چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


شهرام گفت: گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!

چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...

گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی! گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...

داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد! علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟!
هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!

گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....
سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم ! دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!

شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده! سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛ چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛ داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛ داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا ؛ بوی مرگ...دویدم بیرون !...


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

#رمان
#ادبیات

برگرفته ازپیج رسمی

#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام

دوستان عزیز ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی


شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!

این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛ در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛ با لگدی که به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛ چون دیدم از کنار دهنش ؛ خون زد بیرون....

میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!

هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛ انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند... فایده ای نداشت!

فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:

شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....

کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره! دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد ؛ تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.

دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود ؛ هرگز فکر نمیکردم در عمرم آن شماره ی خاص را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
"پرایوت نامبر"!....

گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...

شماره راگرفتم ؛ نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛ تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟ شما خوبید؟ گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم! پلیس اینجاست؛
ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب ؛ منحرفه...
احتمال منه! دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...


گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛ گفتم: منم باتون میام بالا...
گفتن:بهتره نیاید! ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
گفتم:برای اون نمیام...


نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد ؛ و در حال جان دادن است...

به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛ آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....

منی که همیشه از ماهی میترسیدم....



#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#رمان


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی /یثربی_چیستا/به لاتین/در اینستاگرام


دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
@chista_yasrebi/چرا هر جا میروم ؛ همان صدا را میشنوم ؟/ برخیز و بخوان!/ چه بخوانم؟/ برای حال جهان دعا بخوان! .../حال خودت هم خوب میشود!/ چیستایثربی
Forwarded from چیستا_وان
@chista_1

میدانم در این کانال ؛ فقط دوستان صمیمی تر من هستند. پس میتوانم دو کلمه با آنها دردل کنم.


نوشتن و انتشار
#او_یکزن

درفضای مجازی ؛ یک داغ بر دلم بود که بر کاغذ و بعد صفحه ی موبایل ؛ جاری شد....

نوشتنش اصلا آسان نبود؛ چون داستان دلم است با ساختاری چند روایتی و چند لحنی....و من در آن خانم چیستا یثربی خوب همیشگی نیستم. تحقیر شدم....و کسانی که در عمرشان تحقیر شده اند ؛ این #حس را خوب میفهمند.....

من باید در این داستان ؛ نه فقط از خودم ؛ که از شرف و حیثیت زن دفاع کنم. جایی که آقای کارگردانی در واقعیت به من میگوید :

زن مطلقه ؛ اگر صیغه شود ؛ صواب کرده ؛ وگرنه حیاتش هم ؛ مکروه است....

شهرام نیکان را هرگز معرفی نمیکنم.
باید همه چیز این قصه درحد قصه و راز بماند....

اما گویی به سیم آخر زده ام....
به قول دخترم :

#چیستای_عاصی
خانواده شدم!

دلایلش زیاد است....مرا
#عاصی
کردند.به رویم نمی آورم ؛ و دردم را با هنر و ادبیات ؛ آرام میکنم...

کلمه ؛ شفاست...کلمه درمانی میکنم
با خواندن کتابهای خوب ؛ حال خودم را خوب میکنم.....

یک روز که حالم خیلی بد بود ؛ بازیگر مردی که خوب میشناسید ؛ به من گفت:

تقصیر خودت است!....خیلی ساده ای و زود؛ بدی ها را فراموش میکنی.آدم از یک سوراخ ؛ دو بار گزیده نمیشود!...


ممنون که گفتی دوست من....

اخیرا دوباره به یک پیشنهاد کاری "نه" گفتم....
چون تو بودی و دیدی چگونه ناجوانمردانه ؛ گزیده شدم....

و دیگر نمیخواهم آسیب ببینم....

دردهایمان را بنویسیم ؛
حتی اگر هیچکس نخواند...بعد با صدای بلند برای خدا بخوانیم !
کاری که من از کودکی کرده ام و اکنون خداوند ؛ دوستان زیادی را صدا کرده که در دور هم خوانی ؛ زیر نور خداوندی بنشینند و به داستان های من گوش دهند....مرسی خدا که دوستان خوبی برایم پیدا کردی....من عرضه ی پیدا کردن دوست هم ؛ نداشتم....

من فقط بلدم ماهیهای مرده را از زمین جمع کنم و در آب بیندازم ؛ به امید اینکه باز ؛ زنده شوند....نیکان میگفت:
همین هم کار مهمیست.....
از او ممنونم که انگیزه ی نوشتن این قصه را به من داد....

خودش میگفت:اسم واقعی ام را بنویس...برایش مهم
نبود...
#نخواستم!

من و او ؛ کم از این جامعه ؛ زخم نخورده ایم....

اما قصه که تمام شود ؛..... برای فالورهایی که قصه را دنبال کرده اند ؛ یک سورپرایز دارم....

نپرسید چی؟
سورپرایز را نباید بدانید....

همینقدر بگویم که اگر شنیدید چیستا ؛ فیلم یا تاتر جدیدی شروع کرده است ؛ قطعا نیکان بازیگر آن خواهد بود....

مردی که درس بزرگی به من داد :

تحقیر شدن ؛ شکست خوردن و دوباره برخاستن....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/ تو میتوانی مرا ترجمه کنی/به زبانی که بلد نیستم!/تو میتوانی مرا از اول بنویسی /با هیچ کلمه ای که نیستم ! /با عشق به دخترم/چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

فلس رنگی ماهیها روی دستم میچسبید؛ و من گریه میکردم و آنهارا دیوانه وار؛ درآب وان میریختم.

یکی از پلیسها که حال اشفته ی مرا دید به کمکم آمد؛ در حالی که ماهیها راجمع میکرد؛ گفت: میگن دکترش پیشش بوده؛ شما دکترشین؟ گفتم :نه! من هیچی نیستم... هیچی!
بیشتر ماهیها با دهن های باز؛ بیحرکت بودند.بعضی ها رو تا توی آب مینداختیم ؛جون میگرفتن ؛ ماهی لیز بود،از دست آدم سر میخورد؛ نمیتونستی مطمین باشی که اونو گرفتی! از بچگی از ماهی میترسیدم...حتی به ماهی عید نگاه هم نمیکردم؛ اما اون لحظه فقط به حرمسرای شهرام فکر میکردم؛ ماهی رنگین کمانی قشنگش ؛ مرده بود! سوگلی حرمسرا ؛ دهنش باز بود! در گوشش گفتم :به خاطر شهرام...عاشقته؛ میدونی! تو بمونی؛ اونم میمونه... انداختمش توی آب؛ بیحرکت بود.تکون نمیخورد ؛ داشتم ناامید میشدم ؛یه دفعه تکون خورد... شروع کرد به شنا کردن...از شادی گریه م گرفت! شهرام خوب میشد! شهرام در تاریکی کلبه ؛ اشکهایش راپاک کرد ؛ گفت: تلفن چیستا به اون مرد پرایوت نامبر ؛ پدر همه مونو در آورد! میدونی چیستا ! تو نمیدونستی علیرضا عمل کرده ؛ اون مرد نمیخواست بفهمه ترنس چیه! و علیرضا هر کاری کرد ؛که تو دیگه نتونی کار درمانی کنی؛ خودت میدونی چیا گفت! و من... یه مدت از ایران رفتم...تا آبا از اسیاب بیفته؛ دیگه اعصاب موندن نداشتم...

.
گفتم :کجا رفتی؟ پیش همون دختره؛ عشقت ؛ که به چیستا با گریه میگفتی رفته خارج؟! همون که یه دفعه رفت!! میگفتی چرا یه دفعه ؟! ....شهرام گفت : پیش اونم رفتم ؛ اما دیگه عشقم نبود! عشق خیلیا بود...کارش حسابی گرفته بود! بگذریم ؛ اینا همه مال گذشته ست! چیستا به سهراب گفت: برگردیم اتاق؛ من حالم خوب نیست، متوجه شدم شهرام نگاهش به چیستاست.گفت: همون بیماری قدیمی؟ گفت:بدتر! شهرام گفت: تو که همه چیزت بدتر شده دختر ! چیستا ؛ فقط نگاهش کرد؛ هیچ نگفت،حس میکردم هر دو؛چیزی را میدانند که من هنوز نمیدانم! چیستا در اتاق را باز کرد؛ ناگهان جیغ کوتاهی کشید! در نور کم بالکن ؛ مشتعلی پشت در بود! تقریبا یکقدمی چیستا ! مشتعلی به چیستا گفت: نترس شبنم خانم...اونا رفتن! دیگه نمیان! فکر کردن تو و پسرت از ایران رفتین؛ من نگفتم ! من به خدا حرفی نزدم ! نگفتم کجا قایم شدین! حاج آقا گفت لال شم ؛ منم لال شدم.....حالا دیگه رفتن! نیکان جلو آمد ؛ و گفت: باشه مشتعلی ؛ شبنم خانم باید بره جایی ؛ مشتعلی گفت: بازم؟ بش گفتی من عاشقشم؟ نیکان گفت:آره گفتم؛ اما گفت:بچه داره؛ من بچه شم..... نمیتونه ازدواج کنه! مشتعلی خیره به شهرام نگاه کرد و گفت: نمیتونه؟ تو که بزرگ شدی؟! چطور مادرت نمیتونه با من ازدواج کنه؟ نیکان گفت:برو مشتعلی؛ اون الان مریضه؛ حالش که خوب شد،دوباره بیا خواستگاری! من باش حرف میزنم!__"قول میدی؟" نیکان گفت:آره برو! پیرمرد رفت ؛ چیستاگفت : مگه اسم مادرت شبنم بود؟!

#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات

#برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.


#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند

@chista_2
@chista_yasrebi/من پیر شدم از بس به خودم نامه دادم...پستچی موطلایی من نرسید؟ گاهی عشق ؛ سریعتر از گلوله میکشدت..../چاپ هفتم پستچی/نشر قطره88973351_3
یک قدم بیا عقب ؛

حالا یک فصل زمستان ؛

و بعد ؛ یک نیمه بهار ؛

کمی مانده به صبح ؛

کمی ؛ عقبتر باز......

رسیدی به قلب من !

بمان ؛ همینجا بمان!


تو را درون قلبم ؛ نگه میدارم ؛

مراقبت میمانم...

#چیستایثربی

#شعر_عاشقانه
#شعر_نو
#شاعران
#شاعران_زن
#چیستایثربی

@chista_yasrebi

از پیج
#دوم اینستاگرام
#چیستایثربی
@chista_yasrebi /بهار را به تنم گره بزن/ با چشمانت ! /این گره باز نمیشود ؛ /نذر من است.../چیستایثربی
بهارا به تنم گره بزن !
با چشمهایت ؛

این گره باز نمیشود ؛
نذر من است...

#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

چیستا گفت:مگه اسم مادرت؛ شبنم بود؟ شهرام به آسمان نگاه کرد ؛ گفت: چقدر ستاره! اون بالاها ؛ خبریه امشب؟عروسیه؟!
چیستا گفت:همون شهرامی که هیچوقت جواب نمیده!بریم آقا سهراب! دور شدند؛ انگار به دو ستاره درآسمان کبود؛ تبدیل شدند و محو شدند...

من ماندم و شهرام؛ روی کاناپه نشسته بود، به روبرویش خیره بود.کنارش نشستم: گفتم: اگه دلت نخواد راجع به مادرت حرف بزنی، مجبور نیستی! آهی کشید وگفت: هفده سالش بود که به دنیا آمدم؛عاشق هم شدن؛ فامیلا همو میشناختن؛ موافق بودن؛ و اونام زود عروسی کردن؛ مادرم ظریف بود.موهای فرفری؛چشمای عسلی؛ یه جورایی شکل تو...به خصوص وقتی میخندی! خیلی دوسش داشتم؛ عاشقانه...بعد از اون ماجرا مریض شدم؛ اما مادر قول داد؛ هر جورشده؛ یه پول گنده جور میکنه و پدرو نجات میده.....هی میگفت :بعد هفت روز پدرت برمیگرده خونه؛ قول دادن پولو بگیرن؛ ولش کنن.... هر چی دکترش گفت: باید استراحت کنی ! گوش نکرد؛ از صبح روز بعد اون اتفاق ؛ دم اون دیوار بلند بودیم که توش سوراخ داشت؛ مثل پنجره ی کوچیک! مادرم یه چادر سرش میکرد؛ سرشو میکرد؛ تو سوراخ حرف میزد؛ وقتی به مادرم گفتن ممکنه بشه محکومیتشو خرید؛ سر از پا نمیشناخت، نقشه کشیده بود سریع از ایران بریم ؛ شب اعدام؛ تنها چیزی که یادم میاد، مادر حلقه شو در آورد؛ گذاشت تو مشت پدر؛ گفت: تا دوباره همو ببینیم، این حلقه پیش تو باشه! من از پسرت خوب مراقبت میکنم؛ قول میدم ؛ مثل خودت بارش میارم ؛ یه مرد ؛ یه مرد واقعی....نذاشتن همو ببوسن! اما دستاشونو ؛ نمیتونستن از هم جدا کنن...انقدر پدرو زدن ؛ که دست مادر از دستش ول شد.حلقه ؛ رو زمین افتاد، من دویدم؛ برش داشتم، مامان گریه میکرد، نفهمید . پدر داد زد؛ مهتاب؛ زیرخاکم که باشم ؛ تو بالای مزارم میتابی ؛ قلبم میطپه اون زیر ! مهتابم...


پدرو بردن؛ یه خانم منو برد بیرون ؛ گفت: الان مادرت میاد؛ مادرو ؛ به زور فرستادن بیرون! آسمون؛
؛ مثل امشب پر ستاره بود. من و مادر ؛ همو بغل کردیم؛ مادرسعی کرد گوشامو بگیره. نذاشتم: گفت؛ آواز بخونیم؟! من خوب بلد نبودم ؛ اون صداشو بلند کرد....منم، پشتش ؛ گمونم صداش تا آسمون میرفت؛ تا خود خدا.

یه شب مهتاب؛ /ماه میاد تو خواب/منو میبره /کوچه به کوچه/ باغ انگوری، باغ آلوچه../ اونجاش رسید؛ که باید داد میزد. /"منو میبره ؛ ته اون دره..."/ اونجا که شبا یکه وتنها/...با صدای بلند خوند.....

با تمام وجودش ؛ رگهاش ؛خونش ؛ حنجره ش...اونور ؛ صدای شلیک آمد.

لرزیدم!...رفتم زیر چادر مادرم...مادر آوازش را قطع نکرد؛ فقط بغلم کرد؛ فشارم داد و ادامه داد:

"تک درخت بید؛... شاد و پر امید"؛

حتی وقتی به زور؛ سوارماشینمان کردند ؛ هنوز میخواند ؛ راننده؛ مردی جا افتاده بود. از آینه گاهی مادرم را با شرم نگاه میکرد و سریع نگاهش را میگرفت.... مشتعلی بود ! حاج آقای ده فرستاده بودش عقب ما ؛ دیگه؛ خونه ای نداشتیم... مادرم تا خود ده ؛ خوند. از جلوی کلبه مان که رد شدیم ؛ مادرم بغضش ترکید... زد زیر گریه!.... داد زد: حمید! صخره به صخره؛ دریا به دریا؛ دنبالت میام...

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات


برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
یثربی_چیستا/ به #لاتین در
#اینستاگرام

دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام او بلا مانع است.کتاب ثبت شده است.ممنون که رعایت میفرمایید.



#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند؛ همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

مادر جلوی کلبه مان ؛ داد زد: حمید! صخره به صخره ؛ دریا به دریا؛ بات میام ؛ مهتابت نمیذاره تو تاریکی بمونی!حمید من...

حاج آقا گفته بود ؛ کلبه خودمون خطرناکه...زیر نظرمون دارن ؛ خونه مونم که گرفتن! حاج آقا گفت :با اون کاری ندارن !گفته بود : حجت الاسلام اینجام؛ نسل اندر نسل...بی احترامی کنن ؛ مردم به آتیششون میکشن!..ما رو بردن خونه ی حاجی...همسر حاجی در سینی بزرگی، برای ما غذا آورد ؛ چشمانش از گریه سرخ بود ؛ رویش نمیشد به ما نگاه کند...مهربان بود ؛ اما هیچکدام اشتها نداشتیم...مادرم فقط یک گوشه نشست؛ چادر سیاهش را در نیاورد.سرش را روی زانویش گذاشت....چادر را روی سرش کشید....

آذر دست منو گرفته بود؛ گفت : یه آب قند برات میارم؛ دستات یخ کرده! همه میخواستن دلداری بدن ؛ ولی نمیدونستن چطور! حاج آقا سپندان به مادرم گفت: یه مدت مجبوریم بگیم خواهر خانمم هستین.... اومدین پیش ما! یه مدت مهمونی....همیشه چادرو رو صورتتون؛ محکم میگیرین.نشناسنتون!...خانمم آبجی نداره،شما جای آبجی ایشون؛ اما یه اسم دیگه لازم دارید!...شهرامم دیگه پسرتون نیست؛ از امشب ؛ داداشتونه! یادتون باشه؛ ازدواج نکردید! و توی ده ما مهمانید! ماشالله جوونید؛ مثل خواهر بزرگ شهرامید....

فقط ؛ شما رو چی صدا کنیم؟ مادرم بدون فکر ؛ سریع گفت: شبنم! خواهرمه؛ تو جوونی ، تو یه تصادف مرد! حاجی گفت: میگم فعلا به اسم شبنم خانم خدابیامرز ؛ با یه فامیل جعلی؛ یه شناسنامه ؛ براتون جور کنن ؛ چون حتما دوباره میان دنبالتون...

همسر خدابیامرزتون ؛ مدارک زیادی ازشون داشت ؛ دنبال اون مدارک و اسامی ان...مادرم گفت: همه رو سوزوند! حاج آقا گفت: اینا این چیزا حالیشون نمیشه...اذیتتون میکنن! باید وانمود کنیم از ایران رفتید!

شهرامو چی صداکنیم ؟ آذرگفت: لیلی!..پدرش گفت: این که اسم دختره ؛ بچه ! مادرم گفت:؛ بش بگین بهرام ! فعلا ؛ تا اونا برن!...من و مادرم یه شبه ؛ یکی دیگه شدیم...اون شبنم ؛ و من بهرام...چاره ای نبود ؛ تو خونه ی حاج آقا ؛ یه اتاق به ما دادن ؛ همون جا یه مدت موندیم نلی جان ؛ خیلی سخت بود...برای این میگم ؛ هیچکی جز من ذات علیرضا رو نمیشناسه ! گفتم:

ببین،بسه!...چشماتو ببند! دستتو بده من؛ دست چپش را بوسیدم ؛ صورت، چشم ؛ گونه ؛ پیشانی...گفت: چیه عزیزم؟! سرش را روی سینه ام گذاشتم : امشب حس میکنم مادرتم...عزیز دل؛ نه فقط همسرت! امشب همه کس توام؛ هر کی تو زندگی گم کردی!شوهر عزیزغمگینم! ...

چراغ را خاموش کرد؛ من در سرم ؛ فقط صدای "دوستت دارم " شهرام بود، و ترانه ی "یه شب مهتاب" فرهاد...
"دره به دره؛ صخره به صخره"...



من هم مثل مهتاب، یا همان مادرش ؛ شبنم ؛ دیگر رهایش نمیکردم؛ چه شاد بودم که خواهر مرده ای به اسم شبنم نداشت؛ .چقدر این مرد را دوست داشتم! چقدر!

#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام
#چیستایثربی
/یثربی_چیستا/به لاتین
در
#اینستاگرام


دوستان؛ اشتراک این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و ذکر
#لینک_تلگرام واو بلا مانع است.ممنون که به حقوق نویسندگان احترام میگذارید....

کپی رایت=رایت فرهنگ هر ملت

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید :
@chista_2
#یه_شب_مهتاب
#خواننده : #فرهاد
#شاعر : #احمد_شاملو
#آهنگساز : #اسفندیار_منفرد_زاده

#چیستایثربی

به احترام همه ی آنها که از دست داده ایم و به احترام قدرت و سلحشوری انسان.....که باز برمیخیزیم...


@chista_yasrebi