@chista_yasrebi/قرار ما ؛ در جشن رونمایی دو کتاب از کتابهای جدیدم....زعفرانیه/پالادیوم/بوکلند/ساعت شش و نیم/همراه با خوانش قطعه ای از رمان/توسط من و دخترم و حضور برخی دوستان امضای کتاب../دوشنبه.دهم.
@chista_yasrebi/او_یکزن/قسمت سیو پنج/تا ساعتی دیگر/همراه با شما /پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !...انسانه!
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم داشته باشند....
@chista_2
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی
نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !...انسانه!
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.
کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم داشته باشند....
@chista_2
مگر چشمهایت به دادم برسند ؛
وگرنه یک زن ؛ چقدر میتواند نگاه کند و هیچ نبیند...
مگر چشمهایت به دادم برسند...
و به جای من ببینند ؛
وگرنه یک زن ؛
جقدر میتواند بنگرد ؛
و منظره ؛ خالی باشد ؟
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
وگرنه یک زن ؛ چقدر میتواند نگاه کند و هیچ نبیند...
مگر چشمهایت به دادم برسند...
و به جای من ببینند ؛
وگرنه یک زن ؛
جقدر میتواند بنگرد ؛
و منظره ؛ خالی باشد ؟
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
با زخم زبونا رفیقم
مرهم بذار.... رو زخم عمیقم
این میکس
#سنتوری را از صفحه ی آقای بهرام رادان برداشتم....
از وقتی یادم می آید :
"بازخم زبونا رفیقم!"
اما بعد از نگارش و چاپ
#پستچی و اتمام چاپ ششم آن که بزودی وارد چاپ هفتم میشود ؛ و مراسممان دوشنبه در #بوکلند ؛ #پالادیوم_زعفرانیه
دیگر با زخم زبانها رفیق نیستم!!! دوست صمیمی هستم !!
دوستان #قضاوت نکنیم! که بعد آن ؛ حکم طرد و بایکوت صادر کنیم! خودمان تنهاتر میشویم !
#سنتوری را همیشه دوست داشتم...
به لطف متن ؛کارگردانی و بازیگران خوبش ؛
یکی از
#جاودانه_های سینمای ایران هست و خواهد بود.....مرسی آقای مهرجویی؛ بهرام رادان و گلشیفته عزیز.
دیدار ما
#بیخیال_زخم_زبانها
#دوشنبه
#دهم_خردادماه
#بوکلند
#پالادیوم
#زعفرانیه
#ششو_نیم تا #هشت_و_نیم
با حضور شما و برخی دوستان و بازیگرانم
#جشن_رونمایی_و_امضای
#دو_کتاب_چیستایثربی
#رمان
#معلم_پیانو
#شعر
#نگاهت_همیشه_دوشنبه_ست.
#میبینمتان
مرسی از #کلیپ
وقتی نمیدانیم؛ کاش سکوت کنیم
#چیستایثربی
با زخم زبونا رفیقم
مرهم بذار.... رو زخم عمیقم
این میکس
#سنتوری را از صفحه ی آقای بهرام رادان برداشتم....
از وقتی یادم می آید :
"بازخم زبونا رفیقم!"
اما بعد از نگارش و چاپ
#پستچی و اتمام چاپ ششم آن که بزودی وارد چاپ هفتم میشود ؛ و مراسممان دوشنبه در #بوکلند ؛ #پالادیوم_زعفرانیه
دیگر با زخم زبانها رفیق نیستم!!! دوست صمیمی هستم !!
دوستان #قضاوت نکنیم! که بعد آن ؛ حکم طرد و بایکوت صادر کنیم! خودمان تنهاتر میشویم !
#سنتوری را همیشه دوست داشتم...
به لطف متن ؛کارگردانی و بازیگران خوبش ؛
یکی از
#جاودانه_های سینمای ایران هست و خواهد بود.....مرسی آقای مهرجویی؛ بهرام رادان و گلشیفته عزیز.
دیدار ما
#بیخیال_زخم_زبانها
#دوشنبه
#دهم_خردادماه
#بوکلند
#پالادیوم
#زعفرانیه
#ششو_نیم تا #هشت_و_نیم
با حضور شما و برخی دوستان و بازیگرانم
#جشن_رونمایی_و_امضای
#دو_کتاب_چیستایثربی
#رمان
#معلم_پیانو
#شعر
#نگاهت_همیشه_دوشنبه_ست.
#میبینمتان
مرسی از #کلیپ
وقتی نمیدانیم؛ کاش سکوت کنیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/و باز هم دو تذکر مهم درباره او_یکزن/قسمت امشب را اگر صلاح نمیدانید که نکاتی را به فرزندانتان توضیح دهید؛ لطفا نخوانند/دوم:من از هیچ بازیگر خاصی نام نبردم.همه دوست منند.لطفا برچسب نزنیم
#او_یکزن
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی
#کلیپ
#سبا_ادیب
امشب
دوستانی که از تفاوتهای فردی ناراحت میشوند لطفا نخوانند....
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_ششم
#شب......
#موزیک
#زنده_یاد_و_صدا
#مرتضی_پاشایی
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی
#کلیپ
#سبا_ادیب
امشب
دوستانی که از تفاوتهای فردی ناراحت میشوند لطفا نخوانند....
#پیج_رسمی_اینستاگرام
#چیستایثربی
#قسمت_سی_و_ششم
#شب......
#موزیک
#زنده_یاد_و_صدا
#مرتضی_پاشایی
زنده باد چشمان تو
که هر وقت دروغ میگفت ؛
آنقدر خوب دروغ میگفت ؛
که مردم باور میکردند ؛
واقعا بهار آمده است......
تقدیم به یک دوست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
که هر وقت دروغ میگفت ؛
آنقدر خوب دروغ میگفت ؛
که مردم باور میکردند ؛
واقعا بهار آمده است......
تقدیم به یک دوست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت 36
تا نیم ساعت دیگر
پیج اصلی اینستاگرام
برای کسانی که میپرسند.....
#چیستایثربی
یکی خوابوندی تو گوش من ؛ یه تو گوشی طلب من.....از قسمتهای آتی....
#او_یک_زن
@chista_yasrebi
#قسمت 36
تا نیم ساعت دیگر
پیج اصلی اینستاگرام
برای کسانی که میپرسند.....
#چیستایثربی
یکی خوابوندی تو گوش من ؛ یه تو گوشی طلب من.....از قسمتهای آتی....
#او_یک_زن
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#تقدیری از نشان دادن تفاوتها در
#سینمای_ایران
#بازیگران_خوب
#سکانسهای_خوب
#چیستایثربی
#کلیپ
#سبا_ادیب
دوست شاعرم
تقدیم به تمام آنها که رنج کشیدند و هزاران نقش را بر صحنه جان بخشیدند....
#موزیک
#وکالیز
#راخمانیف
#او_یک_زن
#رمان
@Chista_yasrebi
#تقدیری از نشان دادن تفاوتها در
#سینمای_ایران
#بازیگران_خوب
#سکانسهای_خوب
#چیستایثربی
#کلیپ
#سبا_ادیب
دوست شاعرم
تقدیم به تمام آنها که رنج کشیدند و هزاران نقش را بر صحنه جان بخشیدند....
#موزیک
#وکالیز
#راخمانیف
#او_یک_زن
#رمان
@Chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
میدونی سهراب رضایت داد، وگرنه علیرضا؛ الان گوشه ی زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه؛ از نووجونیش تاحالا!... الانم باید بیاد ببرتش؛ گفتم نه! تو رو خدا نه! چیستا گفت:تو چت شده نلی؟ نکنه.....؟! گفتم:چیزیم نشده.اما گناه داره؛ به زور نبرینش! خواهش میکنم. ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد تو وجودش مونده؛ نشکنید! مجرم که نیست.انسانه!چیستا متاثر شده بود.گفت:من بدشو نمیخوام؛ ما یه زمانی همکار بودیم ؛ شایدم دوست...اون باید درمان شه.باید قبول کنه که مشکلش قابل حله.خیلیا تو جهان این مشکلو دارن! تاکی میخواد حرف دلشو نزنه و با همه ی دنیا دعوا داشته باشه؟
در اتاق سهراب ؛ چیستا باخوراکیهایی که آورده بود؛ مشغول آشپزی شد.گفت:خوبه پدرت نشونی بیمارستان سهرابو بم داد ؛ میدونست تصادف کرده؛ ولی نمیدونست چطوری و چرا...! سهراب به اون نگفت نگران نشه...ولی به من گفت....بخصوص وقتی فهمید معلم نلی هستم...پدرت؛ شدید نگرانت بود! بش قول دادم یه چند روزی بیام پیشت.گفت؛ راضیش کن برگرده؛ دلشوره داشت.الانم که فکر میکنم فیلم منتفیه ؛ راهها تا فردا باز میشه.باهم برمیگردیم....اگه از اول مشورت کرده بودی؛ هیچوقت نمیذاشتم بیای! گفتم: اگه تو اون سن؛ یکی بت میگفت علی رو برای همیشه فراموش کن؛ چیکار میکردی؟! دستش را سوزاند.گفت:نلی عزیزم؛ این فرق داره! داد زدم: عشق؛ عشقه! هیچ فرقی نداره! گفت:اون مرد...نیکان بلده چیکار کنه...گفتم: چه خوب که بلده! گفت : تو عاشقشی؟ گفتم: تو چی؟! تو عاشقشی؟گفت: عاشق علی؟معلومه! گفتم:عاشق این نیکان!خودت همیشه میگفتی عشق انواع مختلف داره...میدونم یه جورایی دوسش داری! گفت: آره؛خب! انقدر که میخوام خوشبخت شه؛ گفتم: چیستا جان؛ توحتی نمیدونی اون کیه؟چی میگی؟ غذا را باماهیتابه، جلویم گذاشت.مثل همیشه؛ خوراکش سوخته بود.اشتها نداشتم؛ حضرت آدم؛ اولین روز عروسی اش را با حوا غذا خورد! و من حتی خبری از او نداشتم! دو ساعت بعد سهراب آمد.گفت: علیرضا آمده؛یکی از شروط آزادیش؛ بردن نیکان از اینجاست! گفتم:بش از اون زهر ماری میده امشب!؛حالشو بدتر میکنه؛ الان غذای مقوی لازم داره! سهراب با تعجب گفت:شما چه تون شده نلی خانم؟خیلی نگرانشید! فکر نمیکردم ازش خوشتون بیاد!....گفتم: هر چی باشه؛ بامن بدی نکرده؛ من دستشو شکستم؛ ولی اون به من؛ صدمه ای نزده ! از کجا مطمینین ترنسه؟ شاید باشه؛ شایدم نه! مگه خون کرده با ما فرق داره؟سهراب گفت:مادرش هیچی نگفت ؛ علیرضام گفت؛در این مورد بی اجازه ی خودش نمیتونه چیزی بگه! اصلا تا وقتی خودش نخواد؛ به ما چه؟ما که نسبتی با اون نداریم! چرا سرش دعوا میکنیم؟ در دلم گفتم؛ من دارم! من زنشم! و نمیخوام امشب با علیرضا باشه! کنار پنجره رفتم.شب؛رد پایی؛ روی برف تازه نگذاشته بود؛ بیصدا و بی خبر ؛ آمده بود.مثل مهتاب؛مثل عشق شهرام در دل من!باید میرفتم. همین امشب!شب اولمان بود.....
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ با لینک تلگرام و نام نوبسنده مجاز است.
کانال رسمی من
@chista_yasrebi
کانال داستان
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند قصه ها را پشت هم داشته باشند...
@chista_2
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
میدونی سهراب رضایت داد، وگرنه علیرضا؛ الان گوشه ی زندان بود.میدونستیم بش احتیاج داره.تنها دوستشه؛ از نووجونیش تاحالا!... الانم باید بیاد ببرتش؛ گفتم نه! تو رو خدا نه! چیستا گفت:تو چت شده نلی؟ نکنه.....؟! گفتم:چیزیم نشده.اما گناه داره؛ به زور نبرینش! خواهش میکنم. ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد تو وجودش مونده؛ نشکنید! مجرم که نیست.انسانه!چیستا متاثر شده بود.گفت:من بدشو نمیخوام؛ ما یه زمانی همکار بودیم ؛ شایدم دوست...اون باید درمان شه.باید قبول کنه که مشکلش قابل حله.خیلیا تو جهان این مشکلو دارن! تاکی میخواد حرف دلشو نزنه و با همه ی دنیا دعوا داشته باشه؟
در اتاق سهراب ؛ چیستا باخوراکیهایی که آورده بود؛ مشغول آشپزی شد.گفت:خوبه پدرت نشونی بیمارستان سهرابو بم داد ؛ میدونست تصادف کرده؛ ولی نمیدونست چطوری و چرا...! سهراب به اون نگفت نگران نشه...ولی به من گفت....بخصوص وقتی فهمید معلم نلی هستم...پدرت؛ شدید نگرانت بود! بش قول دادم یه چند روزی بیام پیشت.گفت؛ راضیش کن برگرده؛ دلشوره داشت.الانم که فکر میکنم فیلم منتفیه ؛ راهها تا فردا باز میشه.باهم برمیگردیم....اگه از اول مشورت کرده بودی؛ هیچوقت نمیذاشتم بیای! گفتم: اگه تو اون سن؛ یکی بت میگفت علی رو برای همیشه فراموش کن؛ چیکار میکردی؟! دستش را سوزاند.گفت:نلی عزیزم؛ این فرق داره! داد زدم: عشق؛ عشقه! هیچ فرقی نداره! گفت:اون مرد...نیکان بلده چیکار کنه...گفتم: چه خوب که بلده! گفت : تو عاشقشی؟ گفتم: تو چی؟! تو عاشقشی؟گفت: عاشق علی؟معلومه! گفتم:عاشق این نیکان!خودت همیشه میگفتی عشق انواع مختلف داره...میدونم یه جورایی دوسش داری! گفت: آره؛خب! انقدر که میخوام خوشبخت شه؛ گفتم: چیستا جان؛ توحتی نمیدونی اون کیه؟چی میگی؟ غذا را باماهیتابه، جلویم گذاشت.مثل همیشه؛ خوراکش سوخته بود.اشتها نداشتم؛ حضرت آدم؛ اولین روز عروسی اش را با حوا غذا خورد! و من حتی خبری از او نداشتم! دو ساعت بعد سهراب آمد.گفت: علیرضا آمده؛یکی از شروط آزادیش؛ بردن نیکان از اینجاست! گفتم:بش از اون زهر ماری میده امشب!؛حالشو بدتر میکنه؛ الان غذای مقوی لازم داره! سهراب با تعجب گفت:شما چه تون شده نلی خانم؟خیلی نگرانشید! فکر نمیکردم ازش خوشتون بیاد!....گفتم: هر چی باشه؛ بامن بدی نکرده؛ من دستشو شکستم؛ ولی اون به من؛ صدمه ای نزده ! از کجا مطمینین ترنسه؟ شاید باشه؛ شایدم نه! مگه خون کرده با ما فرق داره؟سهراب گفت:مادرش هیچی نگفت ؛ علیرضام گفت؛در این مورد بی اجازه ی خودش نمیتونه چیزی بگه! اصلا تا وقتی خودش نخواد؛ به ما چه؟ما که نسبتی با اون نداریم! چرا سرش دعوا میکنیم؟ در دلم گفتم؛ من دارم! من زنشم! و نمیخوام امشب با علیرضا باشه! کنار پنجره رفتم.شب؛رد پایی؛ روی برف تازه نگذاشته بود؛ بیصدا و بی خبر ؛ آمده بود.مثل مهتاب؛مثل عشق شهرام در دل من!باید میرفتم. همین امشب!شب اولمان بود.....
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری؛ با لینک تلگرام و نام نوبسنده مجاز است.
کانال رسمی من
@chista_yasrebi
کانال داستان
#او_یک_زن
برای کسانی که میخواهند قصه ها را پشت هم داشته باشند...
@chista_2
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم." چیستاگفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم! گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
اشتراک این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را باهم داشته باشند.درود
@chista_2
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
سهراب خسته بود و زود خوابید.اما میدانستم چیستا خواب ندارد و تا صبح مینویسد...چاره ی دیگری نبود.دلم کفتر اهلی خانه ی شهرام شده بود.به چیستا دروغ گفتم؛ گفتم:" میخوام برم یه کم دور اتاق قدم بزنم." چیستاگفت: زیربرف؟ گفتم: برفو دوست دارم.میخوام یه کم فکرمو آزاد کنم؛ وگرنه مجبور میشم قرص بخورم. امروز دیگه اوردوز کردم. چیستا گفت: پس زود بیا ! من بیدارم!عبای پشمی کلاهدارم را پوشیدم و بیرون زدم.ماه در آسمان کامل بود.از دور؛ صدای زوزه ی گرگها را میشنیدم.شبهایی که ماه کامل است؛ گرگها بیقرارند؛ یاد قصه ی سیندرلا افتادم. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که مرا زودتر به یارم برساند......برف انگار به جاده ای بلوری بدل شد و من روی آن ؛ لیز میخوردم و با سرعت به سمت آن خانه ؛ که فاصله ای با من نداشت؛ حرکت میکردم. ماه ؛ چراغ روشنی من شد. مهتابش را، چراغ و فانوس راهم کرده بود ؛ تا مقابلم را ببینم؛ و همسرایی دسته جمعی گرگها ؛ نشان از تغییر من داشت ؛ و انگار پیش درآمد نمایش جدیدی در زندگی من بود.....انگار دیگر از هیچ چیز نمیترسیدم ! باید مردی که مرا همان صبح به عقد خود درآورده بود؛ پیدا میکردم و دلیل ازدواجش را میفهمیدم.... درقفل بود. مشت کوبیدم.عبای کلاهدارم خیس شده بود.علیرضا در را باز کرد.نیکان از روی کاناپه نیم خیز شد.داشت با گوشی اش ور میرفت.گفت: اینجا چکار میکنی؟گفتم :کارت دارم، تنها! علیرضا گفت:الان خسته ست! نیکان به او نگاهی کرد؛ و علیرضا کتش را برداشت و رفت؛ گفت: تو ماشین میخوابم؛ تا نیومدن عقبش ؛تمومش کنید! عبای خیسم را در آوردم. برای اولین بار مرا با تیشرت ساده و شلوار جین میدید.گفت: موهات خیلی هم کوتاه نیست! گفتم:ولی به بلندی موهای تو هم نیست. گفت: برای چی اومدی؟ گفتم:برای چی خواستی زنت شم؟من ازهیچی نمیترسم ؛ جز دروغ! اومدم راستشو بشنوم! گفت: چرا زنم شدی؟ گفتم: خودت میدونی!..... از همون لحظه ی اولی که دیدمت؛ یه جاذبه ای به سمتت حس کردم ؛ من لجبازم. خیلی سعی کردم این حسو منکر بشم؛ ولی نشد؛مدام تو ذهنم بودی..... حس میکردم دوری ما دیگه ممکن نیست.حالام برام مهم نیست زنی یا مردی یا هرچی!... خودت حقیقو بم بگو. بگو دوستم داشتی که بام عروسی کردی ! دست کم یه ذره.... یه کمی! ......نه؟! گفت: خیس شدی.میلرزی! بیا رو کاناپه.سرم را روی سینه اش گذاشتم.انگار به دیوار امن ترین قلعه ی جهان تکیه داده بودم؛ گفت: نلی من؛ یه چیزایی هست که ادم؛ حسش میکنه. باش زندگی میکنه؛ ولی نمیتونه توضیحش بده.وقتی تو هستی هوا واسه نفس کشیدن بیشتر میشه...نمیتونستم بذارم از دستم بری! گفتم: اما اونا میگن! خودت میدونی !..... میگن احساسات زنانه!... خندید.اول آهسته و بعد بلند تر.گفتم: چرا میخندی؟ گفت: خودم.حقشون بود!بذار..... فکر کنن من ترنسم....یه عمر دروغ شنیدم! حالا امشب پیشم میمونی؟فقط میخوام آروم بخوابونمت!بدون قرص.بیا عزیز دلم...
#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#چیستایثربی
#ادبیات_معاصر
اشتراک این قصه با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلا مانع است.ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید...
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کانال_داستان_او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را باهم داشته باشند.درود
@chista_2