خیلی پیش از اینها ؛
خیلی پیش از اینها ؛
باید دستت را میگرفتم ؛
فرار میکردیم....
حالا که فرار کرده ایم ؛
چرا تو میروی یا من ؟
چرا از هم فرار میکنیم ؟!.....
#چیستایثربی
#نسخه_رمان_پستچی
#نشر_قطره
سفارش_انلاین
یا راهنمایی شما که در شهرتان ؛ در کدام کتابفروشی موجود است...
@ chista_yasrebi
#پستچی در رمان ؛ بسیار
#کاملتر از نسخه دانلودی آن است..کتاب را
#کامل_بخوانیم
#نشر_قطره
88973351_3
.....
خیلی پیش از اینها ؛
باید دستت را میگرفتم ؛
فرار میکردیم....
حالا که فرار کرده ایم ؛
چرا تو میروی یا من ؟
چرا از هم فرار میکنیم ؟!.....
#چیستایثربی
#نسخه_رمان_پستچی
#نشر_قطره
سفارش_انلاین
یا راهنمایی شما که در شهرتان ؛ در کدام کتابفروشی موجود است...
@ chista_yasrebi
#پستچی در رمان ؛ بسیار
#کاملتر از نسخه دانلودی آن است..کتاب را
#کامل_بخوانیم
#نشر_قطره
88973351_3
.....
. Amitis Ami Joon:
Amitis Ami Joon:
Amitis Ami Joon:
میگم چیستا جان یهو سیروس گرجستانی نباشه شهرام ها! من عاشقش شدم. شما من و عاشق کردین دستم تو پوست گردو نزاری. من تو رویا باهاش سفر شمال هم رفتم. راستی جون من بهرام رادان نباشه که بد کفری میشم یهو میزنم خودم و لت و پار میکنم. میشه مرگ یک عاشق دلخسته.میگم سوم و هفتم هم زیر پست چیستا بگیرن. عاشقتون آمیتیس💋
#فالورهای_داستان_او_یکزن
#او_یکزن
رمان جدیدی از
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Amitis Ami Joon:
Amitis Ami Joon:
میگم چیستا جان یهو سیروس گرجستانی نباشه شهرام ها! من عاشقش شدم. شما من و عاشق کردین دستم تو پوست گردو نزاری. من تو رویا باهاش سفر شمال هم رفتم. راستی جون من بهرام رادان نباشه که بد کفری میشم یهو میزنم خودم و لت و پار میکنم. میشه مرگ یک عاشق دلخسته.میگم سوم و هفتم هم زیر پست چیستا بگیرن. عاشقتون آمیتیس💋
#فالورهای_داستان_او_یکزن
#او_یکزن
رمان جدیدی از
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi گاهی آدمها از یک در می آیند که نمیدانی کجاست !/ و از دری دیگر میروند که نمیدانی کجاست!/ من از این درها
زیاد دیده ام/آمده اند و رفته اند/از دل من اما؛ هرگز نرفتند.../چیستایثربی
زیاد دیده ام/آمده اند و رفته اند/از دل من اما؛ هرگز نرفتند.../چیستایثربی
گاهی آدمها از یک در می آیند؛
که نمیدانی کجاست ؛
و از دری دیگر میروند؛
که نمیدانی کجاست.....
من از این درها زیاد دیده ام ؛
آمده اند و رفته اند....
از دل من ؛ اما ؛
هرگز نرفتند...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
که نمیدانی کجاست ؛
و از دری دیگر میروند؛
که نمیدانی کجاست.....
من از این درها زیاد دیده ام ؛
آمده اند و رفته اند....
از دل من ؛ اما ؛
هرگز نرفتند...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi دو عاشقانه متقاوت/یکی زمان قدیم درجدید ؛ میکس میشود/دیگری یک قطعه نمایشی پست مدرن است، چیستایثربی/دانلود فقط ازسایت طاقچه/www.taaghche.ir
@chista_yasrebi آیا همسرت را که به دلیلی در طیقه بالای خانه ات پنهان کرده ای؛ میتواند از همان اتاق طبقه بالا ؛ تو را بفریبد و با زنی دیگر ؛ قصد ازدواج داشته باشد؟ نقش شایعه پردازان و هتاکان/ طاقچه/
#اول_تو_بگو
نمایشنامه ای متفاوت از من که تاکنون نخوانده اید ؛
نقش شایعه پردازان و به اصطلاح منتقدان در ویرانی زندگی آدمهای جامعه...
#چیستایثربی
#سایت_طاقچه
www.taaghche.ir
اگر خلبانی به دلیلی ؛ ترس از پرواز پیدا کند و برای مدتی خود را در اتاق روی پشت بام خانه اش حبس کند که همه فکر کنند خارج است تا شغلش را از دست ندهد ، همسرش در طبقه ی پایین ؛ باید به زندگی عادی ادامه دهد و به مردم دروغ بگوید که شوهرش خارج است...در حالی که میداند همسرش درست ؛ بالای سرش است ! حالا این دو نفر که فقط ؛ده پله تفاوت دارند ؛ اگر گیر یک گروه بیکار ؛ دروغباف و متوهم بیفتند که به هردو نسبتهای ناروایی چون خیانت وارد میکنند ؛ چه باید بکنند ؟!...زن میداند که شوهرش طبقه بالا در اتاقکی ؛ خودش را حبس کرده و با زنی فرار نکرده ! و مرد هم میداند که زنش طبقه پایین به کار و زندگی اش مشغول است ؛ و با مردی دوست نشده و به او خیانت نکرده و......اما گروه دروغبافان بیکار و بیمار ؛ انقدر از این دو میگویند و آنقدر در همه ی محل و حتی محل کار آنها ؛ شایعه میپراکنند که کم کم ؛ این دو نفر که تاکنون عاشق هم بوده اند!!!!.......
#اول_تو_بگو
#برنده_اول_متن
#اولین_جشنواره_تاتر_بانوان
#نویسنده:#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
برنده ی بهترین متن #اجتماعی در مرکز #گفتگوی_تمدنها
#دانلود_هم_اکنون
#اپلیکیشن_طاقچه
#چاپ_اول:پارمیدا#چیستایثربی
فایل و نسخه ی دانلود فعلی:
#طاقچه .
یا دانلود از اپلیکیشن #طاقچه
سوال بیشتر :#تلگرام طاقچه
@taaghche_supportکانال طاقچه برای ارتباط
@chista_yasrebiکانال تلگرام رسمی اصلی .
Www.taaghche.ir
@chista_yasrebi
نمایشنامه ای متفاوت از من که تاکنون نخوانده اید ؛
نقش شایعه پردازان و به اصطلاح منتقدان در ویرانی زندگی آدمهای جامعه...
#چیستایثربی
#سایت_طاقچه
www.taaghche.ir
اگر خلبانی به دلیلی ؛ ترس از پرواز پیدا کند و برای مدتی خود را در اتاق روی پشت بام خانه اش حبس کند که همه فکر کنند خارج است تا شغلش را از دست ندهد ، همسرش در طبقه ی پایین ؛ باید به زندگی عادی ادامه دهد و به مردم دروغ بگوید که شوهرش خارج است...در حالی که میداند همسرش درست ؛ بالای سرش است ! حالا این دو نفر که فقط ؛ده پله تفاوت دارند ؛ اگر گیر یک گروه بیکار ؛ دروغباف و متوهم بیفتند که به هردو نسبتهای ناروایی چون خیانت وارد میکنند ؛ چه باید بکنند ؟!...زن میداند که شوهرش طبقه بالا در اتاقکی ؛ خودش را حبس کرده و با زنی فرار نکرده ! و مرد هم میداند که زنش طبقه پایین به کار و زندگی اش مشغول است ؛ و با مردی دوست نشده و به او خیانت نکرده و......اما گروه دروغبافان بیکار و بیمار ؛ انقدر از این دو میگویند و آنقدر در همه ی محل و حتی محل کار آنها ؛ شایعه میپراکنند که کم کم ؛ این دو نفر که تاکنون عاشق هم بوده اند!!!!.......
#اول_تو_بگو
#برنده_اول_متن
#اولین_جشنواره_تاتر_بانوان
#نویسنده:#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
برنده ی بهترین متن #اجتماعی در مرکز #گفتگوی_تمدنها
#دانلود_هم_اکنون
#اپلیکیشن_طاقچه
#چاپ_اول:پارمیدا#چیستایثربی
فایل و نسخه ی دانلود فعلی:
#طاقچه .
یا دانلود از اپلیکیشن #طاقچه
سوال بیشتر :#تلگرام طاقچه
@taaghche_supportکانال طاقچه برای ارتباط
@chista_yasrebiکانال تلگرام رسمی اصلی .
Www.taaghche.ir
@chista_yasrebi
طاقچه
دانلود و خرید کتاب و کتاب صوتی با طاقچه
در فروشگاه اینترنتی کتاب طاقچه میتوانید از خرید آنلاین کتاب با تخفیف تا ۹۰٪ و دانلود کتاب الکترونیکی و صوتی لذت ببرید و در اپلیکیشن رایگان، کتاب بخوانید و بشنوید.
@chista_yasrebi
#کاش
کاش مثل قدیمها بود
ساده میگفتم:دوستت دارم
ساده میگفتی:مرسی ؛ من هم....
نه من شهرزادم ؛
نه تو شهریار ؛
هزاران شب هم که قصه بخوانم ؛
نه مبینی
نه میخوانی
نه میشنوی ...
واین هزاران نفر
که پشت شیشه ی من ایستاده اند ؛
تا قصه ی امشبم را بشنوند ؛
بگو هزاران سنگ ؛ بردارند ؛
به شیشه ی تنهایی من بکوبند ؛
مگر میشکند ؟
نمیشکند!
هزاران سنگ بردارید!
به این شیشه بکوبید !
مگر میشکند ؟
نمیشکند!
کاش مثل قدیمها بود ؛
ساده میگفتم :
دوستش دارم ؛
ساده میگفت :
مرسی؛ من هم ؛
به هیچ قصه ی دیگری
نیازی نبود!
#چیستایثربی
#کاش
کاش مثل قدیمها بود
ساده میگفتم:دوستت دارم
ساده میگفتی:مرسی ؛ من هم....
نه من شهرزادم ؛
نه تو شهریار ؛
هزاران شب هم که قصه بخوانم ؛
نه مبینی
نه میخوانی
نه میشنوی ...
واین هزاران نفر
که پشت شیشه ی من ایستاده اند ؛
تا قصه ی امشبم را بشنوند ؛
بگو هزاران سنگ ؛ بردارند ؛
به شیشه ی تنهایی من بکوبند ؛
مگر میشکند ؟
نمیشکند!
هزاران سنگ بردارید!
به این شیشه بکوبید !
مگر میشکند ؟
نمیشکند!
کاش مثل قدیمها بود ؛
ساده میگفتم :
دوستش دارم ؛
ساده میگفت :
مرسی؛ من هم ؛
به هیچ قصه ی دیگری
نیازی نبود!
#چیستایثربی
چیستا یثربی میهمان اتفاق ترانه می شود
اتفاق ترانه/ تقاطع خیابان حافظ و سمیه.حوزه هنری سالن مهر
شنبه5 تیرماه ساعت 18/30
#چیستایثربی
#روابط_عمومی_حوزه_هنری
#اتفاق_ترانه
#شنبه
#ورود برای عموم آزاد است
@chista_yasrebi
اتفاق ترانه/ تقاطع خیابان حافظ و سمیه.حوزه هنری سالن مهر
شنبه5 تیرماه ساعت 18/30
#چیستایثربی
#روابط_عمومی_حوزه_هنری
#اتفاق_ترانه
#شنبه
#ورود برای عموم آزاد است
@chista_yasrebi
#التفات در ادبیات به چه معناست؟
در لغت ؛ به معنای روی برگرداندن به سوی کسی یا چیزی و همچنین به چپ و راست نگریستن و در اصطلاح ؛ آن است که گوینده با ظرافت و استادی ؛ راوی سخن را از غیبت به خطاب ؛ یا از خطاب به غیبت ؛ تغییر دهد و به این وسیله باعث تهیبج ذهن خواننده یا شنونده شود.
نوع خطاب راوی از سوم شخص ؛ ناگهان عوض میشود و دوم شخص یا اول شخص میشود. این ؛ با داستان #چند_روایتی فرق دارد که آن را هم ؛ جداگانه ؛ توضیح خواهیم داد....
نمونه برای
#التفات:
تغییر مسیر سخن از
#غیبت به
#خطاب
#نیویورک
او می مکد طراوت گلها و بوته های آفریقا را
او می مکد تمام شهد گلهای آسیا را
شهری که مثل لانه زنبور انگبین
تا آسمان کشیده
و شهد آن:دلار
یک روز
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید ؛
ای روسپی عجوز!
#شفیعی_کدکنی
میبینیم که در شعر زیبای شفیعی کدکنی ؛ در ابتدا ؛ شاعر یک #شهر را به نام نیویورک ؛ به عنوان " سوم شخص مفرد" ؛ خطاب و توصیف کرده است.... گویی خود شهر نمیشنود ؛ و اینجا حضور ندارد !
او می مکد طراوت گلهاو بوته های آفریقا را......
و ناگهان در بند دوم ؛ خطاب شاعر
#دوم_شخص_مفرد
میشود...و خطاب به خود شهر
#نیویورک
حرف میزند....
گویی نیویورک ؛ اینجاست و ناگهان مورد
#خطاب شاعر واقع میشود :
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز!
کدکنی بسیار ظریف و ماهرانه ؛ خطاب و غیبت را جابه جا میکند.
این کار در
#داستان_نویسی مدرن ؛ بسیار زیاد صورت میگیرد.
#کارور ؛ استاد مسلم این نوع نوشتن است....نوشتنی که
باعث زیبایی و عدم یکنواختی روایت میشود.
این کار ؛ نه تنها ایراد نویسنده نیست که از صنایع معنوی
#بدیع به حساب می آید.
#التفات
#میمینت_میر_صادقی
#چیستایثربی
#صنایع_ادبی
#رمان
#ادبیات
#apostrophe
@chista_yasrebi
در لغت ؛ به معنای روی برگرداندن به سوی کسی یا چیزی و همچنین به چپ و راست نگریستن و در اصطلاح ؛ آن است که گوینده با ظرافت و استادی ؛ راوی سخن را از غیبت به خطاب ؛ یا از خطاب به غیبت ؛ تغییر دهد و به این وسیله باعث تهیبج ذهن خواننده یا شنونده شود.
نوع خطاب راوی از سوم شخص ؛ ناگهان عوض میشود و دوم شخص یا اول شخص میشود. این ؛ با داستان #چند_روایتی فرق دارد که آن را هم ؛ جداگانه ؛ توضیح خواهیم داد....
نمونه برای
#التفات:
تغییر مسیر سخن از
#غیبت به
#خطاب
#نیویورک
او می مکد طراوت گلها و بوته های آفریقا را
او می مکد تمام شهد گلهای آسیا را
شهری که مثل لانه زنبور انگبین
تا آسمان کشیده
و شهد آن:دلار
یک روز
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید ؛
ای روسپی عجوز!
#شفیعی_کدکنی
میبینیم که در شعر زیبای شفیعی کدکنی ؛ در ابتدا ؛ شاعر یک #شهر را به نام نیویورک ؛ به عنوان " سوم شخص مفرد" ؛ خطاب و توصیف کرده است.... گویی خود شهر نمیشنود ؛ و اینجا حضور ندارد !
او می مکد طراوت گلهاو بوته های آفریقا را......
و ناگهان در بند دوم ؛ خطاب شاعر
#دوم_شخص_مفرد
میشود...و خطاب به خود شهر
#نیویورک
حرف میزند....
گویی نیویورک ؛ اینجاست و ناگهان مورد
#خطاب شاعر واقع میشود :
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز!
کدکنی بسیار ظریف و ماهرانه ؛ خطاب و غیبت را جابه جا میکند.
این کار در
#داستان_نویسی مدرن ؛ بسیار زیاد صورت میگیرد.
#کارور ؛ استاد مسلم این نوع نوشتن است....نوشتنی که
باعث زیبایی و عدم یکنواختی روایت میشود.
این کار ؛ نه تنها ایراد نویسنده نیست که از صنایع معنوی
#بدیع به حساب می آید.
#التفات
#میمینت_میر_صادقی
#چیستایثربی
#صنایع_ادبی
#رمان
#ادبیات
#apostrophe
@chista_yasrebi
#روانشناسی_ارتباط و
#شناخت_خود
چقدر اهل
#معاشرت هستید؟
تماسهای اجتماعی ؛ چه اهمیتی در زندگی شما دارند ؟ چقدر از اوقات بیداری خود را ؛ در معاشرت با دیگران میگذرانید ؟ و چقدر از ؛ روز را ؛ تنها هستید ؟ و در تنهایی ؛ چه میکنید ؟
روانشناس معاصر ؛
#دیوکس ؛ برای شناخت بهتر فرد از میزان معاشرتی بودن خود ؛ یا انزوا گراییش ؛ روشی را پیشنهاد میکند:
یک دفترچه ی یادداشت ؛ همراه داشته باشید و فعالیتهای خود را در هر پانزده دقیقه ؛ ثبت کنید و بنویسید که در حال انجام چه کاری ، کجا و با چه کسی هستید...بعدا میتوانید ؛ مقدار زمانی را که با افراد مختلف گذرانده اید ؛ جمع کنید ؛ و یا از مطالب این دفترچه ؛ بفهمید ؛ بیشتر اهل کارید؟ چه نوع کاری؟ چه نوع تفریحی و یا اساسا ؛ هیچ کاری نکردن !
اگر رفتارهای خود را هر 15 دقیقه بنویسیم ؛ بسیار حقایق جالبی ؛ درباره ی علایقتان ؛ نوع زندگی خواسته یا ناخواسته تان و حتی الگوی واقعی برخوردهای اجتماعی تان (مثل جذب یا گریز) هویدا میشود ؛
که ممکن است با آنچه ؛ درباره ی خود فکر میکردید ؛ کاملا ؛ متفاوت باشد....
مثلا دوستی این کار را انجام داد ؛ و در نهایت ناباوری ؛ متوجه شد ؛ تقریبا بیشتر عمرش حوالی یخچال و یا در آشپزخانه میگذراند ! دوست دیگری متوجه شد بیشتر مواقع عمرش ؛ با تلفن؛ پیامک یا چت گذشته است! و سومی فهمید ؛ بیشتر مواقع عمرش ؛ دارد به اشتباهات و عیوب دیگران فکر میکند ! و نه خودش...
هر سه ؛ بعد از آزمون گفتند : اصلا فکر نمیکردیم ! چقدر عمر خود را بیهوده هدر دادیم !....
این کار؛ خیلی نکات درباره ی خودتان ؛ به شما می آموزد... باور نمیکنید؟ امتحانش ضرری ندارد!
#چیستایثربی
#روانشناس
#روانشناسی_ارتباط
#روانشناسی_اجتماعی
#معاشرتی_بودن
#انزوا
چگونه آدمی هستید؟
آزمون_شناخت_خود
#آزمون_دیوکس
#روانشناسی_اجتماعی از کتاب
#جوزف_پی_فورگاس
#Forgas_Joseph_p
@chista_yasrebi
#شناخت_خود
چقدر اهل
#معاشرت هستید؟
تماسهای اجتماعی ؛ چه اهمیتی در زندگی شما دارند ؟ چقدر از اوقات بیداری خود را ؛ در معاشرت با دیگران میگذرانید ؟ و چقدر از ؛ روز را ؛ تنها هستید ؟ و در تنهایی ؛ چه میکنید ؟
روانشناس معاصر ؛
#دیوکس ؛ برای شناخت بهتر فرد از میزان معاشرتی بودن خود ؛ یا انزوا گراییش ؛ روشی را پیشنهاد میکند:
یک دفترچه ی یادداشت ؛ همراه داشته باشید و فعالیتهای خود را در هر پانزده دقیقه ؛ ثبت کنید و بنویسید که در حال انجام چه کاری ، کجا و با چه کسی هستید...بعدا میتوانید ؛ مقدار زمانی را که با افراد مختلف گذرانده اید ؛ جمع کنید ؛ و یا از مطالب این دفترچه ؛ بفهمید ؛ بیشتر اهل کارید؟ چه نوع کاری؟ چه نوع تفریحی و یا اساسا ؛ هیچ کاری نکردن !
اگر رفتارهای خود را هر 15 دقیقه بنویسیم ؛ بسیار حقایق جالبی ؛ درباره ی علایقتان ؛ نوع زندگی خواسته یا ناخواسته تان و حتی الگوی واقعی برخوردهای اجتماعی تان (مثل جذب یا گریز) هویدا میشود ؛
که ممکن است با آنچه ؛ درباره ی خود فکر میکردید ؛ کاملا ؛ متفاوت باشد....
مثلا دوستی این کار را انجام داد ؛ و در نهایت ناباوری ؛ متوجه شد ؛ تقریبا بیشتر عمرش حوالی یخچال و یا در آشپزخانه میگذراند ! دوست دیگری متوجه شد بیشتر مواقع عمرش ؛ با تلفن؛ پیامک یا چت گذشته است! و سومی فهمید ؛ بیشتر مواقع عمرش ؛ دارد به اشتباهات و عیوب دیگران فکر میکند ! و نه خودش...
هر سه ؛ بعد از آزمون گفتند : اصلا فکر نمیکردیم ! چقدر عمر خود را بیهوده هدر دادیم !....
این کار؛ خیلی نکات درباره ی خودتان ؛ به شما می آموزد... باور نمیکنید؟ امتحانش ضرری ندارد!
#چیستایثربی
#روانشناس
#روانشناسی_ارتباط
#روانشناسی_اجتماعی
#معاشرتی_بودن
#انزوا
چگونه آدمی هستید؟
آزمون_شناخت_خود
#آزمون_دیوکس
#روانشناسی_اجتماعی از کتاب
#جوزف_پی_فورگاس
#Forgas_Joseph_p
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi همه اش که نباید ترسید ! راه که بیفتیم ؛ ترسمان میریزد...صمد بهرنگی/ نویسنده؛ پژوهشگر و مبارز سیاسی/زادروزش مبارک /تنش به رودخانه ارس پیوست ؛ روحش به ما...چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
مهتاب گفت: اسم دختره چی بود؟ و من ؛ نلی کمالی ؛ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."
انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...
.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....
همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...
حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....
گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟! شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛
گفت: از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...
اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.
خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....
شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ کم کم لباس عروس ؛ سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید؛ مثل هم بودیم! من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:
@chista_2
#توجه: قسمت 64 واقعی ؛ همین قسمت است ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی است.سپاس
#چیستایثربی
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
مهتاب گفت: اسم دختره چی بود؟ و من ؛ نلی کمالی ؛ میخواستم کاری وحشیانه انجام دهم ؛ میخواستم به همه ی ترسها و شکها پایان دهم. گفتم: "من نلی ام !..."
انگار تازه متوجه حضورمن شد.گفت: تو نلی هستی؟ نلی کیه؟ گفتم : همسر رسمی پسرتونم...مهتاب به شهرام نگاه کرد و گفت : راست میگه؟ شهرام گفت :بله...میخواستم خودم بتون بگم ؛ ولی..مهتاب کف زمین نشست ؛ گفت: همه چیز عین گذشته ست...و من گذشته رو دوست ندارم...
تو چقدر شکل منی دختر ...! بیشتر ؛ شکل یکی دیگه....بگذریم!...
.
مطمینی زنشی یا از این دخترایی هستی که آویزونشن؟ از وقتی به دنیا اومد و چشماشو دیدم ؛ به پدرش گفتم: این چشما بلای جونش میشه ؛ شد!....
همیشه یه عده زن و دختر ؛ دنبالش بودن ؛ حتی معلماش میپرستیدنش...از بس اذیت میشد ؛ به پسرم گفتم : همه جا بگو من مرد نیستم ! بدتر شد؛ مردا دنبالش افتادن!...
حالا تو دختر؛با این چال گونه ت ؛ منو یاد یه نفر انداختی...یاد چاه یوسف....
گفتم:مادرم؟ خواهر شما؟! شبنم؟ گفت: شبنم ؛ مگه تو شبنمو میشناسی؟
سکوتی کرد و ادامه داد :
دختر خاله ی مادرم بود، نمیخواستم کسی راجع بش بدونه! همه جا میگفتم خواهرمه ! چون مثل دو تا خواهر ؛ بزرگ شدیم. باز پرسیدم : شبنم خانم ؛ فوت کردن درسته؟ مادر واقعی من بودن ؛ نه؟ مهتاب کنار پنجره رفت ؛
گفت: از اینجا تا چشم کار میکنه ؛ برفه! جاده لال میشه ؛ کر و کور میشه ؛ وقتی برف میاد...
اما برفو میشه تحمل کرد! فشار آب توی ریه؛ خیلی سخته! مادرم تحمل کرد؛ اونجا کنار سد کرج؛ روی زمین جون داد و زنده موند ؛ چون عاشق بود ؛ عاشق شوهرش؛ پسر همسایه شون؛ که هنوز نمیدونست مرده و عاشق من که تو شکمش بودم !
شش ماه و نیم قایمم کرده بود.....رفته بود پیش خاله ش تو شهرستان ؛ گفت ؛ حامله شده ! پسره داره پدر مادرشو راضی میکنه برای ازدواج... خاله بش پناه داده بود.به شوهر بیمارش، هیچی نگفته بود. شوهر خاله ؛ همیشه مریض بود.
خاله ؛ لباسای گشاد؛ تن مادرم میکرد. بیرونم چادر سرش میکرد.کسی شک نکرد حامله ست! روز عروسی لباسش انقدر گشاد بود و اون انقدر ریز جثه ؛ که باز کسی؛ چیزی نفهمید ؛ از اون جام که به طرف جاده چالوس؛ بعدم یه راست ؛ ته رودخونه ! دهه چهل لعنتی! "وارطان سخن نگفت!"...ورد زبونا بود....
شهرام گفت:
مادر بزرگ زنده موند ؛ ولی تو خونه دیگه راش ندادن! پدر مادرش ؛ خیلی متعصب بودن.ترجیح میدادن چنین دختری مرده باشه تا بایه بچه تو شکمش برگرده ؛ اونا درو باز نکردن! یه دختر کوچیکتر داشتن؛ میترسیدن برای اونم حرف دربیاد. مهتاب گفت: ولی مادرم قوی بود ؛ منو تنهایی به دنیا آورد، قاضی نیکان یه اتاق براش اجاره کرد؛ خیاطیش خوب بود. با خیاطی زندگی میکرد؛ کم کم لباس عروس ؛ سفارش گرفت ؛ رفت پیش خاله ش. در آمدش خوب شده بود؛ باهم کارو ادامه دادن. شوهر خاله ش مرده بود.دو تا زن تنها، باهم خیاطی رو راه انداختن.من و دختر خاله ی مادرم ؛شبنم ؛ با هم بزرگ شدیم.
شبنم ؛مهربون و قشنگ؛ انگار همیشه میخندید؛ مثل هم بودیم! من به چال گونه ش میگفتم :چاه یوسف....داستانشو خاله برامون تعریف کرده بود!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان لطفا در صورت اشتراک گذاری به طور
#جدی دقت فرمایید که
#نام_نویسنده فراموش نشود.حقوق یکدیگر را رعایت کنیم...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:
@chista_2
#توجه: قسمت 64 واقعی ؛ همین قسمت است ؛ وگرنه هر قسمت دیگر #شصت_و_چهاری ؛ به جز این اعتباری ندارد و اشتباه یا جعلی است.سپاس
#چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.
شهرام گفت: لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟ میبینمش ! شبنمو میگم...
مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه...
شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛ داری اذیت میشی ! بسه!
مهتاب گفت: چرا همیشه شبه؟! اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب....
همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....
بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! خاله بیهوش شد. مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره! خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛ من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...
کس دیگه ای رو نداشتم . قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم !
همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛ جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید. نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم....
بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشماش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق هم احترام بگذاریم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...
@chista_2
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
من و شبنم ؛ مثل دو تا خواهر بودیم ؛ ولی اون ؛ چهار پنج سال بزرگتر از من...با هم زندگی میکردیم ؛ درس میخوندیم و قاضی نیکان همیشه به ما سر میزد !
خیلی وقتا برای من ؛ عروسک و خوراکی میاورد و برای شبنم ؛ لباس و کتاب ... تا اینکه اون اتفاق افتاد.
شهرام گفت: لازم نیست بگی مامان!...الان نه ! مهتاب گفت: دیگه دلم تحمل هیچ باری رو نداره ؛ هیچ رازی! جلومه ؛ مگه نمیبینی؟ میبینمش ! شبنمو میگم...
مهتاب از پنجره ؛ به جاده برفی نگاه کرد؛ اشاره به آن دورها کرد و گفت: پالتوی پشمیشو میبینی؟ انگار داره بر میگرده. از یه راه طولانی ؛ یه راه چهل ساله....آره ؛ خودشه....شبنم منه...
شهرام دست مادرش را گرفت: لازم نیست بگی؛ داری اذیت میشی ! بسه!
مهتاب گفت: چرا همیشه شبه؟! اون وقتم ؛شب بود که اومدن بردنش...من چهارده سالم بود ؛ شبنم هجده؛ شبونه ریختن تو خونه ؛ اوایل دهه پنجاه...مثل "فریاد زیر آب"..... همه ی صداها تو گوشمه...ولی انگار ؛ از زیر آب....
همه چیز رو ویران کردن ؛ کتابا ؛ لباسا ؛ عکسا ؛ لباس عروسای سفارشی... هنوز صدای جیغای خاله تو گوشمه ؛ میگفتن شبنم با دوستاش یه شبنامه در میارن و بین مردم پخش میکنن! میگفتن رییسشون شبنمه !! شبنم؟! اون که فقط برای معلمی داشت درس میخوند.....
بردنش ؛ من جیغ زدم ؛ به پای شبنم آویزون شدم ؛ گفتم ؛ منم باش ببرید....با لگد پرتم کردن کنار ؛ شبنم برگشت ؛ فقط به من لبخند زد ؛ چال گونه ش مثل یه داغ ؛ قلبمو سوزوند ! خاله بیهوش شد. مادرم ؛ مریض شد ؛ ولی با مریضی به خونه و خاله میرسید ؛ باید لباسا رو تحویل میداد. یکی از ما ؛ باید سر پا میموند و اون ؛ مادر من بود ؛ همه جا دنبال شبنم گشتم...کارم شد از صبح تاشب گشتن و به این و اون زنگ زدن. از این زندان به اون زندان؛ هر چند اون شهر دو تا زندان بیشتر نداشت که به یه دختر بچه ی چهارده ساله ؛ جواب درست نمیدادن....
اثری ازش نبود ؛ انگار هیچوقت وجود نداشت ؛ مثل یه فرشته که فقط ما باور کرده بودیم وجود داره! خاله ی مامان ؛ که منم بش میگفتم خاله ؛ اصلا حال خوبی نداشت. قاضی خودشو سریع رسوند شهر ما ؛ من و قاضی نیکان ؛ از صبح تاشب ؛ زندانا ؛ بیمارستانا ؛ حتی پزشک قانونی رو سر میزدیم...
کس دیگه ای رو نداشتم . قاضی خودش خواست کمک کنه ؛ زنگ زدن...گفتن جسد یه دختر جوون پیدا شده ؛ یه شهر اونورتر ؛ تو رودخونه.... مشخصاتی که گفتن به شبنم میخورد ؛ ظاهرا خیلی بد شکنجه ش داده بودن و بعد انداخته بودنش تو آبهای سرد رود....من بی اراده ؛ تو سرد خونه ؛ دست قاضی رو ؛ که بیست و سه سال ؛ ازم بزرگتر بود ؛ گرفتم . اون لحظه ؛ اون مرد ؛ همه کس من بود. دختر رو از قفسه ی سردخونه ؛ بیرون آوردن. صورتش له شده بود ؛ اما موهای شبنم بود ؛ با همون زخم روی انگشتش...یه گل سر به ما دادن ؛ رز قرمز ! گفتن این به سرش بود ؛ من براش خریده بودم !
همونجا تو بغل قاضی نیکان ؛ از حال رفتم...دیگه چیزی یادم نیست ؛ جز اینکه ؛ وقتی چشمامو باز کردم ؛ تو خونه ی قاضی بودم ؛ تهران!...میدونستم خیلی طرفدار داره ؛ ولی با وجود اینکه سی و هفت سالشه ؛ زن نداره. خونه ش گرم و آرامش بخش بود. به من یه لیوان شیر داغ داد و گفت : از وقتی به دنیا اومدی ؛ کنارت بودم ؛ همیشه دختر خوبی بودی ؛ حالا من و تو یه راز مخفی داریم ! اونا میگن جسد شبنمه ؛ با کالبد شکافی موافقت نکردن ؛ دستور از بالا اومده. گفتن بی سر و صدا خاکش کنید. نباید به مادر و خاله ت بگیم ؛ وگرنه میمیرن ؛ میفهمی؟ نباید امید رو ؛ ازشون بگیریم....
بغضم ترکید. اونم بام گریه کرد....سرمو گذاشتم رو سینه ش....جای پدری که نداشتم ؛ رو سینه ی اون گریه کردم ؛ انگار سبک شدم. انگار خیلی چیزا تو دلم جمع شده بود ؛ وقتی سرمو بالا کردم ؛ دیدم بهم خیره شده ؛ نگاهش مثل همیشه نبود... چشماش پر اشک بود ؛ گفت : چهارده سال ؛ لحظه به لحظه تو ذهنم بودی...از وقتی به دنیا اومدی تا حالا.....تو این دنیای بیرحم ؛ تنهات نمیذارم عزیز من...قول میدم....اگه شبنم زنده باشه ؛ برات پیداش میکنم ؛ حتی اگه خودم بمیرم بت قول میدم. باور میکنی ؟...چنان احساس زیبای عاشقانه ای در نگاه نمناکش بود که گفتم : باور میکنم...کاش باور نمیکردم!کاش باور نمیکردم....
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی
دوستان ؛ لطفا در اشتراک گذاری ؛ به طور #جدی نام نویسنده را مرقوم فرمایید.به حقوق هم احترام بگذاریم
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند...
@chista_2