چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستا_یثربی


خواب بودم؛ خواب میدیدم، هذیان میگفتم ؛ هذیان میشنیدم. عاقدکه نام مرا برای بار پنجم برد؛ شهرام نیکان؛ به پهلویم زد؛ اسم من نبود ؛ شبیه اسم من بود؛ مثل تمام زندگی ام که جای خودم زندگی نکرده بودم!... جای آدمی بزرگتر؛ باتجربه تر؛ جای آدمی دیگر ؛ زندگی کرده بودم.نیکان گفت: نلی جان ؛ حاج آقا با شمان! گفتم:بله ! و درست نمیدانستم به چه چیزی میگویم: بله؟.من همسر نیکان میشدم؟ چرا خودم باور نمیکردم؟چرا هیچکس نبود؟هر دو که بله را گفتیم و شاهدان که داشتند تبریک میگفتند؛ دیگر هفت صبح شده بود.ساعت من؛ عدد من! همه رفتند! خانه ی من؛ شوهر من؛ سرنوشت من؛ تنها بودیم تا آخر عمر؛ شاید؛ با بله ای که گفته بودیم و ریسمانی نامریی که ما را به هم وصل میکرد؛ دلم میخواست سرم را روی سینه اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم؛ صدای پرنده میآمد؛ پرنده ها مرا به بندر سیدنی میبردند...استرالیا....آنجا که دو سال پیش؛ به مردی "بله" گفته بودم ؛ و او شب اول ازدواج ؛ چنان مرا با کمربند نواخته بود؛ که خودش مجبور شد مرا به بیمارستان برساند ؛ صدای مددکار استرالیایی هنوز در گوشم هست: کار شوهرته؛ نه؟مریضه!سادیسم! شکایت کن و دیگه برنگرد! به خانواده ت زنگ بزن بیان عقبت! لذت میبره کتک میزنه.گفتم: کار اون نیست...نمیتونستم به پدرم بگم که میخوام جدا شم و برگردم.....دلش میشکست.....شهرام گفت:کار کی نیست؟!چی گفتی؟ گفتم: هیچی؛ گفت: باز نفست که در نمیاد! گفتم: قرصامو میخورم در میاد. گفت: تنفس مصنوعی میخوای؟ طوری نگاهش کردم که ساکت شد! نمیدانم چند قرص را باهم خوردم ؛ گفت:بی آب؟! گفتم:آب بدترم میکنه....گفت:از امروز دیگه چیزای خوب بدت نمیکنه.حالا من شوهرتم؛ یادت میدم که میشه با آب خالی هم ؛ مست شد.گفتم: سرم گیج میره؛ گفت: چون تا صبح نخوابیدیم،بانو کوچولو....گفتم:میخوام یه کم بخوابم، گفت:بیا سرتو بذار رو شونه من..نه ؛ اون یکی! دستمو یادت رفته؟ دامادو ناسور کردی!شانه اش؛ امن بود و مطمین. مثل کوهی که امامزاده ای در آن بود و نوجوانی؛ آنجامیرفتم .
اما انگار در دلم آوار میریخت.از چه میترسیدم؟ او که کاری با من نداشت، موهایش بوی عروسکهای گرانقیمت میداد که من هیچوقت نداشتم؛ گفت؛ خوبی؟ گفتم:آره! گفت:دیگه ازمن نمیترسی؟گفتم: هیچوقت نمیترسیدم وحلقه مویش را از روی پیشانی اش کنار زدم ،گفت: دوستت دارم نلی کوچولو! گفتم:چرا؟! گفت:بهت گفتم؛ هیچوقت از من سوال نپرس.خاطره خوبی از سوال ندارم. گفتم:منم دوستت دارم؛ گفت:پس چرا؟! گفتم: چرا چی؟ گفت:هیچی!و به پنجره نگاه کرد.سرخ شد! گفتم: وقت میخوام....گفت:میدونم! فقط ؛ زن و شوهر نباید همو ببوسن؟یه بوس ساده؟ گفتم: گمونم چرا؛ به طرفش رفتم.گفت:باز میلرزی! محکم در آغوشم گرفت؛مثل دریا؛ آرام و مهربان! در بالگدی باز شد!.....با صدای وحشتناک!


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_سوم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند

#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات

برگرفته از پیج اصلی اینستاگرام
#یثربی_چیستا


دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده بلامانع است.

ممنون که حقوق معنوی نویسندگان را رعایت میفرمایید.درود

#کانال_اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi


کانال_قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه قسمتها را پشت هم داشته باشند
@chista_2
Forwarded from چیستا_دو
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستا_یثربی

در ؛ با شدت وحشتناکی باز شد.از بغل شهرام؛ بیرون پریدم...سهراب بود! گفت: ازش فاصله بگیر مردتیکه! من و شهرام به هم نگاه کردیم ؛ قرار بود ازدواجمان را از همه مخفی کنیم. شهرام گفت:این چه طرز حرف زدنه؟! سهراب گفت: این چه طرز رفتاره؟! گفتم:تو برو سهراب خان...من قرارداد دارم؛ باید بمونم ؛کمکی بخوام ؛میگم... سهراب گفت: همین الان با من میاین!..به شهرام نگاه کردم؛ تا حالا در عمرم ؛ داماد به آن ؛ تنهایی و غمگینی ندیده بودم. گفتم : برو آقا سهراب ؛ اونقدر بزرگ شدم راجع به زندگیم خودم تصمیم بگیرم؛ کسی از پشت سهراب بیرون آمد...گفت:سلام! چیستا بود! نیکان راست میگفت که این دو نفر ؛ صبح خودشان را با هر وسیله ای که شده میرسانند..نیکان با دیدن چیستا؛ رنگش پرید. چیستا گفت: نلی جان؛ نمیدونم بیشتر با تو دوستم یا با دوست سابقم آقای نیکان؟اومدم دیدنت؛ اما نه اینجا...تو اتاق آقا سهراب...نیکان گفت:یه ساعت دیگه خودم میارمش ؛ چیستا گفت: الان! من به تو اطمینان ندارم.نیکان عصبی شد! داد زد: به جهنم زنیکه ی خل....اصلا به توچه؟! من و نلی قرارداد داریم؛ میخوایم با هم حرف بزنیم...چیستا گفت : نه! قراردادای تو رو میشناسم...شهرام بلند شد، رو به روی چیستا ایستاد.سهراب میخواست جلو بیاید؛ چیستا گفت: نه...کار خودمه ؛ نیکان گفت:بله ؛ کار شما ؛ شعر گفتن برای چشمای منه!... هنوزم میتونی به اون خوبی؛ بداهه شعر بگی؟ چیستا سیلی محکمی به صورت نیکان زد... گیج شده بودم ؛ گفتم ماجرا چیه؟ چیستا گفت: هیچی...اگه جرات داره خودش بگه...نیکان چیزی نگفت، چیستا آهسته گفت: وضعیت تو بیماری نیست!خودتم میدونی ؛ نلی رنجاشو کشیده...ولش کن! آدم تو نیست...نیکان گفت: ولی تو عاشق من بودی! اینم بیماریه که دکتر عاشق مریضش شه! نه ؟چیستا گفت: عاشق یه بیمار ترنس؟! بعید میدونم..... شاید بعضیا بشن ؛ من نه! من مشاورت بودم و بینمون اعتماد بود...اما اشتباه میکردم. حالا گذشته ؛ ومن نمیخوام چیزی یادم بیاد....نلی رو به خاطر گذشته ت اسیر نکن...کلمه "ترنس" ؛ نارنجک بود؛ بمب بود؛ خمپاره بود؛ اصلا خود جنگ بود.نیکان به سمت چیستا ؛حمله ورشد. در چشمانش فقط ببری وحشی ؛ قصد کشتن داشت.جیغ کشیدم! سهراب یقه ی نیکان را گرفت؛ با او گلاویز شد،جنگ نابرابری بود.دست نیکان شکسته بود و قد سهراب ؛ بلندتر بود.سهراب گفت: دختره رو ول کن ؛ ؛کاریت نداریم، بالای سر نیکان نشستم و خون بینی اش راپاک کردم. چیستا گفت:بلند شو بریم نلی... اون مشکلش یکی دو تا نیست! تو؛ این وسط ؛ فقط یه وسیله ای! خدا رو شکر به موقع رسیدیم؛ با هلکوپتر برادرای محیط بان..بلند شو نلی ! بلند شو....صدای منو نمیشنوی!...نمیشنیدم....


#او_یکزن
#قسمت_سی_و_چهارم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#یثربی_چیستا/به لاتین

دوستان عزیز اشتراک این قصه با ذکر لینک تلگرام و نام نویسنده ؛ بلا مانع است.کانال اصلی
چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_2

کانال داستان

#او_یکزن برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.
@chista_yasrebi

تشنگی هایش سیرابم میکرد ؛
و هر بار عزیمتش ؛
بشارت گنجی بود ؛
و دردی که هر بار مرا به دنیا می آورد....

تا دوباره بزرگ شوم ؛
و تا دیداری دیگر ؛
وقت برای مردن بود
واین راز سترگ انتظار بود....


جرعه ای از او ؛
برای وضوی جهان ؛ بس بود ؛
و او

تکبیر بلند من بود ؛
که باید شنیده میشد ؛

صدای تکبیر تا دورها میرفت ؛

و او تکبیر بلند من بود که می آمد ؛

و جهان
به قدمهایش ؛ تسبیح میشد.....

#چیستایثربی
#عشق_سبز
#شعر_معاصر_ایران
@chista_yasrebi/قرار ما ؛ در جشن رونمایی دو کتاب از کتابهای جدیدم....زعفرانیه/پالادیوم/بوکلند/ساعت شش و نیم/همراه با خوانش قطعه ای از رمان/توسط من و دخترم و حضور برخی دوستان امضای کتاب../دوشنبه.دهم.
@chista_yasrebi/او_یکزن/قسمت سیو پنج/تا ساعتی دیگر/همراه با شما /پیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستا_یثربی


نمیتوانستند مرا به زور ببرند؛ نمیتوانستند رویم اسلحه بکشند، نمیتوانستند پلیس را خبر کنند؛ محیط بانان با تک هلکوپترشان ؛ دور روستای محصور شده در برف، چرخ میزدند و به مردم دارو و آذوقه میرساندند ؛ به جز این با کسی کاری نداشتند ؛ مگر اینکه کسی به طبیعت اسیب میرساند ؛ یا شکار غیر قانونی میکرد؛ پس من محکوم بودم ؛ به طبیعت آسیب رسانده بودم ؛ دست طبیعت را ناخواسته شکسته بودم ؛ و شکار غیر قانونی انجام داده بودم ! به موجودی دل بسته بودم که نمیدانستم چیست! کیست و اصلا نیازی به من دارد؟! دستگیرم میکردند و کردند ! چیستا بلندم کرد ؛ گفت: باید بریم نلی؛ وقتشه! و سهراب به ما گفت: من پیشش میمونم تا دوستاش بیان ؛ بعد میام ؛ به همسر من گفت: به دوستت زنگ بزن بیاد عقبت ؛ آن لحظه که شهرام ؛ از بارانی سیاهش ؛ گوشی اش را بیرون آورد ؛ نگاهی به من کرد.... نگاهی که هزار معنی داشت ؛ شرم ؛ ندامت؛ عشق؛ پشیمانی؛ حسرت! بیشتر از هر لحظه ی دیگر دوستش داشتم ؛ حتی نگذاشتند یک لحظه با هم تنها باشیم...گفتم : میخوام یه چیزی بش بگم ؛ خصوصی!... چیستا گفت: بعدا ! وقت رفتنش؛... فعلا اینجاست ؛ با دست شکسته ؛ جای دوری نمیتونه بره؛ گفتم: میخوام خداحافظی کنم. چیستا گفت:بعدا ؛ وقت رفتنش... میخواستم خم شوم و موهای عروسکی اش را ببوسم و بگویم متاسفم ! اماچهره ی رنگ پریده اش ؛ چنان خیره و غمگین بود که اصلا به من نگاه نمیکرد! به او گفتم: برمیگردم !.... سرش را بلند نکرد. چیستا دستم را میکشید ؛ انگار دخترش بودم ؛ یا فراری... عصبی شدم! دستم را رها کردم ؛ خم شدم و مقابل چشم همه ؛ سر شهرام را بوسیدم ؛ به گریه افتاد...گریه ای معصوم و کودکانه.....همسرم اشک میریخت ؛ بیصدا با پشت دستش؛ اشکهایش را پاک کرد؛ حس کردم لهش کرده اند؛ و یک لحظه ؛ از آن دو ناجی بی وقت ؛ بدم آمد... سهراب با تعجب به من نگاه کرد... گفت: چیکار میکنید نلی خانم؟ نامحرمه! چیستا با خشم ؛ دستم راکشید و برد ؛ میدانستم شهرام هنوز دارد گریه میکند؛ غرورش ؛ مقابل من شکسته بود. مقابل تازه عروسش...و خیلی خودش را کنترل کرده بود که وحشی نشود! در راه با چیستا حرف نزدم. گفت: منم سن تو که بودم ؛ سخت عاشق شدم.خودت میدونی ! علی..... پس فکر نکن نمیفهمم؛ گفتم: چرا همه تون باهاش بدید؟ چیستا گفت: من باش بد نیستم ؛ احتیاج به کمک داره و قبول نمیکنه! خیلی مغروره ! فقط همین! گفتم: واقعا ترنسه؟! یعنی احساسش زنونه ست؟ نمیتونه با زن ازدواج کنه؟ گفت: من دکترش نبودم ؛ گاهی بعد از کار ؛ باهام درددل میکرد... میگفت همیشه دلش میخواسته زن باشه؛ یکی دو بارم رفت خارج... نمیدونم جواب دکترا چی بود ! میگفت به زنا احساسی نداره....مگه نمیبینی چقدر دختردور و برشه؟با همه شون مثل سگه! یه مدت ؛ فقط رازاشو به من میگفت ازش بزرگتر بودم ؛ عاشق مردی بودم و برای اون کبریت بی خطر.... مثل دوست مردش بودم ؛
مثل علیرضا...نه ! کمتر از علیرضا ؛ به اون همه چیزو میگه!... میدونی سهراب ؛ رضایت داد ؛ وگرنه علیرضا ؛ الان گوشه ی زندان بود. میدونستیم بش احتیاج داره؛ تنها دوستشه. از نوجوونی تا حالا....الان میاد ببرتش...گفتم: نه ! داد زدم:تو رو خدا ؛ نه!.. چیستا گفت: چت شده نلی؟...نکنه؟...گفتم: چیستا جان....چیزیم نشده! اما گناه داره....به زور نبرینش!...خواهش میکنم ؛ ته مونده ی غروری رو که به عنوان یه مرد ؛ در وجودش مونده ؛ نشکنید! مجرم که نیست !...انسانه!

#او_یکزن
#قسمت_سی_و_پنجم
#چیستایثربی

#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا /به انگلیسی



دوستان عزیز؛ اشتراک این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که رعایت میفرمایید.

کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi




#کانال_قصه_او_یکزن
برای دوستانی که میخواهند همه ی قسمتها را ؛ پشت هم داشته باشند....

@chista_2
مگر چشمهایت به دادم برسند ؛

وگرنه یک زن ؛ چقدر میتواند نگاه کند و هیچ نبیند...



مگر چشمهایت به دادم برسند...


و به جای من ببینند ؛

وگرنه یک زن ؛

جقدر میتواند بنگرد ؛

و منظره ؛ خالی باشد ؟


#چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi

با زخم زبونا رفیقم
مرهم بذار.... رو زخم عمیقم


این میکس
#سنتوری را از صفحه ی آقای بهرام رادان برداشتم....

از وقتی یادم می آید :

"بازخم زبونا رفیقم!"

اما بعد از نگارش و چاپ

#پستچی و اتمام چاپ ششم آن که بزودی وارد چاپ هفتم میشود ؛ و مراسممان دوشنبه در #بوکلند ؛ #پالادیوم_زعفرانیه


دیگر با زخم زبانها رفیق نیستم!!! دوست صمیمی هستم !!

دوستان #قضاوت نکنیم! که بعد آن ؛ حکم طرد و بایکوت صادر کنیم! خودمان تنهاتر میشویم !

#سنتوری را همیشه دوست داشتم...

به لطف متن ؛کارگردانی و بازیگران خوبش ؛
یکی از
#جاودانه_های سینمای ایران هست و خواهد بود.....مرسی آقای مهرجویی؛ بهرام رادان و گلشیفته عزیز.


دیدار ما
#بیخیال_زخم_زبانها
#دوشنبه
#دهم_خردادماه
#بوکلند
#پالادیوم
#زعفرانیه
#ششو_نیم تا #هشت_و_نیم
با حضور شما و برخی دوستان و بازیگرانم


#جشن_رونمایی_و_امضای
#دو_کتاب_چیستایثربی

#رمان
#معلم_پیانو

#شعر
#نگاهت_همیشه_دوشنبه_ست.


#میبینمتان

مرسی از #کلیپ

وقتی نمیدانیم؛ کاش سکوت کنیم

#چیستایثربی
@chista_yasrebi/و باز هم دو تذکر مهم درباره او_یکزن/قسمت امشب را اگر صلاح نمیدانید که نکاتی را به فرزندانتان توضیح دهید؛ لطفا نخوانند/دوم:من از هیچ بازیگر خاصی نام نبردم.همه دوست منند.لطفا برچسب نزنیم
زنده باد چشمان تو
که هر وقت دروغ میگفت ؛

آنقدر خوب دروغ میگفت ؛
که مردم باور میکردند ؛
واقعا بهار آمده است......



تقدیم به یک دوست....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi