فرار به میدان مین
#داستان_تک_قسمتی
#کانال_داستان
#چیستایثربی
#چیستا_وان
هم اکنون در
@chista_1
@chista_yasrebi
#داستان_تک_قسمتی
#کانال_داستان
#چیستایثربی
#چیستا_وان
هم اکنون در
@chista_1
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/بیست و شش و بیست و هفت اسفند /بازارچه خیریه به نفع کودکان اتیسم
@chista_yasrebi/وقتی که به چهار نوه ام نگاه میکنم ؛ هیتلر باخت و من بردم/دکتر روت وستهایمر/نظریه پرداز ؛نویسنده و... و از محکومان آشوییتس
هرگز
#امید
را از دست ندهید!
دکتر روت ؛ فقط به یاری امید و اتکاء به پروردگارش ؛ از دست ارتش نازی و
#هیتلر جان سالم به در برد.
#صبر و
#امید
برنده ترین سلاح در برابر زورگویی ؛ فریب ؛ و مزدوران است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#امید
را از دست ندهید!
دکتر روت ؛ فقط به یاری امید و اتکاء به پروردگارش ؛ از دست ارتش نازی و
#هیتلر جان سالم به در برد.
#صبر و
#امید
برنده ترین سلاح در برابر زورگویی ؛ فریب ؛ و مزدوران است...
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/پیشنهاد هنرمندان از طرف سایت خانه کتاب برای نوروز!/این هم پیشنهاد من/حکمت سلیمان/گریختن از تو محال است..از متن کتاب
Forwarded from نجوای سکوت
زنان در عاشقی؛
دست تمام جهان را از پشت می بندند...
و بعد دیگر مردی نمی ماند؛
که دستشان را بگیرد؛
و بگوید:
دوستت دارم!...
زنان در عاشقی؛
از بس که می دوند؛ زمین می خورند؛
و آنقدر دردشان می آید؛
که حواسشان نیست
مردی کنارشان ایستاده؛
تا بگوید:
دوستت دارم...
#چیستا_یثربی
Les femmes;
Comme les amoureuses;
Sont les plus forts des êtres...
Et après;
Il n'y aura plus aucun homme;
Ceux qui prennent leurs mains;
Et leur disent:
Je t'aime!...
Les femmes;
Comme les amoureuses;
Tant qu'elles courent; Elles tombent toujours;
Et elles auront telles douleurs;
Qu'elles ne comprennent jamais
A côté de chaque femme ; se trouve un homme;
Pour dire:
Je t'aime...
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر #شاعران
#چیستایثربی
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#شعر_دو_زبانه
@chista_yasrebi
دست تمام جهان را از پشت می بندند...
و بعد دیگر مردی نمی ماند؛
که دستشان را بگیرد؛
و بگوید:
دوستت دارم!...
زنان در عاشقی؛
از بس که می دوند؛ زمین می خورند؛
و آنقدر دردشان می آید؛
که حواسشان نیست
مردی کنارشان ایستاده؛
تا بگوید:
دوستت دارم...
#چیستا_یثربی
Les femmes;
Comme les amoureuses;
Sont les plus forts des êtres...
Et après;
Il n'y aura plus aucun homme;
Ceux qui prennent leurs mains;
Et leur disent:
Je t'aime!...
Les femmes;
Comme les amoureuses;
Tant qu'elles courent; Elles tombent toujours;
Et elles auront telles douleurs;
Qu'elles ne comprennent jamais
A côté de chaque femme ; se trouve un homme;
Pour dire:
Je t'aime...
#چیستا_یثربی
#شعر_معاصر #شاعران
#چیستایثربی
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#شعر_دو_زبانه
@chista_yasrebi
حال
این روزهای دل من
از زبان
#علی_رادی
بیا دوتاییمون با هم بمیریم
ما زندگی کردنمون مُردنه
مسیـرِ پیش روی من نباشی
هرقدمش مثلِ زمین خوردنه
تو چیزی از نبودنت نگفتی
خندیدنت عوض نکرد حالمو
یه لحظه هایی توویِ زندگی هست
بغـــــــــْض میتونه بکشه آدمو
رفتن تو شروعِ ویرونیه
یه جوری دل کندی ازت جداشم
خودت بگو کجا منو میکُشی؟
چقــد باید مرگمو زنده باشم
برای دلهره م یه کاری بکن
واسه روزایی که قراره بیاد
یه چنتا پاییز منو بغل کن
محاله بارون منو تنها بخواد
جدا شدی ازم رسیدی به کی؟
رفتن تو شکل یه مرگِ بد بود
نـــگاه تو از اولــین سلامش
فقط خداحـــــافظیو بلد بود
#علی رادی
#شعر
نمیدانم چرا یاد سوژه ی پاورقی چند قسمتی بعدی افتادم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
این روزهای دل من
از زبان
#علی_رادی
بیا دوتاییمون با هم بمیریم
ما زندگی کردنمون مُردنه
مسیـرِ پیش روی من نباشی
هرقدمش مثلِ زمین خوردنه
تو چیزی از نبودنت نگفتی
خندیدنت عوض نکرد حالمو
یه لحظه هایی توویِ زندگی هست
بغـــــــــْض میتونه بکشه آدمو
رفتن تو شروعِ ویرونیه
یه جوری دل کندی ازت جداشم
خودت بگو کجا منو میکُشی؟
چقــد باید مرگمو زنده باشم
برای دلهره م یه کاری بکن
واسه روزایی که قراره بیاد
یه چنتا پاییز منو بغل کن
محاله بارون منو تنها بخواد
جدا شدی ازم رسیدی به کی؟
رفتن تو شکل یه مرگِ بد بود
نـــگاه تو از اولــین سلامش
فقط خداحـــــافظیو بلد بود
#علی رادی
#شعر
نمیدانم چرا یاد سوژه ی پاورقی چند قسمتی بعدی افتادم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#داستان
#مجموعه_نامه_ها
#دو_قسمتی
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#چیستایثربی
هم اکنون در کانال مخصوص قصه های
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
#مجموعه_نامه_ها
#دو_قسمتی
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#چیستایثربی
هم اکنون در کانال مخصوص قصه های
#چیستایثربی
#چیستا_وان
@chista_1
@chista_yasrebi
شنبه برای شنیدن خبرهای بد آماده ام#قصه
چیستایثربی
دوقسمتی
قسمت اول
گوشی را که برداشتم ؛ با همان صدای خواب آلود همیشگی اش گفت : کجایی؟
گفتم : خانه...گفت : همین الان خودت را برسان دفتر من....گفتم الان؟ دارم ناهار درست میکنم...گفت : الان ! یه سوژه ی فیلمنامه به ذهنم رسیده که میزنه توی پوز....گفتم باز هم توی پوز....و با خودم گفتم "چه علاقه ای داری همه ش توی پوز دیگران بزنی ؟ "...یک ساعت بعد از شیب تند سربالایی کوچه دفترشان بالا میرفتم.من پیرتر شده بودم ؛ یا شیب کوچه های زعفرانیه تندتر شده بود؟ نفس نفس میزدم و حس میکردم که خورشید نصف صورتم را بلعیده است.پاهایم به قیر آسفالت چسبیده بود.دفتر او ؛ آخرین خانه ی کوچه بود...گفتم :"لعنت ! باید سر کوه دفتر میگرفتی..آن هم کوچه ای که ماشین داخلش نمی شود ؟" نمیدانم چرا آن لحظه ؛ صدای قلب خودم را می شنیدم..اگر الان می مردم ؛ وصیت نامه هم ننوشته بودم،ناهار هم نخورده بودم ! و احتمالا چون مدتی بود فیلمنامه هم ننوشته بودم ؛ قبرم را در قطعه ی هنرمندان به من نمیدادند! همین چند وقت پیش گفتند سهمیه ی قبر دارد تمام میشود.نکند این عزیزی را که چند روز پیش فوت کرده بود ؛ در قبر من خوابانده بودند ؟ جوان و محبوب بود.خدا رحمتش کند.اما حالا دختر بیچاره ی من از کجا پول قبر پیدا کند ؟ در همین فکرها بودم که دختر جوانی در را روی من باز کرد..بی حجاب..با گیسوان زرد رنگ عروسکهای ارزان چینی...نمیدانستم کیست.اما هر که بود همه جایش جز صدایش به نظرم پلاستیکی آمد.مثل توپ پلاستیکی جلوی من غلتید وگفت : از این طرف لطفا...راه را بلد بودم.این موجود را چرا دنبال من فرستاده بودند؟هر کس که او را ترمیم کرده بود؛ کارش را خوب بلد نبود.خیلی اضافات داشت.عرق میریختم.مانتو به تنم چسبیده بود.گفت میخواین درش بیارین ؟ گفتم راحتم...مرا به سمت دیگر حیاط برد.گفتم مگر به دفتر نمی رویم ؟ گفت : نه.ایشان در زیر زمین است..تمرین آواز دارد.گفتم :آواز ؟ طوری نگاهم کرد انگار احمقم.به زیرزمین تاریک که رسیدیم چیزی نمی دیدم.مرد گفت : بشین چیستا.من الان میام.گفتم : ببخشید من از کی تاحالا چیستا شدم ؟ خانم یثربی ! خودش و توپ پلاستیکی زدند زیر خنده...گفت میبینی سحر؟ برای همین خل خلی هایش است که دوستش دارم.میخواستم جواب دندان شکنی بدهم.یاد ماجرای قبر افتادم.گفتم: ساکت چیستا...تو این فیلمنامه را می نویسی!
گفت :سحر تازه عمل کرده.نباید زیاد بخنده.فیلمو میفرستیم کن.برلین.مونترال..همه ی جوایزو درو میکنیم !گفتم راجع به چیه؟! گفت :سحر فیلمو بذار.گفتم : فیلم چیه ؟گفت ؛ میخوام نسخه ایرانیشو بنویسی...../بقیه پست بعد
#چیستا_یثربی
داستان_کوتاه
#مجموعه_نامه_ها
#چیستا_وان
این.مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام اوست
برگرفته از اینستاگرام اصلی چیستا یثربی.
آدرس اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
@chista_1
@chista_yasrebi
..
چیستایثربی
دوقسمتی
قسمت اول
گوشی را که برداشتم ؛ با همان صدای خواب آلود همیشگی اش گفت : کجایی؟
گفتم : خانه...گفت : همین الان خودت را برسان دفتر من....گفتم الان؟ دارم ناهار درست میکنم...گفت : الان ! یه سوژه ی فیلمنامه به ذهنم رسیده که میزنه توی پوز....گفتم باز هم توی پوز....و با خودم گفتم "چه علاقه ای داری همه ش توی پوز دیگران بزنی ؟ "...یک ساعت بعد از شیب تند سربالایی کوچه دفترشان بالا میرفتم.من پیرتر شده بودم ؛ یا شیب کوچه های زعفرانیه تندتر شده بود؟ نفس نفس میزدم و حس میکردم که خورشید نصف صورتم را بلعیده است.پاهایم به قیر آسفالت چسبیده بود.دفتر او ؛ آخرین خانه ی کوچه بود...گفتم :"لعنت ! باید سر کوه دفتر میگرفتی..آن هم کوچه ای که ماشین داخلش نمی شود ؟" نمیدانم چرا آن لحظه ؛ صدای قلب خودم را می شنیدم..اگر الان می مردم ؛ وصیت نامه هم ننوشته بودم،ناهار هم نخورده بودم ! و احتمالا چون مدتی بود فیلمنامه هم ننوشته بودم ؛ قبرم را در قطعه ی هنرمندان به من نمیدادند! همین چند وقت پیش گفتند سهمیه ی قبر دارد تمام میشود.نکند این عزیزی را که چند روز پیش فوت کرده بود ؛ در قبر من خوابانده بودند ؟ جوان و محبوب بود.خدا رحمتش کند.اما حالا دختر بیچاره ی من از کجا پول قبر پیدا کند ؟ در همین فکرها بودم که دختر جوانی در را روی من باز کرد..بی حجاب..با گیسوان زرد رنگ عروسکهای ارزان چینی...نمیدانستم کیست.اما هر که بود همه جایش جز صدایش به نظرم پلاستیکی آمد.مثل توپ پلاستیکی جلوی من غلتید وگفت : از این طرف لطفا...راه را بلد بودم.این موجود را چرا دنبال من فرستاده بودند؟هر کس که او را ترمیم کرده بود؛ کارش را خوب بلد نبود.خیلی اضافات داشت.عرق میریختم.مانتو به تنم چسبیده بود.گفت میخواین درش بیارین ؟ گفتم راحتم...مرا به سمت دیگر حیاط برد.گفتم مگر به دفتر نمی رویم ؟ گفت : نه.ایشان در زیر زمین است..تمرین آواز دارد.گفتم :آواز ؟ طوری نگاهم کرد انگار احمقم.به زیرزمین تاریک که رسیدیم چیزی نمی دیدم.مرد گفت : بشین چیستا.من الان میام.گفتم : ببخشید من از کی تاحالا چیستا شدم ؟ خانم یثربی ! خودش و توپ پلاستیکی زدند زیر خنده...گفت میبینی سحر؟ برای همین خل خلی هایش است که دوستش دارم.میخواستم جواب دندان شکنی بدهم.یاد ماجرای قبر افتادم.گفتم: ساکت چیستا...تو این فیلمنامه را می نویسی!
گفت :سحر تازه عمل کرده.نباید زیاد بخنده.فیلمو میفرستیم کن.برلین.مونترال..همه ی جوایزو درو میکنیم !گفتم راجع به چیه؟! گفت :سحر فیلمو بذار.گفتم : فیلم چیه ؟گفت ؛ میخوام نسخه ایرانیشو بنویسی...../بقیه پست بعد
#چیستا_یثربی
داستان_کوتاه
#مجموعه_نامه_ها
#چیستا_وان
این.مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک گذاری منوط به ذکر نام نویسنده و لینک اینستاگرام اوست
برگرفته از اینستاگرام اصلی چیستا یثربی.
آدرس اینستاگرام چیستا_یثربی
@yasrebi_chista
@chista_1
@chista_yasrebi
..
ادامه ی پست بالا
شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا
چیستایثربی
من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....
#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.
برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista
تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
شنبه برای شنیدن خبر بد آماده ام
#داستان
#قسمت_دوم
#چیستایثربی
ادامه
#پست_بالا
چیستایثربی
من و سحر و مرد سه نفره روی کاناپه ی کوچکی نشسته بودیم و فیلم میدیدیم.سحر وسط نشسته بود و آنقدر بیخودی میخندید که من مانده بودم؛ کجای این فیلم ؛ خنده دار است.مرد با موهای خودش بازی میکرد .تا حالا فقط بازی کرده بود.آرزوی کارگردانی داشت.هر بار که پروژه ای را شروع می کردیم ؛ نصفه رها میکرد و سراغ کار دیگری میرفت.حالا هم نمیدانم جریان آواز چه بود.گفت:نگاه نمیکنی؟ گفتم از این فیلما خوشم نمیاد.گفت :خودم تو سفر آخر از چین آوردم .اینجا هنوز کسی ندیده. تازه ؛فضا رو ایرانی کن.یه کمم عشق و اکشنشو زیادکن! گفتم :عشق؟این که پر از بیماری روحیه.عشقش کو؟ گفت:تو کاریت نباشه.این میفروشه.با چند تا از بچه ها حرف زدم.یه تیم توپ بستم.سحر باز از خنده غش کرد.گفتم: ببخشید من فیلمنامه نویسم.نه میرزا بنویس!و خواستم بلند شوم که دست محکم سحر مرا سر جایم نشاند."کجا؟ اول فیلم.بعدم قرارداد"شانه ام درد گرفت.دست یک زن، انقدر قوی و دردناک !داشتم از لبه کاناپه می افتادم.جا نبود.به هم پرس شده بودیم.فکر کردم اگر آنها مرا اینجا بکشند؛ کسی خبردار نمیشود.سحر با ناخنهای بلند لاک زده سیاهش ؛ مشتی دیگر تخمه برداشت.مشتی هم روی مانتوی من ریخت :بشکن! نگاه کن.حال میده.مرد گفت :سخت نگیر چیستا! تو یه شبه مینویسی ؛ منم بهت نقد میدم ؛ سالن تاتر که حالاحالاها بت نمیدن.درسم که میدی ؛ به زور پول تاکسیت در میاد! خب چرا خودتو لوس میکنی؟ سحر چنان بی تابی میکرد که می ترسیدم بلند شود از هیجان ، لب تاپ را بشکند.رژ لبش با تخمه ها، اطراف دهانش مالیده بود.مرد گفت:سحرم نقش پیترو بازی میکنه.صدایم خروسی شد.سحر برای چی ؟پیتر که مرده!گفت : سحر تازه عمل کرده.یه عمر مرد بوده.میدونه مرد بودن یعنی چی. سحر گفت:تخمه بشکن! الان جای حساسشه.او را باسبیل مجسم کردم. کنار یک مرد نشسته بودم! دلم برایش سوخت.چقدر ذوق داشت.ولی این فیلم من نبود.به سمت در رفتم.قفل بود.مرد گفت :چی فکر کردی؟ از دفعه پیش بهم بدهکاری.قول دادی فیلم بعدی تلافی کنی! مچ دستم را کشید.هلش دادم ،کیفم را چنان کشید که بندش پاره شد.موبایلم صدا کرد.یک عکس فرستاده بودن.اول فکر کردم عروسکه .اما یک بچه بود.حدود دوسال.به پشت افتاده بود.مرده بود.خیس.انگارخواب بود.خفه شدن زیر آب حتما درد داره. کوچولوی طفلی. مرد جلو آمد.گفتم.ببین!بچه هه مرده.گفت برو بیرون یه کم نفس بکش.اما برگرد.میدونم شنبه چک داری.نصفه شو الان میدم.کنار دیوار حیاط نشستم.حس کردم زیر آبم.....نمیتوانم نفس بکشم.سحردادزد:"گندتون بزنه! منم آدمم اخه!...فیلم چی پس؟" فیلم را با تصویر بچه مرده شروع میکردم.....
#داستان
#پایان
#پایان_قسمت_دوم
#شنبه_برای_شنیدن_خبر_بد_آماده_ام
#از_مجموعه_نامه_ها
#چیستایثربی
#چیستا_وان
این مجموعه زیر چاپ است.هر گونه اشتراک منوط به ذکر نام نویسنده ؛ زیر قصه و لینک اینستاگرام اوست.
برگرفته از اینستاگرام اصلی
#چیستا_یثربی
آدرس اینستاگرام
@yasrebi_chista
تلگرام
@chista_1
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/ داستان جدید و متفاوت چیستایثربی/در مجله همشهری جوان عید در دکه ها/ انتشار برای اولین بار
@chista_yasrebi/انتشار جدیدترین و یکی از خاصترین داستانهای من؛ برای اولین بار در همشهری جوان این شماره..هم اکنون در کیوسکها