چیستایثربی کانال رسمی
6.55K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

آذر گفت: یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره!

مرده و قولش! ....دمپایی لاانگشتی پوشیده بود. خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...بغلم کرد ؛ گفت: نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس! اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛ آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛ گفت:شش سالته نه؟ اشکال نداره...باهم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده.... آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی ! نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟ قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...


ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی؟ آذر گفت: آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه! گفتم: چیو؟ گفت:دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.بعد گفت: وای باز قسم خوردم که! شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه؛ سفیدتر بود....

دستش را گرفتم ؛ یخ بود. گفتم: آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد؟ همون که مادرتو... گفت: آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...گفتم :چه خوب...بر عکس من ! گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم..... گفتم: برای همین باش عروسی کردی؟

گفت:نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم.... گفت:مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من . مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

حس میکرد پسره! اصلا از من؛ مردتر بود.با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد ! نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند. یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟ قول دادم ؛ دست دادیم ! گفت :قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت: ترنس ! تو ایرانم اجازه ی عمل میدن! اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...گفتم: مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه؟ گفت:آره...گفتم: خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت:خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست.... ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم... هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون ! خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...


گفتم: پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

گفت:آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛ گفتم: ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین! تو منو دوست داری؟ مگه نه؟ گفت:بت چی بگم؟نفسمی...خودت میدونی! گفتم: اون چی؟ فراموشش کردی؟ گفت:
دوستمه؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی/یثربی_چیستا
به لاتین در اینستاگرام
#ادبیات #رمان


دوستان عزیز؛ این اثر ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام
اوست.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را چون سایر اصناف؛ رعایت میفرمایید .

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2
@chista_yasrebi/عشق قدیمیست/عشق جدید است/عشق ؛ همه چیز است/عشق تو هستی! /یکی از ترانه های گروه بیتلز
@chista_yasrebiگاهی به همه چیز زندگی میرسیم ؛ به جز تلاش برای تربیت نسل بعد و یا حتی جامعه...هر کس یک قدم در این راه بردارد ؛ جامعه ی سالمتر و شادتری خواهیم داشت/چیستایثربی
#قصه_عشق
#داستان_عشق
در کودکی؛ ابتدای نوجوانی ؛ فیلم آن را دیدم و درد آن و موسیقی بینظیرش ؛ هنوز با من است....
#اسکار برای این موسیقی کم بود و هست و خواهد بود ؛
و #داستان_عشق ؛ همچنان ، همیشه بود و هست و خواهد بود....


نگو نپرسیدی!
پرسیدم ؛

باد شدی ؛
به گونه ام ؛ سیلی زدی ؛
به آسمان رفتی ؛

نامت را عشق گذاشتند ؛
تنها شدم ؛
تنها شدی...


#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/هیچکس تاکنون برای کودکان کار و خیابان ؛ قصه گفته است؟ برای مادرانشان چطور؟ مادران نوجوانشان؟ ما دو روز در هفته جایی جمع میشویم.قصه میخوانیم.پنهانی در پارک
#او_یکزن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی


علیرضا.....یار غار با وفا... ! نیکان گفت: و نلی من ؛ قلب شهرام ؛ دستم را گرفت و بوسید، و روی قلبش گذاشت....چیستا همان لحظه وارد شد و ؛ بوسیدن دست مرا دید، ولی خودش را به ندیدن زد. گفت : ظاهرا دکتر دستور ترخیص داده ؛ با همون قرصای همیشگی و جمله ی معروف"عصبی نشو!..."


به کلبه ی نیکان برگشتیم.سهراب هم بود ، نگران حال من بود. خدایا من هر سه ی آنها را دوست داشتم ، تنها کسانی که در عمرم داشتم و به من علاقه داشتند ؛ اول شهرام ؛ بعد چیستا و سوم سهراب ! کاش این سه نفر باهم خوب بودند!....



به چیستا دم در گفتم : صبح ؛ ماهی تازه خریدم ؛
شما و سهرابم بیاین ؛ باهم کباب کنیم ؛ بخوریم. چیستا لبخند تلخی زد و گفت: باشه ؛ یه وقت دیگه! شهرام بی توجه به آن دو ؛ وارد خانه شد. گفت: ببخشید! من دستم یه کم درد میکنه. باید استراحت کنم ! معنی این جمله این بود که آنها بروند؛ حرف زدن شهرام را دیگر خوب میشناختم ؛چیستا و سهراب ؛ قصد ماندن هم نداشتند ؛ فقط میخواستند مطمین شوند حال من خوب است. گفتم: چیستا جان ؛ حالا که میدونی زنش کیه! درواقع یه ازدواج صوری بوده....شهرام بیگناهه... مگه نه؟! گفت: مهم اینه تو شناسنامه هنوز زنشه ! هنوز طلاقش نداده. گفتم: اما؛ آذر الان دیگه یه مرده....علیرضاست! تعجب میکنم؛ تو ظهر یه جوری وانمود کردی که من فکر کردم ماجرای یه زن در میونه... واقعا! زنی که ابروش در خطره ؛ و شهرام خیانتکاره ! خیلی عصبی بودی! یعنی تو نمیدونستی؛ آذر؛ همون علیرضاست؟! خواستم چیزی بگویم ؛

سهراب وسط حرفم پرید؛ نمیدانم چرا قصد حمایت مرا داشت... گفت: چیستا خانم هیچی نمیدونست.... نه ! من بش گفتم ؛ شهرام نیکان ؛ زن داره! صبح تا ظهر امروز ؛ شورای ده بودم. اسناد و عکسای قدیمی رو میخوندم؛ دنبال مدارک سالهای پیش میگشتم و اتفاقاتی که تو این ده افتاده...... کپی شناسنامه ی نیکانو پیدا کردم که با دختری به نام آذرسپندان عروسی کرده! وقتی نیکان ؛ بیست و یکسالش بوده ! فامیل سپندان برام آشنا بود ؛ اول فکر کردم خواهر علیرضاست! شباهت عکس کپی شناسنامه ی آذر هم زیاد بود ؛ به چیستا خانم زنگ زدم که خودتو با آژانس برسون. من بش گفتم: شهرام نیکان زن داره و شما در خطری ! ....گفتم : چه خطری؟حتی اگه زن داشت؟! سهراب گفت: خطر علاقه مند شدن به یه مرد متاهل! و اتفاقات ناخواسته!......چیستا ساکت بود؛ از نگاهش میدانستم ؛ چیزهایی میداند ؛ ولی انگار وقت گفتنش ؛ حالا نبود ....مدام به در نگاه میکرد ؛ معذب بود..میخواست زودتر برود.....پرسیدم: یعنی توی این هفت سال که دوستش بودی؛ نمیدونستی این ازدواج صوری؟...گفت: نه! من که هیچوقت ؛ شناسنامه شو ندیدم ؛ اونم ؛هرگز نگفت....هیچوقت؛ همه چیزو نمیگفت !.... همیشه به علیرضا و وسواسش رو شهرام ؛ شک داشتم؛ اینکه همیشه اینا با هم بودن....


اما فکرای دیگه ای میکردم... ظاهرا اشتباه بود!

اینا فقط دوستن ؛ و قصد شهرام از این ازدواج ؛ کمک به رفیق صمیمیش بود تا بره خارج و تغییر جنسیت بده......خب ما بریم؛ شب بخیر! اگه فکرم جای بدی رفت؛ امیدوارم خدا منو ببخشه!

داشتم برای چیستا و سهراب دست تکان میدادم که شهرام از داخل صدایم کرد؛ داخل رفتم...در خانه که پشتم بسته شد؛ انگار دری در قلب من بسته شد. شهرام گفت:اونا رو ول کن !

فوری یاد چیزی افتادم.اسناد و مدارک قدیمی !...چیزی که سهراب ؛ دنبالشان بود.... دوباره در را بازکردم : آقا سهراب ! از اون عکسای قدیمی که پیدا کردی؛ همرات داری؟ گفت: مال بیست سی سال پیشه....


وقت نکردم ببینمشون هنوز....پاکتی کهنه از جیبش درآورد.پاکت فرسوده بود ؛ عکسها روی زمین ریخت ؛ چشمم در نور کم بالکن ؛ به عکس زنی شبیه خودم افتاد. موی فر؛ چال گونه ، حتی لبخند من! پشت عکس را خواندم....."شبنم؛ در میدان روستا...بهار دهه شصت..."عکس بعدی ، همان زن بود باپسری کوچک.....کودکی شهرام بود "شبنم با پسرش ؛شهرام! تابستان؛ حیاط خانه ی حاج آقا....."

اسم مادرش که مهتاب بود؟ اون آویز گردن شهرام را همه دیده بودند!...شبنم از کجا آمد؟ چیستا گفت: اسمو که راحت میشه عوض کرد، فقط چرا انقدر شکل تویه؟ گفتم: نمیدونم...میترسم!...در باز شد.چیستا بی اختیار؛ یک قدم ؛عقب رفت...شهرام با حالتی وحشی به او خیره شد : گفت :تو دست بردار نیستی نه ؟ ول نمیکنی خانم دکتر ؟!.....پس اذیتش نکن!...نصفه نگو...همه شو بگو !....چیه؟! میترسی آبروی خودت بره....دیگه همه مون وسط لجنیم!....تو هم بیا تو !......


#او_یک_زن
#قسمت_پنجاهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی/یثربی_چیستا.دوستان؛ اشتراک گذاری این داستان ؛تنها با ذکر
#نام_نویسنده
و ذکر
#لینک_تلگرام او مجاز است.
@chista_yasrebi
@chista_2 کانال#او_یکزن
@chista_yasrebi/جولیتا ماسینا و آنتی کویین در فیلم "جاده"به کارگردانی فدریکو فلینی/شاهکاری تکرارنشدنی/این جمله فیلم همیشه در یادم است"دیوونه حالش خوب نیست..."و مرگ دردناک جولیتا، از نبود عشق و طرد شدن
@chista_yasrebi/دوست داشتنت ؛ ساده بود/مثل چراغ بالای سرم/به همین دلخوش بودم /آمدی چراغ را خاموش کردی....چیستایثربی