پاسخ چیستا به مایده عزیز...
دوست گلم ، خواهرم ، همدردم ،
چقدر در این لحظات سخت ، به چنین کلماتی نیاز داشتم..دیشب پس از گذاشتن آن پیام ؛ و اعتراف به اینکه من واقعا قصد نداشتم گاز خانه سه روز قطع شود ! و فقط میخواستم شرکت گاز کنترلی کند و برود...خیلی پشیمان شدم.حس کردم این چیستای همیشگی نیست !
#چیستا ی شجاعی که به پادگان یا ترسناکترین مکانهای تهیه ی خبر می رفت و یا برای نوشتن حقیقت ، با هر مانعی میجنگید و پیروز میشد !...من دیشب به خاطر ناراحتی دخترم و شکایت همسایه ها به پلیس که مرا به دلیل قطع گاز توسط 194 ؛ عامدانه مقصر میدانستند ، احساس بدی به خودم پیدا کردم. گناه و تحقیر!...قصدم خیر بود. می خواستم مانع نشتی و آتش سوزی شوم...ولی کم آوردم...پیام صوتی را پاک کردم که دخترم و دوستانش نشنوند...شاید به کلام تو نیاز داشتم.من هم یک مادرم ؛ یک زنم و جاهایی حق دارم بغض کنم.گریه کنم و از خدایم کمک بخواهم !.....هنوز در سرما هستیم....گاز وصل نشده است و نمیشود...اما تو دلم را با کامنت پر مهر و استوارت در صفحه ام گرم کردی.....ممنون از تو و امثال تو که هنوز هستید !.....و درک میکنید..انسان ، هر چقدر بخواهد مستقل باشد ، باز یک انسان است و خیلی جاها ممکن است تنهایی باعث شود که اشتباه کند....مرسی که به من حق میدهی خودم را ببخشم..از همه عزیزانی چون تو سپاسگزارم....
من چیستایثربی یک زنم ؛ یک مادرم و یک انسان.... و خیلی وقتها ، شاید خوب بنویسم ، اما در زندگی شخصی ، اشتباه می کنم.امیدوارم به قول تو بتوانم خودم را ببخشم...قربانت..چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
دوست گلم ، خواهرم ، همدردم ،
چقدر در این لحظات سخت ، به چنین کلماتی نیاز داشتم..دیشب پس از گذاشتن آن پیام ؛ و اعتراف به اینکه من واقعا قصد نداشتم گاز خانه سه روز قطع شود ! و فقط میخواستم شرکت گاز کنترلی کند و برود...خیلی پشیمان شدم.حس کردم این چیستای همیشگی نیست !
#چیستا ی شجاعی که به پادگان یا ترسناکترین مکانهای تهیه ی خبر می رفت و یا برای نوشتن حقیقت ، با هر مانعی میجنگید و پیروز میشد !...من دیشب به خاطر ناراحتی دخترم و شکایت همسایه ها به پلیس که مرا به دلیل قطع گاز توسط 194 ؛ عامدانه مقصر میدانستند ، احساس بدی به خودم پیدا کردم. گناه و تحقیر!...قصدم خیر بود. می خواستم مانع نشتی و آتش سوزی شوم...ولی کم آوردم...پیام صوتی را پاک کردم که دخترم و دوستانش نشنوند...شاید به کلام تو نیاز داشتم.من هم یک مادرم ؛ یک زنم و جاهایی حق دارم بغض کنم.گریه کنم و از خدایم کمک بخواهم !.....هنوز در سرما هستیم....گاز وصل نشده است و نمیشود...اما تو دلم را با کامنت پر مهر و استوارت در صفحه ام گرم کردی.....ممنون از تو و امثال تو که هنوز هستید !.....و درک میکنید..انسان ، هر چقدر بخواهد مستقل باشد ، باز یک انسان است و خیلی جاها ممکن است تنهایی باعث شود که اشتباه کند....مرسی که به من حق میدهی خودم را ببخشم..از همه عزیزانی چون تو سپاسگزارم....
من چیستایثربی یک زنم ؛ یک مادرم و یک انسان.... و خیلی وقتها ، شاید خوب بنویسم ، اما در زندگی شخصی ، اشتباه می کنم.امیدوارم به قول تو بتوانم خودم را ببخشم...قربانت..چیستا
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
همراهان پستچی چندیست دوباره به لحظه شماری پاورقی های جدید دکتر چیستا یثربی نشسته اند و اینبار زوایای داستانی تلخ را نظاره گر. عنوان داستان شاید همدلی نویسنده رو با نوجوانی عاشق درگیر محدویت های پیرامونی-از خانواده ای متمول و مخالف تا سرنوشت تلخی که این روایت عشق برای صوفی رقم میزند-نشان میدهد. نوجوانی که برای رسیدن به عشقش-پسر عمویش- از خانواده فرار می کند و درین مسیر شاید آرش را به نوعی ابزار رهائیش قرار می دهد. اینجاست که کلام نویسنده از زبان آرش پرمعناتر جلوه گر می شود که "نسل ما نسلیست که یاد گرفته وقتی می فهمه گولش زدن تلافی کنه". تا پای صوفی به خانه ی پدر بزرگی باز می شود که بهار را قربانی روژان کرده و حالا به نوعی شاید از روژانی که به صورت بهار درآورده و مراقبت می کند هم، نمی تواند دل بکند.. اینکه آن دختری که عشقی نوجوانانه داشته چگونه با پای گذاشتن به آن خانه ی سیاه و تاریک دستخوش چه آسیب های دیگری می شود هنوز آشکار نیست ، شاید اینکه حتا ساکش را رها می کند نشانه ی ترس و تمایلیست که دختر برای فرار از سیاهی آن خانه دارد.. اما شاه بیت داستان تا با اینجا سیلی صوفی بر چهره ی آرش است و اینکه به گمانم این دختر شاید با سیلییی که بر چهره ی آرش میزند همزمان فریادش را بر سر همه محدودیت هایی می زند که از عشقش باز خواست می کنند و همزمان اعتراضی به اینکه توسط آرش پایش به آن خانه ی سیاه باز شده و شاید آسیب های دیگری که متحمل شده..این میان شاید هنوز پرابهام ترین نقطه صحنه ی هول دادن ماشین و فردیست که این کار را کرده.. نمی دانم شاید اینجا پدر آرش است که به باورش برای محافظت از پدر و پسرش این کار را انجام می دهد تا داستان عشق سه نسل شکل بگیرد..داستان عجیبیست.. چه محدودیت هایی برای دوست داشتن همیشه وجود داشته و چه پرتگاههایی در دوست داشتن..این سطور برداشت شخصی نگارنده است از تا به اینجای داستان و پر واضح که ممکن است منطبق بر واقعیت داستان نباشد...
از یادداشتهای
#مخاطبان
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
از یادداشتهای
#مخاطبان
#شیداوصوفی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
برای
#شیداوصوفی
من پشیمان نیستم
اما با چشمان تو میشد
به جهان دروغ بزرگی گفت
من آنقدرها هم بد نبودم
فقط آمده بودم کمی سر به سر ابرها بگذارم
ودروغ کوچکی بگویم
دروغی مثل اینکه تشنه ام
یا خوابم میاید
اما تقصیر من نبود
با چشمان تو تنها میشد
به جهان دروغ بزرگی گفت...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی
من پشیمان نیستم
اما با چشمان تو میشد
به جهان دروغ بزرگی گفت
من آنقدرها هم بد نبودم
فقط آمده بودم کمی سر به سر ابرها بگذارم
ودروغ کوچکی بگویم
دروغی مثل اینکه تشنه ام
یا خوابم میاید
اما تقصیر من نبود
با چشمان تو تنها میشد
به جهان دروغ بزرگی گفت...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#سیاوش_قمیشی
#شکوفه_های_کویری
به یاد
#روژان
شکوفه ای که از سرسبزی دشتهای کردستان ، به کویر تهران آمد.........
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شکوفه_های_کویری
به یاد
#روژان
شکوفه ای که از سرسبزی دشتهای کردستان ، به کویر تهران آمد.........
#شیداوصوفی
#داستان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#پل_چوبی
#فیلم_سینمایی
#کاری از :
#مهدی_کرم_پور
با بازی
#بهرام_رادان
گمانم این مونولوگ درباره عشق، برای این عصر پاییزی بسیار زیباست....
عشق ؛ یعنی اینکه حالت خوب باشه....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فیلم_سینمایی
#کاری از :
#مهدی_کرم_پور
با بازی
#بهرام_رادان
گمانم این مونولوگ درباره عشق، برای این عصر پاییزی بسیار زیباست....
عشق ؛ یعنی اینکه حالت خوب باشه....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
چیستای عزیز...
قهرمان من :)
چی میشه همه مثل شما باشن؟
مثل شما با قضیه ی عشق برخورد کنن..
چرا میگیم یکیو دوست داریم جوری رفتار میکنن انگار جرم کردیم...
چرا باید مارو از دوست داشتن بترسونن...
من شمارو از فیلم دعوت میشناختم در حد یه نویسنده
وقتی داستانتون رو خوندم فهمیدم یه زن میتونی گاهی مرد باشه...
خیلی سنت شکنی کردین...شاید دلیل اینکه این روزا همه میگن پستچی همین شجاعت شماست...
من خودم میترسم اصلا کسیو دوست داشته باشم!!!اما شما تو وجود من چیزی رو بوجود اوردین..
شما به من بازم زندگی یاد دادین
ازتون متشکرم..بهم یاد دادین هنوز میشه زندگی کرد..خوب بود عاشق بود...
دنیای این روزای من چیستایی شده..
میدونین این دنیا چه شکلیه؟
همش پر از حس خوبه ...پر از عشق..محبت کردن به ادمایی که مهم هستن برام...توی دنیای جدیدم یاد گرفتم محکم باشم...با مشکلات بجنگم نه فرار کنم...
یاد گرفتم از کوچکترین لحظه های شیرین زندگیم لذت ببرم...صبور باشم...قضاوت نکنم...
من همه ی اینارو از شما یاد گرفتم...حتی رو یه برگه نوشتم مثل چیستا باش و زدم به اتاقم...
پستچی هنوز برام همون هیجان اولیه رو داره چون هویت گم شدم بین کلمات پستچی پیدا شد...
یه جوری تغیر کردم که همه متوجه شدن تقریبا...شدم همون ادم چند سال پیش...
باورتون میشه من۴سال باهمه..خانواده..دوست..حتی خدا قهر بودم...از همه گله داشتم...وقتی پستچی رو میخوندم یک بار خواستم بهتون پیام بدم بگم اینا همش حرفه دوست داشتنی وجود نداره...
ااما بعد ازقسمت ۱۲ صبا دوباره متولد شد...
میدونستید ناجی زندگی من هستید؟؟
دوستام میگفتن چی باعث خوب شدن دوباره حالت شده؟گفتم:#چیستا!
قطعا نمیتونم جبران کنم
فقط بگم ازتون متشکرم و مدیونتونم...
خسته شدم از بس همه بهم میگفتن بی احساس...حالا شما کاری کردین که دیگه بی احساس نباشم...
شما به من کمک کردین...خانوم دکتر شما بهم زندگی دادین..من هرچی بگممم کم گفتم ...در حد گفتن نیست باورکنین...
من چند روز دیگه میرم مشهد...
هردعایی کنم اخرش میگم ادمایی مثل چیستا زیاد شن..
دیروقت هم پیام دادم عذر خواهی میکنم...انقدر حس خوب دارم که نمیتونم تا فردا صبر کنم...
ممنون #اسطوره زندگی من...
⇦آبروی ضرب المثل های مادری ام را برده ای
آمدی و دیگر با یک گل بهار نشد!!
حالا فقط مانده
کبوتر با کبوتر
باز با باز!
به پای قلم شما.نمیرسه اما خب دلنوشته است دیگه
شرمنده.اگر خوب نیست
#یک_دوست
#پستچی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
قهرمان من :)
چی میشه همه مثل شما باشن؟
مثل شما با قضیه ی عشق برخورد کنن..
چرا میگیم یکیو دوست داریم جوری رفتار میکنن انگار جرم کردیم...
چرا باید مارو از دوست داشتن بترسونن...
من شمارو از فیلم دعوت میشناختم در حد یه نویسنده
وقتی داستانتون رو خوندم فهمیدم یه زن میتونی گاهی مرد باشه...
خیلی سنت شکنی کردین...شاید دلیل اینکه این روزا همه میگن پستچی همین شجاعت شماست...
من خودم میترسم اصلا کسیو دوست داشته باشم!!!اما شما تو وجود من چیزی رو بوجود اوردین..
شما به من بازم زندگی یاد دادین
ازتون متشکرم..بهم یاد دادین هنوز میشه زندگی کرد..خوب بود عاشق بود...
دنیای این روزای من چیستایی شده..
میدونین این دنیا چه شکلیه؟
همش پر از حس خوبه ...پر از عشق..محبت کردن به ادمایی که مهم هستن برام...توی دنیای جدیدم یاد گرفتم محکم باشم...با مشکلات بجنگم نه فرار کنم...
یاد گرفتم از کوچکترین لحظه های شیرین زندگیم لذت ببرم...صبور باشم...قضاوت نکنم...
من همه ی اینارو از شما یاد گرفتم...حتی رو یه برگه نوشتم مثل چیستا باش و زدم به اتاقم...
پستچی هنوز برام همون هیجان اولیه رو داره چون هویت گم شدم بین کلمات پستچی پیدا شد...
یه جوری تغیر کردم که همه متوجه شدن تقریبا...شدم همون ادم چند سال پیش...
باورتون میشه من۴سال باهمه..خانواده..دوست..حتی خدا قهر بودم...از همه گله داشتم...وقتی پستچی رو میخوندم یک بار خواستم بهتون پیام بدم بگم اینا همش حرفه دوست داشتنی وجود نداره...
ااما بعد ازقسمت ۱۲ صبا دوباره متولد شد...
میدونستید ناجی زندگی من هستید؟؟
دوستام میگفتن چی باعث خوب شدن دوباره حالت شده؟گفتم:#چیستا!
قطعا نمیتونم جبران کنم
فقط بگم ازتون متشکرم و مدیونتونم...
خسته شدم از بس همه بهم میگفتن بی احساس...حالا شما کاری کردین که دیگه بی احساس نباشم...
شما به من کمک کردین...خانوم دکتر شما بهم زندگی دادین..من هرچی بگممم کم گفتم ...در حد گفتن نیست باورکنین...
من چند روز دیگه میرم مشهد...
هردعایی کنم اخرش میگم ادمایی مثل چیستا زیاد شن..
دیروقت هم پیام دادم عذر خواهی میکنم...انقدر حس خوب دارم که نمیتونم تا فردا صبر کنم...
ممنون #اسطوره زندگی من...
⇦آبروی ضرب المثل های مادری ام را برده ای
آمدی و دیگر با یک گل بهار نشد!!
حالا فقط مانده
کبوتر با کبوتر
باز با باز!
به پای قلم شما.نمیرسه اما خب دلنوشته است دیگه
شرمنده.اگر خوب نیست
#یک_دوست
#پستچی
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_دوازدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
حس خوبی نداشتم. نه به حرفهای بهار و نه به رفتار غریب علی عزیزم.. از صبح تماسی نداشتیم. به او گفته بودم برای دیدن بهار میروم. فقط گفت، مواظب خودت باش! همین! میشناختمش. حواسش جای دیگری بود و اگر نمیتوانست برای من توضیح دهد، یعنی نمیتوانست برای هیچکس دیگر توضیح دهد. از وسط پارک رد شدم. زنان و مردان روی نیمکتها کنار هم نشسته بودند. من و علی در آن سالهای پرشور، هر وقت روی نیمکتی مینشستیم، حرف جنگ و رفتن میزدیم. ما هرگز مثل بچه های این نسل عاشقی نکردیم...
پس مادر جمشید، میدانست که ارث بزرگی به بهار میرسد. حتی میدانست پدر بهار بیماری قلبی مادرزادی دارد. او بهار را انتخاب کرده بود. برای پسر بی پولش که فرزند عاصی او بود. ناگهان به چیزی شک کردم ! باید دوباره به آن خانه برمیگشتم... سوال مهمی را از بهار نپرسیده بودم. اصلا برای همان سوال به خانه شان رفته بودم.از بهار نمیترسیدم.همیشه با بچه های متفاوت، رابطه خوبی داشتم و حالا او یک زن میانه سال بود که مثل یک بچه مانده بود...حسی به من میگفت، او نمیتواند برای من خطرناک باشد...ولی باز خوشحال بودم که به علی اطلاع داده بودم... در را باز کرد. گفتم ؛ بهار تو چرا فرار نمیکنی؟ گفت: من؟ اینجا خوشحالم! باغچه مو دارم. ماهیام، قناریام. کجا برم؟ گفتم، روز اولی که منو طبقه بالا دیدی یادته؟ گفتی منو از اینجا ببر بیرون... میخوام هوا بخورم ! فکر کردم از مشکات میترسی... گفت من؟ من شما رو دیشب دیدم! وقتی داشت موهامو رنگ میکرد! بعدم خوابیدم. گفتم؛ اما برای شام صدامون کردی؟ گفت؛ من که شام نمیخورم. بلدم نیستم بپزم. گفتم میشه یه بار دیگه بگی چرا با جمشید عروسی کردی؟ گفت، خب من خوشگل بودم... عین همان جمله های دفعه پیش را بدون کمترین تغییری تکرار کرد. انگار یک صدای ضبط شده بود. حتی آواز خواندنش ، و حرف پول پدرش و قیم و لحن بیانش ! شک کردم! من هرگز یک ماجرا را دوبار نمیتوانم مثل هم تعریف کنم. آن هم بدون یک کلمه تغییر! گفتم قبلا اینا رو کسی به تو گفته؟ چهره اش درهم رفت. گفت، من خسته ام. میخوام بخوابم. چقدرمیپرسی؟ به طرف پله ها رفت. گفتم، کس دیگه ای تو این خونه ست؟ مگه نه؟ گفت کی؟ گفتم ؛ روژان! همون که شام و ناهارو میپزه. گفت؛ نمیشناسم... از پله ها بالا رفت. سوال مهمم را پرسیدم. پسرتو یادت میاد؟ پرویز! ایستاد. پشتش به من بود. آشفته ، روی پله اول نشست. گفتم: نوزاد بود. با موی مشکی کم.... تو یه لباس سبز تنش کرده بودی! ناله ای کرد، و پله را چنگ زد. گفت، برو! گفتم، اون زنده ست. نوه تم همینطور. نمیخوای ببینیشون؟ دادزد: برو! برو دیوونه! من بچه ندارم. جمشید هیچوقت به من دست نزد. قول داد به مامانم. دروغگو! برو از اینجا ! جیغ میزد. نمیدانستم چطوری آرامش کنم ؛ سایه زنی را پشت در شیشه ای طبقه ی بالا دیدم. داد زدم. میدونم اونجایی ! بیا بیرون. با خودم میبرمت. هاله بلند موهایش تکانی خورد. آمد در را باز کند، قفل بود. بهار گریه میکرد. مشکات رسید.انگار منتظر دیدن من بود. اینجا چیکار داری؟ زن فضول! گوشی ام کجا بود!... خدایا علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#شوپن
#نمیدانم چرا از گرامافون مشکات؛ همیشه این قطعه از شوپن در یادم مانده است....
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#نمیدانم چرا از گرامافون مشکات؛ همیشه این قطعه از شوپن در یادم مانده است....
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi

این یادداشت قبلا در کتاب ماه کودک و نوجوان منتشر شده است. ولی خاطرم نیست کدام شماره بود.
لذت آگاتی کریستی خواندن
چرا آگاتی کدیستی و داستان پلیسی میخوانیم؟
اولین نظر دربارهی آگاتا کریستی معمولا این است: «ای بابا، سریالش را که دیدهایم.» یا مثلا «ای بابا! قاتل همان پسر مو بوره بود، یادت نیست؟» سوال واقعا خوبی است، این کتابها چقدر ارزش خواندن دارند؟ مخصوصا که در خیلی محافل و در بحثهای دور همی شنیده میشود آثار پلیسی اصولا برای فیلم خیلی مناسبند، از این نظر که به قول معروف طرح محور هستند. پس چرا باید آگاتا کریستی بخوانیم، وقتی قبلا فیلمش را دیدهایم؟ جواب چنین سوالی معمولا همراه است با مقایسهی لذت مطالعه، با لذت تماشا. لذتی که با تصورات و تعلیقات مخصوص خواندن همراه است. با خواندن خودِ رمان، فرصت بازسازی جهان آگاتا کریستی را به خودتان میدهید. دیگر مجبور نیستید چشم و گوش بسته دنبال پلیسها و مارپل از این خانه به آن بروید تا قاتل دستگیر شود. لذت خواندن کتاب به آفرینش تدریجی جهان هم مربوط میشود و به درنگی که در هنگام خواندن بسیار بهتر از تماشای یک قسمت از یک سریال قابل دستیابی است. وقت خواندن رمان مجبور نیستید ظرف 70 دقیقه قاتل را دستگیر کنید، زمان کاملا دست خود شماست. خودتان را از این لذت محروم نکنید، البته میدانم که خوانندگان این یادداشت احتمالا کتابخوان حرفهای هستند، اما به هر حال این استدلال تکراری ممکن است یک روزی به کارتان بیاید. اما کمی بیشتر در جذابیتهای داستان خانم مارپل دقیق شویم.
جذابیت کلی داستان پلیسی ناشی از بر هم خوردن شدید تعادل در لحظهی شروع داستان است با وقوع جنایت. وجدان پاک ما، تا دستگیر نشدن قاتل آرام نخواهد شد، و همین مسئلهی وجدانی ما را به ادامهی ماجرا تشویق خواهد کرد. این جذابیت مشترک همهی داستانهای پلیسی است، از پوارو گرفته تا چندلر و … . اما آگاتا کریستی، مخصوصا در داستانهای خانم مارپل عناصر جذاب دیگری را هم به کار میگیرد. مثلا، حومه شهر ....
.
#داستان
#آگاتا_کریستی
#داستان_پلیسی_جنایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
این یادداشت قبلا در کتاب ماه کودک و نوجوان منتشر شده است. ولی خاطرم نیست کدام شماره بود.
لذت آگاتی کریستی خواندن
چرا آگاتی کدیستی و داستان پلیسی میخوانیم؟
اولین نظر دربارهی آگاتا کریستی معمولا این است: «ای بابا، سریالش را که دیدهایم.» یا مثلا «ای بابا! قاتل همان پسر مو بوره بود، یادت نیست؟» سوال واقعا خوبی است، این کتابها چقدر ارزش خواندن دارند؟ مخصوصا که در خیلی محافل و در بحثهای دور همی شنیده میشود آثار پلیسی اصولا برای فیلم خیلی مناسبند، از این نظر که به قول معروف طرح محور هستند. پس چرا باید آگاتا کریستی بخوانیم، وقتی قبلا فیلمش را دیدهایم؟ جواب چنین سوالی معمولا همراه است با مقایسهی لذت مطالعه، با لذت تماشا. لذتی که با تصورات و تعلیقات مخصوص خواندن همراه است. با خواندن خودِ رمان، فرصت بازسازی جهان آگاتا کریستی را به خودتان میدهید. دیگر مجبور نیستید چشم و گوش بسته دنبال پلیسها و مارپل از این خانه به آن بروید تا قاتل دستگیر شود. لذت خواندن کتاب به آفرینش تدریجی جهان هم مربوط میشود و به درنگی که در هنگام خواندن بسیار بهتر از تماشای یک قسمت از یک سریال قابل دستیابی است. وقت خواندن رمان مجبور نیستید ظرف 70 دقیقه قاتل را دستگیر کنید، زمان کاملا دست خود شماست. خودتان را از این لذت محروم نکنید، البته میدانم که خوانندگان این یادداشت احتمالا کتابخوان حرفهای هستند، اما به هر حال این استدلال تکراری ممکن است یک روزی به کارتان بیاید. اما کمی بیشتر در جذابیتهای داستان خانم مارپل دقیق شویم.
جذابیت کلی داستان پلیسی ناشی از بر هم خوردن شدید تعادل در لحظهی شروع داستان است با وقوع جنایت. وجدان پاک ما، تا دستگیر نشدن قاتل آرام نخواهد شد، و همین مسئلهی وجدانی ما را به ادامهی ماجرا تشویق خواهد کرد. این جذابیت مشترک همهی داستانهای پلیسی است، از پوارو گرفته تا چندلر و … . اما آگاتا کریستی، مخصوصا در داستانهای خانم مارپل عناصر جذاب دیگری را هم به کار میگیرد. مثلا، حومه شهر ....
.
#داستان
#آگاتا_کریستی
#داستان_پلیسی_جنایی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
گربه ی ایرانی
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi
زان بوسه ناگزیر بود ساحل/زین بوسه نیز چاره ندارد دل
#یادداشتی بر
#پستچی
#در یکی از
#وبلاگ ها
من می دانم "پستچی یعنی چی"
*یادداشتی پس از خواندن داستان "پستچی" اثر چیستا یثربی.
خواندم و گریه کردم. دروغ چرا راستش خوشحال شدم.عجیب است وقتی که خیال داری تا 12 ظهر بخوابی یکهو 7 صبح جمعه بیدار شوی و موبایل به دست توی تختخواب شروع کنی به خواندن داستانی که با آن به شدت احساس هم ذات پنداری کنی. "کاتارسیس محض در صبح روز جمعه،توی تختخواب." می تواند نام یک نمایش از نوع روشن فکرانه ی دانشجویی باشد مگرنه؟ گویا هزاران نفر -به قول خودشان- از "اعترافات" شما شگفت زده شده اند. من شگفت زده نشدم چون اعتراف نویسی سال هاست سبک نوشتن من است. تنها از این شگفت زده شدم که دیدم تنها نیستم.خدارا شکر،پس زن دیگری هم هست که در این مرز و بوم جرات داشته باشد با نام خودش داستان زندگی اش را بنویسد.البته شما از من با تجربه تر هستید و بهتر بلدید چگونه فضا و مکان و زمان را جابه جا کنید تا برای دیگران کم تر مشکلات به وجود بیاید... من تا به حال کتاب ننوشته ام. دروغ چرا ،دوران کودکی چندین داستان را شروع کردم چون فقط دلم می خواست نویسنده باشم و کتاب داشته باشم اما نمی دانستم با داستان چه کنم و نیمه تمام رهاشان کردم یا مثلا یکهو به خود می آمدم و می دیدم داستانم شده فیلم نامه ی خط به خط کارتونی که روز قبل تماشا کرده-بلعیده بودم.اواسط نوجوانی با مبحث "سانسور" آشنا شدم وقتی یکی از نوشته هایم در هفته نامه ای مختص نوجوانان دستکاری شد.پس به وبلاگ روی آوردم و حال با وبلاگ -اعتراف نویسی از نوع تقریبا به روزش زندگی می کنم... خانم یثربی، شما مرا نمی شناسید. اصولا افراد زیادی مرا نمی شناسند و مخاطبان همیشگی وبلاگم -آن هایی که هر از گاهی ابراز وجود می کنند تا یادم بیاید آدم های زنده ای مرا می خوانند- تعدادشان به انگشتان دو دست نمی رسد. با این حال بارها و بارها مورد شماتت اطرافیان قرار گرفته ام از راست گویی قلم و راست نویسی و پنهان نکردن ها. و نگارش هرآن چه که دیگران جراتش را ندارند. (به خصوص حالا که قلمم را تراشیده ام و با کلماتی تند و تیزتر و حتی بی رحمانه می نویسم و کم تر از گذشته دوست داشتنی شده ام). تمام این ها را گفتم تا بگویم، می دانم در زمان انتشار داستان پستچی تحت چه فشاری قرار گرفته اید و با شما همدلی می کنم.
اما فراتر از آن، من با شما همدلی می کنم زیرا هم می دانم عشق چیست، هم تلاش برای بازسازی عشق درونی برصحنه را تجربه کرده ام. من می دانم چه حالی دارد وقتی آدم با صدایی محکم می خواهد بازیگران را بر کف چوبی پلاتو هدایت کند،درحالی که پروانه های درون شکم زارزار می گریند.پروانه هایی که یک روز با شادی پر می زدند و حال شاید با نگرانی به بال های تکه تکه شان نگاه کنند.می دانم چه حالی دارد وقتی روزها خودت را با جشنواره و تمرین و اجرا سرگرم کنی، شب هنگام باز برمی گردی به تخت خواب و همه ی کارها می روند کنار و سایه ی چهره ی کسی می آید سراغت و باز بالش بیچاره باید خیس شود. و خوبی گلدار بودن روکش بالش در همین است که معلوم نشود چند شب با گریه و دعا سر بر بالین گذاشته ای... اجرایی تمام می شود و همه تماشاچیان بلند شده و کف می زنند. تو سری تکان می دهی و شاید دسته گل کوچکی هم بگیری از کسی، بعد چشم می گردانی میان تماشاچیان گرچه می دانی کسی که باید آن میان نیست. نیست تا برایت کف بزند، نیست تا به تو و احیانا نمایشت افتخار کند یا رسیدن به فجر و حتی از جایزه گرفتنت خوشحال شود. نیست تا با بودنش در این لحظه تورا غرق شادی کند.و در کم تر از یک ثانیه، آن برق شادی پس از اجرا رنگ اندوه به خود می گیرد و چه غریب است تجربه ی دوگانه ی شادی و اندوه در میان شلوغی جمعیت و جمع کردن دکور و لوازم و بله گفتن به مسئولین سالن که می خواهند زوتر سالن را خالی کنی و اصولا معلوم نیست برای چه هرگز صدازدن هایشان تمام نمی شود.
و من،با این "کاتارسیس محض در صبح جمعه در رختخواب" اشک می ریزم و به عاشقانه ی حقیقی ناتمامی که چند ماه پیش نوشتم می اندیشم. آن عاشقانه قرار نیست ناتمام بماند. گذاشته ام برای زمانی که موقع یادآوری و نوشتنش، اشک امانم دهد. زمانی که موقع نوشتن باز برنگردم به همان لحظه ها و همان روزها. اگرچه، راز زیبا نویسی در همین است که برگردی، به همان لحظه ها و همان روزها.اما خب، با دستان لرزان که نمی توان نوشت.حداقل من نمی توانم.کسی چه می داند؟ شاید مثل شما،بگذارم برای سال ها بعد. شاید آن زمان من هم دختری داشته باشم به سن و سال نیایش، آن زمان که پرسید "پستچی یعنی چی؟"
تقدیم به خانم یثربی
امضا: ساحل اسماعیلی،نویسنده وبلاگ گربه ی ایرانی
برچسبها: چیستا یثربی, داستان پستچی
نوشته شده در شنبه هفتم آذر ۱۳۹۴ساعت 7:55 AM توسط گربه ی ایرانی
#پستچی
#داستان
#وبلاگ_نویسان/#ساحل_اسماعیلی
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی #قسمت_سیزدهم #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا_یثربی
مشکات نزدیکتر شد. لبخند ترسناکی دندانهای سیاهش را بیرون ریخت. دستم بی اختیار به طرف قیچی کوچکی رفت که صبح در جیبم گذاشته بودم. نمیدانستم چرا آن قیچی را برداشته ام ولی ، آن لحظه ، فهمیدم که من هم از آمدن به این خانه، حس خوبی نداشتم... ترس من نه از بهار بود ، نه مشکات، از راز زشتی بود که پنهان کرده بودند. مشکات گفت، ترسیدی؟ گفتم، نه! از آدم بدبختی مثل تو چرا باید بترسم؟ آدمی که حتی نمیدونه تکلیفش با خودش چیه! میدانستم یک کار را نباید بکنم. هرگز نباید جلوی او بترسم ! اعتماد به نفس این جور آدمها از ترس ما ناشی میشد. پس حتی اگر میخواست مرا بکشد، نباید به او لذت اعتماد به نفس میدادم. محکم سر جایم ایستادم. نزدیک من رسید. به موهایم که از زیر شال بیرون بود نگاه کرد، خرمایی! .....اه....بدم میاد! موش خرمای خنگ ! با پای خودت اومدی تو تله... پلنگت کجاست؟ گفتم، تو راهه. دلت براش تنگ شده؟ خواست بخندد. خس خس سینه اش نگذاشت. تو راه؛ ولی کدوم راه؟ بدبخت! تو از بهارم عقب مونده تری. جریانتو شنیدم. یه عمر عاشق مردی بودی که دوستت نداشته! میدانستم میخواهد اذیتم کند. منتظر واکنش من بود. مثل سنگ ایستادم. درونم ترس بود؛ اما چشمانم مثل چشمان گرگ به او خیره بود. گفت، خیلی دلت می خواد بدونی اون بالا کیه نه؟ تو دیدیش. باش حرف زدی. گفتم روژان؟ گفت، پرستار مهربون و دخترک اهل شعر و عاشقی.. خدایا ما میدونیم چی هستیم؛ ولی نمیدونیم قراره چی بشیم. گفتم، از کجا بدونم راست میگی؟ روژان مرده. خودت گفتی. اگه روژان اون بالاست، تو قبر اون کی خوابیده؟ بهار گوشه پله کز کرده بود و میلرزید. مشکات گفت؛ بلندشو برو بالا. باید قناریاتو دونه بدی. بهار گفت: اما بچه م.. مشکات فریاد زد، بچه رفت به درک! هزار بار گفتم اون بچه مریض بود مرد! حالا برو بالا! بهار با وحشت ناپدید شد. نگاه پیرمرد مثل مار نیشش میزد. یک قدم دیگر جلو آمد. دسته قیچی در دستم. گفت، حالا ببینیم با خانمی که فکر میکنه باهوشه باید چیکار کرد؟ گفتم معامله! تو روژانو نشونم بده، اگه راضی بشه زنت بمونه، من از اینجا میرم. هم من، هم حاج علی دیگه. هیچوقت برنمیگردیم. آرشم به خاطر اعترافش اعدام میشه! گفت؛ به جهنم. از اون پدر، همچین توله سگی هم باید بار بیاد. گفتم؛ تو چته؟ معلم خوبی بودی... عاشق شعر ، موسیقی. این چه نفرت شومیه که تو وجودته؟ گفت ، میخوای بدونی؟ معاملت قبول! میدونی چند سالمه؟ شما احمقا با دو تا چاخان گول خوردید! هنوز تو این سن، میدونم عشق چیه! اما تو نمیدونی، وگرنه میدونستی الان حاج علیت کجاست! پشتم تیر کشید. یعنی او چیزی میدانست که من نمیدانستم؟ نه! داد زد: بیا بیرون عزیزم. کلید زیر میزه. در چرخید. ضد نور ایستاده بود. موهای بلند! گفت؛ من روژان نیستم!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
دوستان و همراهان عزیزم....طرفداران
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
#قصه#تعلیق#ادبیات#چیستا
ظاهرا این قسمت ، شما را سخت به وجد آورده است و هیجان شما ، به من هم اثر کرد...قرار بود طبق برنامه ریزی من ، طولانی تر باشد.ولی ناگهان حجم لغات اینستا تمام شد و مرا هم دچار آشفتگی کرد !...شما برای من دعا کنید که شنبه گاز ما را وصل کنند....چون همه با دستکش و کلاه و ژاکت پشمی در خانه نشسته ایم ! من هم به طرفداران
#شیدا و صوفی قول میدهم که تا یکساعت دیگر، یک قسمت دیگر را روی صفحه بگذارم..آیا آماده اید؟ خودتان اصرار کردید! آیا تحمل هیجان زیاد قبل از خواب و آدرنالین را دارید؟ اگر پاسخ مثبت است ، این هدیه ی پنج شنبه شب من به شماست.شما هم با دلهای گرمتان دعا کنید شنبه دیگر اذیتمان نکنند !...من مبلغ درخواستی شان را میدهم... همه سینه پهلو گرفته اند...گاز را وصل کنند! به خاطر خدا دست کم...مردم نباید دراین هوای سرد تهران ، بی غذا و بی حمام و بخاری باشند !... آن هم وقتی من اعلام کرده ام که مبلغ را شخصا میپردازم....
شما مطمینید یک قسمت دیگر امشب میخواهید؟ اگر باز قرار است بترسید ، بماند فردا....در کامنتهای پیج اینستاگرامم برایم بنویسید ! ادرس اینستای من :
Yasrebi_chista
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#داستان
@chista_yasrebi
شیداوصوفی #قسمت_چهاردهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
آهسته از پله ها پایین آمد. با موهای بلند مشکی. زیبایی خاصی نداشت؛ ولی مهربان به نظر میرسید. گفت؛ سیمینم. دختر عموی جمشید.... سی سالمه. هیچکس نمیدونه من کجام ! جمشید پنج ساله منو تو این خونه اسیر کرده. موهام روشنه. اون مشکی شون میکنه. میدونین چرا؟ بش میگی یا خودم بگم؟ جمشید با سر اشاره کرد. سیمین گفت؛ پرویز، پدر آرش پنج سال پیش، اومد خواستگاری من. زنش مدتها پیش جدا شده بود. اولش نمیدونست فامیل مشکاتم. وقتی فهمید؛ براش مهم نبود. منو دوست داشت. تو آتلیه ش بم کار داد. خانواده م موافق بودن. این هیولا نذاشت. منو دزدید! شایعه کرد با یه پسر فرار کردم شهرستان. پنج ساله تو این خونه اسیرم. حتی نمیذاره از اتاق بیام بیرون. چون میترسه خونه رو به آتیش بکشم. حالا ببین چی برات دارم جمشید مشکات! در دستش، تیغی بود. ترسیدم! اما با تیغ شروع کرد به زدن موهایش. دیگر کف سرش دیده میشد. جمشید فحش داد. چند بار خواست مانع شود؛ اما تیغ در دست خشمگین سیمین بود. کف اتاق پر موی مشکی بود. سیمین گفت؛ راحت شدی مریض؟ به خانم گفتی تو آلمان بیمارستان روانی بودی؟ گفتی چته؟ مادر بد ذاتت، همه اینا رو میدونست و میخواست این دختر عقب مونده طفلکی رو به خاطر پول باباش، بدبخت کنه....و کرد! تو میدونی که من خیلی چیزا میدونم. پس چاره ای جز کشتنم نداری؛ بیمار؛ کلکسیونر زنای مو مشکی... پنج سال تو اون اتاق بودم و فقط به فرار فکر میکردم؛ اما اون در لعنتی همیشه قفل بود و رفیقات مراقب من.. شمام تا دیر نشده فرار کن شیدا خانم. تا موهاتو مشکی نکرده. گفتم؛ تو صوفی رو دیدی؟ گفت: دختره بیچاره. انقدر کتکش زد که سه تامون به دست و پاش افتادیم. وان پر خون شده بود. صوفی قوی بود.. اون همه خون! گفتم. چرا؟ حالا کجاست؟ گفت: من و صوفی رازی رو میدونیم که این مردو میکشه؛ بله. اون به مادر بهار راست گفت. هیچوقت به اون بچه معصوم، دست نزد؛ ولی در ازای پول کثیف، دادش به دوستش.. من نبودم. بهارگاهی تو خواب جیغ میزنه. میگه؛ تورو خدا منو اذیت نکن آقا! تو رو جون قناریا. مردتیکه وحشی حامله ش کرد. پرویز، پسر مشکات نیست. پرویز بهم گفت. تو بیمارستان بهار داشت میمرد. روژان بالا سرش بود. بعدم که بچه رو دادن رفت. این مرد، به خاطر پول، بهار رو فروخت و بعد نوبت من بود. عشق من و پسر بهار. تحمل نداشت ببینه. مشکات کف زد...... حالا که خوب باهم دردل زنونه کردین، واستون یه دوره دارم. همه اتاق زیر شیروونی! الان! گفتم. من نمیام. محکم خواباند در گوشم. گفت، اصلا میدونی چرا اینکارو کردم؟ تو هم بودی میکردی. در باز شد. علی بود، مسلح، با چند پلیس... پشت سرش؛ کنار ماشین پلیس ؛ دختر زیبایی که میلرزید؛ بیرون در، خیره به علی، با نگاهی عاشقانه، صوفی بود؛ با نگاهی مثل چهارده سالگی من به علی...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi