چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi

رمان /او_یکزن /نوشته ی چیستایثربی به زودی زیر چاپ میرود.لطفا اگر درپیجها و کانالهای دیگر ؛ بدون نام دیدید آن کانال را ریپورت و ما را در اینستاگرام مطلع فرمایید.سپاس!حقوق معنوی نویسنده
Forwarded from آیدی جدید Takmusic_Official
Marjan Farsad - Porteghale Man
@Takmusic1
#مرجان_فرساد
#بارون_بارون

#چیستایثربی

#او_یکزن

تقدیم به شهرام نیکان و نلی قصه....و در واقعیت....


دلت هنوز؛ مثل بارونه.....
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستا_یثربی



حال من، به خاطر بچه بد نشد.فقط شوکه شدم.آماده نبودم حالا بشنوم!...

اما شهرام گیج شده بود؛به چیستا گفت: مگه قول ندادی دیگه پیشگویی نکنی؟ باز حس شهود بچگیت گل کرد؟ اگه حامله نباشه ؛ چی؟ کنفی داره ها!!!!
اصلا مگه میشه تو چند روز؟!
چیستا گفت : نمیدونم...دست خودم نیست؛ حسش میکنم..انگار یه چیزی به وجود این دختر ؛ اضافه شده...باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی !

شهرام نفس عمیقی کشید : من و نلی بچه میخواستیم ؛ حرفشم زده بودیم ؛ ولی باورم نمیشه به این زودی...ببین تا دکتر نگه باور نمیکنم ؛ واسه چی میخندی؟!

چیستا گفت:شبیه بچه ها شدی که یه خبر خوب بشون میدن؛ میخوان باور نکنن ؛ تا آدم هی قسم و آیه بخوره...بیشتر خوشحال شن !!!! ولی من قسم نمیخورم...شما که از قبل با هم نبودین...اما قلبم ؛ همه ش میگه درسته.نلی یه تغییری کرده....امیدوارم همین باشه.....شهرام گفت :

نکنه تو فکر کردی من زن دارم و اسمشم آذره ؛ اومدی نلی رو نجات بدی!
حالا که فهمیدی زنی نیست و کنف شدی ؛ با دروغ گفتن درباره ی حاملگی نلی ؛ میخوای منو امتحان کنی؟

چیستا گفت: هیس.شلوغ نکن...هی نلی نلی نکن. اینجا صدا میپیچه.....فقط بگو کدوم ؛ تو شناسنامه ی اصلیته؟
آذر یا نلی؟!شهرام گفت: البته که نلی! آذر فقط برای گول زدن خونواده ش بود ؛ که بتونه عمل کنه! چیستا گفت:پس چرا طلاقش ندادی؟ چرا سهراب گفت اون شناسنامه رو نگه داشتی هنوز؟ شهرام گفت: گاهی برا یه جاهایی به دردم میخوره...ببین؛ ما رسما تو همون خارج ؛بعد از عمل علیرضا ؛ جدا شدیم.اما تصمیم گرفتیم مثل دو تا دوست کنارهم بمونیم. مثل همون بچه گی تا حالا....اما این شناسنامه ؛ جعلی بود ؛ به دردی نمیخورد.فکرکردم نگهش دارم واسه یادگاری؛شناسنامه ی اصلیم؛ فقط اسم نلی توشه ؛ و به زودی بچه مون...! اگه این دفعه هم شهودت درست باشه...!
چیستا گفت:شاید خواستم امتحانت کنم! ببینم واقعا دوسش داری یا نه؟ مردی که زنی رو بخواد ؛ حتما بچه شم میخواد....شهرام گفت: یعنی الکی گفتی؟ چیستا لبخند زد و گفت : مگه تو الکی هول شدی؟! داشتی با کله می رفتی تو درخت !...خیلی خوشم اومد! مرد باید اینجوری باشه.... خوش به حال نلی!
ببین...اگرم درست نباشه ؛ من فقط حسمو گفتم. نگاه نلی ؛ فرق کرده...دوستت داره... حالا فهمیدم ؛ تو هم دوستش داری! چون توی گیجیت ؛ شادی بود؛ میخواستم مطمین بشم؛ شدم....شهرام گفت:آره ؛ دوسش دارم ، اما ؛ بدون کمک تو....من نمیتونم! چیستاگفت: نه! خودت باید بش بگی!شهرام گفت:
به خدا منم؛ماجرا رو تازه فهمیدم ؛دو دوز بعد از بیمارستان نلی ؛ پدرش اومد پیشم و همه چیز رو گفت؛ اول باور نکردم ؛ بعد تحقیق کردم ؛ و متاسفانه درست بود ؛
میدونی...پدر من؛ قاضی محترمی بود، وقتی قاضی شد؛ جوونترین قاضی دادگاه بود ؛ قبلش ؛ دستیار قاضی بود .23 سالگیش....همه بش احترام میذاشتن ؛ اما اون پرونده ؛ خیلی دردناک بود...اونم تو شروع کارش....
پرونده ی اون تصادف...تو همه شو میدونی ! چیستا گفت: نه قدر تو ! شهرام گفت : حاجی ؛ یه طلبه ی جوون بود. تمام شبو رانندگی کرده بود؛ بعدا برام گفتن ؛ من که به دنیا نیومده بودم ؛ حاجی پشت فرمون؛ دم تونل بود ؛ اصلا نفهمید اون ماشین ؛ چطور جلوش پیچید...خواست ترمز کنه ؛ دیر شده بود ! به هم گیر کردن ؛ اولی افتاد تو سد کرج ؛ حاجی ام داشت با خودش میبرد که در طرف راننده باز شد ؛ حاجی افتاد بیرون ؛ ماشینش با ماشین اونا ؛ رفتن ته سد ! یه پسر دختر جوون... تازه عقد کرده بودن ! داشتن میرفتن شمال؛ زنه هنوز لباس عروس ؛ تنش بود. همه ش با اون لباس؛ خوابشو میبینم زیر آبهای سبز سد کرج...که هی میره پایین و پایینتر و میخواد دست شوهرشو بگیره و نمیتونه !
حاجی سپندان جوون؛ شوکه شده بود؛ مادرم یه روزی برام تعریف کرد، اون موقع؛ وقتی از آب درشون میارن ؛ هردو مرده بودن ! عروس و داماد ؛ کنار هم ؛ کف جاده....داماده ؛ بدنش یخ بود....زنه هنوز با لباس عروس و گیس بلند..انگار خواب بود...یه لحظه نفس کشید...همه خوشحال شدن.صلوات فرستادن! حاجی سپندان، شروع کردن محکم ؛ مشت کوبیدن رو سینه ی زنه؛ گمونم ؛ تو فیلمی چیزی دیده بود،
هی داد میزد : یه دکتر...یه دکتر اینجا نیست؟ نمیر ! یا حضرت عباس! نمیر! سه تا ماشین جلوتر؛ یه دکتر بود، اومد جلو. به زنه تنفس مصنوعی داد ؛ و سعی کرد حلقشو باز کنه. داد میزد: اورژانس ؛ به اورژانس زنگ بزنین!...میمیره! به حاجی گفت: هی بزن رو سینه ش؛ با گوشی ؛ ضربان قلب زن را گرفت؛ گوشی را پایین تر آورد. لحظه ای شک کرد ؛ دوباره امتحان کرد. با شادی داد زد : بچه ش زنده ست ! خدایا زنده ست! حاجی سپندان گفت: یا قمر بنی هاشم ؛ بچه کجا بود؟!...مگه تازه عروس نبود ؟ و خودش هم داد زد : زودتر ! پس کو اورژانس؟دو تاشون زنده ان...روی داماد پتو کشیدند.عروس نفسی کشید.اورژانس رسید!
#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستایثربی

#داستان_بلند
#داستان
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی

هر گونه اشتراک گذاری؛ منوط به ذکر نام نویسنده است....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم بخوانند....
@chista_2
هر بار تو را میبینم ؛

پلک میزنم ؛
جهان آغاز میشود ؛

میروی ؛

جهان تمام میشود ؛

تو تاکنون ؛
کسی را اینگونه دوست داشته ای ؛
تا بدانی
چقدر ؛ بودنت خوب است ؟
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chista_yssrebi پدر خواب دیدم عروسی کردیم...علی با موی طلایی و من همان دختر مو خرمایی ؛ و تو تنها ساقدوش ما بودی!/نسخه ی کامل پستچی؛ چیستایثربی/فقط در رمان/سایر نسخه ها ناقص است/نشر قطره88973351
@chista_yasrebi تو چون مترسک غمگین دشتها شده ای/و من غریو هزاران کلاغ ؛ حنجره ام....چیستایثربی
تو چون مترسک غمگین دشت‌ها شده ای
و من غریو هزاران کلاغ، حنجره ام

#چیستایثربی
#همین_لحظه
#سطری_از_شعر_نو_نیمایی_جدیدم
#من_و_دخترم
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi این مهم نیست که من کیم یا تو کی هستی!/مهم اینه که هردومون آدمیم و مدت کوتاهی زنده ایم/فامیلیم/خواهر برادریم/زن و شوهریم؟ /بابا اخرش قبرامون جداست/این لحظه با همیم!قدرشو بدون!او یکزن/
#پست_روانشناسی_ارتباط/قسمت 2

در روابط عاطفی ؛ کدام یک مهم تر است؟ آنچه میگویید یا نحوه ی گفتن آن... ؟

روانشناسان اجتماعی ؛ با آزمونهای زیادی ؛ متوجه شده اند که مردم ؛ به آنچه میگویید ؛ کمتر توجه میکنند تا #نحوه ی_بیانتان....

#ارگایل ؛ روانشناس معاصر میگوید :

نحوه ی #بیان شما ؛ غالبا بسیار #مهم تر از چیزی است که میخواهید بگوبید؛ پس اگر میخواهید ؛ روی فرد یا افرادی ؛ نفوذ داشته باشید؛ بدانید که همه ی حرفها زیر آسمان خدا تکراری است..
.
مهم این است که #چگونه حرفتان را بیان کنید! که تاثیر خاص ؛ بگذارد....

آدمهای هیجانی؛ احساساتی و واکنشی ؛ غالبا نمیتوانند حرفشان را خوب بیان کنند...روی شیوه های بیان کار میکنیم و پستهایی در این مورد ؛ میگذاریم...

#پست_دوم
#روانشناسی_رابطه
#چیستایثربی
#روانشناس_تربیتی



#چیستایثربی
#روانشناسی_سلامت
#روانشناسی_کمال
#ارتباط
@chista_yasrebi
@chista_yssrebi بعضی ها هم عید فطر را اینگونه جشن میگیرند..روستایی در مصر/چیستایثربی
کجای داستان اشاره شده که پدر شهرام نیکان 56 یا 57 اعدام شده است؟؟؟؟؟

ما عمدا هیچ تاریخی نیاوردیم جز اینکه نلی متولد هفتاد است.اولش فکر میکند نیکان هشت سال از او بزرگتر است.اما نیکان ؛ بیبی فیس است ؛ و در دهه سوم زندگی و حدود سی ساله است...

افرادی ؛ عمدا یا ناخواسته با تاریخهای غلط در تلاشند ؛ خط داستانی مرا عوض میکنند و این اتفاق دو روز است شروع شده..و دلیلش را میدانم.....
یک جمله ی متن را از کانال خود قصه بیاورید که سال اعدام قاضی نیکان در آن باشد ؟؟؟ما عمدی و به احترام خانواده ی آقای نیکان ؛ هیچ سالی عنوان نکردیم. اعدام هر لحظه در جهان اتفاق میافتد و علتش برای من این قسمت قصه های من ؛ آنقدر مهم نیست که عده ای عامدانه ؛ یا نااگاهانه ؛ مرگ قاضی نیکان را 56 یا 57 میدانند ؟

#اشتباه است!
امروز خدمت خانواده گرامی ایشان بودم....ناراحت بودند که واقعیت ؛اینگونه منعکس شده...و سال
#اعدام را مردم ؛ اشتباه فهمیده اند؟


تمام قسمتها را برایشان خواندم.هیچ تاریخی نبود! جز تولد نلی در سال 70 و احتمالا هجده سالی نلی در سال 88...که نیکان در دهه سوم زندگی اش بود.حدود سی ؛ ولی به دلیل فرم چهره ؛ کم سنتر جلوه میداد...

از خودمان حدس نزنیم !
ذهن دیگران ،مغشوش میشود مگر با دلیل از روی متن...کامنتهای من رد گم کنیست.
...معیار نیست!

#گفته_بودم...
فقط متن قصه معیار است!

و دیگر ؛ تا پایان قصه ؛ روی صفحه سکوت میکنم!

به متن و کانال خود قصه
#چیستایثربی و نه متون پر غلط کانالهای دیگر رجوع کنیم و فکت بیاوریم !

سال اعدام قاضی نیکان و یا حتی تولد شهرام ؛ هرگز؛ جایی قید نشده است! ما منع اخلاقی و اجتماعی داریم که در رمان ؛ سال دقیق نام ببریم. زندگینامه که نیست!

به قول مارکز ؛ شما فکر کنید
سال؛ سال
#بلوا بود...

#مغرضانه نخوانید ؛ و فضای ذهنی بقیه خوانندگان را به هم نزنید.عدد را از کجا آورده اید؟ چرا مردم را گیج میکنید؟؟؟؟ و خانواده ای را ناراحت؟


حرمت شخصیتهای داستانم را نگه میدارم؛ بی مدرک لطفا سخن نگویید!

..اگر چیزی میگویید: شماره ی قسمت و سطر مربوطه را ذکر کنید! وگرنه نگویید ؛ که غلط میگویید !


به حرمت خانواده ای هنوز داغدار نیکان که امروز با دو؛ نفرشان در جایی ملاقات داشتم ؛ دنبال سال نباشیم ؛ دنبال رخداد باشیم !

همه گی ؛ نوبتی در صف خاک ایستاده ایم و تنها قاضی واقعی ؛ خداوند است....
#سپاس

هنوز خط قصه را نمیدانید.زود است.رمان خواندن حوصله ؛ صبوری و کمی هم درایت و هوش میخواهد و البته
#حافظه!!!!

#چیستایثربی
#او_یک_زن
#نویسنده_داستان_او_یکزن


@chista_yasrebi
@chista_yasrebi تنت بود/روحت مثل اینکه جای دیگری ؛ جامانده بود...../امشب درراه برگشت از بیمارستان/ با فرشته عزیز/او_یکزن/نیمساعت دیگر/چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی


دیگر نمیتوانستم پشت درختها بمانم... پاهایم خشک شده بود زدم بیرون ؛ آن دو با دیدن من ؛ شگفت زده شدند! ...شهرام گفت:گوش وایمیسی؟!

گفتم: اگه درباره تو ؛ حرف میزدن ؛ گوش نمیکردی؟ شهرام گفت: کجاش راجع به تو بود؟ گفتم :کجاش نبود؟! چیستا گفت: برید خونه؛ مادر شهرام حتما تنهاست؛
گفتم : تو هم باید بیای! از خواب بیدار شه و هی بگه دخترم کو؟ من میترسم ! چیستا گفت: باشه؛ میام ؛ ولی کوتاه! عصری باید برگردم تهران....


در کلبه ؛ مادرشهرام ؛ سرش را روی میز گذاشته بود و خوابیده بود؛ چیستا گفت:میدونی کیه؟! گفتم :چه سوالی! مادرشهرامه دیگه ؛ مهتاب خانم! که بعدا ؛ از ترس اونایی که دنبالشون بودن؛ اسم خودشو میزاره شبنم ؛ ادامه داد : و میدونی شبنم کیه؟
با تعجب گفتم : مگه اسم دوم مهتاب خانم نیست؟ مهتاب از خواب پرید؛ شاید اسم خودش را شنید.گفت: دخترم ؛ دخترمو آوردین؟! شهرام گفت : چیستا اومده دیدنت مامان؛ چیستا خم شد ؛ گونه او را بوسید ؛ گفت:سلام خانمی! قایم موشک تو باغ بیمارستان که یادته عزیزم؟ تو همیشه منو پیدا میکردی!

پس دخترتم بزودی پیدا میکنی؛ این فقط یه بازی قایم موشکه ؛ بچه ها دوست دارن قایم بشن تا ما پیداشون کنیم !
چند لحظه خیره شد و گفت : تو همون خانم مهربونی که موی منو شونه میکردی ؟ چیستا گفت: میخوای الانم موهاتو شونه کنم؟ گفت: نه؛ موهای پسرمو شونه کن ! ببین چقدر به هم ریخته ست ! آخه تو کمد بوده طفلی....این همه سال!....

نگاهی یه نیکان کردم ؛
واقعا موهایش آشفته بود! راست میگفت مادرش...انگار از کمد بیرون آمده بود !

چیستا گفت : موهای پسرتو ؛ این خانم زیبای جوون ؛ شونه کنه ؟! از من بهتر بلده....

داد زد: نه! فقط تو ! تو قول دادی با پسرم ؛ بچه مو برام بیارین؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه به پسرم نرسیدم ؛ من انقدر غمگین بودم که دیگه دنبال دخترمم نگشتم... تو موهاشو شونه کن الان! ....بچه ی بیچاره م....

چیستا از عصبیت ؛ لبش را گاز گرفت. میشناختمش... این کار ؛ برایش ؛ حکم مرگ بود!

آهسته گفت: شونه!برس! چنگال ؛ چنگک.....هر چی....!
برسی به او دادم.

شهرام کنار پای مادرش ؛ روی زمین نشست. چیستا هم ؛ روی کاناپه کنار مهتاب ؛ خودش را جا داد و با چنان حرصی ؛ موهای شهرام رابرس میزد که شهرام داد زد :اوی..... یواشتر! یال اسب که نیست....موی آدمه! چیستا گفت: آخه مسخره تراز این صحنه هست؟!

اگه الان یکی بیاد تو ؛ چی فکر میکنه؟ شهرام برای آزار دادن چیستا ؛ گفت: قربونت برم ؛ این پایین موهامو ؛ محکمتر برس بزن !

چیستا گفت : کوفت ! و چنان برسی زد که داد شهرام در آمد ؛ خنده ام گرفت !
مهتاب داد زد: با بچه م چیکار داری؟ا چیستا گفت: هیچی! فقط گفتی موهاشو شونه کنم ؛ مهتاب سریع برس را از دست چیستا گرفت؛ گفت: اذیتش میکنی؟ میزنیش؟؟؟ دردش گرفت....حتما تو انداختیش تو اون کمد؟......
چیستا ؛ کمی مضطرب گفت: من؟ نه! زن روبه من کرد و گفت: پس کار تویه؟ لحظه ای ترسیدم ؛ شهرام گفت: مامان ؛ این خانم ؛ اونموقع ؛ اونجا نبود...
مهتاب گفت: پس کار هیولاست؟!....
هر سه ؛ باهم گفتیم: بله ! و نفسی کشیدیم...


گفت: پس چرا خواهر منو گرفت؟ چرا هیولا با خواهر من عروسی کرد؟ مگه شبنم نمیدونست؛ اون با ما چه کرده؟!

چیستا و شهرام لال شدند و به هم نگاه کردند. نفسم سنگین شد ؛ گفتم:یعنی خانم... اون هیولا که شهرامو انداخت تو کمد ؛ همون که شما رو اذیت کرد ؛ با شبنم شما عروسی کرد؟! گفت: ؛ آره ؛ یه توله هم خدا بشون داد! یه دختر ! اسمش چی بود؟!


#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام

#چیستایثربی

#اشتراک_گذاری مطلب ؛ فقط با #ذکر_نام_نویسنده حلال و مجاز است..

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن


@chista_2

برای آنها که میخواهند همه ی قسمتهای قصه را پشت هم داشته باشند.