#دالیدا
#خواننده
#ایتالیایی_فرانسوی
#نام_ترانه
#مالاده
#مالاده_بیمار
#من_بیمار_عشق_توام
#مرگ:در دهه چهل زندگی
#خودکشی
به دلیل مرگ معشوقش در سانحه رانندگی
دالیدا در شرق و حتی میان عرب زبانها بسیار معروف است.صدایی بم ، پر از غم و استثنایی داشته است.
#چیستایثربی
#Dalida
@chista_yasrebi
#خواننده
#ایتالیایی_فرانسوی
#نام_ترانه
#مالاده
#مالاده_بیمار
#من_بیمار_عشق_توام
#مرگ:در دهه چهل زندگی
#خودکشی
به دلیل مرگ معشوقش در سانحه رانندگی
دالیدا در شرق و حتی میان عرب زبانها بسیار معروف است.صدایی بم ، پر از غم و استثنایی داشته است.
#چیستایثربی
#Dalida
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi گفتی از رعد وبرق میترسی؟نه! از تو بیشتر میترسم/شیدا و صوفی یک رمان واقعی چند روایتیست و به هیچ وجه ارواحی در آن در کار نیست
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
چیستایثربی امروز در تاتر شهر، در پانزدهمین جشنواره تاتر مقاومت نمایش روژانوی خود را نمایشنامه خوانی میکند. این مراسم راس ساعت 18.30 در سالن کنفرانس تاتر شهر خواهد بود و ورود برای عموم آزاد است.
@bazaartheater
@bazaartheater
#آیا_تو_تابحال_عاشق_بوده_ای_
#روژانو
#نویسنده :
#چیستایثربی
#کارگردان :
#چیستایثربی
#کار تحسین شده در جشنواره مقاومت
#بازیها :
#رحیم_نوروزی
#افسانه_ماهیان
#نیایش_میمندی
#آذر_رجبی
امروز فقط کار توسط من نمایشخوانی میشود.این عکسها ؛ متعلق به اجرای کار است
میدونم دوسش داری....اما خودت نگو صابر ! از زبون خودت نمیخوام بشنوم....این جنگ با ما چیکار کرد ؟ خداحافظی کردنو راحت یادمون داد....الانم وقت خداحافظی منه !
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#روژانو
#نویسنده :
#چیستایثربی
#کارگردان :
#چیستایثربی
#کار تحسین شده در جشنواره مقاومت
#بازیها :
#رحیم_نوروزی
#افسانه_ماهیان
#نیایش_میمندی
#آذر_رجبی
امروز فقط کار توسط من نمایشخوانی میشود.این عکسها ؛ متعلق به اجرای کار است
میدونم دوسش داری....اما خودت نگو صابر ! از زبون خودت نمیخوام بشنوم....این جنگ با ما چیکار کرد ؟ خداحافظی کردنو راحت یادمون داد....الانم وقت خداحافظی منه !
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi امروز پس از نمایشنامه خوانی روژانو ، توسط من ، در تاتر شهر/با دوست و فالور باوفا/سجاد احمدی نیا/چیستایثربی
#قسمت_پنجم #شیداوصوفی #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
خودم دیدمش. مثل سایه یک زن اساطیری با من حرف زد. دستم را گرفت و بعد ناپدید شد... پیرمرد نشسته بود و پیپ میکشید. پولش را گرفت و به علی گفت، این بار چیزی نگفتم. از هیکلت نمیترسم. عمرمو کردم. پس دفعه بعد یه بیلم بیار که منو تو حیاط پشتی چال کنی! یه بار دیگه این درو بزنی یا من تو رو میکشم یا تو منو! فرقی ام برام نداره. به علی گفتم، تو رو خدا هیچی نگو! در ماشین هر دو ساکت بودیم. صدای فکر علی را میشنیدم. گفتم: من خیالباف نیستم! گفت غلط حدس زدی خانمی! داشتم فکر میکردم تو اونجوری از پله ها نمی افتی... یه چیزی بوده! گفتم؛ پلیس تو گذشته این مرد هیچی پیدا نکرده. چون آرش هیچوقت از بابابزرگش حرفی نزده. پسره خیلی زود به قتل اعتراف کرد. صدای آرش در ذهنم پیچید: با صوفی دعوام شد. میخواست با پسر عموش و یه مرد غریبه از مرز رد شه. دلیلشو بم نگفت. زد تو گوشم. من دیگه نفهمیدم چیکار میکنم. شالشو دور گردنش پیچیدم. دست و پا میزد، نمیفهمیدم. وقتی بیحرکت شد تازه فهمیدم! جسدو گذاشتم تو ماشینش.. فرار کردم. چیزی این وسط کم بود. جسد صوفی بعد از افتادن ماشین ته دره پیدا شده بود! چه کسی ماشین را تا دره برده بود؟ آرش هیچوقت چیزی نگفت. موضوعی را مخفی میکرد. چه چیزی آنقدر مهم بود که حاضر بود به خاطرش در هیجده سالگی بمیرد؟ به علی گفتم؛ فکر میکنم همه چی به خونه اون پیرمرد مربوطه! علی گفت: مدرکی نداریم خانم! پدر آرش که گفتی با هیچکی حرف نمیزنه. مادرشم طلاق گرفته و آلمانه. اینم از آرش. حاضره بمیره و هیچی نگه! گفتم سینا، داداش بزرگ آرش هم که اون موقع شهرستان، سربازی بوده-علی جان ماشینو نگه دار! علی با تعجب نگاه کرد. موبایلم مونده اتاق بالا. خونه پیرمرده! صدای گریه زنه رو که شنیدم، یادم رفت برش دارم. علی گفت، بی خیالش! شنیدی که چی گفت. نمیخوام بیچاره رو بزنم. گفتم؛ خودم تنها میرم. تو گوشیم پر اطلاعاته. نگه دار! گفت؛ ولی اون! گفتم، من میدونم چه جوری باش حرف بزنم. بت پیام میدم. پیام ندادم بیا! ناراضی بود. مثل همیشه وقتی عصبانی میشد دستش را لای گندمزار موهایش میکرد. راه دیگری نبود. دورتر نگه داشت. پیاده شدم. میترسیدم؛ اما چیزی مرا به سمت آن خانه میکشاند. بعدها فهمیدم آن چیست. درزدم. آرام گفتم؛ گوشیم جامونده. مرد نگاه کرد. رفیقت کو؟ گفتم همکارمه. گفت؛ فکر کردی نفهمیدم پلیسید؟ گفتم من خبرنگارم. گوشیمو میخوام. با شما کاری ندارم. گفت برو برش دار. بالا رفتم. گوشی نبود! پیرمرد در را از داخل بست. نمیدانستم با من تا بالا آمده! ترسیدم، گفتم که آقا کاریتون ندارم. گفت ولی من کارت دارم! تو دیدیش؟ گفتم کیو؟ گفت: زن منو! چی بت گفت؟ بده آدم بخواد از زنش حمایت کنه. تو زنی.میفهمی!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده، ممنوع است.
@chista_yasrebi
#قصه_عشق
#اندی_ویلیامز
#شیداوصوفی
#عشق_میتواند_به_ارث_برسد؟
#همه چیز از آواهای زیر لبی پدر بزرگ شروع شد
#داستان
#چیستایثربی
چگونه شروع کنم که بگویم دوستت دارم
#داستان_بخوانیم
@chista_yasrebi
#اندی_ویلیامز
#شیداوصوفی
#عشق_میتواند_به_ارث_برسد؟
#همه چیز از آواهای زیر لبی پدر بزرگ شروع شد
#داستان
#چیستایثربی
چگونه شروع کنم که بگویم دوستت دارم
#داستان_بخوانیم
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi هشتاد و اندی کتاب از کودکی تاکنون/و باز از من میپرسند شما کتاب چاپ شده دارید؟!/ این بلای جامعه ای است که که کتاب نمیخواند.
@chista_yasrebi وقتی فیلمنامه دعوت حاتمی کیا را مینوشتم، چند تا از بهترین داستانها در فیلم جا نشد/اسرار انجمن ارواح /پخش پیام امروز/ درکتابم