دکتر محمد نجاری بیش از سی نمایش دکتر چیستایثربی را از میان نمایشنامه های چاپ شده ی وی ، از منظر ؛ زبان ؛ شخصیت پردازی و جامعه شناسی بررسی کرده است و همچنین با نقد مشابهی در همان کتاب به بررسی آثار خانم ثمینی پرداخته است.نشر اختران ؛ کتاب زبان زنان را منتشر کرده است.
#زبان_زنان
#چیستایثربی
#محمد_نجاری
#نشر_اختران
@chista_yasrebi
#زبان_زنان
#چیستایثربی
#محمد_نجاری
#نشر_اختران
@chista_yasrebi
در ضمن، عزیز من، دخترا هنوز بعد از ۲۰۰ سال "غرور و تعصب "رو که که میخونن می خوان برن هرجور شده "مستر دارسی" بدبخت رو از تو گور بکشن بیرون باهاش عروسی کنن. اونوقت شما آمدی نمونه حی و حاضر امروزش رو تازه از نوع قهرمانش نشون دادی انتظار داری عکس ازت نخوان؟😜 😁😁😁😁می ترسم از فردا دخترای مجرد کمپین "پیدا کردن حاج علی" راه بندازن!
#یکی از خوانندگان
#پستچی
@chista_yasrebi
#جواب :
عالی بود خانم.
برنده ی جایزه ی طنز پستچی
شما را نمیشناسم
اما انقدر خندیدم که حالم خوب شد !!!!
#عالی_بود
#چیستایثربی
#خانمها_و_آقایان_بخوانند....
#پیام _خانمی_در_تلگرام_به_من
@chista_yasrebi
#یکی از خوانندگان
#پستچی
@chista_yasrebi
#جواب :
عالی بود خانم.
برنده ی جایزه ی طنز پستچی
شما را نمیشناسم
اما انقدر خندیدم که حالم خوب شد !!!!
#عالی_بود
#چیستایثربی
#خانمها_و_آقایان_بخوانند....
#پیام _خانمی_در_تلگرام_به_من
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی#قسمت_اول#چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@yasrebi_chista
خیابانها همه شبیه هم بودند.تا حالا زندان نرفته بودم.با خودم گفتم ،باز خود شیرینی جلوی رییس؟ آخر این چه سوژه ای بود که قبول کردی؟پسر جوان پولداری به جرم قتل نامزدش در زندان است و هر لحظه ، منتظر حکم قصاص است.خانواده ی دختر هم کارخانه دارند و ابدا حاضر به بخشش نیستند.میدانستم که اسم دختر صوفی بوده.هفده ساله.پیش دانشگاهی هنر.دم ورودی زندان مجوزهای روزنامه و موبایلم را از من گرفتند.خودم را برای ملاقات با یک پسر عاصی و ویران، آماده کرده بودم.آرش مشکات.پسری که هجده سالش تمام شده و هر لحظه در انتظار طناب دار به سر میبرد.در اتاق نشسته بودم که او را آوردند.رنگ پریده با موهای مشکی،چشمان درشت و صورت سبزه.گفتم:من شیدام...خبرنگار.اگه دوست داشتی میتونی حرف نزنی!تردید کرد.خواست بیرون برود.گفتم :هیچ چی رو ضبط نمیکنم.فقط گوش میدم!نشست.نمیدانستم از کجا شروع کنم.چهره اش به هر چیزی می آمد جز اینکه با شال؛ دختری را خفه کرده باشد!گفت:عکساشو دیدین؟گفتم:یه آلبوم عکس ازش دیدم.همه ش زیبا.گفت:من ازش انداختم!گفتم، سوال نمیکنم.خودت از هر جا میخوای شروع کن!گفت:برای عکس مدرسه ش اومد آتلیه ما.دیدینش که!خیلی معصوم بود، به،باباگفتم :من عکسا رو میندازم.انقدر جاشو عوض کردم و هول کردم که همه عکسا تار شد.مجبور شد یه روز دیگه بیاد.اینباربا مادرش اومد.زیر چشمش ،کمی کبود بود.هر چی بش میگفتم لبخند بزن ،نمیزد.با عالم و آدم قهر بود.گفتم :خانم موهاتون معلومه...این عکسو قبول نمیکنن!بابی حوصلگی، عکس انداخت.از داخل لنز نگاهش میکردم.کوچولوی معصوم.انگار به زور او را عکاسی آورده بودند.مادرش گفت، یه جور بنداز آقا،برای عکس گذرنامه هم مناسب باشه.موقع نوشتن قبض؛ دستام میلرزید.امابالاخره جرات کردم و شماره ی خودم رو پشت قبض نوشتم.صوفی دید.ولی خود را به ندیدن زد.قبض را در کیفش گذاشت.روز بعد عکس آماده بود.مدام به گوشی نگاه میکردم.خبری از تماس او نبود.برای گرفتن عکسها خودش آمد.گفتم قابلی نداره.گفت: داره!میخوام یه کاری برام بکنی.خرجش هر چقدر بشه! یک دسته اسکناس از کیفش درآورد.گفت :بگوعکسا خراب شده! گفتم ،خب باز میارنت اینجا.گفت:نه! این بار دستشون بم نمیرسه.ترسیدم.دختر کوچک هفده ساله چکار میخواست بکند؟گفت، تو با منی یا با اونا؟گفتم،خب معلومه باتو.ولی پولتو بردار!گفت:بیرونت میکنن!گفتم اینجا مال پدرمه.گفت:یه کار دیگه هم ازت میخوام.دیگر شبیه دخترهای معصوم خجالتی نبود! میخوام سه روز منو بدزدی!جاشو پیدا کن!فوریه.دیر بجنبی تمومه!اسمت آرش بود.نه؟ میدونی شکل جانی دپی؟ادامه دارد.
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_اول
هر گونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده, ممنوع است.
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
درباره ی داستان جدیدم
شیدا و صوفی
پنج سال پیش ، این داستان نوشته شد.مجوز چاپ نگرفت.امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم ، مجوز گرفت.
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود.....و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم....
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم....اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم...
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم...میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند....
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!...
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم.... به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چون
#شیداوصوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان....
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی....اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق....و باید حق همه را درست ادا کرد....
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد....واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم.....
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم.....احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست....اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
#خانواده_ایرانی است....
وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم....یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه......
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد.....
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است...
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند...
سپاس از شوقتان ....
ارادتمند
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#مقدمه
.
.
@chista_yasrebi
شیدا و صوفی
پنج سال پیش ، این داستان نوشته شد.مجوز چاپ نگرفت.امسال وقتی آن را تبدیل به نمایشنامه کردم ، مجوز گرفت.
اما شما اصل داستان اصلی را می خوانید.همان که مجوز چاپ نگرفت و دلیلش ساده بود :داستان واقعا اتفاق افتاده بود.....و شیدا ، خبرنگاری که در قصه میبینید ، در واقع ؛ خودم هستم....
همیشه روی پرونده های واقعی ، حساسیت وجود دارد.
خیلی سعی کردم ، این داستان را فراموش کنم.آرش و صوفی را از یاد ببرم و به زندگی معمولی ام ادامه دهم....اما غیر ممکن بود.چنان درگیر ماجرا شدم که دیگر من هم بخشی از آن بودم...
صوفی هر شب به خوابم می آید و از من میخواهد قصه اش را منتشر کنم...میخواهد آدمهای بیشتری او را بشناسند....
به خاطر این ماجرا ، از دو نفر تشکر ویژه میکنم. برادر آرش و حاج علی که اگر این دو نفر نبودند ؛ هیچکس نمیدانست وسط آن ماجرای عجیب و این عشق جادویی ؛ سرنوشت من به کجا رسیده بود!...
سعی میکنم امانتدار خوبی برای قصه باشم.موقع رخ دادن رویدادها ؛ سی و چند سالم بود گمانم.... به هر حال ماجرا از دید من ، انگار همین دیروز اتفاق افتاده است.
لحن این داستان با پستچی یک تفاوت اساسی دارد.ما در داستان وارد ذهن آدمهای مختلف میشویم و داستان را از نگاه آنها هم میبینیم و روایت میکنیم.چون
#شیداوصوفی اساسا داستان یک نفر نیست.داستان سه نسل است که جایی به هم گره میخورد.داستان همیشگی خانواده های ایرانی است.بلوغ.نوجوانی.عشق.تنهایی بچه ها.فداکاری والدین و غربت سالخوردگان....
داستان سختی است.شاید سخت تر از پستچی از لحاظ شیوه روایت.آن جا من فقط خودم بودم و علی....اینجا پای یک عده آدم مختلف وسط است که همه گناهکارند و همه محق....و باید حق همه را درست ادا کرد....
اصلا نمیدانم داستان چند قسمتی میشود و لطفا از من نپرسید.چون فشرده کردن رمان ؛ آنهم یک ماجرای واقعی ، همیشه وقت میبرد....واگر سطحی از آن عبور کنی ، همان قصه ی مجلات زردی میشود که هیچکدام نمیخواهیم.....
این داستان را با احترام به جوانان سرزمینم نوشتم.....احترام به آنها که نیاید دست کم گرفته شوند.چون امروز و فردا مال آنهاست....اما پدران.مادران و حتی پدر بزرگها و مادر بزرگها در این داستان نقش مهمی دارند.این داستانی درباره ی
#خانواده_ایرانی است....
وقتی میخواستم شیداو صوفی را شروع کنم....یک جمله از آرش به یادم آمد : نسل ما یاد گرفته ، وقتی میفهمه گولش زدن ، تلافی کنه......
شاید این جمله ی آرش باعث شد که بخواهم.قصه را در فضای مجازی منتشر کنم.
داستان نسلی که بازی نمیخورد.....
داستان نسلی که تلافی کردن بلد است...
من بلد نبودم
آرش و صوفی بلد بودند...
سپاس از شوقتان ....
ارادتمند
#چیستایثربی
#شیداوصوفی
#مقدمه
.
.
@chista_yasrebi
#غریبه_ها_در_شب
#فرانک_سیناترا
#شیداوصوفی
#گاهی همه چیز از یک آوای قدیمی پدربزرگ شروع میشود....
#عشق در سه نسل مختلف
#strangers_in_the_night
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#فرانک_سیناترا
#شیداوصوفی
#گاهی همه چیز از یک آوای قدیمی پدربزرگ شروع میشود....
#عشق در سه نسل مختلف
#strangers_in_the_night
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
🔺تحلیل روانشناختی، رسانهای، هنری و جامعهشناختی پدیده «پستچی»
پرویز امینی جامعهشناس طی یادداشتی در اینستاگرام خود به تحلیل روانشناختی، رسانهای، هنری و جامعهشناختی پدیده «پستچی» چیستا یثربی پرداخت.
http://www.tasnimnews.com/fa/news/1394/08/29/921769
.
.
.
@chista_yasrebi
پرویز امینی جامعهشناس طی یادداشتی در اینستاگرام خود به تحلیل روانشناختی، رسانهای، هنری و جامعهشناختی پدیده «پستچی» چیستا یثربی پرداخت.
http://www.tasnimnews.com/fa/news/1394/08/29/921769
.
.
.
@chista_yasrebi
خبرگزاری تسنیم
خبرگزاری تسنیم - تحلیل روانشناختی، رسانهای، هنری و جامعهشناختی داستانهای جدید «چیستا یثربی»
پرویز امینی جامعهشناس طی یادداشتی در اینستاگرام خود به تحلیل روانشناختی، رسانهای، هنری و جامعهشناختی پدیده «پستچی» چیستا یثربی پرداخت.
@chista_yasrebi بخشی از سخنان آقای پرویز امینی، جامعه شناس و مدرس دانشگاه و واکنش گسترده این تحلیل در فضای رسانه
@chista_yasrebi بخشی از تحلیل مفصل پستچی /توسط پرویز امینی، مدرس و جامعه شناس/متن کامل خبر.لینک بالا/تسنیم
@chista_yasrebi بخش پایانی تحلیل پرویز امینی، مدرس و جامعه شناس درباره پدیده ی پستچی/برای خواندن اصل مفصل مطلب که طولانیست، لینک بالا/