛ بالای سر ایرانه رفت ؛ ایستاد ؛ چند لحظه به او خیره شد؛ ناگهان بطری آب معدنی را از کیفش درآورد و تا من بفهمم چه شده؛ آب را روی صورت و تن ایرانه ریخت.ایرانه با وحشت ازخواب پرید! سخت شوکه شده بود!...

گفت:چی شده؟! طوبی خانم کجایی؟ سایه ی شبنم؛از نور چراغ پشت پنجره بالای سرش دیده میشد.گفت :

این خانم کیه؟! از وحشت ؛نفس نفس میزد!خواستم چراغ را روشن کنم ؛شبنم گفت: دست نزن! تو تاریکی؛ عین پدرش! با همین روش بیدارمون میکرد... مگه اون ؛ چراغ روشن میکرد؟! پونزده سال ؛ تو تاریکی و سرمای یه زیرزمین بودم ! ایرانه گفت: پدرمن؟
پدرم؛ رییس زندان بود؛ بعد هم ؛ استعفا داد ؛ شبنم گفت: بهت دروغ گفتن!
پدر تو باعث استعفای اون رییس بیچاره ی اون زندان شد! میدونی اسم پدرت مهرداد بود؟!

شغل شریفشم ؛ شکنجه گر؛ اخاذ ؛ آدم فروش ؛دزد؛ قاتل؛ قاچاقچی؛ هر چی بد؛ تو دنیا پیدا میشه! اگه مادرت تو پارکا ؛ به تن فروشی افتاد؛ مقصر بابات بود با اون چکای نزولی.....

گفت:شما کی هستی؟ شبنم گفت: بگو کی بودم؟ زنی که پونزده سال جوونیشو ؛ تو دخمه ی بابای روانیت ؛ زندانی بود! هر روز جلوش ؛ شکنجه میدید؛ اونا رو میاورد اونجا؛ جوونای بیچاره رو...مردم مختلف ؛ از هر سنی...بعد اذیتشون میکرد؛گاهی هم زیرشکنجه میمردن ! یه ماشین آشنای نعش کش داشت؛ میامد جسد رو میبرد ؛ احتمالا یه جا سر به نیست میکرد... گفت: چرا؟
شبنم گفت: پس تو نمیدونی دختر کی هستی؟ بلند شو! گفت: خواهش میکنم. شبنم داد زد: گفتم بلند شو! منم به پدرت گفتم ؛ خواهش میکنم! مگه گوش کرد؟ تازه وادارم میکرد نگاه کنم ؛ و همه چیز رو یاد بگیرم ! زجر دادن آدمای بدبختو!...از تو هم جوونتر بودم !

پدرت آدمای زیادی رو به عزا نشوند؛ یکیش خونواده ی خواهر خونده ی من! شوهرش ؛ قاضی نیکانو کشت ؛یکی دیگه ش ؛ بابای علیرضا؛ توماس آوانسیان...یکیش خودم! و خیلیا...حالا از جون پسر من چی میخوای؟

گفت:من نمیدونم! من کاری نکردم!...شبنم دادزد:
بچه ی اون نمک به حرومی! این کافی نیست؟ خون نجس اون تو رگات؛ مثل کثافت بالا میره...تقاص گناهاشو چه جوری میخوای پس بدی ؟من ترسیده بودم؛ شبنم ؛حال عادی نداشت.تا حالا هیچ زنی را در چنین شرایطی ندیده بودم! چشمانش رنگ خون شده بود! میلرزید.گفت: نه اسم اون طوباست؛ نه شوهرش آشغالی مثل مهرداده!..اینا بازی بود بچه که ببینیم؛ چقدر میدونی...ظاهرا نذاشتن بدونی! اما من معلم خوبی ام؛ یادت میدم...داشت دستکش جراحی دستش میکرد ؛ گفتم :شبنم خانم ؛شما قول دادین؛ فقط یه شب کنارش بمونم و ازش یه سری اطلاعات بگیرم.اطلاعاتی نداره !...چیکار میخواین کنین؟
اون مقصر گناهای پدرش نیست!...
شبنم ؛ مرا با خشونت کنار زد و گفت : گوشیاتونو بدین به من! زود!...هر دو تون ! و منتظر واکنش ما نماند.
گوشی مرا از جیبم در آورد و مال ایرانه را از روی زمین برداشت؛ هر دو را خاموش کرد.
گفت : خونه که تلفن نداره؛ چک کردم....گفتم : تو رو جون علیرضا...این دختر به من اعتماد کرده! گفت: بسه دیگه! چرا متوجه نیستی نلی؟ ... اگه فقط یکی؛ یکی از نسل اونا به مهرداد بره؛ اگه خون مهرداد تو تنش باشه ؛ اگه ژن ؛ کار خودش رو بکنه ؛ تمام این فجایع ؛ باز تکرار میشه؛ تو نمیدونی پدرش با ما چه کرد...میخوای یکیشو ؛ نشونش بدم؟! گفتم : نه ؛خواهش!
#ادامه102
#پست_بعد⬇️
@Chista_Yasrebi
#ادامه_او_یکزن
#ادامه_پست_قبل
#ادامه_قسمت_صدودو
#ادامه102🔼
#چیستایثربی

شبنم گفت: تا وقتی این دختر ؛ سالم باشه و برای خودش بگرده ؛ انگار گذشته داره
دور ما ؛ میچرخه... گیریم این دختر ؛ نتونه از علیرضای من بچه ای بیاره ؛
خون اون هیولا که تو تنش هست !...مردای دیگه که هستن !... فرصتهای دیگه....
من عمرمو بیخود هدر ندادم....من قسم خوردم....پونزده سال ؛ تو اون دخمه ؛ بالای سر زخمیا و مرده ها فاتحه خوندم و قسم خوردم که نذارم این بلاها سر کس دیگه ای بیاد....سر نسل دیگه ای....
گوش کن نلی!

نسل مهرداد ؛ بچه نمیاره ؛ ابتره! باید عقیم شه ! حالا تنها وقتشه ! زود باش ؛

دست و پاشو ببند !....

تو هم خوب گوش کن دختر خانم ! رو به ایرانه کرد : تکون بخوری یا داد بزنی ؛ همونطور که باباتو کشتم ؛ تو رو هم میفرستم وردست اون!
..قسم میخورم ؛ دیگه هیچی برام نمونده! جز این یه قولی که به خودم دادم.....

هر کار میگم ؛ میکنی؟ فقط میگی چشم ! این جمله ی بابات به من بود !

"بگو چشم ! بگو چشم ماده سگ " اینو بابات هر لحظه ؛ بهم میگفت !

پونزده سال وادارم کرد بگم چشم ! حالیت شد؟!.....

ایرانه در شوک بود ؛ قطره اشکی از چشمان سیاهش ؛ فرو لغزید ؛ فرصتی نبود!

شبنم رو به من ؛ داد زد : مگه کری؟ گفتم ببندش ! بیا ؛ این طناب...

چند متر طناب به سمت من پرتاب کرد....حس کردم بچه ام ؛ گوشه ی دلم به سنگ بدل شده است .....تکان نمیخورد! درد شدیدی در شکم حس کردم ؛ خم شدم...شبنم داد زد : همه ی عمرم ؛ منتظر این لحظه بودم...انتقام ! خرابش نکن نلی !...این برای نسلای بعده...نسل بچه ی تو...بچه ام را در دلم ؛ حس نمیکردم ! نسل بعد را حس نمیکردم! چه کسی باید برای نابودی نسل بعد ؛ معذرت میخواست؟!....اصلا مگر ؛ برای کشتن آدمها ؛ معذرت میخواهند؟



#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_دوم/#دو_بخشه
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
Yasrebi_chista instagram


نویسنده ی این داستان
#چیستایثربی است.کتاب زیر چاپ است و هر گونه اشتراک گذاری باید با ذکر نام نویسنده باشد ؛ وگرنه زیر پا گذاشتن قوانین کپی رایت است.

#کانال_داستان_او_یکزن
که در آن تمام قسمتها ؛ پشت هم آمده اند :
@chista_2



https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
دوستان داستان
#او_یکزن فقط در این کانال و کانال
#چیستا_دو معتبر است...

#چیستایثربی
Forwarded from Love
مسابقه ی
#جمله_نویسی تا آخر
#او_یکزن تمدید شد.چون بسیاری از جملاتی که دوستان نوشته بودند ؛ از دیگران بود ؛ نه خودشان!

ما جمله ی خودتان را میخواستیم و هنوز میخواهیم.....زیر پست من باعینک دودی...تا آخر قصه ی
#او_یکزن درددلهای خود را در قالب جملات برای ما بنویسید...

#چیستایثربی
#کانال_عشق
@maryppopins
@Chista_Yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_صدو_سه
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

دردم شدید بود ؛ نشستم ؛ شبنم گفت: چته؟ گفتم : بچه رو حس نمیکنم ؛ شبنم به ایرانه گفت: بلند شو!


ایرانه با ترس بلند شد . شبنم گفت:
برو طرف دستشویی! بعد دستهای ایرانه را ؛ به چهار چوب در دستشویی بست؛ رو به من کرد و گفت: تو تکون نخور! هر چی دیدی؛ یا شنیدی؛ ابدا از جات تکون نخور ؛ ببین ؛ من مسلح نیستم! حتی چاقو ندارم ! برای آدمکشی نیامدم...فقط ماموریتمو انجام میدم و میرم ! تو هم انگار؛ هیچی ندیدی ؛ باشه؟!
جواب ندادم. با صدای فریاد ایرانه تکان خوردم ؛ شبنم با پوتینهایش ؛ لگدهای محکمی به پهلوی ایرانه میزد؛ دخترک سعی میکرد بلند فریاد نکشد؛ ولی نمیتوانست! شبنم لگد ؛ پشت لگد بود که به دنده ها ؛ شکم و کمر دختر ضعیف الجثه میزد و مدام فریاد میزد:
بگو گور بابای مهرداد لعنتی! بگو گور بابام ! بگو! خداروح مهرداد رو ببره ته جهنم!
بگو روحش بمونه تو تاریکی! بگو خوراک کرما بشه ؛ هیچ رستاخیزی براش نباشه ! بگو لعنت به مادری که مهرداد روانی رو زایید ؛ بگو لعنت به پدرو مادر مهرداد ! بگو ! و لگد بود که با خشم فرو خورده سالیان ؛ به شکم و پهلوی دختر بیچاره میزد و ایرانه از دهانش خون بیرون میریخت و آهسته میگفت: لعنت به کسی که مهرداد رو زایید؛ لعنت به روزیکه به دنیا اومد؛ لعنت به پدرش ؛ به مادرش ؛ و دیگر بیحال شد؛ روی پا بند نبود ؛ از چهار چوب در ؛ آویزان شده بود ؛ میدانستم هر چه بگویم وضع را بدتر میکنم...سکوت کرده بودم ؛ و سعی میکردم نگاه نکنم ؛ به خاطر بچه ام ! و دعا میکردم ؛ فقط دعا ! خدا به دادمون برس ! به داد همه مون.... شبنم گفت: کی به داد من رسید؟ وقتی زیر لگدای پدر جونور این ؛ له میشدیم؟ همه مون؟ کی نجاتمون داد؟!... گفتم: حتما شمام دعا میخوندین! و ادامه دادم : خدایا نجات ؛ خدایا ببین مارو ! خدایا کمک !..... ایرانه بیهوش بود،شبنم دستهایش را باز کرد ؛ با همان دستکش جراحی ؛ کیف ابزار جراحی اش رابرداشت.
گفت: چراغو بزن! از باباش همه ی این عملیاتو یاد گرفتم؛ زیاد طول نمیکشه! تا به هوش نیامده ؛ کار رو تموم میکنم ! حس میکردم من هم خونریزی دارم ؛ به زمین چسبیده بودم ؛ فقط گفتم : قسم به خدایی که میبخشد!

گفت:چراغو بزن دختر! پشت سرم ؛ چراغ روشن شد؛ سردار بود ! تنها !
گفت: تمومش کن شبنم !مگه سلاخی تو؟ خواهر حافظ قرآن؟
شبنم شوکه شد!
سردارگفت: فکر کردی فقط تو ؛ زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ نه؛ منم حواسم بت هست ؛ یه کم طول کشید پیدات کنم ؛ با اون بلایی که سرشهرام؛ فامیل خودت آوردی! بچه ی مهتاب! شبنم وحشیانه گفت: کاریش نکردم!
زیاد سراغ زنشو گرفت ؛ یه مدت بیهوشش کردم؛با همون آمپولایی که مهرداد به ما میزد؛ بیحس کننده! خطرناک نیست که!سردارگفت: دوز بالاش فلج میکنه! بعدم ماشین شهرامو ؛ تو یه پارکینگ متروکه ؛ قایم کردی و گوشیشو برداشتی ؛ خدارو شکر؛ عليرضا پارکینگو ؛ یادش اومد...شک کرد بهت؛ دست و دهن و پای شهرامو بسته بودی! چراشبنم؟! تو اینجوری نبودی!
شبنم چند لحظه سکوت کرد؛ بعد گفت: منو ببر بیمارستان سردار! مریضم قهرمان! بستریم کن!خواهش میکنم! و گریه اش گرفت!
بالاخره بانوی شکست ناپذیر ؛ اشکهایش جاری شد !...با همان دستی که اشکش را پاک میکرد ؛ خون کنار دهان ایرانه را هم ؛ پاک کرد....شبنم گریه میکرد ؛ و سردار مات و ساکت ؛ به او خیره بود....

#او_یک_زن
#قسمت_صد_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
این کتاب به زودی در نسخه ی مفصل تر؛ چاپ میشود.
دوستانم ؛
#این_کانال و
#کانال_قصه_های_من ؛ تنها کانالهای معتبری هستند که نسخه ی صحیح و کامل داستان را دارند.
#آدرس_کانال_او_یکزن
که همه ی قسمتها پشت هم ؛ در آن است.
@chista_2
برای شما نوشتم؛ مینویسم و خواهم نوشت... دوستتان دارم.کتاب به مردم خوبمان تقدیم میشود...مردم
#صبور و #شریف ایرانی.

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig
نمیشه دل داد ؛ فرداش پس گرفت....



خب سردار ؛ برای دختری که پونزده سال به امید تو ؛ توی دخمه ی شکنجه زنده موند ؛ چه کردی؟! فقط اسلحه دستش دادی و فرستادیش ماموریت؟ با دلش چه کردی؟


معلومه وقتی اینجور تنهاش میذاری... و میری با دوشیزه ی آفتاب مهتاب ندیده ی رنج نکشیده ای ؛ عروسی میکنی ؛ یکی رو از درون میکشی و یه شبنم میسازی.... مگه مهردادم نمیخواست اسلحه دستش بده؟


هیچکدوم ندیدین اول آدمه ؟ زنه؟ مادره؟
صدای قلبشو نشنیدی سردار مجیدی ؛ وقتی نگات میکرد..... ؟

آدما سلاح نیستن سردار....
آدما سلاح نیستن که هر وقت کارت باهاشون تموم شد...بذاریشون زمین....
پونه ؛ پونه.....آی دلم خونه.....

اسم زنت پونه بود ؛ نه ؟
این آهنگو برای شما گذاشتم ، امروز....برای ..شما و پونه تون....

سرنوشت شبنمها ؛ ویرانیه و آوارگی.....
شما خوش باش روز جمعه ای.....

#چیستایثربی

@Chista_Yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBqMEFTqiwAyig