@chista_yasrebi/گاهی زمان به عقب باز میگردد ؛جلو نمیرود؛ حتی اگر نخواهی.....تقاطع...ابولحسن داودی...یکی از بهترین آثار سینمای ایران
@chista_yasrebi
#فروشنده
#اصغر_فرهادی
بچه ها موفق باشید!!
گروه فیلم
#فروشنده بر اساس "مرگ فروشنده"
#آرتور_میلر
گروه روی فرش قرمز کن.
اصغر فرهادی.شهاب حسینی و ترانه علیدوستی عزیز.....
#فرش_قرمز
#کن
#چیستایثربی
#فروشنده
#اصغر_فرهادی
بچه ها موفق باشید!!
گروه فیلم
#فروشنده بر اساس "مرگ فروشنده"
#آرتور_میلر
گروه روی فرش قرمز کن.
اصغر فرهادی.شهاب حسینی و ترانه علیدوستی عزیز.....
#فرش_قرمز
#کن
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/ترانه علیدوستی و شهاب حسینی کاندید دریافت بهترین بازیگر اول زن و مرد شدند...تبریک! باید دید نتیجه چه میشود! آیا هر دو برنده میشوند؟ /فروشنده/اصغر فرهادی/کن
با یکی شرط بسته بودم #شهاب_برنده_است
و برنده شدم.اما جایزه ام را نمیدهد....
#شهاب_حسینی.برنده ی
#نخل_طلای_کن شد!
#بهترین_بازیگر_مرد_جشنواره_کن_امسال
در
#تاتر با او آشنا شدم...
اما از وقتی بازی او را ؛ در
#جدایی نادر از سیمین دیدم ؛
منتظر چنین روزی بودم....
تبریک به شهاب حسینی عزیز و سینمای ایران!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
و برنده شدم.اما جایزه ام را نمیدهد....
#شهاب_حسینی.برنده ی
#نخل_طلای_کن شد!
#بهترین_بازیگر_مرد_جشنواره_کن_امسال
در
#تاتر با او آشنا شدم...
اما از وقتی بازی او را ؛ در
#جدایی نادر از سیمین دیدم ؛
منتظر چنین روزی بودم....
تبریک به شهاب حسینی عزیز و سینمای ایران!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستا_یثربی
فقط بش بگو عددهفت! بگو هفت روز...عددهفت! گفتم: چرا هفت؟چیستا چرا هفت؟! نیکان با حوله ای روی سرش از حمام آمد. سریع قطع کردم؛ گمانم همه چیز را متوجه شد؛ اما چیزی به رویش نیاورد. گفتم: با این دستت نباید میرفتی حموم ؛ گفت: فقط سرمو گرفتم زیر آب...حس کردم بوی ماهی گرفتم. گفتم:منم همیشه فکر میکنم بوی مرغ ماهیخوار میدم؛ از وقتی رفتم استرالیا...روی دسته ی مبل من نشست.مطمین بودم عمدی آنجا نشست؛ گوشی روی میز بود.حتما فهمیده بود جایش عوض شده! گفت: جوابت چی شد؟ بش فکر کردی؟داره تاریک میشه...گفتم: آره..یه کم ، میگم؛ ما هنوز همو نمیشناسیم. ازدواج؛ یه عمره...شوخی نیست؛من یه بار یه غلطی کردم ؛ تا آخر عمرم تاوانشو پس میدم...... چطوره چند وقتی با هم اینجا باشیم؟ مثل دو تا دوست! فقط برای شناخت بیشتر....بعد میفهمیم که به درد هم میخوریم یا نه! گفت: مثلا چند وقت؟! آدمی که عاشق باشه ؛ با یه نگاه تو چشمای طرفش؛ همه چیزو میفهمه ؛ چند روز؟ گفتم : خب مثلا هفت روز...نمیدانم چیستا آن لحظه هر جا بود ؛ چه حسی داشت؛ ولی حس کردم گریه میکند.صدای گریه هایش در گوشم میپیچید. نیکان با رنگ پریده گفت: چرا هفت؟! گفتم :عدد مقدسیه، ایرادی داره؟ گوشی اش را برداشت.شماره ی چیستا را دید."لعنت به تو...ای لعنت به تو چیستا!".... با لگد ؛ میز مقابل را با پیازها و وسایل رویش پرتاب کرد ؛ گفتم: چیشد؟ حالا میشه مثلا هشت روز یا ده روز..چه فرقی میکنه اصلا؟ چیستا عددهفتو دوست داره؛ گفت: لعنت به هردو تون!خفه شو! اسم اونو جلوی من نیار! گفتم: خواهش میکنم ؛ تو هنوز تب داری...گفت: بمیرم راحت شم! با لگدی دیگر به کابینت، هفت هشت تا ظرف افتاد و شکست. پتوی سفری و گوشی اش را برداشت و از خانه زد بیرون...داد زدم:نرو شهرام! خواهش میکنم! اشتباه کردم؛ منو ببخش! اما رفته بود. فقط بوی عطر و اندوهش در اتاق مانده بود...بی تلفن چه کار باید میکردم؟ کجا رفته بود با آن تب و دست شکسته! بدون ماشین! خدایا...از اتاق بیرون رفتم؛ فریاد میزدم؛ صدایش میکردم. اثری از او نبود ؛ انگار هیچوقت نبود.شبیه یک خواب آمده و رفته بود ؛ خدا کمکم کرد، جای پوتینهایش را روی زمین دیدم. روی برف تازه که ازظهر باریدن گرفته بود.رد پای پوتینها را دنبال کردم، به جنگل میرسید.آنجا گمش کردم. رد پایی نبود؛ دیگر کامل ؛ غروب بود.آسمان رنگ خون شده بود...نمیدانم چرا بوی خون میشنیدم....و برف ؛ به تگرگ بدل شد و مثل مسلسل؛ شلیک میکرد ؛ من دردی احساس نمیکردم؛ نگران آن مرد بودم.....باگریه داد زدم: شهرام! شهرام نیکان؛ منو ببخش! کجایی؟! صدایم به سمت خودم برگشت؛ روی برفها نشستم و با اشک خدا را صدا کردم ؛خدایا چیشد؟ من چی گفتم؟! چرا به من گفتی بگم اینو چیستا؟!...چرا؟ صدای ناله ای از دور شنیدم ؛ بلند شدم و به سمت صدا دویدم...
....ناله ادامه داشت. کمی دورتر در یک چاله برفی افتاده بود؛ شاید زمین خورده بود...گفتم:گوشیتو بده ؛ علیرضا که بیاد؛ من میرم ؛ برای همیشه!....
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
#ادبیات
.
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.حقوق معنوی نویسندگان؛ همچون سایر اصناف؛ محترم است .ممنون که رعایت میفرمایید.
درود
#آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#آدرس کانال #قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت سر هم داشته باشند.
#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستا_یثربی
گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود! فقط همین...نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدرزیر پتو ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد. چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره.هیچوقت! پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی...چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....مادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول.... حسابای بابا بسته شده بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد.... ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟.... گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم: باشه! پولو و مدارکو ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه!
... منو صدا کرد.گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن! مثل یه مرد! بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟ قول دادم ؛باهم دست دادیم.دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود.....گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!
من بچه بودم ؛ نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟ اصلا حکم تیر چیه؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست! من نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم قیافه ش یادم نره! هیچوقت.... مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه...
پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم.... یا تو میای یا من میام پیشت...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛ خودم را رها کردم، داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه!
پدر گفت: بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم.....قول مردونه!
#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج دوم
#یثربی_چیستا /به حروف انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که به حقوق هم احترام میگذاریم....
آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدرس کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند تمام قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.
@chista_2
#قسمت_سی_ام
#چیستا_یثربی
گفتم:گوشیتو بده به علیرضا زنگ بزنم؛ اون بیاد ؛ من برای همیشه میرم.برای همیشه... گفت: این چاله رو میبینی؟ میرسه به اون غار کوچیک؛ با پدرم غارو پیدا کردیم؛ پدر فقط یه قاضی ساده بود! فقط همین...نمیفهمیدم چی شد که اومدیم تو این آلونک؛ قایم شدیم ؛ مادرم میگفت یه سفر کوتاهه؛ اما وسط زمستون! بدون وسایل؟ بدون مستخدم؟شبا پدرزیر پتو ؛ تو این غار، برام قصه میگفت: ماهی سیاه کوچولو روهم ؛ همینجا برام تعریف کرد. چند روز بعد دراتاقو با لگد شکستن ؛ بردنش..آخرین نگاهش تو ماشین ؛ یادم نمیره.هیچوقت! پر از عشق بود ؛ به من؛ به مادرم ؛ به زندگی...چهل و پنج سال بیشتر نداشت.....مادرم هر روز دستمو میگرفت؛ میرفتیم جلوی یه دیوار زشت بزرگ...دیوار ؛یه سوراخ داشت؛ مادرم سرشو میکرد تو ؛ التماس میکرد یه دقیقه شوهرشو ببینه...آخر بهش گفتن ؛ هفت روز دیگه بیاد ؛با مدارک و چیزای لازم...نمیفهمیدم جریان چی بود که مادرم به همه زنگ میزد برای پول.... حسابای بابا بسته شده بود.تازه مادرم میگفت حق برداشت نداره. پول لازم داشت؛ به هر کسی رو انداخت؛ هزار بار از خجالت مرد و زنده شد.... ترسیده بودم.تلفنا رو میشنیدم ؛ مادرم بهم گفت: یه مقدار پول و مدارک لازمه ؛ بعد همه با هم از ایران میریم ؛ هفت روز بعد؛ پدرتو مییبینی؛ باشه؟.... گریه نمیکردم که ناراحتش نکنم.میگفتم: باشه! پولو و مدارکو ؛ با هر بدبختی جورکرد؛ تو اون هفت روز ؛ انگار هفتاد سال پیر شده بود؛ روز هفتم؛ با دو تا چمدون تو آژانس...رفتیم همون جا که یه دیوار زشت بلند داشت؛ نمیدونم چی به مادرم گفتن که زد زیر گریه!
... منو صدا کرد.گفت: برو پیش بابات!...داره میره سفر! یه سفر طولانی...ازش خداحافظی کن! مثل یه مرد! بابام بغلم کرد، محکم بوی غارمان را میداد ؛ گفت:مراقب مادرت باش! هر کاری بکن که بش سخت نگذره؛ ما دوباره همو میبینیم...ولی ممکنه یه کم ؛ طول بکشه؛ تا اونوقت؛ تو مرد خونه ای! قول میدی؟ قول دادم ؛باهم دست دادیم.دستم در دستش؛ خیلی کوچک بود.....گفت:
وقتی دوباره همو دیدیم ؛بقیه ی قصه ی چراغ جادو رو برات میگم!
من بچه بودم ؛ نمیدونستم روز هفتم که قرار بود پدر برگرده؛ چرا حکم تیرش اومده؟ اصلا حکم تیر چیه؟ چه اتفاقی داره می افته؟ اما میفهمیدم اتفاق خوبی نیست! من نمیدونستم ؛ فقط همه چیز رو میشنیدم و به پدر نگاه میکردم ؛ میخواستم قیافه ش یادم نره! هیچوقت.... مادر سعی کرد موقع خداحافظی قوی باشه...
پدرو بغل کرد ؛ گفت: من هرشب به در نگاه میکنم ؛ هر شب منتطرتم.... یا تو میای یا من میام پیشت...و بعد آهسته چیزهایی گفتند که من نشنیدم ؛ دست یک سرباز روی شانه ام بود؛ خودم را رها کردم، داد زدم : پدر صبر کن! اول بقیه ی قصه رو بگو...الان نرو ! الان شبه ؛ خطرناکه!
پدر گفت: بقیه ی قصه رو خودت بزودی میفهمی گوجه سبز من! تا اون موقع قوی باش و از مادرت مراقبت کن! ما یه روز دوباره کنار هم جمع میشیم...بت قول میدم.....قول مردونه!
#او_یکزن
#قسمت_سی_ام
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج دوم
#یثربی_چیستا /به حروف انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان؛ با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام او بلامانع است.ممنون که به حقوق هم احترام میگذاریم....
آدرس کانال رسمی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
آدرس کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند تمام قسمتها را پشت هم ؛ داشته باشند.
@chista_2
@chista_yasrebi/رفتنت حتمیست....برگشت تو را کسی نمیداند....به جز غروبهای بی تو بودن/چیستایثربی
@chista_yasrebi/هفته آینده.دوشنبه دهم خرداد.ساعت شش و نیم عصر.به زودی جشن امضای کتابهای چیستایثربی در بوکلند/زعفرانیه/علاقه مندان منتظر اخبار بعدی باشند
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستا_یثربی
چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه ؛ اما خب؛ هیچوقت نیومد.فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت،...اونشبو نمیخوام یادم بیاد.... من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود! گفتم: شاید نگران من بود!....گفت:چون ازت خواستگاری کردم؟! انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم: از تو اون چاله بلند شو ؛ سرما میخوری! من پرستاری بلد نیستم. بریم خونه!
کمکش کردم بلند شود.کمی سوپ جوی آماده داشتیم ، گرم کردم ؛ اشتها نداشت.داروهای دکترش را خورد و گفت؛ میخواهد بخوابد. به من گفت: توهم برو بالا؛ توی تخت بخواب؛ خواستی درم قفل کن! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم. جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک ؛ که سر عروس میریزند.... اتاق عقد آماده بود که فقط عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند....ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود،ولی باز چیزی کم بود؛ نمیدانستم چیست! انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود؛ ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم.... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای زوزه ی در میشنوم؛ از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛ نیکان در رختخوابش نبود! در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود.صدایش زدم ؛ کسی جوابی نداد. پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم. رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده؛ در رختخوابش نشستم ؛ حس گمشدگی داشتم؛ یکدفعه ازپشت سر؛ کسی مویم را کشید؛ نیکان بود.شبیه شب شده بود! شبیه همین شب وحشی بی سر و سامان! گفت:چرا از اتاقت اومدی بیرون؟! گفتم:صدای درشنیدم....گفت:من رفتم برف خوردم! بچه گیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛ برف تمیز بخوره! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا ؛ باید خم شی رو زمین ؛ مثل جونور برف بخوری! هر کی بیشتر بخوره ؛ برنده ست! گفتم: نه؛ یخ زدی! گفت:بیا اینجا پیش من... کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم؛ گفتم: از سهراب خبری نداری؟ گفت: خوشبختانه؛ حالش خوبه؛ اما مونده اونور کوه ! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای! خندید... گفتم، تو روانی نیستی! گفت: ازکجا میدونی؟ گفتم ، تو مهربونی ؛ عصبی هستی ؛ ولی ته دلت هیچی نیست،گفت: ای جانم! گفتم : چی؟ گفت: جانم که انقدر ماهی ؛ منو دوست داری؟ ....خنده ام گرفت، چه سوالی! گفتم :نمیدونم هنوز ! گفت: اگه یه کم دوستم داری؛ بم اعتمادکن! گفتم: یعنی چی؟ خیره شد ؛ ترسیدم! گفت: تو باهوشی دختر!...میدونی!.....
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به حروف انگلیسی
.
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.ممنون که حقوق نویسنده را رعایت میفرمایید....
کانال اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.....
.
درود
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستا_یثربی
چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه ؛ اما خب؛ هیچوقت نیومد.فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت،...اونشبو نمیخوام یادم بیاد.... من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود! گفتم: شاید نگران من بود!....گفت:چون ازت خواستگاری کردم؟! انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم: از تو اون چاله بلند شو ؛ سرما میخوری! من پرستاری بلد نیستم. بریم خونه!
کمکش کردم بلند شود.کمی سوپ جوی آماده داشتیم ، گرم کردم ؛ اشتها نداشت.داروهای دکترش را خورد و گفت؛ میخواهد بخوابد. به من گفت: توهم برو بالا؛ توی تخت بخواب؛ خواستی درم قفل کن! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم. جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک ؛ که سر عروس میریزند.... اتاق عقد آماده بود که فقط عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند....ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود،ولی باز چیزی کم بود؛ نمیدانستم چیست! انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود؛ ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم.... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای زوزه ی در میشنوم؛ از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛ نیکان در رختخوابش نبود! در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود.صدایش زدم ؛ کسی جوابی نداد. پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم. رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده؛ در رختخوابش نشستم ؛ حس گمشدگی داشتم؛ یکدفعه ازپشت سر؛ کسی مویم را کشید؛ نیکان بود.شبیه شب شده بود! شبیه همین شب وحشی بی سر و سامان! گفت:چرا از اتاقت اومدی بیرون؟! گفتم:صدای درشنیدم....گفت:من رفتم برف خوردم! بچه گیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛ برف تمیز بخوره! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا ؛ باید خم شی رو زمین ؛ مثل جونور برف بخوری! هر کی بیشتر بخوره ؛ برنده ست! گفتم: نه؛ یخ زدی! گفت:بیا اینجا پیش من... کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم؛ گفتم: از سهراب خبری نداری؟ گفت: خوشبختانه؛ حالش خوبه؛ اما مونده اونور کوه ! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای! خندید... گفتم، تو روانی نیستی! گفت: ازکجا میدونی؟ گفتم ، تو مهربونی ؛ عصبی هستی ؛ ولی ته دلت هیچی نیست،گفت: ای جانم! گفتم : چی؟ گفت: جانم که انقدر ماهی ؛ منو دوست داری؟ ....خنده ام گرفت، چه سوالی! گفتم :نمیدونم هنوز ! گفت: اگه یه کم دوستم داری؛ بم اعتمادکن! گفتم: یعنی چی؟ خیره شد ؛ ترسیدم! گفت: تو باهوشی دختر!...میدونی!.....
#او_یکزن
#قسمت_سی_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به حروف انگلیسی
.
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این داستان با لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.ممنون که حقوق نویسنده را رعایت میفرمایید....
کانال اصلی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال قصه
#او_یکزن
@chista_2
برای کسانی که میخواهند ؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.....
.
درود
Forwarded from چیستا_وان
بهترین اتفاق جهان این بود که همدیگر رادیدیم ؛
بدترین اتفاق جهان این بود که خود را به ندیدن زدیم....
#چیستایثربی
@Chista_1
@chista_yasrebi
بدترین اتفاق جهان این بود که خود را به ندیدن زدیم....
#چیستایثربی
@Chista_1
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/جشن دو کتاب چیستایثربی با حصور برخی دوستان اهل قلم و هنرمند....ورود ؛ برای عموم آزاد است..چیستایثربی
@chista_yasrebi/خدایا ابر؛ خدایا باد؛ خدایا باران؛ خدایا نجات......چیستایثربی/به احترام خودم که از شرافت زن؛ "نلی" ؛ دفاع کردم