خريد اينترنتى كتاب "معلم پيانو" نوشته ى چيستا يثربى
از وبسايت انتشارات كتاب كوله پشتى
Www.ketabekoolehposhti.com
از وبسايت انتشارات كتاب كوله پشتى
Www.ketabekoolehposhti.com
You can always tell who the strong women are.
They are the ones you see building one another up, instead of tearing each other down!
همیشه میتوانید زنان قوی را تشخیص دهید.
زنان قوی، زنانی هستند که در بالا کشیدن یکدیگر به هم کمک میکنند، نه زنانی که برای نابودی یکدیگر تلاش میکنند!
Az
Saba_dashti
They are the ones you see building one another up, instead of tearing each other down!
همیشه میتوانید زنان قوی را تشخیص دهید.
زنان قوی، زنانی هستند که در بالا کشیدن یکدیگر به هم کمک میکنند، نه زنانی که برای نابودی یکدیگر تلاش میکنند!
Az
Saba_dashti
@chista_yasrebi/چگونه با دروغ و تهمت ؛ میتوان خانواده ای را ویران کرد ؟ پیج دوم اینستاگرام چیستایثربی.خرید و دانلود/طاقچه.../سالن رسانه های دیجیتال/نمایشگاه کتاب
اگر خلبانی به دلیلی ؛ ترس از پرواز پیدا کند و برای مدتی خود را در اتاق روی پشت بام خانه اش حبس کند که همه فکر کنند خارج است تا شغلش را از دست ندهد ، همسرش در طبقه ی پایین ؛ باید به زندگی عادی ادامه دهد و به مردم دروغ بگوید که شوهرش خارج است...در حالی که میداند همسرش درست ؛ بالای سرش است ! حالا این دو نفر که فقط ؛ده پله تفاوت دارند ؛ اگر گیر یک گروه بیکار ؛ دروغباف و متوهم بیفتند که به هردو نسبتهای ناروایی چون خیانت وارد میکنند ؛ چه باید بکنند ؟!...زن میداند که شوهرش طبقه بالا در اتاقکی ؛ خودش را حبس کرده و با زنی فرار نکرده ! و مرد هم میداند که زنش طبقه پایین به کار و زندگی اش مشغول است ؛ و با مردی دوست نشده و به او خیانت نکرده و......اما گروه دروغبافان بیکار و بیمار ؛ انقدر از این دو میگویند و آنقدر در همه ی محل و حتی محل کار آنها ؛ شایعه میپراکنند که کم کم ؛ این دو نفر که تاکنون عاشق هم بوده اند!!!!.......
.
.
.
#اول_تو_بگو
#برنده_اول_متن
#اولین_جشنواره_تاتر_بانوان
#نویسنده:#چیستا_یثربی
برنده ی بهترین متن #اجتماعی در مرکز #گفتگوی_تمدنها
#چاپ_اول:پارمیدا#چیستایثربی
فایل و نسخه ی دانلود فعلی:
#طاقچه .
همراه هدیه فایل کتاب رایگان
.
#سالن_رسانه_های_دیجیتال
#نمایشگاه_کتاب
#غرفه_طاقچه
یا دانلود از اپلیکیشن #طاقچه
سوال بیشتر :#تلگرام طاقچه
@taaghche_supportکانال طاقچه برای ارتباط
@chista_yasrebiکانال تلگرام رسمی
.
.
.
#اول_تو_بگو
#برنده_اول_متن
#اولین_جشنواره_تاتر_بانوان
#نویسنده:#چیستا_یثربی
برنده ی بهترین متن #اجتماعی در مرکز #گفتگوی_تمدنها
#چاپ_اول:پارمیدا#چیستایثربی
فایل و نسخه ی دانلود فعلی:
#طاقچه .
همراه هدیه فایل کتاب رایگان
.
#سالن_رسانه_های_دیجیتال
#نمایشگاه_کتاب
#غرفه_طاقچه
یا دانلود از اپلیکیشن #طاقچه
سوال بیشتر :#تلگرام طاقچه
@taaghche_supportکانال طاقچه برای ارتباط
@chista_yasrebiکانال تلگرام رسمی
داستان یک #هیستری اجتماعی
داستان #خودکشی دسته جمعی #دختران مدرسه شبانه روزی
داستان#عشق
و #رازهای قدیمی
#برنده ی بهترین نمایشنامه در جشن دوسالانه ادبیات نمایشی ایران
به داوری
استادان زنده یاد:
#اکبر_رادی
#حمید_سمندریان و..... برنده ی یکی از بهترین نمایشنامه های ایران تاکنون
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#نمایشنامه
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#نمایشگاه_کتاب
#نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
.
به همراه
#زنی که تابستان گذشته رسید
من آناکارنینا نیستم و
#رمان
#پستچی
#قطره
گاهی رازگویی تنها راه نجات یک بیگناه است ؛ اما به فاجعه می انجامد.....
.
بر اساس داستان واقعی خودکشی دسته جمعی دختران ایلام و سردشت...بیست سال پیش....و
#رمان
#معلم_پیانو
#نشر_کوله_پشتی
و
هفت اثر تجدید چاپ مجدد و جدید در
#طاقچه
#سالن_رسانه_های_دیجیتال
از جمله
#اول_تو_بگو
#عاشقانه_به_روایت_طلا_صادقی
.
.
@chista_yasrebi
..
.
.
..
داستان #خودکشی دسته جمعی #دختران مدرسه شبانه روزی
داستان#عشق
و #رازهای قدیمی
#برنده ی بهترین نمایشنامه در جشن دوسالانه ادبیات نمایشی ایران
به داوری
استادان زنده یاد:
#اکبر_رادی
#حمید_سمندریان و..... برنده ی یکی از بهترین نمایشنامه های ایران تاکنون
#چیستا_یثربی
#نشر_قطره
#نمایشنامه
#آخرین_پری_کوچک_دریایی
#نمایشگاه_کتاب
#نمایشگاه_بین_المللی_کتاب
.
به همراه
#زنی که تابستان گذشته رسید
من آناکارنینا نیستم و
#رمان
#پستچی
#قطره
گاهی رازگویی تنها راه نجات یک بیگناه است ؛ اما به فاجعه می انجامد.....
.
بر اساس داستان واقعی خودکشی دسته جمعی دختران ایلام و سردشت...بیست سال پیش....و
#رمان
#معلم_پیانو
#نشر_کوله_پشتی
و
هفت اثر تجدید چاپ مجدد و جدید در
#طاقچه
#سالن_رسانه_های_دیجیتال
از جمله
#اول_تو_بگو
#عاشقانه_به_روایت_طلا_صادقی
.
.
@chista_yasrebi
..
.
.
..
@chista_yasrebi/عید کلمه ی "بخوان"بر همه مبارک! مبعث!....خدایا خودمونی حرف بزنیم...چه سخته!!جلوی یه قوم گمراه و ضاله ؛ مبعوث شی و بگی "بخوان!"..از برکتش ما رو هم لطفا دریاب...دلمون بد جور گرفته! چیستا
@chista_yasrebi/پیامبر کلمه ؛ عید مبعثت روشنی باشد و روز؛ بر ظلمات جهل و بیراهی...../چقدر تنها بودی و چه معجزه ای! کتاب!......برکت از آن تو باد و کلماتت"بخوان به نام خدایی که آفرید"
موسیقی متن فیلم
#پیام_آور
معروف به #محمد_رسول_الله
#آهنگساز : #موریس_ژار
#کارگردان : #مصطفی_عقاد
#چیستایثربی
عیدتان نور
به دور از تعصبات کور...
پیامبر ما؛ پیامبر عشق و مهربانی بود
@chista_yasrebi
#پیام_آور
معروف به #محمد_رسول_الله
#آهنگساز : #موریس_ژار
#کارگردان : #مصطفی_عقاد
#چیستایثربی
عیدتان نور
به دور از تعصبات کور...
پیامبر ما؛ پیامبر عشق و مهربانی بود
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت:برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!....گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم خوب! اگه الانم اینجام ،چون تجربه ی جدیدی بود جلو دوربین؛اونم تک نفره.نقش خواهرشما ! خواهش کردی ؛ قرارداد بستیم؛ منم اومدم. چیز دیگه ای نیست! گفت: اون رختخوابو از کمد در بیار؛ میخوام بخوابم.تو هم بخواب دیگه! لامپ که سوخته.تو تاریکی میخوای چیکار کنی؟ گفتم: کجابخوابم؟ گفت: بالا اتاق هست؛ اینجام کاناپه؛ منم رو زمین راحت ترم...کاش به آقاسهراب گفته بودم لامپ راعوض کند؛ از این تاریکی خوشم نمیآمد. حس ناامنی میکردم ؛ یکه و تنها ؛ با مردی که فقط تصویرش را چند بار در سینما دیده بودم؛ و بی گوشی! انگار گوشی هویتم شده بود؛ خدا میداند چیستا چند بار زنگ زده بود ؛ یادم رفت از گوشی سهراب به او زنگ بزنم! نمیتوانستم چیستا را در نگرانی باقی بگذارم؛ دیر وقت بود.اما باید به اتاق آقا سهراب میرفتم و گوشی اش را قرض میگرفتم.مطمین بودم که هنوز نخوابیده. نیکان تازه توی رختخوابی که برایش انداخته بودم خوابش رفته بود؛ از دور؛باز شکل پسر بچه های قهر کرده بود. نور؛کافی نبود.حتی چراغ قوه نداشتم که پله ها را درست ببینم و به طبقه ی بالا بروم. باید حتما مطمین میشدم که اتاق تمیز است و مارمولک ندارد! راهی نبود باید به اتاقک سهراب میرفتم. چراغ قوه یا شمع میخواستم و تلفن به چیستا...در قفل بود!عجیب بود! آخرین نفر من بودم که آمدم؛ چرا قفل بود؟! باید میرفتم.در را محکم فشار دادم؛ باز نشد.نیکان خواب بود و چون درد داشت؛ دلم نمیخواست بیدارش کنم. خدایا با چه چیزهایی مرا آزمایش میکنی؟ این در بسته ی خراب ؛ تاریکی؟حالا؟!... تازه دستشویی هم در حیاط بود..چاره ای نبود؛آهسته کنار نیکان رفتم و گفتم: بیداری؟در قفل شده؛من باید برم دستشویی. ناگهان دستم را در خواب گرفت.خیلی محکم! لعنت به من!کاش اصلا جلو نیامده بودم.گفتم : بذار برم! بین خواب و بیداری گفت: که تنهام بذاری؟! گفتم:دستمو ول کن! درد گرفته، نیکان! میشنوی چی میگم؟ با چشمان بسته گفت:سبزه ؛
قدبلند و خوش تیپه..این سهراب تو! فکر کردی کورم یا احمق؟ اونجوری که نگاش میکردی ! گفتم:چی میگی؟! تب داری؟! فقط یه شمع یا چراغ قوه میخوام؛ پله ها رو نمیبینم برم بالا. گفت؛ همینجا بمون؛رو کاناپه.نمیخورمت که؛ گرچه آدمخوار خوبی ام؛ تو خوراک من نیستی! گفتم: باشه.دستمو ول کن! باید برم دستشویی درو باز کن!خندید.خنده ای عصبی ودردناک!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دومی ؛ مختص این قصه است.
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
غروب بود که دوباره وارد کلبه شدم. اتاق نیمه تاریک بود، صورتش را کامل نمیدیدم؛ فکر کردم خواب است؛ به طرف ساکم رفتم که داروها ؛ مسواک وشانه ام را بردارم؛ ناگهان گفت:برای اینکه عاشق خوبی باشی؛ لازم نیست حتما آدم خوبی باشی! گفتم: خب که چی ؟! گفت:هیچی!....گفتم:من نه عاشقم ؛ نه آدم خوب! اگه الانم اینجام ،چون تجربه ی جدیدی بود جلو دوربین؛اونم تک نفره.نقش خواهرشما ! خواهش کردی ؛ قرارداد بستیم؛ منم اومدم. چیز دیگه ای نیست! گفت: اون رختخوابو از کمد در بیار؛ میخوام بخوابم.تو هم بخواب دیگه! لامپ که سوخته.تو تاریکی میخوای چیکار کنی؟ گفتم: کجابخوابم؟ گفت: بالا اتاق هست؛ اینجام کاناپه؛ منم رو زمین راحت ترم...کاش به آقاسهراب گفته بودم لامپ راعوض کند؛ از این تاریکی خوشم نمیآمد. حس ناامنی میکردم ؛ یکه و تنها ؛ با مردی که فقط تصویرش را چند بار در سینما دیده بودم؛ و بی گوشی! انگار گوشی هویتم شده بود؛ خدا میداند چیستا چند بار زنگ زده بود ؛ یادم رفت از گوشی سهراب به او زنگ بزنم! نمیتوانستم چیستا را در نگرانی باقی بگذارم؛ دیر وقت بود.اما باید به اتاق آقا سهراب میرفتم و گوشی اش را قرض میگرفتم.مطمین بودم که هنوز نخوابیده. نیکان تازه توی رختخوابی که برایش انداخته بودم خوابش رفته بود؛ از دور؛باز شکل پسر بچه های قهر کرده بود. نور؛کافی نبود.حتی چراغ قوه نداشتم که پله ها را درست ببینم و به طبقه ی بالا بروم. باید حتما مطمین میشدم که اتاق تمیز است و مارمولک ندارد! راهی نبود باید به اتاقک سهراب میرفتم. چراغ قوه یا شمع میخواستم و تلفن به چیستا...در قفل بود!عجیب بود! آخرین نفر من بودم که آمدم؛ چرا قفل بود؟! باید میرفتم.در را محکم فشار دادم؛ باز نشد.نیکان خواب بود و چون درد داشت؛ دلم نمیخواست بیدارش کنم. خدایا با چه چیزهایی مرا آزمایش میکنی؟ این در بسته ی خراب ؛ تاریکی؟حالا؟!... تازه دستشویی هم در حیاط بود..چاره ای نبود؛آهسته کنار نیکان رفتم و گفتم: بیداری؟در قفل شده؛من باید برم دستشویی. ناگهان دستم را در خواب گرفت.خیلی محکم! لعنت به من!کاش اصلا جلو نیامده بودم.گفتم : بذار برم! بین خواب و بیداری گفت: که تنهام بذاری؟! گفتم:دستمو ول کن! درد گرفته، نیکان! میشنوی چی میگم؟ با چشمان بسته گفت:سبزه ؛
قدبلند و خوش تیپه..این سهراب تو! فکر کردی کورم یا احمق؟ اونجوری که نگاش میکردی ! گفتم:چی میگی؟! تب داری؟! فقط یه شمع یا چراغ قوه میخوام؛ پله ها رو نمیبینم برم بالا. گفت؛ همینجا بمون؛رو کاناپه.نمیخورمت که؛ گرچه آدمخوار خوبی ام؛ تو خوراک من نیستی! گفتم: باشه.دستمو ول کن! باید برم دستشویی درو باز کن!خندید.خنده ای عصبی ودردناک!....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_یکم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دومی ؛ مختص این قصه است.
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی
این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم!... گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی! گفتم: تو رو خدا ! تو چی میخوای؟! گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛ بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم. گفت:حالا که اومدی! پس یا حرف تو؛ یا حرف من! رییس یه نفره! گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی! دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم ؛ قلبم میزد؛ شب بدی بود و من قرص لازم داشتم.
گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟! نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!...فقط میدانستم که جنگ شروع شده است ؛ ومن مسلح نبودم!...به سمت در دویدم؛ داد زدم: سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب!.... کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم ؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت؛ در اتاق ته نشین میشد؛ مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن ؛ مکثی کرد ؛ شیش سالم بود...ولی انگار الانه...همین صدا!... " گفتم:برای چی بردن؟ چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود. خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم. آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس...در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛ تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود. چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و می گرید.....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دوم ؛ مختص این قصه است.
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستا_یثربی
این خنده از هر گریه ای؛ دردناکتر بود! دوباره داد زدم :باید برم دستشویی ؛ درو باز کن گفتم!... گفت:این در خرابه.گاهی با لگدم بیفتی به جونش باز نمیشه؛ اما گاهی با یه نوازش...خواست دستش را طرف صورتم بیاورد....محکم دستم را کشیدم که بلند شوم...زورش زیادتر از من بود ؛ خیلی! گفتم: تو رو خدا ! تو چی میخوای؟! گفت: تو چی میخوای؟ زنی که با یه مرد غریبه؛ بلند میشه میاد تو یه کلبه؛ چی میخواد؟ گفتم؛ تو نگفتی ما تنهاییم لعنتی! فکر کردم گروه فیلمبرداری هست.گفته بودی منشی صحنه؛ خانمه! عمرا اگه تنها؛ جایی با تو می اومدم. گفت:حالا که اومدی! پس یا حرف تو؛ یا حرف من! رییس یه نفره! گوش میدی؟ این یه جنگه! داد زدم: نه! نابرابره؛ دستم درد گرفته...گفت:دست منم درد میکنه؛ تو شکستی ؛پس برابره!
گفتم:خب جنگ چرا؟نمیشه با دوستی حل شه؟ نیم خیز شد.گفت:این شد یه چیزی! دستم را ول کرد.جای دستش روی مچم درد میکرد؛ ولی چیزی نمیدیدم.از نور مهتاب پشت پنجره ؛ سایه ی کمرنگی از نیمرخش را میدیدم ؛ قلبم میزد؛ شب بدی بود و من قرص لازم داشتم.
گفت:تو این دنیای مزخرف؛ هیچی با دوستی حل نمیشه ؛ اینو یاد بگیر بچه! اگه بت بگم همه ی زنا به من پا میدن ؛ تو هم یکیشون ؛ چیکار میکنی؟! نفهمیدم با چه زوری و چه ضربه ای خواباندم توی گوشش!...فقط میدانستم که جنگ شروع شده است ؛ ومن مسلح نبودم!...به سمت در دویدم؛ داد زدم: سهراب!...به درکوبیدم.آقا سهراب!.... کمک! لگد زدم؛ صدایم انگار درگلویم ؛ خفه میشد و هیچ جا نمیرفت؛ در اتاق ته نشین میشد؛ مثل گور بود...پایت را که داخل میگذاشتی؛ تمام شده بودی! احساس کردم پشت سرم؛ ایستاده...دهانش را نزدیک گوشم گذاشت و آرام گفت:کاریت ندارم؛ در نزن! داد زد: لگد نزن حیوون!...صدای در حالمو بد میکنه! نمیبینی؟نفس عمیقی کشید."منو یاد روزی میندازه که اومدن پدرو بردن ؛ مکثی کرد ؛ شیش سالم بود...ولی انگار الانه...همین صدا!... " گفتم:برای چی بردن؟ چند لحظه سکوت... وبعد گفت: ببرن اعدامش کنن! به دیوار تکیه داد.سنگ شده بودم.نیمرخ او هم ؛ مثل یک مجسمه سنگی باستانی بود. خاطرات...خنجر میزدند؛ هر دو زخمی و خسته بودیم؛ مثل زن لوط ؛ هر دو؛ به مجسمه تبدیل شده بودیم. آرام گفت: چفتو بکش عقب؛ بر عکس...در را باز کردم و دویدم...به سوی نور؛ به سوی ماه ؛ به سوی جاده های بی نشانی؛ به سوی هر کجا که او نبود ؛ فقط دور! صدای گریه اش را حتی از دور میشنیدم ؛ تا اتاقک سهراب؛ فقط چند پله مانده بود. چراغ اتاقش روشن بود.مثل چراغ خانه ی پدری!پس چرا صدای گریه ی دردناک این مرد؛ از سرم بیرون نمیرفت؟ با دست شکسته ؛ در ذهنم میدیدمش! روی زمین نشسته و می گرید.....
#او_یک_زن
#قسمت_بیست_و_دوم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از پیج اینستاگرام رسمی
#یثربی_چیستا/به انگلیسی
دوستان عزیز؛ هر گونه اشتراک گذاری این قصه با ذکر نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او بلا مانع است....حقوق معنوی نویسندگان مثل سایر اصناف؛ محترم است.ممنون که رعایت میفرمایید.
#چیستایثربی
کانال رسمی
@chista_yasrebi
@chista_2
کانال این قصه
#او_یکزن.... که میتوانید همه ی قسمتها را پشت هم بخوانید.
#کانال_دوم ؛ مختص این قصه است.
@chista_yasrebi/پستچی منتشر شد.پستچی و چهار کتاب دیگر من/نمایشگاه کتاب/نشر قطره