چیستایثربی کانال رسمی
6.44K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi
#چیستایثربی

یک لحظه از تو کافیست ؛
که از منظومه های تاریک معلق رها شوم ؛

یک لحظه از تو کافیست ؛
که برزخ کمی استراحت کند ؛

و شعری از عشق ما به دنیا بیاید ؛
که مثل نوزاد ؛
گریه کردن هم بلد باشد....


شاخه ی گندم کجاست تا تو را به خانه برم؟

اگر عشق گناه است ؛
گناه بر گناهکاران مبارک.....

#چیستایثربی
#بخشی از یک شعر بلند
#او_یک_زن
#حدس_بزنید
#فرضیه_دهید
#شتاب_نکنیم
#محکوم_نکنیم.مثل همیشه در صفحه ی
#چیستایثربی
دورهم خوانی کنیم...
در کمال دوستی؛ آرامش و لذت کشف و شهود خواندن!
#سپاس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


گاهی زندگی دریاست.سالها نگاهش میکنی و اتفاقی نمی افتد ؛گاهی زندگی رودخانه است ؛ موج میزند؛ میجوشد؛ میخروشد و هر لحظه اش تو را با خود میبرد.


آن روز صبح که با شهرام به کوه رفتیم ؛ فکر میکردم زندگی دریاست... چشم اندازی سبز؛ زیبا و مرموز ؛ که گرچه از اعماقش هیچ نمیدانستم ؛ اما قرار نبود تغییر کند یا آزارم دهد.... اما وقتی که به خانه برگشتیم ؛ همه چیز عوض شده بود ؛ انگار فصلها گذشته بودند ؛ بارانها باریده بودند و کلبه ی امید ما را با خود برده بودند ؛ وقتی برگشتیم ، چیستا روی پله های دم حیاط نشسته بود ؛ مگرتازه نرفته بود؟ کار و بچه داشت. چرا برگشته بود؟ هر دو مثل دو بچه ی بد کلاس به او سلام کردیم ! انگار واقعا معلممان بود؛ ولی نبود ! نمیدانستم چرا نسبت به من هم سرد بود ؛ گفتم: بیا تو ! گفت: همینجا بات حرف میزنم. در این یکسالی که شاگردش بودم ؛ و با هم دوست شده بودیم ؛ هرگز لحن صدایش؛ چنین غمگین نبود. شهرام بی تفاوت رد شد و به داخل اتاق رفت. چیستا از سرما ؛ لبهایش بیرنگ شده بود. گفتم: اینجا که نمیشه ؛ داری یخ میزنی!

گفت:نلی؛ چند وقته با من دوستی؟ گفتم: خب؛ یه ساله! از وقتی اومدم تاترتو دیدم و باهم آشنا شدیم ؛ گفت:آره...یه سال ! تقریبا سیصد و شصت و پنج روز؛ که تو صدو پنجاه روزشو دست کم خونه ی من بودی و داشتی برام تایپ میکردی!.... گفتم : خب آره؛ حالا چی شده؟! گفت: فکر میکنی من و نیکان ؛ چند سال دوست بودیم ؟ گفتم: نمیدونم ! گفت : هفت سال! ازش نپرسیدی؟ گفتم: درباره ی تو حرف نمیزنه؛ گفت: هیچوفت شک نکردی چرا؟ گفتم: راستش فکر کردم چون رازاشو بت گفته....میدونی ؛ آدم گاهی دوست نداره با کسی که همه چیزشو میدونه ؛ برخوردی داشته باشه ؛ گفت: اون پسر خوبیه؛ خوب و با استعداد...

اما باید ازش دوری کنی! گفتم:ولی دیگه دیره!..
چیستا با وحشت ؛ نگاهم کرد ؛ نمیتوانستم از نگاهش فرار کنم ؛ گفتم :ما عروسی کردیم ! خندید ؛ باور نکرد ؛ گفت:مگه میشه؟! گفتم: عقد رسمی! عاقد محلی اینجا؛ آشناش بود ؛ چیستا چشمانش را بست و سرش را به دیوار کنارش تکیه داد ؛ گفتم: اشکالی نداره ؛ هر طور که باشه ، من دوسش دارم ؛من همینطوری راضی ام.... چیستا گفت : پس حسم درست بود ؛ خدایا چرا زودتر بت نگفتم؟ چون قانونا نمیتونستم.... چون فکر کردم امکان نداره ؛ عقدت کنه!....چون بم قول داده بود ؛ فقط کار..چون آبروی آدم دیگه ای در میون بود...آدمی که نمیشناختم ؛ اما به خودم و شهرام قول داده بودم که هیچی از گذشته ی شهرام نگم!....ما سوگند حرفه ای خوردیم که رازای کسی رو نگیم ؛ مگه جون کسی در خطر باشه.!..من به خاطر اون سوگند ؛سکوت کردم؛ و به خاطر زنی که حتی نمیشناسم...


به خاطر شهرام که بم اعتماد کرده بود ....و حالا تو به دردسر افتادی!

...چون من بدبخت ؛ هم دوستشم ؛ هم دکترش بودم ؛ هم همکارش...و دوست توام هستم...تو این صدو پنجاه روز از من یه دروغ شنیدی؟ گفتم : نه....

گفت : ولی از اون یه راست شنیدی ؟
گفتم: منظورت چیه چیستا؟! دارم میترسم ؛ امروز قرصامو نخوردم.....

گفت : ببین حتما رشوه ی کلون داده...وگرنه عقدتون نمیکردن...

گفتم،: نه ؛ عاقد گفت ؛ بعدا که رفتیم شهر ؛ میتونیم بریم دنبال یه سری ....چیستا گفت: چرانمیفهمی نلی؟! شما عقد هم نیستین! اون شناسنامه ش نیست! جعلیه!.... گولت زدن ؛ حواست نبوده دختر ! تمام اینا صحنه سازیه، مثل یه فیلم!...اون شناسنامه ؛ مثل یه تیکه کاغذ پاره ست....بی ارزشه! مثل صحنه های فیلمی که میخواسته براش بازی کنی...باورم نمیشه!

کم کم درد شکم و شقیقه هایم ؛ شروع شد ؛ روی استخوانهایم ؛ انسانهای نخستین ؛ میرقصیدند.....نشستم، روی پله ی دم در....


چیستا در حیاط دوید ؛ داد زد: نیکان ! بیا بیرون ! جرات داری بیا بیرون ! چرا مثل بچه هارفتی تو کمد قایم شدی! ....

میگم بیا بیرون! در باز شد. در عبای مشکی بلندش ؛ با دست شکسته ؛ کنار در؛ ایستاد. چیستا گفت: شهرام نیکان تو زن داری ! بهش بگو.....تو رو خدا بگو نیکان! همه مونو نجات بده! .... دیگر صدایی نمیشنیدم.حس کردم شهرام به طرفم میاید....نمیدیدم....
نفس ؛ هوا ؛ خدا !... بیهوش شدم.....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هفتم
#چیستایثربی


#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی/یثربی_چیستا در اینستاگرام به لاتین

دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب ؛ در هر کانال ؛پیج و به هر شکل ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک_کانال_رسمی اوست.وگرنه چون شابک و شماره ی ثبت دارد ؛ تخلف محسوب میشود.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید....

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi



#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
#او_یک_زن
@chista_2
@chista_yasrebi/او بدترین اشتباه من بود.....اما بهترین درسی که گرفتم!
@chista_yasrebi/ پشیمانی ها و اشتباهات....خاطرات مارا همینها میسازند....آدل/ترانه نویس و خواننده
@chista_yasrebiاز پیج رسمی چیستایثربی/اولین روز؛ مبارک تان باد!
@chista_yasrebi من از قامت ناگهان گذشتن رسیدم/من از انتهای نثار نگاهت/من از بیت آخر رسیدم....چیستایثربی
@chista_yasrebiآدم اول باورش نمیشه ؛ ولی وقتی باور کرد؛ میبینه چیزی عوض نشده...جز اینکه عاشقتتر شده/انگار هر چی از من دورتر میشی؛ بیشتر میدوم تا بهت برسم/او_یکزن/امشب/چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی


اتاق دور سرم میچرخید ؟ یا سوار ترن هوایی در شهر بازی بودم ؟ چرا آدمها را مثل لکه های نور میدیدم؟! تکه تکه؛ واژگونه ؛بی چشم و دست و پا...می آمدند و میرفتند... با جسم من کار داشتند ؛ انگار جسمم ؛ مال خودم نبود. بازیچه ی دست آنها بود؛ یکی سوزنی را در دستم فرو میکرد؛ دیگری لوله ای در بینی ام میگذاشت و سومی ؛ ضربه روی زانوهایم میزد. باز همه جا سفید بود....آخرین سپیدی که یادم مانده بود؛ بالای کوه با شهرام بود ؛ چه برف بکر و دست نخورده ای بود آن بالا......مثل رختخواب نوزاد یکروزه...چقدر دور بود؛ کی بود؟قرنها پیش....

گفتم:شهرام؟ یادش افتادم... درد دوباره در جانم پیچید ؛ داد زدم ؛ چند نفر به اتاق ریختند.میان آنها فقط صدای چیستا را شناختم. دستم را گرفت؛ من اینجام نلی جان! نترس! گفتم :چیشده؟ اینا از من چی میخوان؟! گفت:اینجا درمونگاه روستاست. یه ایست تنفسی داشتی. الان بهتری؛ خدا رو شکر ؛ گفتم: یادمه تو حیاط بودیم ؛ من افتادم ؛ شهرامم بود. الان کجاست؟ گفت: بیرونه! دکتر گفته ممکنه؛ دیدنش ناراحتت کنه! "نه ؛میخوام ببینمش...بگو بیاد اینجا"....آمد؛ رنگش پریده بود.گفتم: درو ببند! کنارم نشست؛ خواست چیزی بگوید "هیچی نگو! مگه چند وقت با همیم؟ مگه عمر آدم چقدره؟ فقط میخوام راستشو بشنوم.همه چیزو...نه معذرت خواهی.نه خداحافظی!" ؛ گفت: اینجا نمیتونم بگم ؛ گفتم:من مرگو امروز به چشمم دیدم ، اونوقت تو نمیتونی بگی؟! همیشه شک داشتم که زنی تو زندگیت بوده یا هست؟ اما ازدواج! ..بچه هم داری؟ گفت: وقتی اون حیوون به مادرم تجاوز میکرد؛ پدرم با چشم بسته؛ تو ماشین بود.منم تو کمد با دست و دهن بسته.... وقتی رفتن؛ مادر اصلا حالش خوب نبود. من روش پتو انداختم. براش لباس آوردم؛میلرزید... نمیتونست بلند شه ؛ حتی لباس بپوشه، احتیاج به بیمارستان داشت.من ترسیده بودم ؛ تو اون ده ؛ جایی رو نمیشناختم. پدرم سال قبل اونجا رو خریده بود؛ برای تابستونا. یه دفعه دیدم یه دختر بچه؛ حدود ده ساله؛ جلوی در وایساده! ...قد بلند با موهای کوتاه پسرونه؛ روسریشو انداخته بود رو شونه ش. اومد جلو ؛ گفت:من میدونم چیکار کنم ؛ تکونش نده! تو برو دکترو بیار ! بگو دختر حاج آقام اینجاست....آدرس درمونگاه دهو بهم داد. وقتی با دکتر برگشتم ؛ دخترک ؛ تن مادرم لباس پوشونده بود؛ دکتر داشت مادر را معاینه میکرد و زیر لب به اون حیوونا ؛ فحش میداد. آب جوش خواست. دختره گفت: من میارم ؛ رفتم جای قابلمه ها رو نشونش بدم، اما انگار جای همه چیزو میدونست. گفت : اسمت شهرامه، نه؟ گفتم:آره...گفت:منم آذرم.اینجا توت فرنگی میچیدم....صداشنیدم، پشت بوته ها قایم شدم.همه چیزو دیدم! تو رو انداختن تو کمد! خیلی سریع بود، وقت نبود برم ده ؛ کمک بیارم ؛ اما شماره ماشینو دارم؛ پیداش میکنم.بعد با دستای خودم دهن خودش و زن و بچه شو میبندم و میندازمشون تو کمد! میدونم چیکار کنم.....یه روز! قول میدم! باشه؟ گفتم: باشه....آذر ؛ دستش را جلو آورد ؛ باهم دست دادیم....


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_هشتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی/یثربی_چیستا به لاتین در اینستاگرام
#رمان#ادبیات


دوستان عزیز؛ این داستان ثبت شده و شابک دارد.اشتراک گذاری آن ؛ تنها منوط به ذکر
#نام_نویسنده و
#لینک تلگرام اوست. ممنون که به حقوق معنوی نویسندگان احترام میگذارید.

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi

#کانال_داستان_او_یکزن
#او_یک_زن

@chista_2

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتهای داستان را پشت هم بخوانند.
#او_یکزن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

آذر گفت: یه روز این کارو میکنم ؛ انتقام هر سه تاتونو میگیرم! حالا میبینی!...اون قیافه ی کثیف ؛ یادم نمیره ؛ من همه چیزو دیدم...همه چیزو...بهت قول میدم شبیه همین بلا رو سرش بیارم ؛ وگرنه بمیرم بهتره!

مرده و قولش! ....دمپایی لاانگشتی پوشیده بود. خوشگل نبود؛ ولی به من آرامش میداد ؛ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ؛ سرمو گذاشتم روی کابینت ؛ زدم زیر گریه...بغلم کرد ؛ گفت: نه ! مامانت نباید بشنوه !... هیس! اون به خاطر شما ها جیغ نزد! نباید ناراحتش کنی؛ اشکهایم را با دستهای زبرش پاک کرد؛ آب جوش را برای دکتر برد ؛ برگشت ؛ کنار من نشست ؛ دستمو گرفت؛ گفت:شش سالته نه؟ اشکال نداره...باهم دوست می شیم.منم ده سالم تموم شده.... آذر و شهرام ؛ دوستای همیشگی ! نمیذارم اون مرده در بره. خیال کرده....تا اونور دنیا دنبالشم..به وقتش....باشه؟ قسم میخورم ؛ گرچه آقام گفته هی قسم نخور!...


ازش پرسیدم : تو اینجا زندگی میکنی؟ آذر گفت: آره؛ بابابزرگم مسجد اینجا رو ساخت، بابامم معلمه...آخوند دهه....اون نباید بفهمه! گفتم: چیو؟ گفت:دوستی ما رو دیگه ! خنگ نباش ! دستمو گرفت و قسمم داد.بعد گفت: وای باز قسم خوردم که! شهرام سکوت کرد، خاطرات اذیتش میکرد ؛ رنگ صورتش ؛ از دیوار درمانگاه؛ سفیدتر بود....

دستش را گرفتم ؛ یخ بود. گفتم: آذر؛ بعدا اون مرد رو پیدا کرد؟ همون که مادرتو... گفت: آره...وقتی چهارده سالش بود ؛ آذر هر کار بگه انجام میده...گفتم :چه خوب...بر عکس من ! گفت : سالها تنها دوست من بود، چون فقط اون؛ همه چیزو دیده بود. اون میدونست چی شده...بلایی سر طرف آورد...بعدا برات میگم..... گفتم: برای همین باش عروسی کردی؟

گفت:نه! گفتم: خب بگو دیگه با مرده چیکار کرد؟ وای..... کنجکاو شدم.... گفت:مفصله...اینجا نمیشه...بهت میگم بعدا....خلاف نکرد....اما یه جوری به قولش عمل کرد. میدونی...اون دختر خوبی بود ؛ یعنی هست...خوش قلب و محافظ من . مجبور بودیم یه مدت ؛ تو همین ده قایم شیم ؛ بعد از اعدام بابام... آذر نمیذاشت کسی اذیتم کنه ؛ بچه ی باحالی بود...فقط یه مشکل کوچیک داشت...کوچیک که....نه!

حس میکرد پسره! اصلا از من؛ مردتر بود.با پسرای ده ؛ کشتی میگرفت و برنده میشد ؛ بعد از باباش کتک میخورد ! نمیتونست چادرو رو سرش نگه داره ؛ باباش مدام دعواش میکرد...بیست و چهار ساله بود که دانشگاش تموم شد ؛ عمران خوند. یه روز بم گفت : من رفتم پیش دو سه تا دکتر...چند تا آزمایش دادم ؛ پدر مادرم نباید بفهمن ؛ این یه رازه... فقط به تو میگم... قول میدی به کسی نگی؟ قول دادم ؛ دست دادیم ! گفت :قول مردونه ها ! میدونی ؛ من از لحاظ جسمی ؛ یه مردم...دکتر گفت: ترنس ! تو ایرانم اجازه ی عمل میدن! اما خونواده م نمیذارن عمل کنم. منو میکشن ! مگه اینکه...گفتم: مگه تو اول باش ازدواج میکردی ! ...اونوقت اجازه ش دست تو بود ؛ بعد از طلاق ؛ میتونست عمل کنه...مگه نه؟ گفت:آره...گفتم: خب...بعد چی شد؟ طلاقش دادی ؟ عمل کرد؟ گفت:خب...اینجا ؛ گفتنش یه کم سخته. اصلا نمیتونم راحت بگم...چون یه کم پیچیده ست.... ما تو ده ؛ به هیچکس نگفتیم جدا شدیم... هیچکس درباره ی وضعیت اون ؛ چیزی نمیدونه ؛ حتی درباره ی عمل اون ! خونواده ش هنوز نمیتونن با موضوع کنار بیان...حتی با طلاق!...یه جوری بهشون حق میدم...


گفتم: پس تو شناسنامه زنته؟ کجاست الان؟ خارج عمل کرد؟

گفت:آره، ولی ما قول دادیم همیشه دوست هم بمونیم ؛ از همون بچگی؛ گفتم: ترنسا که حسی به جنس مخالفشون ندارن! پس مثل دو تا مرد؛ کنارهم بودین! تو منو دوست داری؟ مگه نه؟ گفت:بت چی بگم؟نفسمی...خودت میدونی! گفتم: اون چی؟ فراموشش کردی؟ گفت:
دوستمه؛ یه دوست خوب....فقط همین ! تو دیدیش.... علیرضا!


#او_یک_زن
#قسمت_چهل_و_نهم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام #چیستایثربی/یثربی_چیستا
به لاتین در اینستاگرام
#ادبیات #رمان


دوستان عزیز؛ این اثر ثبت شده است.هر گونه اشتراک گذاری ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده
و
#لینک_تلگرام
اوست.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را چون سایر اصناف؛ رعایت میفرمایید .

#کانال_رسمی_چیستا_یثربی

@chista_yasrebi


#کانال_داستان
#او_یک_زن

برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.

@chista_2
@chista_yasrebi/عشق قدیمیست/عشق جدید است/عشق ؛ همه چیز است/عشق تو هستی! /یکی از ترانه های گروه بیتلز
@chista_yasrebiگاهی به همه چیز زندگی میرسیم ؛ به جز تلاش برای تربیت نسل بعد و یا حتی جامعه...هر کس یک قدم در این راه بردارد ؛ جامعه ی سالمتر و شادتری خواهیم داشت/چیستایثربی