چیستایثربی کانال رسمی
6.41K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#دکلمه
#شاملو
#شاملوی_عزیز
#شب را تحمل کردم ؛ بی آنکه به انتظار صبح ؛ مسلح بوده باشم....

#چیستایثربی
#برایم دعا کنید
@chista_yasrebi
Chista_yasrebi/نلی چیزی نگو!....من همه را خواهم نوشت.همه چیز را... می دانی نمیترسم......نلی تو چیزی نگو !/#او_یکزن/قصه جدید چیستایثربی ؛ درباره دختری هجده ساله....مرز زن بودن کجاست؟
درود بر دوستان عزیز و خوانندگان محترم آثارم
به درخواست عزیزان همیشه همراه، مبنی بر گذاردن پی درپی داستان #او_یک_زن،بی وقفه و پشت هم.در یک کانال ؛ کانال "#چیستا_دو"با مدیریت خود
#چیستایثربی راه اندازی شد.



برای ادامه همراهی و پیوستن به این کانال، بر لینک زیر کلیک فرمایید.
سپاس فراوان...
چیستاگرام
داستان #او_یک_زن/نوشته
#چیستایثربی
https://telegram.me/chista_2
#او_یک_زن
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند



چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.

دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2

@chista_yasrebi
@chista_2
#او_یک_زن
#قسمت_هشتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند


دخترعزیز من؛ چرا تو؟ خدایا شکرت! این محیط بانه بنده خدا ؛ پرپر زد تا نشونی پدرتو پیدا کرد؛به هزار جا زنگ زده...از رو کارت کتابخونه ای که تو جیبت بوده....محیط بانه به پدرت گفته :دخترتون ؛کم سنه؛ مواظبش باشید.گفتم : حالا خودش مگه چند سالشه ؟ بالاخره باید کار کنم.درسم بخونم؛ باز باید کار کنم. بیخود احساس گناه نکن مامان! تقصیر شما نیست! ضربه ای به در خورد.پدر گفت:آقا سهراب فهمیده به هوش اومدی؛ خیالش راحت شد ؛ میخواست یه احوالپرسی کنه و بره.طفلکی دو شبه نخوابیده ؛ مادرم کمک کرد شالم را روی سرم بیندازم ؛ تا آمد وارد شود ؛ صداهایی در بخش پیچید."...نه آقا!..شما ساعت غیر ملاقات ؛ نمیتونی بیای تو ! مجبورم به حراست زنگ بزنم! !"و صدایی که خوب میشناختم :"هر کاری دلت میخواد بکن ؛ از دم در دارن فحش میدن تا بالا...میگم کیف و کارتای عابرش ؛ پیش من جا مونده ؛ بیمارستان کارت ملیشو نمیخواد؟ میدونید از صبح چقدر گشتم تا پیداش کردم !" مردی گفت :آقا جون ؛ زبون آدمیزاد سرت نمیشه، میگم کیفو بده ما ؛ بش میدیم"! صدای آشنا گفت::اصلا فکر کنین اومدم عیادت ؛ بابا مثلا وضع اورژانسیه! یه کم کوتاه بیاین! پرستار زنی گفت :باش بحث نکن حمید خان.حراستم نمیتونه کاری کنه.هیچ میدونی اون کیه؟ آن مرد گفت:کی؟ یه بچه پولدار پررو !...از ماشینش دم درمعلومه ! با اون نوع وارد شدنش! زن گفت:ساکت! میشنوه !حمید گفت:به جهنم ! بشنوه!مگه رییس جمهوره؟ ..صدای آشنا گفت: شنیدم حاج آقا؛ چون الان کاردارم؛ جوابتو نمیدم ؛ باشه برا بعد...آن آقا حمید گفت:مثلا بعدا میخوای چه غلطی کنی؟ صدای پرستار زن می آمد:ساکت آقا حمید! این اقای شهرام نیکانه!..بازیگر معروف! لطف کرده پاشو گذاشته بیمارستان ما ؛ شهرام نیکان ؛ اسمش همین بود!...در راهرو داد میزد.پس این اتاق هفتصدو هفت لعنتی کجاست؟ پدر و مادرم ترسیده بودند.آهسته گفتم : یه بازیگره ؛ چیزی نیست ؛ شرکت مال اون بود.کیفم پیششه ؛ میشناسمش؛... در باز شد.انگار هیچکس در دنیا ؛ نمیتوانست جلوی شهرام نیکان را بگیرد! واردشد ؛ سلام داد.با کیف من در دستش...و نمیدانست چه کند یا چه بگوید! گفت : خیلی متاسفم ؛ دیر فهمیدم.... تا کیفو پیدا کردم؛ فرستادم دنبالتون ؛ اما رفته بودین؛ از صبح گشتیم ؛ تا به کمک پلیس؛ سر از اینجا در اوردیم ! من واقعا...بند کیفم را دور مچش چرخاند.قدمی جلو آمد.پدر گفت:برم ببینم آقاسهراب کو؟ میخواست خداحافظی کنه بنده خدا! شهرام نیکان ؛ صورش پر از بغض بود.فکر کردم نکند دارد بازی میکند! اما واقعا زد زیر گریه ؛ مادرم به او دستمال داد.اشکش بند نمی آمد ؛ همه معذب شده بودیم.. پدر گفت: آقا سهراب نیست! گفتن دو دقیقه پیش خداحافظی کرد ؛رفت...گفته: دیروقته ؛ مزاحم نمیشه!


#او_یک_زن
#چیستایثربی
#قسمت_هشتم
#داستان
#داستان_بلند
#ادبیات
#برگرفته از
اینستاگرام #چیستا_یثربی
#پاورقی_اینستاگرامی

لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده و لینک تلگرام رسمی او ذکر شود

@chista_yasrebi
@chista_2

کانال دوم ؛ فقط مربوط به رمان #او_یکزن است .برای کسانی که فقط میخواهند این داستان را دنبال کنند...
درود بر دوستان عزیز و خوانندگان محترم آثارم
به درخواست عزیزان همیشه همراه، مبنی بر گذاردن پی درپی داستان #او_یک_زن،بی وقفه و پشت هم.در یک کانال ؛ کانال "#چیستا_دو"با مدیریت خود
#چیستایثربی راه اندازی شد.



برای ادامه همراهی و پیوستن به این کانال، بر لینک زیر کلیک فرمایید.
سپاس فراوان...
چیستاگرام
داستان #او_یک_زن/نوشته
#چیستایثربی
https://telegram.me/chista_2
هر سه کانال من؛ ادمین ندارد و خودم آنها را اداره میکنم
کانال رسمی
@chista_yasrebi

کانال شخصی تر
@chista_1

کانال قصه
@chista_2
@chista_yasrebiاز این به بعد ؛ اگه خواستی عاشقم بشی؛ اول از من بپرس/اگرم میخوای متنفر بشی؛ حسش که اومد بگو/چیستایثربی
@chista_yasrebi/لطف دوستان صفحه راوک/چیستایثربی
@chista_yasrebi/بی واژه دوستت دارم...چقدر کار آدم و حوا ؛ سخت بود؛ برای گفتن اولین کلمه...چیستایثربی
@chista_yasrebi/دوستان گلم....حتما میدونید که قرار اصلیمون این بوده که یه شب در میان داستان /او؛ یکزن/را از اینستاگرامم بخوانید و بعد کانال اصلی و کانال چیستا_دو که فقط مال قصه ها ست.امشب قسمت نهم/
@chista_2

کانال
#او_یکزن
برای مرور قصه تا اینجا
کسانی که هنوز قصه را شروع نکرده اند.
#چیستایثربی

@chista_2
@chista_yasrebi
#او_یکزن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی

بعضی وقتها آدم حس میکند که چه اتفاقی دارد میافتد ؛ و بعضی وقتها هرگز!.... همه چیز مثل یک کلاف سردرگم است.سرنخ را پیدا نمیکنی! اوضاع من؛ روزهای بعد از واقعه، چنین بود.پدر و مادرم خیلی زود ؛ به زندگی روزمره ی خود باز گشتند ؛ و برادر و خواهرم هم ؛ مثل همیشه؛ در عالم خود بودند. بودند و نبودند.دنیای دیگران برایشان وجود نداشت. من هنوز صبحها همشهری میخریدم و دور آگهی های استخدام منشی، مترجم یا تایپیست را خط میکشیدم. اما بیفایده بود. ترس خروج از خانه پیدا کرده بودم.نمیتوانستم بیرون بروم.حتی همشهری صبحها را پدرم برایم میخرید ؛ تا کفش میپوشیدم و پایم را داخل راه پله میگذاشتم ؛ چنان طپش قلب و دل دردی میگرفتم که باید به اتاقم برمیگشتم. موبایلم سایلنت بود؛ سیم تلفن را کشیده بودم. فقط دوستی داشتم که میتوانست جای مادرم باشد.شاید بیست و دو سالی از من بزرگتر بود.معلم زبان آلمانی ام بود.فقط به او میتوانستم اطمینان کنم؛ نویسنده بود؛خودش میگفت آنقدر با من صمیمی است که فکر میکند فقط هفت هشت سال از من بزرگتراست؛ و واقعا هم همین حس را داشت.او هم جدا شده بود و با دخترش زندگی میکرد.مدتها بعد بود که فهمیدم واقعا کیست و تاتر و سینما هم کار میکند.خودش چیزی نمیگفت.حس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.رنج عمیقی را در عمق چشمهایش ؛حس میکردم.بالاخره دل به دریازدم و خلاصه ماجرا را به او گفتم.ساکت گوش داد ؛ پرسید: شهرام نیکان؛ فقط برای پس دادن کیف آمده بود؟ گفتم :گمونم؛ البته ؛ لطف کرد؛ مخارج تکمیلی بیمارستانو داد.چطور؟ گفت:میشناسمش!...برای پس دادن کیف؛معمولا یکی از آدمهایش را میفرسته ؛به خصوص اگر چنین اتفاقی هم ؛ افتاده باشه و پای پلیس هم وسط!...امکان نداره خودش بیاد! او هم از جمع فراریه...بد جور!یک مدل دیگه ی ما! گفتم :شاید عذاب وجدان داشته!درسته من قرصمو نخورده بودم ؛ یه کم هم پر حرفی کردم؛ رفتارم خیلی نرمال نبود ؛ ولی آخه آدم به یه غریبه که برای شغل تایپست اومده ؛ میگه :بیا گردنمو بمال؟! گفت:چند روز گذشته؟ گفتم :شش! گفت : و هیچ خبری!... درسته؟ گفتم :بله؛ نه نیکان؛ و نه اون آقا سهراب. فقط آقاسهراب؛ هر روز ؛ زنگ میزنه؛ حالمو از پدرم میپرسه. گفت:روز هفتم ؛ نیکان زنگ میزنه.گفتم :علم غیب داری؟ گفت:نه.این جماعتو میشناسم .فردا زنگ میزنه و بت پیشنهاد کار میده! شش روز صبر کرده؛ تو زنگ بزنی.به هر بهانه ای !...آدم مغروریه! خیلی...تو نزدی! روز هفتم ؛ روز اونه! حالا ببین!و روز هفتم رسید و گوشی زنگ خورد.شهرام نیکان بود.با همان سلام؛ شناختمش...اما خودش را با نام فامیل معرفی کرد؛ احوالپرسی سرد و معمولی ؛ و آخرش: وقت دارید امروز یه ربع بیاین دفتر ما؟!

#او_یک_زن
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
برگرفته از اینستاگرام رسمی
#چیستا_یثربی



لطفا در اشتراک گذاری؛ نام نویسنده ؛ و لینک تلگرام رسمی او فراموش نشود.حق معنوی نویسنده؛ مثل حقوق همه اصناف جامعه؛ قابل احترام است.سپاس

@chista_yasrebi
@chista_2

دومی؛ کانال خاص قصه فقط
@chista_yasrebi/تمام کودکی ات ؛ روی این تاب تکانت دادم...تمام جهان ؛ درونم تکان میخورد ؛ از کنارش که میگذرم...چیستایثربی
#برنامه
#مثلث_شیشه_ای
#گفتگو_های_جنجالی
#گفتگوی
#رضا_رشید_پور با
#چیستایثربی


تکه های جنجالی تر را شبهای دیگر پخش میکنم....
#این برنامه در سری
#مثلث_شیشه_ای

جزو برگزیدگان آرای مردمی شد که خواستار تکرار و باز پخش آن بودند....

#چیستا_یثربی در
مثلث شیشه ای با رضا رشید پور

@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_دهم
#چیستا_یثربی

تا آمدم چیزی بگویم ؛ گفت:ساعتشو بگید ؛ ماشین میفرستم دنبالتون. هفت؛ دفتر آنها! دوستم راست میگفت."هفت" عدد او بود ! این بار شیکترین مانتویی را که داشتم پوشیدم ؛ عمه ام برایم از فرانسه آورده بود.از همان مارکدارها! بهترین عطری که داشتم زدم؛ از همان گرانها! کمی هم آرایش کردم و جلوی موهای فرفری ام را صاف کردم؛ نمیدانستم چرا این کارها را میکنم!...شاید فقط برای تنوع! دفعه ی پیش نمیدانستم رییسم کیست! حالا میدانستم شهرام نیکان است! کسی که نصف زنان و دختران این مملکت؛ فقط دوست داشتند یک بار او را از دور ببینند؛ یا یک عکس ؛ با او بیندازند! ماشین سر ساعت هفت ؛ دم در بود. راننده ای شیکپوش با ژیله ی مشکی و پیراهن سفید ! و ماشین گرانقیمتی که اسمش را هم نمیدانستم! عقب نشستم و مثل یک پرنسس؛ به سمت دفتر نیکان برده شدم. نزدیک دفتر، دو باره دل درد کشنده! از نای تا معده میسوخت و روده هایم انگار سنگ شده بود! شکمم با درد ؛ در هم میپیچید ، انگار جادوگران قبایل آفریقایی؛ وردی غریب میخواندند و روی طبلها میکوبیدند و روده های دردناک من در حال انفجار بود ! .... عرق سرد کرده بودم... و باز تشنج! لعنت به این مریضی ! لعنت به این قرص ! سه عدد زاناکس را از کیفم درآوردم؛ و با ته نوشابه ای که در کیفم بود؛ بلعیدم!... این بار فکر همه چیز را کرده بودم؛ در خانه؛ یک قرص خورده بودم. اما حدس میزدم؛ نزدیک دفترش؛ دوباره دل درد بگیرم و تنفسم دچار مشکل شود. برای همین ؛ اینبار مجهز آمده بودم! یاد حرف دکتر استرالیایی افتادم ؛ وقتی اولین بار زاناکس را برایم مینوشت ؛ روزی یک میلیگرم خانم! نه بیشتر؛ قول؟و الان از اول صبح تا حالا پنج میل؛ خورده بودم.پنج عدد زاناکس یک! راننده در را برایم باز کرد.نی نی موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با دو دوستش نشسته بودند و فال قهوه میگرفتند. دامنش کوتاه بود.فکر کردم حتما این نی نی باید فامیلش باشد؛ وگرنه چرا بی حجاب میگردد! سلام سردی دادم؛ هیچکدام از آن زنان؛ نگاهم نکردند! بهتر! نی نی؛ حواسش از زیر چشم؛ به مانتو و ظاهر من بود؛ گفت :منتطرتونن! به در زدم. با صدای بم خوبی گفت:بفرمایید!... تا آمدم وارد شوم؛ صدای نی نی را شنیدم؛ با خنده به دوستانش گفت:بچه ها ؛ حالا تا یه مدت " نلی مالیسم داریم!".... و هر سه از خنده ترکیدند!....

بخصوص یکیشان که خیلی چاق بود؛ شیرینی در گلویش گرفت و داشت خفه میشد! بقیه میخندیدند ؛ و پشت او میزدند. مرا میگفتند؟! بی ادبها!... نلی مالیسم چیه؟! به چه حق؛ زنیکه پیزوری؛ با اون موهای مشکی و قرمز دو رنگه ی سوخته ش ؛ برای اسم من پسوند گذاشته بود ؟اصلا اسم خودش چیه؛ اگه راست میگه؟ نی نی که اسم آدم حسابی نشد ! کوبیسم و رمانتیسم و مینی مالیسم و هزار تا کوفت دیگه شنیده بودیم ؛اما "نلی مالیسم" نداشتیم ! واسه چی اسممو دزدیدی؟! بی شخصیت میخندید! خوبه من بگم :نی نی موهات سوخته!... برو کچل کن از اول در بیاد! رنگ سرخ به موی مشکیت نساخته! کچل!..میخواستم خفتشان کنم.همه شان را تا دم مرگ ؛ کتک بزنم !...دستی آستینم را کشید داخل! نیکان بود.سلام! بانو....هر دو به در تکیه داده بودیم.آستینم را رها کرد.من از خشم؛ نفس نفس میزدم..گفت:بیا بشین خانمی...انگار هزار سال مرا میشناسد! ...مهربان...و....نمیدانم...قلبم میطپید...تا حالا هرگز؛ این تپش را تجربه نکرده بودم !


#او_یکزن
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#برگرفته از اینستاگرام
#چیستا_یثربی


دوستان گرامی؛ به حقوق مولف؛ مانند حقوق هر صنف دیگری احترام بگذاریم و در اشتراک گذاری آثار ؛ نام مولف و لینک تلگرام رسمی نن فراموش نشود.سپاسگزارم
@chista_yasrebi
کانال رسمی


@chista_2

فقط کانال قصه