چیستایثربی کانال رسمی
6.64K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
یک قدم بیا عقب ؛

حالا یک فصل زمستان ؛

و بعد ؛ یک نیمه بهار ؛

کمی مانده به صبح ؛

کمی ؛ عقبتر باز......

رسیدی به قلب من !

بمان ؛ همینجا بمان!


تو را درون قلبم ؛ نگه میدارم ؛

مراقبت میمانم...

#چیستایثربی

#شعر_عاشقانه
#شعر_نو
#شاعران
#شاعران_زن
#چیستایثربی

@chista_yasrebi

از پیج
#دوم اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi /بهار را به تنم گره بزن/ با چشمانت ! /این گره باز نمیشود ؛ /نذر من است.../چیستایثربی
بهارا به تنم گره بزن !
با چشمهایت ؛

این گره باز نمیشود ؛
نذر من است...

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

چیستا گفت:مگه اسم مادرت؛ شبنم بود؟ شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت: چقدر ستاره! اون بالاها ؛ خبریه امشب؟عروسیه؟!
چیستا گفت:همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده!بریم آقا سهراب! دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...

من ماندم و شهرام؛ روی کاناپه نشسته بود، به روبرویش خیره بود.کنارش نشستم: گفتم: اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی! آهی کشید وگفت: هفده سالش بود که به دنیا آمدم؛عاشق هم شدن؛ فامیلا همو میشناختن؛ موافق بودن؛ و اونام زود عروسی کردن؛ مادرم ظریف بود.موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...به خصوص وقتی میخندی! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...بعد از اون ماجرا مریض شدم؛ اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....هی میگفت :بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن.... هر چی دکترش گفت: باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛ از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک! مادرم یه چادر سرش میکرد؛ سرشو میکرد؛ تو سوراخ حرف میزد؛ وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛ شب اعدام؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر؛ گفت: تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه! من از پسرت خوب مراقبت میکنم؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....نذاشتن همو ببوسن! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم؛ برش داشتم، مامان گریه میکرد، نفهمید . پدر داد زد؛ مهتاب؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...


پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت: الان مادرت میاد؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون! آسمون؛
؛ مثل امشب پر ستاره بود. من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره. نذاشتم: گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛ گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.

یه شب مهتاب؛ /ماه میاد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...با صدای بلند خوند.....

با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛ صدای شلیک آمد.

لرزیدم!...رفتم زیر چادر مادرم...مادر آوازش را قطع نکرد؛ فقط بغلم کرد؛ فشارم داد و ادامه داد:

"تک درخت بید؛... شاد و پر امید"؛

حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود. از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت.... مشتعلی بود ! حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه؛ خونه ای نداشتیم... مادرم تا خود ده ؛ خوند. از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید... زد زیر گریه!.... داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا؛ دنبالت میام...

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا/ به #لاتین در
#اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام او بلا مانع است.کتاب ثبت شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

مادر جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی!حمید من...

حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن! حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...مادرم فقط یک گوشه نشست؛ چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده! همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور! حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت: شبنم! خواهرمه؛ تو جوونی ، تو یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه ؛ براتون جور کنن ؛ چون حتما دوباره میان دنبالتون...

همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...مادرم گفت: همه رو سوزوند! حاج آقا گفت: اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن! باید وانمود کنیم از ایران رفتید!

شهرامو چی صداکنیم ؟ آذرگفت: لیلی!..پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه ! مادرم گفت:؛ بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...من و مادرم یه شبه ؛ یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛ و من بهرام...چاره ای نبود ؛ تو خونه ی حاج آقا ؛ یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛ خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه ! گفتم:

ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم ؛ صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...گفت: چیه عزیزم؟! سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی گم کردی!شوهر عزیزغمگینم! ...

چراغ را خاموش کرد؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود، و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد...
"دره به دره؛ صخره به صخره"...



من هم مثل مهتاب، یا همان مادرش ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام واو بلا مانع است.ممنون که به حقوق نویسندگان احترام میگذارید....

کپی رایت=رایت فرهنگ هر ملت

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید :
@chista_2
#یه_شب_مهتاب
#خواننده : #فرهاد
#شاعر : #احمد_شاملو
#آهنگساز : #اسفندیار_منفرد_زاده

#چیستایثربی

به احترام همه ی آنها که از دست داده ایم و به احترام قدرت و سلحشوری انسان.....که باز برمیخیزیم...


@chista_yasrebi
مرا ببخش!
چشمهای عاشق من بود؛
که تو را به جهان لو داد.....
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
#قصه_خوانی با #کودکان_کار و #خیابان

کاری که دو سال؛ بی یاری هیچ ارگانی، انجام میدهم.. شبها حوالی نه و نیم ؛ که معمولا از سر کار برمیگردم ؛نزدیک یکی از پارکهای تهران پاتوق من و کودکان کار و خیابان است که برای آنها ؛ قصه بخوانم! چه قصه های کوتاه #هانس_کریستین_آندرسن و دیگران.و چه قصه های خودم برای کودکان ....


خیلی اتفاقی شروع شد...من شبها از رد شدن از خیابانهای تاریک ؛ کمی میترسم ؛ چون سابقه ی پرتاب شدن توسط موتورها را ؛ کم ندارم!...آن شب دختر کوچک شیشه ماشین پاک کنی، میخواست از خیابان رد شود،گفتم :بیا دستمان را بدهیم ؛ باهم برویم. مسیرمان تا جایی مشترک بود ؛ از او پرسیدم تا حالا قصه شنیدی؟ گفت:نه! حدود هفت ساله بود...گفتم: وقت دارم یک قصه ی کوتاه خودم را برایت تعریف کنم؟ حفظ بودم؛ چون بارها برای دخترم؛ تعریف کرده بودم، آنقدر برایش عجیب و جالب بود که خواهرش را صدا زد و گفت:یه بار دیگه بگو! خواهرمم بشنوه...گفتم: الان دخترم تنهاست و دیرم شده...

پس فردا قرار گذاشتیم...اول داخل پارک؛ که مامور پارک آمد و بی دلیل بیرونمان کرد ؛ و بعد جایی بیرون پارک.حالا دو سال به طور مداوم است که دو روز خاص در هفته ؛ در پیاده روی یکی از پارکهای تهران، دور هم جمع میشویم و آنها به قصه هایم گوش میدهند.از کلیله و دمنه گرفته؛ تا قصه های کیهان بچه های قدیم که خودم میخواندم و قصه های خودم!

از عکس و فیلمبرداری گریزانند...اما کم کم تعریف قصه های من؛ مادرانشان را کنجکاو کرد!

حالا مادرانشان هم خیلی شبها به ما میپیوندند! بعضی از مادران آنها،خودشان،فقط شانزده؛ هفده سال دارند...پس من برای کودکان و مادران#نوجوانشان قصه میخوانم#کودکان_کار ؛#کودکان_خیابان.از فالفروش گرفته تا ماشین پاک کن؛ و اسکاچ و کبریت فروش...مهم؛ حس خوبیست که همه موقع خواندن قصه و بخصوص جاهای حساس آن داریم!..بعضی وقتها خودشان؛پیشنهادهایی میدهند و در نوع تمام کردن قصه،نظر میدهند...

این یک راز بین من و آنها بود؛ و من برای دلم؛ این کاررا انجام میدهم؛ یکهفته است که نمیدانم چرا جای پاتوق همیشگیمان را گرفته اند؟! و در پارک هم ؛ چون هر لحظه ؛ تعدادمان زیاد میشود و بچه ها از شدت هیجان ؛ شلوغ میکنند ؛ ماموران پارک فکر میکنند تجمع کرده ایم! و بیرونمان میکنند! درکافیشاپ هم راهمان نمیدهند! امشب جلوی موزه نشستیم و قصه خواندیم!...


میدانم کلی کار در خانه دارم ؛ میدانم دخترم تنها ؛ و منتظربرگشت من به خانه ؛ و شام است، اما این بچه ها ؛ دیگر کودک نمیشوند! که #قصه بشنوند!


انسان مدت زمان بسیار کوتاهی #کودک است و دیگر کودکی باز نمیگردد و هر چه درد میکشیم ؛ از همینجاست....

این تنها راه آشنایی آنها با #لذت_خواندن است.اسم مرا #خاله_قصه_گو گذاشته اند.خاله قصه گو با بچه های ایران، ادامه میدهد...


#چیستایثربی
#کودکان_کار
#کودکان_خیابان
#قصه_گویی

برگرفته از
#پیچ_رسمی_چیستایثربی در
#اینستاگرام

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/چیستایثربی....در حال قصه خوانی شبانه در پیاده روی پارکها برای کودکان کار و خیابان#خاله_قصه گو/چیستایثربی
@chista_yasrebi تنت دشت شعر /دلت قافیه/و من شاعری تازه کار/کمی شعر یادم بده...../چیستایثربی
@chista_yasrebi/میدونم که دوست داشتن من سخته/ولی مرسی که دوستم داری و به بدی هام ؛ اهمیت نمیدی...../عشق یعنی دوستت دارم ؛ حتی اگرگاهی بد باشی ! /چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی


قصه ی خوب ؛ قصه ای نیست که خوب تموم بشه! قصه ی خوب؛ قصه اییه که راست تموم بشه....نه اینکه همه چیزش راست باشه ؛ نتیجه ای که آخرش بهش میرسی؛ راست باشه !

اینا رو تو این یه سال ؛ چیستا بهم میگفت ؛ میگفتم : چرا مینویسی؟ میگفت: مریض که نیستم ؛ میبینی زندگیمو گذاشتم رو این کار ! میخوام نظر مردم ؛ راجع به بعضی چیزا عوض شه! میخوام بدونن میشه جز مدل خودشون ؛ مدلای دیگه ای هم فکر کرد و زندگی کرد!..شاید الان منظورشو میفهمم...

صبح روز بعد از آن همه اتفاق ؛ که سرم را روی سینه ی شهرام گذاشته بودم ؛ با صدای یک پرنده؛ از خواب پریدم ؛ نمیدانم چرا قلبم تند میزد !....

اضطراب گرفته بودم...حسی به من میگفت ؛ اتفاقی افتاده ؛ یا میخواهد بیفتد! شهرام خواب بود. زمین اتاق یخ بود؛ آهسته از رختخواب بیرون خزیدم ؛ گرسنه بودم؛ رفتم از یخچال چیزی بردارم؛ دیدم تمام پنجره ها را بخار گرفته ؛ تا صبح برف آمده بود ؛ در حالی که سیبی گاز میزدم ؛ با تیشرت قرمزم طرف یکی از پنجره ها رفتم که بیرون را نگاه کنم ؛ از وحشت؛ سیب از دستم افتاد ؛ حتی نمیتوانستم داد بزنم!.... حرفهای دکتر در گوشم پیچید : "آسم شما جدی نیست!...مال وضعیت سخت تولدته...ولی بیماری پنیک شما چرا..به دلیل شرایط زندگیت ؛ دچار اضطراب و استرس بیش از حد میشی؛ طوری که نفست بند میاد!...برای پنیک ؛ داروهای ضد اضطراب مینویسم ؛ با روانشناس هم ؛ هفته ای دو بار مشاوره داری؛ روشهای مقابله با استرسو یادت میده..... اما سعی کن با صحنه های استرس آور ؛ اصلا مواجه نشی! آسم خفیفت ؛ یک بیماری کهنه ی کودکیته ؛ که مدتهاست سراغت نیومده....اما اینی که من میبینم ؛ بیماری هراس حاد؛ یا پنیکه...این ؛ اواخر رخ داده و خیلی جدی؛ حالت رو ؛ بد میکنه ؛ اینو باید خیلی جدی تر از آسم خفیفت بگیری...چون یکی نیستن! وحشت زیاد میتونه قطع تنفس و ایست قلبی بیاره.....مواظب باش و داروهاتو مرتب بخور !..."

کنار پنجره افتاده بودم ؛ انگار زبانم بند آمده بود....چیزی که دیده بودم ؛ نمیتوانست واقعی باشد!شبیه فیلمهای ترسناک ژاپنی بود.... شاید تاثیر خواب آشفته ی دیشب بود ؛ میخواستم بلند شوم ؛ اما جرات نداشتم ببینمش ؛ میترسیدم دوباره ببینمش!...شهرام غلتی زد و از میان چشمهای نیم بسته اش ؛ مرا در آن حال دید ؛ گفت: چی شده؟ گفتم: یه زن بود! با یه شال نازک و موهای باز...پشت پنجره....

از پشت بخار شیشه دیدمش ؛ صورتشو به شیشه چسبونده بود؛ چشماش از پشت شیشه؛ خیلی درشت به نظر میامد......داشت منو نگاه میکرد...خیلی ترسیدم!

شهرام با زیر پیراهنی؛ از تخت بیرون دوید؛ اطراف خانه راگشت ؛ روی زمین خم شد؛ جای پاهایی را دید ؛ اما ؛ از زن اثری نبود!

برگشت ؛ دانه های برف؛ مثل مروارید ؛روی موهای خرمایی روشنش؛ میدرخشید! گفتم: زنه پیر نبود ؛ موهاش تیره بود؛ اما روش برف نشسته بود.انگار مدت طولانی ؛ پشت پنجره ی ما بوده..داشته ما رو نگاه میکرده!...خدایا یعنی همه چیزو دیده؟! ... وای ؛ چرا پنجره ی اینور ؛ پرده نداره؟ شهرام بغلم کرد؛ آغوشی مهربان که بوی نان گرم و صبحانه و حمایت میداد؛ گفت:

آروم عزیزم! رد پاهاشو دیدم ؛ هر کی بوده، رفته، شاید مسافر بوده...گفتم: چطوری تونسته انقدر سریع بره؟ چشماش از پشت بخار شیشه؛ زل زده بود به من! بدجنس نبود؛ ولی کنجکاو بود! قشنگ میخواست منو ببینه!.....

شهرام گفت: گاهی مسافرای وسط راهی؛ اینورا پیداشون میشه ؛ چون تنها خونه ی منطقه ست ؛ بیا بریم تو رختخواب! چقدر زود بیدار شدی؟

گفتم: ببین....ماجرای ساختن فیلم ؛ از زندگی خواهرت شبنم ؛ دروغ بود.... تو منو به این بهونه کشوندی اینجا.... مگه نه ؟ ولی چرا من؟! ....اون موقع حسی به من نداشتی!

میگفتی اصلا نمیتونی عاشق بشی! ...هیچوقت بهم نگفتی چرا ماجرای فیلمو علم کردی که با من تنها باشی؟....مطمینم به اون زودی ؛ عاشقم نشده بودی ؛ اصلا منو فقط ؛ دو سه بار دیده بودی...پس چرا من؟!....



#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#رمان
#ادبیات

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان ؛ با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام او بلامانع است.داستان ثبت شده است.ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذاریم.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن

برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند:

@chista_2
@chista_yasrebi/توضیح صحنه ی شکنجه ی مبارز تبریزی و ارمنی تبار؛ هم سلولی شاملو/وارطان سالاخانیان/از زبان یکی از شکنجه گران او/شاملو شعر معروف وارطان/ یا /نازلی/ را برای مرگ قهرمانانه او سروده است
متن بالا :
جمله های یکی از شکنجه گران
#وارطان_سالاخانیان :



همه ما شعر معروف
"نازلی سخن نگفت " ....

سروده ی
#احمد_شاملو را شنید ه ایم و حتما میدانیم که اصل این شعر برای #وارطان سالاخانیان؛ هم بند شاملو در زندان سال هزار وسیصد وسی و سه ؛ نوشته شده است؛ اما به دلیل جو سانسور؛ بعدها نام
#نازلی جایگزین نام وارطان شد که شعر اجازه ی انتشار بگیرد.


وارطان؛ متولد هزار وسیصد و نه #تبریز و ارمنی تبار بود ؛ پس از کودتای بیست وهشت مرداد ؛ شاملو در زندان با وارطان ؛ هم سلولی شد؛ در شب مرگ وارطان ؛ بر اثر
#شکنجه؛ شاملو در سلول بود و به همین دلیل شاهکار شعر #وارطان_سخن_نگفت ...متولد شد..شعری که زمان مصرف ندارد ؛ و گویی برای همه ی قرون و همه ی انسانها سروده شده است #معجزه ی جاودانگی و شعر...


وارطان جوان ؛ راننده تاکسی و سپس درگیر چاپخانه و معترض سیاسی است؛ پلیس امنیتی؛ در صندوق عقب ماشین او؛ انبوهی از نشریه های #رزم ؛ ارگان جوانان حزب #توده را می بیند ، وارطان دستگیر و هم سلولی شاملو میشود. او را تحت شکنجه قرار می دهند که بدانند اصل این نشریه توسط چه کسانی و در کجا چاپ می شود، اما وارطان مبارز ؛ حتی زیر شکنجه ی شدید ؛ لب به سخن نمی گشاید. مرد جوان در همان سال سی وسه ؛ زیر شکنجه و در اوج صبوری ؛ جانش را تسلیم هدفش می کند؛ اما کسی را لو نمیدهد؛ جسدش را با جمجمه ی سوراخ و کلی اثار سوختگی و شکستگی به رودخانه جاجرود میسپارند.


بعدها ماموران شکنجه ؛ خود از معصومیت و مقاومت وارطان ؛ شرمنده و شگفت زده شدند و یکی از آنها ؛ لحظه های شکنجه برای شکستن انگشت وارطان را توضیح می دهد که در پست می خوانید....دیگر ، سخنی نیست

به نظر من؛ همان چند خط ؛ که لحظه ی شکستن انگشت وارطان را توضیح می دهد. از هر فیلم و نمایشی ؛ برای درک تصویر این قهرمان خاموش ؛ گویاتر است و چنین است که شعر محبوب من به دنیا میاید؛ چون شاملوی شاعر بی تکرار ؛ آنجا بود!

فقط به دو بند شعر که مجنون وار؛ دوست دارم اشاره می کنم. اصل شعر در کتابهای شاملو و حتی اینترنت موجود است و دکلمه ی آن را با هم میشنویم...

#وارطان سخن نگفت ؛ چو خورشید
از تیرگی درآمد ودر خون نشست و رفت

وارطان بنفشه بود ؛
گل داد و مژده داد زمستان شکست و رفت...


یاد وارطان سالاخانیان ؛ جوان مبارز و احمد شاملوی شاعر ؛ مبارز؛ نویسنده؛ مترجم ؛ پژوهشگر و روزنامه نگار ایران ، سبز و جاری....

و راستی ؛ مگر میشود هیج ایرانی شعر
#وارطان یا همان
#نازلی را بلد نباشد؟ ...اما شاید کمتر کسی بداند وارطان دقیقا که بود ! او همان#ستاره بود...

بدون کوچکترین کلامی ؛ "یک دم دراین ظلام ؛ درخشید و رفت"...


#شعر
#شاعران
#احمد_شاملو
#ادبیات
#چیستایثربی

برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستا_یثربی


#1304_1379
#شاملو


@chista_yasrebi