#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود؛ گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.گفتم: تو این فصل؟ گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم؛ گفتم: ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت:چه قرصی ؟گفتم: هر چی؛آرام بخش، گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن، با قرص سرما خوردگی.گفتم: همون کدیین خوبه.یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا! عادتمه!
با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید! گفت:چرا تشنج؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند؛ دکتر داده؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد. نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو؛ نبیینمت! زود گمشو!
گفتم: سهراب کو؟ گفت:قبرباباش!
...من چه میدونم؟برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.کار؛ شابک دارد و ثبت شده است.حقوق معنوی نویسندگان؛ مثل سایراصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
@chista_2
کانال قصه ی
#او_یکزن..../دومی
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستا_یثربی
اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود. دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟ گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی ! گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟ نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم. سهراب؛ظرف املت را با نان و سبزی تازه؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود؛ گفت:عرق کردی؟ مگه گرمه؟ گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم! به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.گفتم: تو این فصل؟ گفت:اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!
اشتها نداشتم؛ گفتم: ببخشید ؛شما قرص داری؟ گفت:چه قرصی ؟گفتم: هر چی؛آرام بخش، گفت:نه! آنتی بیوتیک ؛استامینوفن، با قرص سرما خوردگی.گفتم: همون کدیین خوبه.یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا! عادتمه!
با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید! گفت:چرا تشنج؟ گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند؛ دکتر داده؛ گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟ گفتم: اگه درو باز کنه! گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در! گفت:سریع میام؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی؛ خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛ خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!
قرنی گذشت؛ کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛ شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !در نیمه باز بود؛ وارد شدم. دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد. نیکان گفت: وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو؛ نبیینمت! زود گمشو!
گفتم: سهراب کو؟ گفت:قبرباباش!
...من چه میدونم؟برو بیرون! با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.سهراب!.... انگار هرگز نبود! من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_سوم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج رسمی اینستاگرام
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز ؛ اشتراک گذاری این مطلب؛ با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است.کار؛ شابک دارد و ثبت شده است.حقوق معنوی نویسندگان؛ مثل سایراصناف ؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کانال رسمی من
@chista_2
کانال قصه ی
#او_یکزن..../دومی
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند
پست و یادداشت بانو
#پریسا_شمس
#نویسنده
#نمایشنامه_نویس و
#منتقد_ادبی
درباره
#نهضت_پستچی
#امروز
سال قبل در يكي از پستهايم نوشتم كه چيستا يثربي با داستان دنباله دار و عامه پسند پستچي، كاربري اينستاگرام را
تغيير داد. وبعد از آن پست كه در فضاي مجازي اساسي دست به دست شد، خيلي سايتها و روزنامه ها از اين حركت خانم يثربي ستايش كردند. حالا كتاب پستچي در نمايشگاه كتاب امسال ركورد دار تجديد چاپ ميشود و ظرف چند روز به چاپ سوم ميرسد. اين اتفاق در بازار راكد و بيجان چاپ بيشتر به يك معجزه شبيه است. مخاطبين چيستا براي ملاقات با نويسنده راهي نمايشگاهي ميشوند كه در پرت ترين نقطه نقشه قرار دارد، آنها نه فقط پستچي بلكه ساير آثار يثربي را ميخرند و ترديد نكنيد كه در كنارش كتابهاي ديگر هم به كيسه خريدشان روانه ميشود و اين يعني رونق گرفتن بازار . چيستا يثربي نبض مخاطب را در دست دارد. او با هوش و درايتي مثال زدني بخشي از جامعه خاموش مخاطبين كتاب را بيدار كرده كه دلشان قصه ميخواهد اما از داستان هاي ساختارگرا و روشنفكرمآب روگردانند. به اعتقاد من يثربي موج جديدي از كتاب خوان ها را برانگيخته كه اين حركت بسيار ارزشمند است. حالا مردمي دست به كتاب برده اند كه با هر ميزان از تحصيلات، در هر طيف سني و از هر قشر طبقاتي عطش خواندن دارند ، اميدوارم چيستا يثربي هرگز از راهي كه در پيش گرفته خسته نشود و اميدوارترم كه باقي نويسندگان هم از برچسب عام پسند نوشتن نترسند و براي توده مردم توليد اثر كنند چراكه گام اول فرهنگسازي نفوذ به اذهان مردم است، كتاب هاي كم تيراژ كه كنج انبارهاي كتابفروشي ها خاك مي خورند، هرچند كه ارزشمند و حاوي انديشه اي سترگ باشند اما در نهايت رسالت ناكامي را بين صفحات خود تا ابد مي كشانند.
#چيستا#يثربي#پستچي
پ.ن: تصوير چيستا يثربي در حال امضاي كتابش در نمايشگاه
#ازپیج
#پریسا_شمس
#نویسنده و
#منتقد_ادبی
#امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
#پریسا_شمس
#نویسنده
#نمایشنامه_نویس و
#منتقد_ادبی
درباره
#نهضت_پستچی
#امروز
سال قبل در يكي از پستهايم نوشتم كه چيستا يثربي با داستان دنباله دار و عامه پسند پستچي، كاربري اينستاگرام را
تغيير داد. وبعد از آن پست كه در فضاي مجازي اساسي دست به دست شد، خيلي سايتها و روزنامه ها از اين حركت خانم يثربي ستايش كردند. حالا كتاب پستچي در نمايشگاه كتاب امسال ركورد دار تجديد چاپ ميشود و ظرف چند روز به چاپ سوم ميرسد. اين اتفاق در بازار راكد و بيجان چاپ بيشتر به يك معجزه شبيه است. مخاطبين چيستا براي ملاقات با نويسنده راهي نمايشگاهي ميشوند كه در پرت ترين نقطه نقشه قرار دارد، آنها نه فقط پستچي بلكه ساير آثار يثربي را ميخرند و ترديد نكنيد كه در كنارش كتابهاي ديگر هم به كيسه خريدشان روانه ميشود و اين يعني رونق گرفتن بازار . چيستا يثربي نبض مخاطب را در دست دارد. او با هوش و درايتي مثال زدني بخشي از جامعه خاموش مخاطبين كتاب را بيدار كرده كه دلشان قصه ميخواهد اما از داستان هاي ساختارگرا و روشنفكرمآب روگردانند. به اعتقاد من يثربي موج جديدي از كتاب خوان ها را برانگيخته كه اين حركت بسيار ارزشمند است. حالا مردمي دست به كتاب برده اند كه با هر ميزان از تحصيلات، در هر طيف سني و از هر قشر طبقاتي عطش خواندن دارند ، اميدوارم چيستا يثربي هرگز از راهي كه در پيش گرفته خسته نشود و اميدوارترم كه باقي نويسندگان هم از برچسب عام پسند نوشتن نترسند و براي توده مردم توليد اثر كنند چراكه گام اول فرهنگسازي نفوذ به اذهان مردم است، كتاب هاي كم تيراژ كه كنج انبارهاي كتابفروشي ها خاك مي خورند، هرچند كه ارزشمند و حاوي انديشه اي سترگ باشند اما در نهايت رسالت ناكامي را بين صفحات خود تا ابد مي كشانند.
#چيستا#يثربي#پستچي
پ.ن: تصوير چيستا يثربي در حال امضاي كتابش در نمايشگاه
#ازپیج
#پریسا_شمس
#نویسنده و
#منتقد_ادبی
#امروز
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
.
#کلیپی_کوتاه
#پستچی
در نمایشگاه
#نمایشگاه_کتاب
#کاری از آقای
#نیکان
#هدیه ای از سوی گروه موسیقی پستچی
تنظیم ارکستر موسیقی پستچی
#پستچی
#چیستایثربی
#کلیپ
@chista_yasrebi
#پستچی
در نمایشگاه
#نمایشگاه_کتاب
#کاری از آقای
#نیکان
#هدیه ای از سوی گروه موسیقی پستچی
تنظیم ارکستر موسیقی پستچی
#پستچی
#چیستایثربی
#کلیپ
@chista_yasrebi
#مسابقه_فرهنگی#پستچی
به برنده ی این مسابقه؛ هدیه نفیسی؛ تقدیم خواهد شد.
علت موفقیت پستچی........بود...
جای خالی را بایکی از این گزینه ها پر بفرمایید
یک_ ورود ادبیات یک نویسنده ی حرفه ای به طور رایگان در شبکه های مجازی و جذابیت داستان....برای اولین بار...رمانی قبل از چاپ ؛ دست به دست ؛ میچرخد.
دو_ صداقت و پاکی عشقی نوستالژیک که دوست داشتن را به یاد ما میآورد....و عظمت حقیقتی گمشده به نام
#عشق.....که از یادمان گاهی میرود.
سه_ بازگویی زندگی نسلی فراموش شده که عشق و زندگی متفاوتی داشتند و جذابیت ویژگیهای این نسل برای جوانان و حتی بزرگترهای امروز
چهار_ ادبیات شاعرانه و لطیف رمان؛ در تضاد با اهانتها ؛ توهینها و نسبتهای ناروای برخی مغرضان که اسم #پستچی را بیشتر در شبکه های مجازی ؛ فراگیر کرد...
لطفا پاسخ گزینه ی مورد نظر خود را زیر آخرین پست پیج اینستاگرام رسمی #یثربی_چیستا/بنویسید .تا آخر نمایشگاه؛ یعنی پایان روز شنبه فرصت دارید که پاسخ ها را بفرستید و در قرعه کشی شرکت داده شوید....آخرین پست پیج یثربی_چیستا در اینستاگرام یک کلیپ است.زیر آن گزینه ی دلخواهتان را بنویسید
مسابقه ی آسانی نیست و برنده ی آن ؛ یک دوست نمونه خواهد بود.
درود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
به برنده ی این مسابقه؛ هدیه نفیسی؛ تقدیم خواهد شد.
علت موفقیت پستچی........بود...
جای خالی را بایکی از این گزینه ها پر بفرمایید
یک_ ورود ادبیات یک نویسنده ی حرفه ای به طور رایگان در شبکه های مجازی و جذابیت داستان....برای اولین بار...رمانی قبل از چاپ ؛ دست به دست ؛ میچرخد.
دو_ صداقت و پاکی عشقی نوستالژیک که دوست داشتن را به یاد ما میآورد....و عظمت حقیقتی گمشده به نام
#عشق.....که از یادمان گاهی میرود.
سه_ بازگویی زندگی نسلی فراموش شده که عشق و زندگی متفاوتی داشتند و جذابیت ویژگیهای این نسل برای جوانان و حتی بزرگترهای امروز
چهار_ ادبیات شاعرانه و لطیف رمان؛ در تضاد با اهانتها ؛ توهینها و نسبتهای ناروای برخی مغرضان که اسم #پستچی را بیشتر در شبکه های مجازی ؛ فراگیر کرد...
لطفا پاسخ گزینه ی مورد نظر خود را زیر آخرین پست پیج اینستاگرام رسمی #یثربی_چیستا/بنویسید .تا آخر نمایشگاه؛ یعنی پایان روز شنبه فرصت دارید که پاسخ ها را بفرستید و در قرعه کشی شرکت داده شوید....آخرین پست پیج یثربی_چیستا در اینستاگرام یک کلیپ است.زیر آن گزینه ی دلخواهتان را بنویسید
مسابقه ی آسانی نیست و برنده ی آن ؛ یک دوست نمونه خواهد بود.
درود
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
استاد عزیز ،،تبریک،،پستچی عزیزم بهترین دوست کتاب من به چاپ سوم رسید، برای اولین بار در فضای مجازی یک داستان جذاب از نویسنده معروف را به طور رایگان دیدم، نوستالژی عشقی که از یادمان رفته یود ونسلی فراموش شده با ادبیاتی شاعرانه ولطیف که در تضاد با توهین های ناروای برخی مغرضان شبکه های مجازی را فراگیر شد. ودر زمان کوتاهی پیوند دهنده دوستیهای عمیق مجازی وواقعی شد ودنیای دیگری از عشق را برویمان گشود وتولدی دیگر را اغاز کرد،،،دوست پستچی من راهت پر ره رو ،، ، وروز به روز موفق تر باشی ،
#پروین_اسماعیلی
@chista_yasrebi
#پروین_اسماعیلی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/وقتی تک درختان دشت را تیشه میزنند ؛تو بیا روی شانه ام آشیان کن! تو باشی؛ مرا تیشه نمیزنند...دخیل میبندد/چیستایثربی
@chista_yasrebi/تمام شعرهایم به گریه افتادند؛/ لحظه های خداحافظی چه بدند/چیستایثربی
@chista_yasrebi
#بانو_پوری_بنایی
#بازیگر
نقش نامزد قیصر در فیلم
#قیصر_کیمیایی
#پوری_بنایی
و از بازیگرانی خوبی که در وطن ماند.اما متاسفانه دیگر کار بازیگری نکرد
#چیستایثربی
#بانو_پوری_بنایی
#بازیگر
نقش نامزد قیصر در فیلم
#قیصر_کیمیایی
#پوری_بنایی
و از بازیگرانی خوبی که در وطن ماند.اما متاسفانه دیگر کار بازیگری نکرد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi/ساعت پنج امروز عصر بالاخره ؛ به نمایشگاه رسید! /مجموعه اشعار جدید چیستایثربی/نشر کوله پشتی/نگاهت همیشه دوشنبه ست/چیستایثربی
@chista_yasrebi/معلم پیانو به چاپ دوم رسید! معلم پیانو ؛ داستان عشق پر شور دو مادر و دو فرزند؛ عصر امروز در نمایشگاه؛ به چاپ دوم رسید/نشر کوله پشتی/چیستایثربی
بانوي دوست داشتني دكتر چيستا يثربي جان 😊
انقلابي كه شما در زمينه ي كتاب خواني در محيط مجازي ايجاد كرديد مخالفتهاي فراواني حتي در بين مسئولان داشت✊🏽
اما شما با مقاوت و صبوري ادامه داديد💪🏽
همينكه در چند روز اول نمايشگاه كتابها به چاپ چندم رسيده يعني شما پيروز شديد ✌🏽️
دست مريزاد 👏🏽👏🏽
خدا قوت بانوي مهرباني و اخلاق 🙏🏽
من افتخار ميكنم در زماني زندگي ميكنم كه شير زن شجاعي مثل شما زندگي ميكنه و چند ساله با قلم قوي شما آشنا شدم 👌🏽
دل قوي داريد دشمنان و بدخواهانتون در حيرت محبوبيت شما مانده اند
خدا پشت و پناهتون😇
طرفدار شما
#یگانه 😊
@chista_yasrebi
انقلابي كه شما در زمينه ي كتاب خواني در محيط مجازي ايجاد كرديد مخالفتهاي فراواني حتي در بين مسئولان داشت✊🏽
اما شما با مقاوت و صبوري ادامه داديد💪🏽
همينكه در چند روز اول نمايشگاه كتابها به چاپ چندم رسيده يعني شما پيروز شديد ✌🏽️
دست مريزاد 👏🏽👏🏽
خدا قوت بانوي مهرباني و اخلاق 🙏🏽
من افتخار ميكنم در زماني زندگي ميكنم كه شير زن شجاعي مثل شما زندگي ميكنه و چند ساله با قلم قوي شما آشنا شدم 👌🏽
دل قوي داريد دشمنان و بدخواهانتون در حيرت محبوبيت شما مانده اند
خدا پشت و پناهتون😇
طرفدار شما
#یگانه 😊
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛ سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛ انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد! خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم! حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛ دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست! نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم. خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در ؛ باز بود.بی در زدن ؛ وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شارژی...
دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود، گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟ گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
گفت: من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه! گفتم: ماشینتو دیدم! گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی ! گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد، گفت:مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!... گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟ گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا... گفت:یا مارو میکشی جوجه؟! گفتم:نه! ببین چیکار میکنم ! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد! ولی من سیدنی بودم و وحشی! دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی! به دختر گفتم :بلند شو! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد:علی بش بگو! دردم گرفته! گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم، گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....
دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش! سهراب کجاست؟!
دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....و زد زیر گریه..گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است .حقوق معنوی نویسندگان ؛ مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ صرفا مختص داستان بلند
#او_یکزن.... است.برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.درود
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی
رفتم سمت اتاق سهراب. چراغ را روشن گذاشته بودم. ساک و کوله پشتی و کیفم را زمین انداختم ؛ سهراب نبود ؛ انگار پدر و مادر آدم ؛ خانه نباشند ؛ انگار جهان ؛ به یک جای غریب کوچ کرده باشد! خانه مثل آخر شبهای گورستان؛ خلوت بود.قرآن کوچکش را باز کردم ؛ سوره ی یوسف آمد که برادرانش او را از حسادت ؛ در چاهی انداختند؛ ترسیدم! حس دلشوره ی شدیدی گرفتم ؛ دوباره پتوی سفری سهراب را روی سرم انداختم ؛ این بار میدویدم...برف رد پاهایم را پاک کرده بود.حسی به من میگفت ؛ سهراب در خطر است و جای دوری نیست! نزدیک کلبه نیکان ؛ زیر آلاچیق پوشیده از برف؛ تازه متوجه ماشین علیرضا شدم. خدایا، پس آن مردک گنده هم اینجا بود؟! این دختر را او آورده بود ؟با سهراب طفلکی چه کرده بودند ؟ لای در ؛ باز بود.بی در زدن ؛ وارد شدم.علیرضا روی چهارپایه داشت لامپ جدید را وصل میکرد، زیر نورچراغ قوه ی شارژی...
دخترک روی کاناپه دراز کشیده بود و نیکان به تاریکی خیره بود، گفت: مگه نگفتم دیگه نبینمت؟ گفتم : با سهراب چیکار کردین؟ اومده بود ساک منو بیاره...
گفت: من ندیدمش! علیرضا روی چهارپایه تلو تلو خورد! ...گفتم: اون محیط بان رسمی کشوره، اگه بلایی سرش بیاد!...علیرضا خونسرد گفت:سر همه بلا میاد؛ شهرامو ببین! صبح دستش خوب بود.بخیه هاشم داشت جوش میخورد ؛ حالا ببینش! روحا و جسما داغونه! گفتم: ماشینتو دیدم! گفت: پیاده که نیومدم! شهرام که زنگ زد؛ سریع من و طناز اومدیم؛ راستی ؛ خیلی بی انصافی تو اون حال؛ ولش کردی! خیلی نامردی ! گفتم :میرم دستشویی؛ ولی رفتم سراغ ماشین علیرضا ؛ آینه ی کناری و کمی ازشیشه ماشین ؛ خونی بود؛ یک ملافه خونی مشکوک؛ روی صندلی عقب بود؛ در ماشین قفل نبود؛ ملافه را کنار زدم! اسلحه سهراب بود! شاید علیرضا یادش رفته بود در ماشین را قفل کند.اسلحه ی سهراب را برداشتم، خشن شده بودم ؛ مثل حیات وحش استرالیا شده بودم....در کلبه را با لگد باز کردم؛ علیرضا تا اسلحه را دست من دید؛ از چهار پایه پایین پرید و به سمت من آمد، گفت:مگه خل شدی؟ من هیچوقت تو باغ شهرام ؛ در ماشینو قفل نمیکنم! حالا بده ش به من!... گفتم:نزدیک نشو! اول بگو صاحبش کجاست؟ گفت : وسط جاده ؛ اینو پیداش کردم. کسی رو ندیدم....گفتم: دروغگو! تو؛سهرابو دیدی و حرفتون شد ؛ بعد زدیش! تا پلیس بیاد طول میکشه ؛ وقت نداریم....یا میگی کجاست؛یا... گفت:یا مارو میکشی جوجه؟! گفتم:نه! ببین چیکار میکنم ! به سمت دختر که دراز کشیده بود رفتم؛ ازگیسش گرفتم ؛ ازخواب با وحشت پرید! جیغ زد؛ انگار یک دفعه شوکه شد! ولی من سیدنی بودم و وحشی! دختر مرا با اسلحه که بالای سرش دید گفت: به خدا کار من نبود ! بش بگو دیگه علی! به دختر گفتم :بلند شو! حتی بلد نبودم با آن اسلحه کار کنم، موهای بلند دختر؛ هنوز دردست من بود؛ جیغ زد:علی بش بگو! دردم گرفته! گفتم ؛بیا ببینم ؛ دختر را به باغ کشاندم، گفتم یا میگی ؛ یا هر دو تا صبح اینجا یخ میزنیم! ....
دوستتم بیاد جلو؛ شلیک میکنم، میزنم به پاش! سهراب کجاست؟!
دختر؛ رکابی تنش بود و میلرزید."کار علی بود...
اون زد بش؛ با ماشین! علی مسته! باش حرفش شد.پسره اومد بره.از پشت با ماشین زد بش !.....و زد زیر گریه..گفت:من کاره ای نیستم؛ منو اذیت نکن!
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ اشتراک گذاری این داستان با ذکر نام و لینک تلگرام نویسنده ؛ بلامانع است .حقوق معنوی نویسندگان ؛ مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال دوم ؛ صرفا مختص داستان بلند
#او_یکزن.... است.برای کسانی که میخواهند؛ همه ی قسمتها را پشت هم داشته باشند.درود
@chista_yasrebi/خداحافظی که کلمه نمیخواهد.....راه دلت را میگیری و میروی/به همین سادگی...چیستایثربی