چیستایثربی کانال رسمی
6.43K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebiگزارش ویژه هفته نامه تماشاگران از ساختار و علل موفقیت پستچی
@chista_yasrebi پستچی و تماشاگران
یادداشت
#ریحانه بر
#پستچی
#چیستایثربی

وقتی چیستا زنگ زد و اجازه گرفت که عکس مرا در کانال تلگرامش بگذارد ، اصلا نمیدانستم کانال تلگرام یعنی چه...همسرم برایم توضیح داد.صبح از دست او عصبانی بودم.چون تعدادی از اقوام زنگ زده بودند که یثربی با نوشتن قصه واقعی تو ، باعث شده که عده ای از مردم به تو توهین کنند.


زیاد اهل خواندن نیستم.اما کامنتها را از گوشی همسرم خواندم.بعضی ها آرزوی مرگ مرا کرده بودند! فوری به چیستا زنگ زدم ...گفتم هنوز دست از سرم برنمیداری ؟ گفت :من اجازه رمان را از شما گرفته بودم.در رمان واقعی نمیتوانم دروغ بگویم.
گفتم :بنویس ریحانه مرده.با وجود اینکه ایران زندگی نمیکنم ، فردا برایم شر نشود.عصرش که ناشر کتابهایش زنگ زد، گفت خیلی ها حق را به شما داده اند. همه نظرها فکر شده نیست.شما یکی از شخصیتهای اصلی رمان پستچی هستید و حیف است مردم از حالا برایتان فاتحه بخوانند...

به اصرار همسرم موافقتم را برای چاپ آن عکس اعلام کردم.چیستا هنوز خرده شیشه دارد.زیر آن عکس نوشته من و حاج علی و ننوشته ، همسرم سیاوش ، کنار علی ایستاده است.همسرم میگوید ، به این نمیگویند خرده شیشه.میگویند زرنگی خبرنگاری!

اما حالا که سالها از آن ماجرا میگذرد ، یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم ، دختر عینکی سرسختی که به نظرم اصلا زیبا نبود.اما آنچنان مصمم بود که علی را عاشق خود کرد.آن هم علی که ما فکر میکردیم اصلا دل در سینه اش نیست...از بس توی خودش بود.بداخلاق بود.با ما بازی نمیکرد.به چیزهایی فکر میکرد که هنوز هم به عقل من نمیرسد!

نمیدانستم چیستا دارد قصه اش را هر شب منتشر میکند.مدتهاست که از جو ایران بیخبرم و اهل خواندن هم نیستم.شوهرم میدانست.اما به من چیزی نگفته بود ! تمام قسمتهای پستچی را تا امشب یکساعته خواندم.خوب نوشته بود.خدا به یکی زیبایی میدهد ، به یکی قلم.

اما صبح امروز به او زنگ زدم و گفتم انجا که درباره وکالت نامه مادر علی نوشته ای ، غلطه....وکالت در مورد خانه نبود. خاله من ، خدا رحمتش کند ، امکان برداشت از تمام حسابها و اموالش را در وکالتنامه به من داده بود.شاید به خاطر یتیمی و خوردن ارثم ، احساس گناه میکرد.اما وکالت بعد از فوت خاله ، باطل بود.من چاره ای جز دزدیدن سند نداشتم.میدانستم علی به خاطر ازدواج با چیستا هر کاری میکند.حتی خانه را به نامم میکند.خانه کوچک مادر بزرگش را....که خیلی کوچکتر از خانه بزرگ خودشان بود که برای عمل و شیمی درمانی مادرش فروختند.علی سر قولش ایستاد.خانه و مهریه را داد.اما یک چیز را برای ابد از من گرفت، خواب آرام!
من هم مثل هر آدم دیگری اشتباه کردم و امروز که فهمیدم پاورقی چیستا تمام میشود، میخواهم به خاطر شهادت دروغی که دادم مرا حلال کند.جوان بودم.در بچگی من هم علی را دوست داشتم.اما او انقدر سرد و بی توجه به من بود که زود از فکرش بیرون آمدم.اما چیستا و علی از فکر هم بیرون نمی آمدند.علی در بچه گی نمیتوانست یک گنجشک را شکار کند.من و بچه های همسایه ، با تیر کمان قمری و گنجشک میزدیم و کباب میکردیم و میخوردیم.علی لب نمیزد.به ما میگفت ، گروه قاتلها !
به قول همسرم ، سرنوشت بازیهای عجیبی دارد.من بد نبودم. علی و چیستا هم بد نبودند.اما انگار باید در آن دوران به جان هم می افتادیم!
شاید در این جنگ ، هیچکدام برنده نشدیم.باز به قول همسرم..همه ما چیزهایی را باختیم.
این یادداشت را به تقاضای چیستا نوشتم، شاید بتوانم شبها با قرص کمتر بخوابم.شاید خواب بد کمتر ببینم...

و چیستا! مثل همیشه عجب جراتی کردی! باز کاری کردی به تو حسودی کنم.اما به قول همسرم...در عوض تو خیلی تنهایی.نمیدانم باید حسودی کنم یا دلم برایت بسوزد؟ شاید هر دو.چیستایی که من میشناختم ، هم میخواستم سر به تنش نباشد ، چون قوی بود...و هم دلم برایش میسوخت چون زندگی اش پر از اتفاقات عجیب و غریب بود.یادداشت خانم انصافی ، یکی از دوستان بیست سال پیشش را شوهرم در فیس بوک نشانم داد. درست نوشته بود ،دختری که پشت چهره عینکی و افسرده اش ، غوغایی بود که ما نمیفهمیدیم....ببین چیستا ! دیگر دروغ نمیگویم.میدانی تا دوم دبیرستان بیشتر نخواندم.در نوشتن این یادداشت ، سیاوش به من کمک کرد.نمیخواستم بنویسم.اما سیاوش یکی از جمله های تو را به من گفت :
بترس از کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد!
گذشته رفته...فرامشش کنیم چیستا
ریحانه_د
دختر خاله حاج علی

@chista_yasrebi
با اینکه نمی دانم داستان چگونه به اتمام میرسه اما حسم می گه نوشتن انتهای داستان و این اخرین سطور وداعی دوبارست برای چیستا یثربی با علی... و چقدر تلخه یادآوری دوباره ی همه ی اون حجم از احساس برای نویسنده...نویسنده ای که همه ی این روزهای گذشته به گمانم حس بهتری داشت امروز دوباره دلگیره... دلگیر به خاطر همه ی اون دلتنگی ها...دلگیر برای تمام شدن روایتی که شاید دوست داشت هیچوقت تمام نشه...و اینجاست که میبینیم دکتر چیستایثربی ، خودش از طرفداران پستچی است.طرفداری که شاید مثل بسیاری دیگر، راضی به تمام شدن این روایت زیبا نیست...
#منتقد و
#خواننده ی داستان
#پستچی
@chista_yasrebi
قسمت_بیست_ونهم #بخش_اول #پستچی#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بخش اول از قسمت بیست و نهم

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...

بخش اول از قسمت بیست و نهم
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_اول
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...

#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
@chista_yasrebi
عطر لبخند یک فرشته... وبالاخره پاورقی های پستچی با همه ی فراز و فرودهایش به اتمام رسید و در میان این انبوه خوانندگان و طرفداران پستچی آن کس که پیروز و سرافراز بود و ماند دکتر چیستا یثربی است...گرچه شاید حس تنهایی همیشه با او همراه ماند... این شعر زیبا-پستچی-را چون عطرلبخند یک فرشته می بینم که نماد آشتی با کلمه و کتاب بود برای مردمی که که سرانه ی مطالعه شان در حد دقایقی چند است ...و فرشته چون روشنفکری با شهامت و تلاشی غیرقابل انکار روایت دورانی از زندگی عاطفی خود را با همی ی سختی های بیان حقایق -آنگونه که بود-در میان حمله هایی گاه خیراخلاقی و توهین آمیز صادقانه به تصویر می کشد که اگر پستچی حتی این شعر زیبا نمی بود ،صرف تصویر صادقانه ی این روایت خطیر از جانب چیستا یثربی در خور ستایش و تقدیر است...سخن بسیار است و در این مجال دردودلی کوتاه با خوانندگان پستچی که باید ذکر کنم...انسانها ! یک زن ،یک قهرمان را برای طرح واقیعیت تا حد امکان بدون روتوش ، از کرده ی خود پشیمان نکنیم با بی اخلاقی ها ، توهین ها...اگر نقدیست منصفانه و اگر حرفیست مؤدبانه...که پستچی، طلوع و درخشش آن، خود بهترین جواب است بر همه ی نامهربانی ها...
از
#خوانندگان
#پستچی
@chista_yasrebi

@
...

میخواهم اعترافی بکنم،اعتراف میکنم من اگر جای شما بودم_شاید_بعدازنامه ریحانه کمی دلم میلرزید و کمی به انتخابم شک میکردم_اینکه میگویم کمی دربهترین حالت است_کمی فکر میکردم نکندعلی همانطورباشدکه ریحانه میگوید،کمی به عشق چهارده سالگیم شک میکردم،کمی فکرمیکردم همه انتخاب من، ازعشقی نشأت می گیرد که برمیگردد به روزهای سادگی و شورنوجوانی.کمی منطقم راوسط میکشیدم و حساب و کتاب میکردم درکل این سالهامگرچقدرباپیک الهیم بوده ام که بخواهم بشناسمش؟باخودم میگفتم حالا که بیست و چندساله هستم باید منطقی تر فکرو انتخاب کنم وشایدفکرمیکردم اینکه ماسالها بهم نرسیدیم حتماحکمتی داردوشایدماقسمت هم نیستیم.میبینید بانو؟نسل مااینگونه است،ماعشق چهارده سالگیمان رافراموش کردیم چون فکرکردیم این انتخابی کودکانه است،خیلی هامان هم سعی کردیم درآن سن عاشق نشویم چون منطقی تراین بود که دربیست و چندسالگی کسی به خواستگاری بیاید و مامنطقی فکرکنیم و انتخاب..بانو نسل مامعتقداست نسل سوخته است چون گرانی است و طلاق و ...کودکی بعضی هامان درجنگ بوده و..امامن میگویم نسل ماسوخته است چون هیچگاه به احساساتش بهانداد..کسی مجبورمان نکردعاشق نشویم یاپای عشقمان نایستیم،این مابودیم که درحساب وکتاب دودوتاچهارتایمان عشق جایی نداشت.کسی مجبورمان نکرد بخاطرنداری ازدواج نکنیم،این خودمان بودیم که همه چیز رابا چرتکه ارزش گذاری کردیم.کسی مجبورمان نکردبخاطردلایل مختلف جداشویم و آمارطلاقمان بالاباشد خودمابودیم که پای همان انتخاب منطقی مان هم نایستادیم.گاهی ازخودم میپرسم این عشق نسل شمابودکه انقلاب رارقم زد یا انقلاب بود که باعث عاشقانه زندگی کردنتان بود؟
گاهی باخودم فکر میکنم ازچهارده سالگی تابیست و چندسالگی چندسال منتظرعشقتان ماندید؟ده سال؟پانزده سال؟ پس ماهم اگرهمینقدرمنتظربمانیم به عشق واقعی میرسیم؟؟؟میبینی بانو؟ازهمه شب های بی قراری و روزهای بی خبری ولحظه های بی طاقتی و زمان هایی که ازفرجام این عشق بی خبربودیدوبازهم پایدارماندید،فقط شمارش سالهایتان را یادگرفته ایم.آه،من حتی ابراز احساساتم برای پاکی عشق شماراهم دارم باتفسیرهای منطقی بیان میکنم،آخر من ازهمان نسلی هستم که ازقسمت های میانی سرنوشتتان به بعد دایم میگفت داستانتان خیلی تخیلی شده...مراببخش بانوی عاشق سرزمینم...من ازنسل حساب و کتابم...

#خوانندگان
#پستچی
@chista_yasrebi
تقدیم به چیستا یثربی-بانوی برتراین روز های اینستاگرام...
س.ماه گلی
نویسنده ی مطلب بالا
داستان پستچی،یک داستان عاقلانه عاشقانه بود و حتی هست...در عاشقانه بودنش شکی نیست اما چرا عاقلانه؟عاقلانه است چون عشق واقعی با عقل، هیچ وقت منافات نداره و حاصل یک عقل پاک و سلیم یک عشق زیبا خواهد بود،که انتهای این عشق زیبا،عشق الهی و حقیقی هست که در واقع ما پا در این جهان گذاشته ایم تا به این مقصود برسیم...و چرا هنوز هست؟چون دل عاشق چیستا،هم چنان 18 ساله است...جسور و بی پروا...پاک و مظلوم...و پرتلاطم و نا آرام... و این شما بودید که خیلی از خواننده هاتون رو در میان این گرداب عاشقی با خودتون غرق کردید و حقیقتا غرق شدن شیرینی بود...اونقدر شیرین که خیلی ها دوست نداشتن به ساحل برسن و میخواستن با شما هم چنان در این عاشقانه غوطه ور باشن...پستچی برای خیلی از ما خواننده ها، مخدری نشاط آور بود...که ما هر روز تا روزی دیگر در خماری این عاشقانه بودیم و حالا که دوران ترک شروع شده،برای خیلی از ماها سخت میگذره...نمیدونم دوست نداریم با پستچی خداحافظی کنیم یا با چیستا؟ و می بینید؟واقعا حاج علی درست میگفت:خوش به حالتان.چقدر نامه دارید...نظرات و کامنت های هزاران هزار دوستدارنتون که بنظرم گوشه ای از نتیجه این عشق پاکه
بیا شهرزاد قصه گو،دستت رو بذار رو چشممون تا ما هم، هلال ماه رو ببینیم و آرزو کنیم:همیشه پایدار باشی و هیچ وقت از ما نا امید نشی...
التماس دعا چیستا خاتون علی
#خوانندگان
#پستچی
#داستان_اینستاگرامی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiدوستان آقای امیر علی رادی، از شاعران بسیار خوب جوان هستند که هیچ نسبتی با من ندارند!ترانه پستچی و این پوستر کار ایشان است..
تابه امروز اينهمه عاشق به جنگ نگاه نكرده بودم!!
ببين كه دركنار هرخاكريز
نه تنها در سينه ي خونين غرب وجنوب،
كه درلبنان وغزه وبوسني هم؛!
بنام هرشهيد
بنام هردلاور
قلب دختركي شكسته است!! و"دنيا"!!
٨سال..
وسالهاي ديگرهم ؛
باتمام تسهيلات!
باقلب دختركان ما؛
باعشق !جنگيده است!
واكنون
در زندگي هاي مشتركِ بيست - سي ساله
شبح يك عشق ناكام
خميازه ميكشد!!
بعضي سالهاي تولد
تا ابد شناسنامه هاي غمگينند؛
اگرچه جلدشان عوض شود!!
رؤيا صدر
درحاشيه ي داستان دلنواز "پستچي"چيستايثربي
@chista_yasrebi
داستان کامل عاشقانه چیستا و علی را، این‌جا بخوانید/ این داستان که موجی را در شبکه‌های اجتماعی ایجاد کرده بود، امروز در 29 قسمت به پایان رسید و رمان اصلی آن در 170 صفحه کتاب منتشر خواهد شد.
http://www.sedayeeghtesad.ir/News/22550.html

@sedayeeghtesad
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiتمام تنم؛ اسب/تمام تنم زین/تمام تنم اسب و زین/همه سرنوشتم سوار تنم..../پستچی/قسمت صفر/امشب/اینستاگرام چیستایثربی
@chista_yasrebiمن با عشق شما چه کنم؟! چیستایثربی
تکمله ای بر یک رؤیا... نقد پدیده ها کار آسانی نیست و داستان پستچی از این جهت از دیگر پدیده ها مستثنی نیست.بیگمان پستچی آغازگر جدی حرکت داستان نویسی دنباله دار در فضای مجازی در ایران است که تاکنون با این حد از اقبال عمومی مواجه شده است و نویسنده ای که حرکت خویش را برای آشتی با کلمه بنا نهاده به نیکی به این مقصود دست یازیده است.شاید بتوان آنچه تب و تاب این پاورقی ها ناميد جریانی بوده که حتی نویسنده را با خود همراه و در صف مشتاقان به پاورقی های جدید نشانده. همراهی دکتر چیستا یثربی با حضوری پررنگ میان خطوط کامنت های هر پاورقی خود شاید نشان از انرژی انبوهیست که نویسنده در پس تک تک واژه های هر پاورقی نشانده و گویی با این حضور پررنگ سعی در دمیدن روحی دوباره بر پیکر خسته اش برای تداوم پاورقی ها داشته است. شروع داستان يک شوک عاطفي بزرگي را به خواننده وارد مي کند و برآمدن مجموعه ى رويدادها از بطن يک رويداد واقعى همراهى و انتظار را در خاطر خواننده مى نشاند،داستان به داستان که جلو ميرويم رنگ آن عشق را پر تلالو در زاويای داستان حس می کنیم. اما آنچه را به گمانم نمی توان نادیده گرفت تکه تکه جلو رفتن داستان و عدم رعایت توجیه مخاطب در پیوستگی برخی وقایع است که شاید از محدودیت های نویسنده در به تصویر کشیدن رویدادها و حجم واژه ها ناشی شود. این مهم وقتی به سطور انتهایی داستان نزدیک می شویم بیشتر جلوه گر می شود و در چند سطر انتهایی سیر وقایع بسیار سریع و پر ابهام از نظر خواننده عبور می کند. شاید بتوان این سطور را سخت ترین قسمت داستان برای نویسنده در توجیه مخاطب شمرد...می توان و بایست نقد سازنده ی این اتفاق-پستچی- را پی گرفت تا شاید زنده تر و زیباتر در قالب داستانی بلند دوباره جلوه گر شود ...تولد پستچی روحی دوباره بر پیکر بی جان کتاب در سرزمینیست که کتابخوانی اش در حال احتضار است و از این حیث چقدر به پستچی های بیشتر محتاج...

#نقد
#پستچی_چیستایثربی
#منتقد
#مهرداد_مهر_آور
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiاین شعر ترجمه ام را دوست دارم و خیلی خوشحال شدم دیشب دوست عزیزم، خانم تهمینه میلانی کارگردان، آن را در پیج خودش گذاشت.چیستا
#قسمت_صفر #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

چهارده ساله بودم که عاشق پستچی محل شدم. تا مدتها فکر میکردم عاشقانه ترین جمله جهان این است: چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! هجده ساله بودم که دوباره دیدمش و کم کم یقین پیدا کردم که دیگر در زندگی، کسی را به اندازه او دوست نخواهم داشت. حضورش، بهاربود. چشمانش قدم زدن در کوچه های پاییز، موهای روشنش، تابستان و شجاعت و جوانمردی اش، قصه های مادربزرگان پای اجاق زمستان... همه چیز بود و من عاشقش بودم و خداوند عشق را آفرید و قلب انسانها را به هم مهربان کرد. من سعادتمند بودم که عاشق شدم. هر چند با او زندگی نکردم. شبی که در خانه شان با او تنها بودم، همان شب کذایی ماموران و ریحانه.. چیزی از من خواست که من قبول نکردم. با اجازه حاج علی، مینویسم. اگه زنم بشی، باز میخوای بنویسی؟ تاتر کار کنی؟ با مردم مصاحبه کنی؟ گفتم: مگه بده؟ گفت: عشق من کافی نیست؟ گفتم، طپش قلبت کافیه که همه قلمای دنیا شروع به نوشتن کنن! گفت: من دوست ندارم. میخوام فقط مال من باشی. شعر عاشقانه تو، من بخونم. حس عاشقانه تو من ببینم. نمیدانم چرا یاد پدرم افتادم. همیشه میگفت: علی خودش خوبه؛ اما روحتم باش خوبه؟ آن شب ما را گرفتند و بحث نصفه کاره ماند. بعد از رهایی گفت: الان عقد کنیم! من برم ماموریت، زود میام. گفتم: من چیکار کنم؟ لبخند زد. معنی اش را میدانستم. یعنی منتظرش بمونم؛ اما این بار زنش میشدم و اگه دوست نداشت بنویسم؟ کدام مهمتربود؟ کدام را باید قربانی میکردم. بدون نوشتن میمردم. بدون علی هم میمردم. عقد نکردم! گفتم صبر میکنم. همه چیزو فهمید. کار او مهم بود. کار منهم برای خودم... سرد شد. گفت: فکر کردم دوستم داری! الان شبا همه ش این جمله تو گوشمه. فکر کردم دوسم داری! دخترم میگه حالا چرا عروسی نمیکنی؟ میترسم بش بگم چیکار کردم. تصمیم درست نسبیه. هجده سال عمرم تاوان این "صبرمیکنم"رو پس دادم. دیگه نمیخوام دروغ بگم. علی از وقتی برگشته، با وجود ماموریتای مهمش، همیشه دلش و حواسش پیش منه. چندصد بار حرف عقدو زده و من از همون اول گفتم: نه عزیز. دیره! دیگه دختر دارم. چرا میترسم زنش شم؟ چون میترسم! اعتراف میکنم علی جان. عاشقتم و میترسم ناامیدت کنم! هنوز عاشق نوشتنم. دیروز داشت کامنتامو میخوند گفت: چقدر کامنت داری، خوش به حالتان! بعد اومد جلو. گفت: منو ببخش! عشق تو به قلم، رقیب من نبود. حسود بودم از بس میخواستمت. زندگیتو خراب کردم. حالا بذار جبران کنم. بخون! کلمه بخوان را چقدر دوست دارم؛ اما منظور علی خواندن صیغه زن مطلقه بود. گفت الان محرم میشیم. تا آخر هفته عقد. گفتم: بلد نیستم؛ گفت: من مینویسم تو از روش بخون! زوجتک... گفتم صبر کن علی! یه هفته بم مهلت بده. الان یه روزش گذشته. شش روز دیگه. خدایا!...

برایم دعا کنید تصمیم درست را بگیرم...

#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_صفر
@chista_yasrebi
دوستان و همراهان همیشگی
همیشه میپرسیدید چرا ناگهان تصمیم گرفتی داستان پستچی را بنویسی؟
فالورهای ثابتم میدانستند من کسی را دوست دارم که تمام شعرهای صفحه ام متعلق به اوست....
هر کسی در زندگی ؛ جایی اشتباه می کند.
پستچی را نوشتم که علی و دخترم بخوانند و بدانند منافاتی بین عشق به یک انسان و قلم نیست....
او برای وطنش، جوانی اش را داد ، من دستهایم از نوشتن پینه زد....
دو مبارز بودیم..جبهه هایمان فرق داشت....
پستچی را نوشتم که نسل دختر من و نسلهای بعد ، آگاهانه تر تصمیم بگیرند....
من به اشتباهات خود واقفم.
پستچی را نوشتم که شور شما کمکم کند علی و حاج علی ها بفهمند، گاهی نوشتن هم مبارزه است و خداوند ما را به یاری کلمه ، از ظلمات جهل به نور دانش هدایت کند.....
پاسخ من مهم نیست.نسلهای بعد نباید اشتباه من و علی را تکرار کند....
به قول اکبر رادی عزیز :
من زنی را میپسندم ؛ دوشادوش مرد؛ همقدم با او برای غلبه بر ظلمات جهل....
برای زنان و مردان آینده ی این سرزمین ، چنین آرزویی دارم....
با احترام به صبوری شما
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#نویسنده_داستان_پستچی
@chista_yasrebi