#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
چیستا به این جا که رسید،نفس عمیقی کشید؛ گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفاقای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...
چیستا جرعه ای نوشابه نوشید.
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛ شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....
پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛ جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.
آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....
او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم! لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟
___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گفتم: حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!
گفتم : یعنی چی ؛ اونم بله؟!
شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.
نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد ...روش نوشته بود : متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....هنوز رو دیوار اتاقمه !....فکر میکنم با این دعا ؛ چیزی میخواسته بم بگه !
چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش ؛ خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!
شهرام گفت: توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#چیستا_یثربی
چیستا به این جا که رسید،نفس عمیقی کشید؛ گفت: یه کم حالم خوب نیست.بقیه ش باشه فردا....شهرام نوشابه ای از یخچال درآورد.در لیوان ریخت.به چیستا داد.گفت: شاید دیگه فردایی نباشه.جمله خودت بود! بگو بقیه شو ! چیستا به او خیره شد.تو چی میخوای از من؟ اون ماجرا گذشته..این همه اتفاقای دیگه افتاده.چرا میخوای اون خاطراتو نبش قبر کنی؟شهرام گفت: گاهی لازمه..شاید تو اون خاطرات یه چیزی جا گذاشته باشیم ! بگو!...
چیستا جرعه ای نوشابه نوشید.
ادامه داد :شهرام داشت گریه میکرد؛ شاید واقعا دلش برای دختره تنگ شده بود؛ شاید مستی بود؛ شاید افسردگی شبانه ش بود؛ شایدم میخواست...مکث کرد.گفتم: چی میخواست چیستا جان؟ گفت: میخواست منو بکشونه بالا؛ نلی جان....
پیش ماهیاش !... و من رفتم، آخه گریه ش قطع نمیشد.برای اینکه حواسشو پرت کنم ؛ گفتم : بلند شو بریم ؛ ماهیاتو نشونم بده! اما توشون رنگ سیاه نباشه ؛ خوشم نمیاد...شهرام گفت؛ همه رنگی دارن.رنگین کمونن همه شون!... عروسن! پشت او ؛ از پله های سنگی خانه اش بالا میرفتیم. یک لحظه مکث کرد ؛ گفت: میدونی تو آکواریوم ؛ بعضی از ماهیا؛ همو میخورن؟ ما نمیفهمیم کدوم گوشتخواره! فقط هر روز،یکی از ماهیا کم میشه ! گفتم: حالا چرا به من میگی؟ نه از ماهی خوشم میاد؛ نه گوشتخوارش! بریم زودتر نشونم بده، بعد من برم خونه ! گفت: صبح بلند میشی؛ میبینی یکیشون نیست! دیگه حتی جسدش پیدا نمیشه! چون خورده شده....فکر کردم از شدت مستی زده به سرش. خواستم برگردم پایین ؛ دیر بود؛ جلوی در اتاقش بودیم:؛ اتاق خوابش بود.معذب بودم.
آدم عاقل ماهی رو تو اتاق خواب میذاره؟گفت: کجا بذارم؟ اینا عشق منن..حرمسرای منن.....چراغ را زد ؛ اتاق مرتب؛ با همان بوی سیگار و ادکلن گرانقیمت! آکواریوم پر از نور بود و ماهی های رنگی و زیبا.....ولی لذتی از تماشایشان نمیبردم ؛ استرس داشتم....
او داشت سوت میزد و برایشان غذا میریخت انگار؛ واقعا معشوقانش بودند.....گفتم: خب دیدم! لبخند زد.حتما یادته نیکان چه لبخندی زدی و چی گفتی؟ من نمیخوام اون جمله رو اینجا بگم ! گفتم :ولی ما میخوایم بدونیم چیستا جان ! شهرام بش چی گفتی؟
___نلی، من مست بودم.جلوی در وایسادم. نمیتونست بره بیرون ؛ حالم اصلا خوب نبود؛ گفتم: حالا این حاجعلی تو ،واقعیه؟ یا از خودت در آوردیش که بگی تو هم بله؟!
گفتم : یعنی چی ؛ اونم بله؟!
شهرام نیکان گفت:یعنی اهل عشق و عاشقیه! آخه،رفتارش خیلی جدی و عنق بود.
چیستا گفت: بهش گفتم: خفه شو! میخوام برم بیرون ؛ از جلو در؛ برو کنار! اما نرفت.
نیکان گفت:فقط میخواستم امتحانش کنم،نلی! نمیدونم چرا همیشه فکر میکردم ؛ چیستا ؛ منو یه جور دیگه دوست داره ؛ یه بار ؛ یه تابلوی چرم، بم کادو داد ...روش نوشته بود : متبرک هستی تو با آمدنت ؛ متبرک هستی تو با رفتنت....هنوز رو دیوار اتاقمه !....فکر میکنم با این دعا ؛ چیزی میخواسته بم بگه !
چیستا گفت : دعای حضرت موسی ست دیوانه ! از یه چرم فروش خیابون فردوسی خریدم؛ ازدعاش ؛ خوشم اومد! خب که چی؟! کادو بود!
شهرام گفت: توکادوتو دادی ! چیستا گفت: چی؟ من چیزی به جز اون چرم ؛ یادم نمیاد! شهرام گفت:ولی من یادمه! بانو !.......
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_ودوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
دوستان ؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_تلگرام او مجاز است.سپاس که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم بخوانند.
@chista_2
@chista_yasrebi
آن کس که فکر میکند؛ شب پره فقط در شب پرواز میکند ؛ نمیداند که تقصیر شب نیست/که اصلا تقصیر شب نیست.....
#چیستایثربی
آن کس که فکر میکند؛ شب پره فقط در شب پرواز میکند ؛ نمیداند که تقصیر شب نیست/که اصلا تقصیر شب نیست.....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi من به عنوان.فیلمنامه نویس و انتخاب بازیگر/ در کنار عوامل فیلم دعوت/مهناز افشار؛ ابراهیم حاتمی کیا؛ پیرهادی؛ مریلا زارعی
@chista_yasrebi/خدایا بهت احتیاج دارم ؛ به عشقت؛ به گرمات؛ به کلمه ت؛ یه چیزی بگو خدا ! یه چیزی بگو/نمایش"یک شب دیگر هم بمان سیلویا "/نشر قطره/نمایش برگزیده سال/چیستایثربی
@chista_yasrebi کجا فرار کنیم؟ کجا؟/که مردم ؛ قبل ما/آنجا نرفته باشند؟/منتظر قصه ی ما ننشسته باشند؟ چیستایثربی
Forwarded from Deleted Account
DARIOUSH_CLIPP️❤️❤
DARIOUSH - Bon Bast
#بن_بست
#داریوش
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
آهنگساز و تنظیم
#بابک_بیات
آلبوم
#سال_دوهزار
سال انتشار آلبوم ۱۳۵۳
@darioushclipp
@chista_yasrebi
#داریوش
شعر
#ایرج_جنتی_عطایی
آهنگساز و تنظیم
#بابک_بیات
آلبوم
#سال_دوهزار
سال انتشار آلبوم ۱۳۵۳
@darioushclipp
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#او_یکزن
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی
شهرام گفت: گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!
چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...
گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی! گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...
داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد! علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟!
هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!
گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....
سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم ! دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!
شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده! سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛ چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛ داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛ داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا ؛ بوی مرگ...دویدم بیرون !...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات
برگرفته ازپیج رسمی
#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام
دوستان عزیز ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی
شهرام گفت: گفتم که...شما کادوتو دادی بانو!...حالا ادامه بده! به موقعش میگم کادویی که بم دادی چی بود!
چیستاگفت:دیگه فکر کنم بسه! من دیگه بیشتر از این نمیتونم بگم...
گفتم:تازه رسیدیم جای حساسش چیستا جون..!شهرام جلوی در وایساده؛ نمیذاره تو بری بیرون ! بگو دیگه چیستا! گفتم: نلی جان ؛آقای نیکان و من، چهار ساله بعد از اون ماجرا همو ندیدیم ؛ لطفا کمکم کن نیکان! نمیتونم همه شو تنها بگم ؛ تو میدونی چرا! نیکان گفت:برو؛ بات میام...
چیستا گفت: شهرام نیکان؛ جلوی در وایساده بود ؛ رفتم جلو ؛ خوب میشناختمش ؛ نه اهل خشونت بود ؛ نه اذیت! شیطنت میکرد؛ ولی احترام منو داشت؛ بش گفتم: برو کنار ؛ من آژانس بگیرم برم ؛ تو هم یه دوش بگیر بخواب! بوی ماهیاتو گرفتی! گفت: جون من؟و شروع کرد زیر پیراهنی اش را بو کردن! گفت:درسته ازت کوچیکترم ؛ ولی همیشه فکر میکنم هم سنیم. رنج آدما رو همسن میکنه؛ ببخش اگه...
داشت حرف میزد که یک نفر با لگد به در زد...درقفل نبود ؛ شهرام، پشت در بود؛ با صورت روی زمین افتاد... فکر کردم صورتش له شد! علیرضا مثل یک جانور وحشی ؛ آنجا ایستاده بود و آماده حمله به من بود!....نمیدانم چه فکری کرده بود!
من و شهرام در اتاق خواب؛ ساعت سه نصفه شب؟ تنها؟!
هر چه بود یاد مراسم گاو بازی افتادم!...
پارچه ی قرمزی نداشتم؛ جلوی این گاو بزرگ وحشی بگیرم! به طرفم حمله ور شد؛ گردنم را گرفت ؛ شالم افتاد! داد زدم: چه مرگته تو ؟ دارم خفه میشم ! گفت: تو اتاق خواب من چیکار میکنی؟!
گفتم:اینجا اتاق شهرامه؛ خواست ماهیاشو نشونم بده ؛ گفت: که خواست ماهیاشو نشونت بده؟من نشونت میدم! مرا عقب عقب با موهایم ؛ به طرف آکواریوم برد ؛ شهرام داد زد : ولش کن علیرضا ؛ من ازش خواستم بیاد ؛ علیرضا گفت؛ تو غلط کردی! مگه نگفتم از این زنیکه ی موذی خوشم نمیاد؟...عاشقته..آره؟؟؟!!
اون بد عنقیاشم اداست؟...چنون عاشقی یادش بدم ؛ بره تا آخر عمر گلابی بچینه ؛ به جای روانشناسی جوونای خوش تیپ مردم !....
سر مرا به شیشه آکواریوم کوبید! دیوانه شده بود. خواستم از پنجره باز فرار کنم ، یادم افتاد ؛ طبقه بیست و سوم هستیم ! دست مرا گرفته بود و پیچ میداد : میخوای ماهی ببینی؟ الان کله تو میکنم اون تو ببینی!
شهرام رو به نلی گفت: علیرضا دیوونه شده بود؛ میدونستم دیر بجنبم ؛ حتی ممکنه چیستا رو خفه کنه ! داد زدم: علی میکشیش! گفت:دیه شو میدم!
مگه از اول نگفتم با این زنیکه درددل نکن! این جور زنا ؛ شیطونم درس میدن! کثافت... ! روی صورت چیستا تف انداخت....
طفلکی چیستا ترسیده بود...نمیدونست این چرا یه دفعه انقدر وحشی شده! سعی میکرد ازخودش دفاع کنه ؛ ولی زورش به علیرضا نمیرسید؛ بد جوری باصورت خورده بودم زمین؛ اما بلند شدم ؛ رفتم طرف علیرضا ؛ داشت دست چیستا رو میپیچوند ؛ فحش میداد ؛ چیستا ضعیف بود ؛ نفسش گرفته بود؛ حتی نمیتونست داد بزنه. محکم لگد زدم پشت کمر علیرضا ! دست چیستا از دستش ول شد؛ داد زدم: فرار کن چیستا؛ زود باش! چیستا نرفت! انگار نگران من بود؛ داد زدم: این دیوونه شده؛ برو ! زود باش !
چیستا گفت: آخرین چیزی که دیدم ؛ علیرضا بود که محکم لگد زد تو شکم شهرام ؛ پرتش کرد طرف آکواریوم !
آکواریوم افتاد؛ باشهرام و ماهیاش...آب، خون؛ خونابه ماهیا...سوگلی حرمسرای شهرام ؛ ماهی رنگین کمونی با دهن باز....روی زمین...پایین و بالا ؛ بوی مرگ...دویدم بیرون !...
#او_یک_زن
#قسمت_پنجاه_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان
#ادبیات
برگرفته ازپیج رسمی
#چیستا_یثربی /یثربی_چیستا به لاتین
در #اینستاگرام
دوستان عزیز ؛ این کتاب ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام اوست.ممنون که رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!
این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛ در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛ با لگدی که به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛ چون دیدم از کنار دهنش ؛ خون زد بیرون....
میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!
هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛ انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند... فایده ای نداشت!
فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:
شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....
کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره! دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد ؛ تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.
دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود ؛ هرگز فکر نمیکردم در عمرم آن شماره ی خاص را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
"پرایوت نامبر"!....
گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...
شماره راگرفتم ؛ نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛ تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟ شما خوبید؟ گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم! پلیس اینجاست؛
ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب ؛ منحرفه...
احتمال منه! دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...
گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛ گفتم: منم باتون میام بالا...
گفتن:بهتره نیاید! ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
گفتم:برای اون نمیام...
نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد ؛ و در حال جان دادن است...
به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛ آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....
منی که همیشه از ماهی میترسیدم....
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#رمان
برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی /یثربی_چیستا/به لاتین/در اینستاگرام
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
شهرام میان خرده های شیشه ؛ آب و خون ؛ روی زمین افتاده بود...بیحرکت! و ماهی هایش کنارش بالا و پایین میپریدند...انگار فقط همه میخواستند زنده بمانند!
این آخرین تصویری بود که وقتی از پله ها پایین میدویدم ؛ در یادم مانده بود ؛ من اون موقع ؛ نه میدونستم رابطه ی این دو نفر چیه ! نه اینکه اون مرد ترنسه یا هر چیز دیگه ! فقط میدونستم که یکی واقعا میخواست منو بکشه ! هنوز سرم از فشار کشیدن موهام درد میکرد!... واقعا حال عادی نداشت... داشت میکشت ؛ و حالا هم ؛ با لگدی که به شکم شهرام زده بود ؛ ممکن بود پسر بیچاره خونریزی داخلی کرده باشه ؛ چون دیدم از کنار دهنش ؛ خون زد بیرون....
میلرزیدم ؛ در خانه باز بود ؛ در راهروی آپارتمان ؛ داد زدم : کمک! ... یکی رو دارن میکشن ! کمک ...تو رو خدا کمک!
هیچکدام از آن واحدهای لوکس قرمز با چراغهای پرنده شکلشان ؛ در را باز نکردند ! به در یکی دو واحد کوبیدم ؛ هیچ صدایی نبود ؛ انگار مرده بودم! وجود نداشتم و صدایم به طرف خودم برمیگشت ؛ برای یک لحظه فکر کردم مثل فیلم "روح" ؛ من هم مرده ام و این روح من است که در خانه ی مردم را میزند ؛ و کسی نمیشنود ؛ شاید هم آنها مرده بودند... فایده ای نداشت!
فرش قرمز راهرو ؛ مرا یاد خون شهرام و ماهیهای رنگی زیبایش انداخت که داشتند جان میدادند ؛ سریع به داخل خانه دویدم؛ صدای فریاد علیرضا از بالا میامد:
شهرام...صدامو میشنوی؟ نفس بکش شهرام ؛ نفس بکش پسر ! زود باش ! خدا ! ....
کیفم را باز کردم ؛ گوشی ام را برداشتم ؛سریع صد و ده را گرفتم و بعد اورژانس....بدون کت ؛ از خانه زدم بیرون ؛در آسانسور ؛ فقط صلوات میفرستادم....فقط نمیره!...خدایا شهرام نیکان نمیره! دم در منتظر ایستادم ؛ ماشین پلیس رسید. افسری که پیاده شد ؛ تا وضع مرا دید؛ گمانم متوجه وخامت اوضاع شد: گفت: مسلحه ؟ میلرزیدم.از سرما و شوک... گفتم:نه! فکر نکنم..طبقه بیست و سه ؛ واحد شش.
دو نفر بالا رفتند.گوشی ام هنوز در دستم بود ؛ هرگز فکر نمیکردم در عمرم آن شماره ی خاص را بگیرم ؛ فقط یک شماره ی "خصوصی" ؛ در گوشی من بود.
"پرایوت نامبر"!....
گذاشته بودم برای روز مبادایی که امیدوار بودم هرگزنرسد! و حالا بود...
شماره راگرفتم ؛ نزدیک چهارصبح ؛ با صدایی خواب آلود ،گوشی را برداشت "بفرمایید! " گفتم:سلام...یثربی هستم ؛ همکار حاجعلی ؛ تو رو خدا ببخشید این وقت شب...مرد ؛ آنسو گفت: چیشده خانم ؟ شما خوبید؟ گفتم : میخواستم گزارش یه مورد انحراف جنسی رو بدم! پلیس اینجاست؛
ضرب و شتم من و بیمارم و البته.... گمانم ضارب ؛ منحرفه...
احتمال منه! دیگه تشخیصش با شما ؛ اینم آدرسش...
گوشی را که قطع کردم ؛ ماشین اورژانس هم رسید؛ گفتم: منم باتون میام بالا...
گفتن:بهتره نیاید! ظاهرا پلیسم زنگ زده... وضعیت خوبی ندارن مصدومتون!
گفتم:برای اون نمیام...
نگاه نکردم که به دست علیرضا ؛ دستبند زده اند؛ و دستش را روی صورتش گذاشته و گریه میکند....نگاه نکردم که شهرام ؛ بیهوش روی زمین افتاده و ملحفه ی رویش ،خونیست ؛ و روی یک حلقه موی عسلی اش ؛ یک ماهی طلایی زیبا؛ بالا و پایین میپرد ؛ و در حال جان دادن است...
به خرده شیشه ها هم نگاه نکردم ؛ تشتک وان را گذاشتم ؛ آب سرد را تا آخر باز کردم و مشت مشت ؛ ماهیهای شهرام را داخل آب ریختم ؛ حتی مرده ها را ....
منی که همیشه از ماهی میترسیدم....
#او_یکزن
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#رمان
برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی /یثربی_چیستا/به لاتین/در اینستاگرام
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام او بلامانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم داشته باشند.
@chista_2
Forwarded from چیستا_دو