چیستایثربی کانال رسمی
6.39K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi این خانم مهربان قرار است به زودی مرا خوشحال کند و از غصه در آورد.دعا کنیم یادش نرود/چیستایثربی
@chista_yasrebi/او_یکزن/قسمت بیست و ششم/امشب/به سهراب گفتم:بگو میری جهنم؛ منم بات میام...من بی تو ؛ اینجا نمیمونم/سهراب گفت:حواسم بت هست.ولی باید کاری رو که قول دادی؛ تموم کنی
@chista_yasrebi/فروردین نودوچهار/صفورا امامی عزیز؛ اولین فالورم بود که به تماشای"فقط به خاطر من"آمد....او بود؛ و همیشه دوست من خواهد بود/چیستایثربی
امروز.سالن چمران.دانشگاه تربیت مدرس.چهارو نیم عصر....دیدار ما
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/با ندای عزیز از تاجیکستان و علی عزیز از افغانستان/مجریان احتتامیه جشن ادبی حیات/تربیت مدرس
@chista_yasrebiبا وحیده رزمی عزیز/امروز در جشن اختتامیه جشنواره ادبی حیات/دانشگاه تربیت مدرس/من داور بخش نمایشنامه بودم
@chists_yasrebi/من و دکتر خاکی روی صحنه در حال اهدای بخش جوایز و تندیس نمایشنامه نویسی/جشنواره ی ادبی حیات/سی اردیبهشت/تربیت مدرس
@chista_yasrebiمن و یکتای عزیز/امروز در اختتامیه ی جشن ادبی حیات/من داور نمایشنامه/ و یکتا برای دیدن من دو ساعت و نیم سفر کرده بود
@chista_yasrebi/سه یار دبستانی.....من؛ وحیده رزمی عریز و یکتا کلهر نازنین در جشن اختتامیه
@chista_yasrebi/من و دکتر خاکی به همراه مجریان برنامه در حال اهدای جوایز/جشن ادبی حیات
@chista_yasrebi/ با فالورهای عزیز...یواشکی زدیم از سالن بیرون.....برای چای و قهوه..جشنواره ادبی حیات
@chista_yasrebi/همراه با دکتر خاکی؛ در حال تقدیم لوح و تندیس برگزیدگان.بخش نمایشنامه نویسی/جشنواره ی ادبی حیات
@chista_yasrebi/جشنواره ی ادبی حیات/اختتامیه و برگزیدگان داستان و نمایش/دانشگاه تربیت مدرس/سی اردیبهشت نودو پنج
@chista_yasrebi/و عشق؛ صدای فاصله هاست/اختتامیه ی جشنواره ادبی حیات/تربیت مدرس/داور بخش نمایشنامه
#او_یکزن
#بیستو_ششم
#چیستا_یثربی

خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نسسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم! یک کابوس طولانی..... داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....گفتم:من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده. گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛ گفت: بت بگم زود برمیگرده...
گوشیتم درست میکنه. گفتم :گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست....با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم. گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه! علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه! گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب. گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛ به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛ گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟ طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟ طناز و علیرضارفتند. نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود. سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛ گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟ گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من! گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...ناگهان در کلبه را زدند؛ گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد! گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم! دلمون پوسید خانم آخه!... و گریه اش گرفت.


او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_ششم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیچ رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا به انگلیسی

دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام نوبسنده و لینک تلگرام او بلا مانع است.حقوق نویسندگان ؛ مانند حقوق سایر اصناف محترم است.

ممنون که رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi



کانال قصه
#او_یکزن که میتوانید همه ی قسمتهای قصه را ؛ پشت هم در آن دنبال کنید.مختص کسانی که تمام قسمتهای قصه راپشت هم میخواهند.

@chista_2
@chista_yasrebi/تاتر درمانی/ورکشاپ در خورموج/تکنیک بداهه گویی/توسط یکی از هنرجویان ؛ که تصادفا دخترم است/اصل تکنیک:دو دقیقه بدون فکر قبلی، هر چه به ذهنت میرسد باید بگویی...بدون لحظه ای مکث/امتحان کنید
@chista_yasrebi/چه لذتی دارد نذری نوشیدن یا خوردن از دست جوانان باادب و مومنی که میتوانند جای بچه هایت باشند! به این جوانان افتخار میکنم.یک چای نذری هم برای من...وقتی گلویم خیلی بعد از تدریس خشک بود.
قرار نیست ادبیات و هنر کسی را خوشبخت کند...اما قرار است او را #بدبخت نکند...همین کافیست....بخوانیم ؛ بنویسیم؛ کار کنیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi