چیستایثربی کانال رسمی
6.47K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#تبصره مهم درباره ی
#پست_قبل :

اگر عاشق کسی هستید که دوست صمیمی؛ همکار ؛ دوست معمولی؛ معلم ؛ مراد ؛ مرشد؛ هنرمند مورد علاقه ؛ و یا عضوی از خانواده ی شماست ؛ حتما به او بگویید ! ...ابراز علاقه ؛ علاقه می آورد و آدم را شاد و جوان میکند....


اما اگر ؛ عاشق شیفته وار کسی هستید که دوست دارید با او ازدواج کنید و یا خیلی به او ؛ نزدیک باشید ؛ و خودش ؛ هیچ گونه ابراز علاقه ای به شما نشان نمیدهد ؛ لطفا ؛ تا اطلاع ثانوی ؛ فقط به او خوبی کنید.!!!! فقط
#خوبی_مهربانی و
#لبخند....
اما هرگز مستقیم نگویید :
#عاشقتم!!! ...چون


یا

#میخندد؛

یا میگوید:

#لطف_دارید ؛ و استرس میگیرد و
#میرود یا

#فرار_میکند و سوار بر "رخش" ؛ اسب رستم ؛ میگریزد ؛ یا

#بلاکتان_میکند!



یا

#خیالش_از_عشق_شما_راحت_میشود و
دنبال کسی میگردد که آنقدر
#مغرور است که هنوز ؛ این جمله را مستقیم به او نگفته است....


انسان در جستجوی
#دست_نیافتنیهاست....



در بهترین شرایط ممکن؛ فقط ممکن است ؛ بگوید :

#فدات_شم_مرسی!!!
#ای_جانم!.......




و دیگر جایی برای
#رمانتیک_بازی نمیماند!!!

اگر واقعا ؛ او را برای یک عمر میخواهید؛ جان من زود نگویید!....
کمی صبر کنید....



گاهی با نگاه و رفتارمان ؛ بیشتر حس عشق را در افراد ؛ بیدار میکنیم .

مستقیم گویی ؛ گاهی تاثیر عکس دارد....حتی در هنر و ادبیات.....

#خیلی_شعاری_میشود!!!

دست کم
#در_زمان_ما....


این مطلب ادامه دارد....

از
#دفتر_خاطرات_یک_دیوانه_ی_عاشق
#چیستایثربی

#آقای_هیچکس
#سینما
#دیالوگ
#کارگردان :
#ژاکو_ون_دورمایل
#بازی:
#داین_کروگر و....
#محصول
#2009


در همین
#کانال
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi

زندگی ؛ افسانه ای است ؛ کز لب شوریده مغزی گفته آید ؛ سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا ؛ لیک بی معنا....
#مکبث
#شکسپیر
#داریوش_آشوری

#چیستایثربی
@chista_yasrebi/چشمانت را نبند ؛ جهان را خاموش میکنم نبینی ! اگر رنج میکشی..../او_یکزن/ اینستاگرام رسمی چیستایثربی/دوقسمت/امشب
.
#او_یکزن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی


حالا در روشنایی اتاق میدیدمش ؛ شاید اواسط دهه چهل زندگی اش بود ؛ ولی صورتش ؛ جوانتر به نظر میرسید...شال نازکش افتاد ؛ موهای فرفری بلند ؛ تا نزدیک کمرش...جوگندمی ؛ اما بیشترش ؛ خرمایی روشن ؛ تقریبا رنگ عسل ؛ رنگ موهای شهرام ...لبخند زد ؛ حس کردم تصویر چهل سالگی ام ؛ در آینه به من ؛ لبخند میزند ؛ شبیه من لبخند میزد...گفت: بچه مو ندیدی؟
گفتم : بچه ؟! گفت: یه دختر کوچیک بود! گفتم : نه...من بچه ای ندیدم !
شما کی هستین؟! گفت: من؟ مادرم ! یه روزی حامله شدم ؛ از یه هیولا!...

همون هیولاهایی که تو جنگل ؛ به آدم حمله میکنن ! حمله کرد...مطمین بودم بچه ی اونه ! باور نکردن ! آزمایش دادم ؛ باور کردن ؛ گفتن : بچه ی هیولا رو به دنیا بیار !

شیرش بده ؛ دوستش داشته باش ! من نمیخواستم؛ دستامو بستن ! حبسم کردن تو اتاق ته باغ ؛ که یه وقت نکشم بچه ی هیولا رو...یکی اومد ؛ نجاتم داد ؛ نمیدونم کی بود! ولی دیر شده بود...حالا باید؛ هردو میمردیم ؛ من و بچه هیولا.... خودمو از بالای اون تپه انداختم پایین !....

میشنوی؟! هیس!... صدای گریه ی بچه میاد! تو هم حتما میشنوی! میگن گریه میکرد؛ میگن صدای گریه هاش هنوز شبا ؛ تو تپه ها میپیچه ؛اون بچه؛ گرسنه ست؛ سردشه؛ خواب نداره...

روستاییا میترسن..از یه بچه ی گشنه ؛ که گریه میکنه و جیغ میکشه؛ تو تپه ها...

میترسن شبا از خونه شون بیرون بیان!
بچه م گشنه شه ؛ مادرشو میخواد ؛ بغل میخواد ؛ شیر میخواد! من که موندم...پس اون چی شد ؟ قرار بود با هم بریم...من و بچه هیولام....... با هم....تو میدونی بچه چی شد؟!

در خانه باز شد؛ زن خواست فرار کند؛ دیر شده بود.
شهرام گفت : مادر ! باز که اومدی اینجا؟ مگه دکتر نگفت باید استراحت کنی؟ زن روی زمین نشست و گفت: آخه برف اومد ؛ صدای گریه ی بچه شنیدم... گفتم ؛ حتما تو تپه ها سردشه...مادرشو میخواد ؛ تو قول دادی...تو بم قول دادی پیداش کنی؛ الان چند ساله! پس چرا نکردی؟ داد زد ؛ بلند شد و روی سینه ی شهرام کوبید ؛ چرا نکردی؟! چرا خواهرتو پیداش نکردی؟ تو دروغگویی ! تو قول دادی...شهرام سر مادرش را بوسید ؛ از بالای سر او به من نگاه کرد؛ به زن گفت: برات میارمش ؛ جاش امنه ؛ آرام باش ! زن گفت؛ صدای گریه ش میاد...

میگن یخ زده...حتما نمیتونه نفس بکشه ؛ باید بغلش کنم تا گرم شه؛ برو بیارش! الان !
فریاد زد: من بچه مو میخوام!

من گفتم: اگه صبحونه تونو بخورین؛ شهرام میره دنبال بچه ؛ شهرام گفت: آره مادر؛ تو یه چیزی بخور ! من زود برمیگردم !
زن نشست. سرش خم شد ؛ انگار مرده بود! آهسته زیر لب گفت: میگن دختر قشنگیه! شهرام در گوشم گفت : بعدا برات میگم ؛ مراقبش باش ! گفتم : کجا میری؟ گفت: یه نفرو بیارم ؛ تنها کسی که میتونه آرومش کنه ؛ گفتم : من به چیستا زنگ میزنم بیاد اینجا ؛ تنها میترسم ؛ گفت: باشه؛ ولی اون میدونه؛ گفتم: چیو میدونه؟ گفت: همه چیز رو...دو سال تو بیمارستان ؛ هر روز مادرمو میدید!

#او_یک_زن
#قسمت_شصتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا-به لاتین-در
#اینستاگرام

دوستان ؛ این داستان
#خیرات است و
#صدقه.....


بفرمایید دهانتان را شیرین فرمایید....

لطفا اگر خواستید ؛ اسم نویسنده را حذف کنید؛ اسم خودتان یا هر کس ؛ حتی شیخ ملانصرالدین را روی آن بزنید و
#حتما در کانالها و پیجهایتان ؛ از آن با هر اسمی که دلتان خواست ؛ استفاده کنید و فقط یک صلوات برای جمیع #اموات بخوانید....قبول باشد..حاجت روا....

#چیستایثربی
#بنیاد_خیریه_تولید_داستان_نذری!!!!/#طنزچیستایی



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن

@chista_2


برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشد

و علاوه بر همه اینها .....

دوستداران واقعی رمانهای
#او_یک_زن
#پستچی
#شیداوصوفی
#معلم_پیانو

و......داستانهای دیگرم درپیچ اینستاگرام ؛ و آنها که سالهاست ؛ از کودکی نمایشها ؛ اشعار و داستانهایم را دنبال میکنند....

#دوستداران
سلام خانم جنیفر لوپز
من آناکارنینا نیستم
اسرار انجمن ارواح
آخرین پری کوچک دریایی
یک شب دیگر هم بمان سیلویا
زنی که تابستان گذشته رسید
چشمهایش میخندد
زنان مهتابی ؛ مرد آفتابی
دوستت دارم با صدای آهسته
هتل عروس
محاله که فکر کنید این طوری هم ممکنه بشه!
گاردن پارتی در برف
اول تو بگو!
سرخ سوزان
شازده سلیم
از خواب تا مهتاب.....و.......




میدانید که
#دوستتان_دارم
#چیستا
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

چرا شک کردم ؟! چه شهودی در زنها وجود دارد ؛ که چیزی را ناگهان احساس میکنند؟ چرا باور نکردم شهرام نیکان دنبال دکتر یا فردی از اهالی ده برود؟ چرا میدانستم کجا میرود! چرا چیستا ؛ تلفن را زود قطع کرد؟ چرا زنها ؛ شبیه هم رنج میکشند؟ چرا زنها گاهی شبیه هم ؛ کسی یا کسانی را دوست دارند ؟ چرا زنها گاهی همه چیز را میدانند و نمیپرسند؟

چرا زنها میدانند و میفهمند و خود را به ندیدن میزنند؟!....
شهرام؛ هرگز درباره ی سرنوشت مادرش ؛ بعد از آن ماجرا با من حرفی نزد ؛ من هم نپرسیدم.... عادت ندارم درباره ی زندگی آدمها بپرسم ؛ مگر اول خودشان شروع کنند ؛ و شهرام هرگز شروع نکرد که بگوید ؛ بعد از آن روز چه شد ! بعد از دیدن آذر؛ یا بعد از اعدام پدر ! بعد از "یه شب مهتاب" خواندن مادرش...و بعد از برگشت به آن ده...


شهرام بقیه اش را نگفت ؛ شاید وقت نکرد ؛ شوهرم؛ در استرالیا ؛ میانه سال بود ؛ شهرام هم حدود سی سال داشت ؛و من هجده سال !

چرا سرنوشت من ؛ مردهایی بود که قبلا زنانی با چکمه ؛ پوتین ؛ صندل؛ کفش پاشنه بلند ؛ یا حتی پابرهنه ؛ از وسط خوابهایشان ؛ رد شده بودند؟ شاید آدم نباید از این سوالها بپرسد ! فقط باید بگذارد زندگی خودش ؛ جوابها را پیش پایش قرار دهد؛...و بگذرد....

چرا شک کردم؟نمیدانم!

لحن صدای عجول چیستا و نوع رفتن شهرام ! شاید فقط یک شهود زنانه....!

به آن زن طفلی که نوزادی خیالی را در هوا تکان میداد تا بخواباند ؛ یک فنجان چای داغ و یک کلوچه دادم ؛ یک آرام بخش هم در چایش ریختم که بخوابد ؛ در خانه را رویش قفل کردم که جایی نرود؛ با عبای پشمی ام از خانه بیرون زدم ؛ صدایشان را که شنیدم ؛ قلبم ایستاد!...


صدای خودشان بود ! پشت چند درخت بلند پر از برف ایستادم ، مرا نمیدیدند! نباید به حرفهایشان گوش میدادم ؛ حس گناه داشتم ؛ انگار به آخرین اعتراف دو زندانی دم مرگ ؛ گوش میدادم..... ولی باید میشنیدم!...
چیستا اشکش را پاک کرد؛ گفت: امروز برمیگردم! دلم میخواد ؛ ولی نمیتونم مادرتو ببینم ؛ خودت میدونی!... همه چی دوباره یادم میاد ؛ اذیت میشم؛ خیلی سعی کردم یادم بره... شهرام گفت : الان بت احتیاج دارم ! چیستا گفت : نه! من فقط ؛ همه ی کارای تو رو خراب میکنم. میدونی.....
اون شب.... یه نذری کردم ! همون شب که فکر کردم ؛ علیرضا با لگدش دل و روده تو پاره کرده ؛ بعد از ماهیا ؛ آژانس گرفتم ؛ دیگه صبح شده بود ؛ رفتم کوه؛ زیر اون درخت که میدونی!

هنوز تاب اونجا بود؛ تابی که میگفتی پدرت روز پیک نیک ساخت؛
تو نشستی روش و اون تابت داد.... و مادرت و پدرت با هم ؛" یه شب مهتابو " میخوندن.... و تو خوشحال بودی....

هنوز طناباش به همون درخت قدیمی؛ محکم بود...نشستم روش ! نذر کردم اگه زنده بمونی ؛ دیگه از زندگیت برم بیرون ؛ تا آخر عمر؛ نه رفیقت باشم ؛ نه همکارت؛ نه دکترت ؛ نه مشاورت؛ نه هیچ چیز دیگه!

غیب شم!غیب شدم..... تا پدر نلی؛ همه چیزو بم گفت!....هفته پیش...تازه شما اومده بودین اینجا ؛ من نگران نلی بودم. هی زنگ میزدم ؛ گوشیش جواب نمیداد ؛ زنگ زدم خونه ش ؛ پدرش برداشت ...و بهم گفت! همه چیز رو... و خواست دخالت نکنم !

گفت ؛ هرچی قسمته ؛ همون میشه.....!

واقعا اینا چه قسمتاییه که پیش میاد شهرام؟!

خدایا! حالا چیکار کنیم؟!....

شهرام گفت: بمون! حالا نرو....فکر میکنم همه مون بهت احتیاج داریم...من ؛ مادر ؛ نلی...

چیستا گفت : حسم میگه حامله ست....نلی نمیدونه هنوز....من اشتباه نمیکنم.اگه آخر ماه نفهمیدید حامله ست....من پشت درخت ؛ نزدیک بود بیهوش شوم ؛ شهرام ؛ آنطرفتر...

دست چپش را به درخت گرفت تا نیفتد....گفت: امکان نداره.... چیستا گفت: به شهود من ایمان داشتی....یه زمانی...نلی از تو حامله ست...چیستا نگاهش میکرد.اما شهرام ؛ به دورها خیره بود...آنجا نبود!

#او_یک_زن
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی #اینستاگرام_چیستایثربی
یثربی_چیستا/به لاتین/ اینستاگرام


دوستان؛ خسته نباشید!

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند....

@chista_2
@chista_yasrebi

عاشقم_من
عاشقی بیقرارم
#کلیپ
#نوستالژی
#ازدواجهای والدین یا پدر بزرگان و مادربزرگانمان

#عشق؛ عشق است
فقط ماهیتش فرق میکند....

از صفحه ی دوست خوش ذوق؛ و هنر دوستم

#sina_khozeimeh
خواننده :
#دلکش


روزگاران عاشقی یاد باد!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
قصه ای که سهم تو بود/هر کسی به دیگری بخشید/مثل نقاشی کودکی غمگین/روی شنهای ساحل/جا ماندم..../ چیستایثربی
@chista_yasrebi

رمان /او_یکزن /نوشته ی چیستایثربی به زودی زیر چاپ میرود.لطفا اگر درپیجها و کانالهای دیگر ؛ بدون نام دیدید آن کانال را ریپورت و ما را در اینستاگرام مطلع فرمایید.سپاس!حقوق معنوی نویسنده
Forwarded from آیدی جدید Takmusic_Official
Marjan Farsad - Porteghale Man
@Takmusic1
#مرجان_فرساد
#بارون_بارون

#چیستایثربی

#او_یکزن

تقدیم به شهرام نیکان و نلی قصه....و در واقعیت....


دلت هنوز؛ مثل بارونه.....
#او_یکزن
#قسمت_شصت_و_دوم
#چیستا_یثربی



حال من، به خاطر بچه بد نشد.فقط شوکه شدم.آماده نبودم حالا بشنوم!...

اما شهرام گیج شده بود؛به چیستا گفت: مگه قول ندادی دیگه پیشگویی نکنی؟ باز حس شهود بچگیت گل کرد؟ اگه حامله نباشه ؛ چی؟ کنفی داره ها!!!!
اصلا مگه میشه تو چند روز؟!
چیستا گفت : نمیدونم...دست خودم نیست؛ حسش میکنم..انگار یه چیزی به وجود این دختر ؛ اضافه شده...باید تجربه ش کرده باشی تا بفهمی !

شهرام نفس عمیقی کشید : من و نلی بچه میخواستیم ؛ حرفشم زده بودیم ؛ ولی باورم نمیشه به این زودی...ببین تا دکتر نگه باور نمیکنم ؛ واسه چی میخندی؟!

چیستا گفت:شبیه بچه ها شدی که یه خبر خوب بشون میدن؛ میخوان باور نکنن ؛ تا آدم هی قسم و آیه بخوره...بیشتر خوشحال شن !!!! ولی من قسم نمیخورم...شما که از قبل با هم نبودین...اما قلبم ؛ همه ش میگه درسته.نلی یه تغییری کرده....امیدوارم همین باشه.....شهرام گفت :

نکنه تو فکر کردی من زن دارم و اسمشم آذره ؛ اومدی نلی رو نجات بدی!
حالا که فهمیدی زنی نیست و کنف شدی ؛ با دروغ گفتن درباره ی حاملگی نلی ؛ میخوای منو امتحان کنی؟

چیستا گفت: هیس.شلوغ نکن...هی نلی نلی نکن. اینجا صدا میپیچه.....فقط بگو کدوم ؛ تو شناسنامه ی اصلیته؟
آذر یا نلی؟!شهرام گفت: البته که نلی! آذر فقط برای گول زدن خونواده ش بود ؛ که بتونه عمل کنه! چیستا گفت:پس چرا طلاقش ندادی؟ چرا سهراب گفت اون شناسنامه رو نگه داشتی هنوز؟ شهرام گفت: گاهی برا یه جاهایی به دردم میخوره...ببین؛ ما رسما تو همون خارج ؛بعد از عمل علیرضا ؛ جدا شدیم.اما تصمیم گرفتیم مثل دو تا دوست کنارهم بمونیم. مثل همون بچه گی تا حالا....اما این شناسنامه ؛ جعلی بود ؛ به دردی نمیخورد.فکرکردم نگهش دارم واسه یادگاری؛شناسنامه ی اصلیم؛ فقط اسم نلی توشه ؛ و به زودی بچه مون...! اگه این دفعه هم شهودت درست باشه...!
چیستا گفت:شاید خواستم امتحانت کنم! ببینم واقعا دوسش داری یا نه؟ مردی که زنی رو بخواد ؛ حتما بچه شم میخواد....شهرام گفت: یعنی الکی گفتی؟ چیستا لبخند زد و گفت : مگه تو الکی هول شدی؟! داشتی با کله می رفتی تو درخت !...خیلی خوشم اومد! مرد باید اینجوری باشه.... خوش به حال نلی!
ببین...اگرم درست نباشه ؛ من فقط حسمو گفتم. نگاه نلی ؛ فرق کرده...دوستت داره... حالا فهمیدم ؛ تو هم دوستش داری! چون توی گیجیت ؛ شادی بود؛ میخواستم مطمین بشم؛ شدم....شهرام گفت:آره ؛ دوسش دارم ، اما ؛ بدون کمک تو....من نمیتونم! چیستاگفت: نه! خودت باید بش بگی!شهرام گفت:
به خدا منم؛ماجرا رو تازه فهمیدم ؛دو دوز بعد از بیمارستان نلی ؛ پدرش اومد پیشم و همه چیز رو گفت؛ اول باور نکردم ؛ بعد تحقیق کردم ؛ و متاسفانه درست بود ؛
میدونی...پدر من؛ قاضی محترمی بود، وقتی قاضی شد؛ جوونترین قاضی دادگاه بود ؛ قبلش ؛ دستیار قاضی بود .23 سالگیش....همه بش احترام میذاشتن ؛ اما اون پرونده ؛ خیلی دردناک بود...اونم تو شروع کارش....
پرونده ی اون تصادف...تو همه شو میدونی ! چیستا گفت: نه قدر تو ! شهرام گفت : حاجی ؛ یه طلبه ی جوون بود. تمام شبو رانندگی کرده بود؛ بعدا برام گفتن ؛ من که به دنیا نیومده بودم ؛ حاجی پشت فرمون؛ دم تونل بود ؛ اصلا نفهمید اون ماشین ؛ چطور جلوش پیچید...خواست ترمز کنه ؛ دیر شده بود ! به هم گیر کردن ؛ اولی افتاد تو سد کرج ؛ حاجی ام داشت با خودش میبرد که در طرف راننده باز شد ؛ حاجی افتاد بیرون ؛ ماشینش با ماشین اونا ؛ رفتن ته سد ! یه پسر دختر جوون... تازه عقد کرده بودن ! داشتن میرفتن شمال؛ زنه هنوز لباس عروس ؛ تنش بود. همه ش با اون لباس؛ خوابشو میبینم زیر آبهای سبز سد کرج...که هی میره پایین و پایینتر و میخواد دست شوهرشو بگیره و نمیتونه !
حاجی سپندان جوون؛ شوکه شده بود؛ مادرم یه روزی برام تعریف کرد، اون موقع؛ وقتی از آب درشون میارن ؛ هردو مرده بودن ! عروس و داماد ؛ کنار هم ؛ کف جاده....داماده ؛ بدنش یخ بود....زنه هنوز با لباس عروس و گیس بلند..انگار خواب بود...یه لحظه نفس کشید...همه خوشحال شدن.صلوات فرستادن! حاجی سپندان، شروع کردن محکم ؛ مشت کوبیدن رو سینه ی زنه؛ گمونم ؛ تو فیلمی چیزی دیده بود،
هی داد میزد : یه دکتر...یه دکتر اینجا نیست؟ نمیر ! یا حضرت عباس! نمیر! سه تا ماشین جلوتر؛ یه دکتر بود، اومد جلو. به زنه تنفس مصنوعی داد ؛ و سعی کرد حلقشو باز کنه. داد میزد: اورژانس ؛ به اورژانس زنگ بزنین!...میمیره! به حاجی گفت: هی بزن رو سینه ش؛ با گوشی ؛ ضربان قلب زن را گرفت؛ گوشی را پایین تر آورد. لحظه ای شک کرد ؛ دوباره امتحان کرد. با شادی داد زد : بچه ش زنده ست ! خدایا زنده ست! حاجی سپندان گفت: یا قمر بنی هاشم ؛ بچه کجا بود؟!...مگه تازه عروس نبود ؟ و خودش هم داد زد : زودتر ! پس کو اورژانس؟دو تاشون زنده ان...روی داماد پتو کشیدند.عروس نفسی کشید.اورژانس رسید!