چیستایثربی کانال رسمی
6.61K subscribers
6.04K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
در فرصتی کوتاه برای مرور commentهای قسمت 26 آنچه دریافتم جمعیت مخاطبینیه که بخش عمده شان را خانم ها تشکیل می دهند... و نویسنده ای که کمی از همراهی با التهاب فراز و فرودهای نظرات متناقض و بعضا توهین امیز فاصله گرفته..و آنچه به درستیش ایمان داره رو به پیش می بره... نمی دونم چقدر نظرات در جهت دهی عاطفی و گزینش واژه ها در پاورقیها ی نویسنده تاثیر گذاره اما حس می کنم که خانم دکتر یثربی امروز با نوشتن این خاطرات حالش بهتره، همونطور که به نقل از پدر عزیزش نقل کرده که وقتی بنویس که حال دنیا را بهتر کنی حس می کنم حال خود دکتر یثربی ،بهتره این روزها.... گرچه ترجیح شخصیم بسته شدن داستان پیش از این ها بود، جریانهای تمسخرگرا و توهین کننده رو عارضه ی تعلل در بسته شدن بهنگام داستان- صد البته از دیدگاه خودم- می بینم، و معتقدم گرچه جریانی کوچکند اما مشی ازاردهندشون خاطر تو نو مکدر کرده ...اما یک چیز و اون اینکه نویسنده ای رو می بینم و شاید بهتر بگم انسانی رو می بینم که اونقدر جسارت داره از جایگاه روشنفکری اش کمی فاصله بگیره و روایتی رو به تصویر بکشه که با همه ی پوست و خون زندگی انسانی در امیخته - روایت عشق- و این داستان شعر چیستا یثربیست...زیباترین شعر چیستا یثربی
از خوانندگان#پستچی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_هفتم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_هفتم
@chista_yasrebi
بانوي قصه گوي پاييز...
#چيستاي صبور و نازنين...
سلام!

خداوند در سوره حجرات ميفرمايد: اي کسانى که ایمان آورده‌‏اید! از بسیارى از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان‌ ها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ‌ یک از شما دیگرى را غیبت نكند ...

دوستان عزيز! خوانندگان فهيم قصه #پستچي
قبل از این که بخواهید در مورد نويسنده و شخصيت هاي داستان و زندگی آنها قضاوت کنيد ... کفش های آنها را بپوشيد و از خیابان هایی گذر کنيد که گذر کرده اند ... سالهایی را بگذرانيد که گذرانده اند ... روی سنگهایی بلغزيد که لغزیده اند ... دوباره و دوباره برخيزيد و مجددا در آن راه سخت قدم بزنيد ... محتاط باشيم در سرزنش، ملامت و قضاوت ديگران ... نه از گذشته آنها خبر داريم... نه از آينده خودمان....
#بيشتر بخوانيم
#بيشتر فكر كنيم
# كمتر قضاوت كنيم
ارادتمند شما : سارا
@chista_yasrebi
سلام #چیستایثربی
خواستم عرض کنم که؛
 شما به هیچ وجه موظف به توضیح و رفع ابهامات خوانندگان نیستید چراکه در ادبیات داستانی وقایع تاریخی چندان مهم نیست و مهم مفهوم و احساسی است که باید انتقال داده شود،حال میخواهد در قالب واقعیات باشد و یا در قالب خیالات که شما به خوبی از پس این امر برآمدید...ذهن آرامتان را درگیر این هجویات سر زده از افکار پوچ نکنید،قصد توهین به هیچ کسی رو ندارم اما وقتی چیزی از حد به در شود باید به آن واکنش نشان داد،تعداد خوانندگان فرهیخته ی داستان #پستچی خیلی بیشتر از افرادی ست که فقط به دنبال حاشیه و به قول معروف سوتی گرفتن هستند اما آن دست از خوانندگان خووب به خود حق #قضاوت و داوری نمی دهند،خود را جای شما نمی گذارند،با قصه خو می گیرند،با اتفاقاتش ناراحت و خوشحال می شوند اما هرگز #دخالت نمی کنند...این جاست که طبل های توو خالی صدای بیشتری دارند و گاهی آدم را کلافه میکنند.ماجرا خیلی ساده تر از این حرف هاست،آقا جان!کسی که دوست ندارد،نخواند!لطفا! ویا اگر خواندید و خوشتان نیامد حق تفتیش زندگی شخصی افراد را ندارید،چیزی که ما در ادبیات با آن سر و کار داریم شخصیت متافیزیک افراد است و نه وجود حقوقی و حقیقی شان...مثلا شما حق اظهار نظر در شعر های یک شاعر را دارید اما نمیتوانید جای او برای زندگی اش تصمیم بگیرید و یا او را بخاطر کارهایش سرزنش کنید،شاید اگر شما جای او می بودید همانطور عمل می کردید،خود را جای یک شخص دیگر گذاشته و برایش تصمیم میگیرید بدون اینکه از واقعیتی با خبر باشید
#به_خودتان_بیاید
با احترام؛ #حافظ_قیاسی از خوانندگان پستچی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiآخرین عکسی که از ریحانه دارم.نفر کنار دستی او ، حاج علی به درخواست خودش از عکس بریده شده است.از روی عکس نگاتیو، با گوشی ...
دوستان عزیزم.همراهان؛ همیاران....

صبح امروز؛ به دلیل یک مشکل حقوقی نبودم و به برخی دوستان صفحه هم پیغام دادم.الان به دفتر کار رسیدم و مشغول تایپ خواهم شد..از لطف و انتظارتان سپاسگزارم.ظاهرا هیچکس در زندگی ، منتظر من نبوده است، جز شما... قدردان صدها هزار عزیزی هستم که داستان
#پستچی مرا در لحظه می خوانند...
یک داستان از رنج یک انسان واقعی مثل شما....
تنها خواهش کوچکی دارم...

برخی سوالها و کامنتها برای نسل جوانتر ، طبیعی است.مثل اینکه 74، موبایل در ایران بوده یا نه....اما من نمی توانم به تک تک 7000 کامنت ، در صفحه پاسخ دهم.حتی اگر بخواهم ، کامنت بلاک میشوم...
از صبوریتان تقاضا دارم چند بار قصه را بخوانید و اگر سوالی باقی ماند که پاسخ نداده باشم، سپس مطرح فرمایید.
مثلا دیروز دوستم ، تاریخچه سیم کارت در ایران را برایم سرچ کرد و فرستاد.مدتی روی کانال من بود تا مجبور نشوم جواب تک تک کامنتها را بدهم.ولو اینکه وظیفه هم ندارم...در این ایام تحت فشار، شما باید سرچ کنید و خود به پاسخ برسید.مثل هر داستان دیگری که میخوانید..شما را دوست دارم .پس بگذارید وقت من به جای سرچ تاریخچه موبایل در ایران یا انواع شیمی درمانی و یا فرق عقد صیغه ای و شناسنامه ای برای کارهای خلاقتر و قصه های بهتر بعدی ام صرف شود...این سوالها را نه از من ، که از هر کسی میتوانید بپرسید.حتی در گوگل هم میتوانید سرچ کنید....
اجازه بدهید من فقط حقیقت داستان را دنبال کنم.قطعا در رمان ، جزییات بیشتری حتی درباره ی شخصیتها وجود دارد که به محض انتشار خواهید خواند.... قرارمان آشتی با
#مطالعه بود..من اطلاع رسانیها را خیلی زود ، از کانالم حذف میکنم...چون چیزی مثل تاریخچه موبایل در ایران ، چه ربط مستقیمی به کانال ادبی_هنری من دارد....کمی تحمل ؛ و خواندن پاسخهای دیگران مشکل ده هزار کامنت را حل میکند....مکالمات من و حاج علی در تلگرام ؛ به اضافه ی نامه هایشان در کتابی جداگانه خواهد آمد....نگران قسمت 29 نباشید.تا 29 را به شما قول داده ام و روی کانال میگذارم...
تا ساعتی دیگر قسمت 28 روی صفحات من قرار خواهد گرفت....
از این همه توجه به
#پستچی ممنونم....
#بیشتر_بخوانیم
#بیشتر_دوست_داشته_باشیم
#کمتر_قضاوت_کنیم

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم...سعدی عزیز
با احترام به مخاطبان پستچی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
تو رو خدا بگذارید تایپ کنم.....
بالای هفتصد پیام......
الان پیام نفرستید دوستان
تمرکزم میره!!!!!
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_هشتم #پستچی
#چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

چقدر خوب شد که دیدمت...ریحانه بهانه بود. یک هفته دل دل میکردم که چطور حالت را بپرسم... بعد از آن عزا و عقد مصلحتی، گمانم باید مدتی تنهایت میگذاشتم. اما هر لحظه، دلم با تو بود. هر لحظه تجسمت میکردم. مثل آن سه سالی که تو در بوسنی بودی و نمیتوانستی از وسط خون و آتش برگردی و مرا ببینی. مثل آن چهار ماه که به تهران برگشته بودی و مادرت، آهسته جلویت میمرد و نمیتوانستی با من حرفی از امیدواری بزنی.پس درسکوت دنبالم میکردی...حالا من بودم که باید در سکوت دنبالت میکردم، و ریحانه بهانه ی خوبی بود که به تو زنگ بزنم.چقدر مهربان و ساده روی نیمکت پارک نشسته بودیم...مثل دو بچه دبستانی.بی خبر از آینده..فرار کنیم؟ کجا فرار کنیم! تو با زنی مریض که ادعا میکند باردار است... و من با با پدری ناخوش که به من نیاز دارد... باید قبل یا بعد از کمیته فرار میکردیم. حالا دیگر دیر بود. گفتی: به خانه ی ما برویم. دکتر بیاید ریحانه را ببیند. چون با تو درددل کرده، بهتر است تو پیشش باشی. چقدر ساده بودیم که رفتیم علی. خانه تان به هم ریخته بود. انگار چهل دزد بغداد حمله کرده بودند. ریحانه نبود. گفتم ببین چیزی گم نشده! گفتی سند خانه و شناسنامه ی
ریحانه نیست! نگرانش بودی. نمیتوانستی نفس بکشی. یک زن بیمار در این شهر بی نشانی. روی صندلی نشاندمت. گفتم: نفس بکش! شقیقه هایت را با پارچه ای خیس کردم...دستم را گرفتی: پدرت الان تو رو به من میده؟ گفتم شما الان زن دارید کاپیتان. گفت بیا بخون. نامه مچاله ای را که در دستش گلوله کرده بود، مقابلم گذاشت. دست خط کودکانه ای بود.
الان که این نامه را میخوانی، من از تهران رفتم. تو هیچوقت مرا دوست نداشتی. فقط میخواستی مادرت را راضی نگه داری. این خانه مال من است. وکالتش را از مادرت گرفته ام... من باردار نیستم. باردار نفرت توام!. آقای قهرمان! دارم بامردی ازدواج میکنم که من هم برای او چیستا هستم. همانقدر دوستم دارد. به جهنم که شما دو نفر چه میشوید! خانه مال من است و مادرت نگران آینده من بود.. همه ی این سالها میدانستی که همکلاسی ات را دوست دارم. خودش طلاقم را از تو میگیرد. اگر جلوی مادرت مخالفت نکردم؛ به خاطر خانه بود. این سهم من بود. سهم دختر خاله بدبختی که مثل کنیز در خانه شما کار کرد. به امید واهی اینکه روزی عروس خانه ای شود که از دامادش بیزار است؟ به چیستا گفتی شغلت چیست؟ گفتی تا حالا چند نفر را کشته ای؟ گفتی جنگ تو؛ تک تیراندازی توست؟ گفتی هفده سالگی پسران محله را تا دم مرگ زدی؛ و همانجا حاجی تو را دید و از تو خوشش آمد؟ گفتی دانشگاه را ول کردی تا برای حاجی کار کنی؟ گفتی یک سرباز عادی نبودی. گفتی حتی همین الان با حاجی ارتباط داری و هر دستوری بده، چهار دست و پا اجرا میکنی؟ گفتی حتی به حاجی التماس نکردی شناسنامه ات را بدهد، فردایش این بیچاره را عقد کنی و بروی. کجایی قهرمان؟ گفتی به تنت نارنجک بستی و تا وسط دشمن رفتی، واگر حاجی به موقع نرسیده بود، الان حتی تکه های بدنت هم پیدا نمیشد که در قبر بگذارند؟ مادرت ارث پدری مرا خورد! خانه بزرگی را که فروختید، بیشترش ارث پدری من بود! این خانه کوچک دیگر مال من است. از این به بعد با همسرم، سیاوش طرف هستی. دوست دوران مدرسه ات که از همان موقع عاشقم بود. طلاقم و حقم را ازت میگیرد، و چیستا خانم، چون شما هم این نامه را میخوانی، میدانی که کاپیتان جنگ ما، جرات یک خواستگاری رسمی از خانواده شما را نداشت؟ چون میترسید جلوی پدر و فامیل تو کم بیاورد! خواهرانه پیشنهاد میکنم، روز خواستگاری بگویی کلتش را از جیبش درآورد! شاید سر مهریه عصبی شود و پدرت را بکشد! کسی که به زدن و کشتن عادت کرده، تو راهم میزند. بچه هایت راهم میزند. من فرارکردم، وگرنه مراهم میکشت! یک هفته با غذا و مهربانی گولش زدم تا برای فرار و بردن اسناد خانه آماده شوم... او حواسش به هیچ چیز جز عملیات نیست! کدام عملیات دنیا مانده که نرفته باشد، نمیدانم! مراقب خودت باش خواهر!عاشق قهرمان دیوانه ای شده ای! ریحانه..... سکوتی در اتاق برقرارشد. علی از جایش بلند شد، فردا میام خواستگاری. بعد میرم دنبال طلاقش. یک لحظه از تنهایی مان و حال بد علی ترسیدم.... هرگز او را چنین ویران ندیده بودم !..... به سمت در رفتم. مقابلم سجده کرد و گفت، امشب پیشم بمون وگرنه میمیرم...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#نسخه_اصلاح_شده_و صحیح

@chista_yasrebi
صدايت
شعر خواندن بلد است
شعر #تو عاشق كردن بلد است

#چيستا_يثربى
@ASHEGHANEHA_IR
@chista_yasrebiقول داده بودم که در بیست و نهمین شب، تمامت کنم.هر چند میدانم تمام نمیشوی...همه فهمیده اند!.چه بدرود زودهنگام دردناکی
@chista_yasrebiگزارش ویژه هفته نامه تماشاگران از ساختار و علل موفقیت پستچی
@chista_yasrebi پستچی و تماشاگران
یادداشت
#ریحانه بر
#پستچی
#چیستایثربی

وقتی چیستا زنگ زد و اجازه گرفت که عکس مرا در کانال تلگرامش بگذارد ، اصلا نمیدانستم کانال تلگرام یعنی چه...همسرم برایم توضیح داد.صبح از دست او عصبانی بودم.چون تعدادی از اقوام زنگ زده بودند که یثربی با نوشتن قصه واقعی تو ، باعث شده که عده ای از مردم به تو توهین کنند.


زیاد اهل خواندن نیستم.اما کامنتها را از گوشی همسرم خواندم.بعضی ها آرزوی مرگ مرا کرده بودند! فوری به چیستا زنگ زدم ...گفتم هنوز دست از سرم برنمیداری ؟ گفت :من اجازه رمان را از شما گرفته بودم.در رمان واقعی نمیتوانم دروغ بگویم.
گفتم :بنویس ریحانه مرده.با وجود اینکه ایران زندگی نمیکنم ، فردا برایم شر نشود.عصرش که ناشر کتابهایش زنگ زد، گفت خیلی ها حق را به شما داده اند. همه نظرها فکر شده نیست.شما یکی از شخصیتهای اصلی رمان پستچی هستید و حیف است مردم از حالا برایتان فاتحه بخوانند...

به اصرار همسرم موافقتم را برای چاپ آن عکس اعلام کردم.چیستا هنوز خرده شیشه دارد.زیر آن عکس نوشته من و حاج علی و ننوشته ، همسرم سیاوش ، کنار علی ایستاده است.همسرم میگوید ، به این نمیگویند خرده شیشه.میگویند زرنگی خبرنگاری!

اما حالا که سالها از آن ماجرا میگذرد ، یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم ، دختر عینکی سرسختی که به نظرم اصلا زیبا نبود.اما آنچنان مصمم بود که علی را عاشق خود کرد.آن هم علی که ما فکر میکردیم اصلا دل در سینه اش نیست...از بس توی خودش بود.بداخلاق بود.با ما بازی نمیکرد.به چیزهایی فکر میکرد که هنوز هم به عقل من نمیرسد!

نمیدانستم چیستا دارد قصه اش را هر شب منتشر میکند.مدتهاست که از جو ایران بیخبرم و اهل خواندن هم نیستم.شوهرم میدانست.اما به من چیزی نگفته بود ! تمام قسمتهای پستچی را تا امشب یکساعته خواندم.خوب نوشته بود.خدا به یکی زیبایی میدهد ، به یکی قلم.

اما صبح امروز به او زنگ زدم و گفتم انجا که درباره وکالت نامه مادر علی نوشته ای ، غلطه....وکالت در مورد خانه نبود. خاله من ، خدا رحمتش کند ، امکان برداشت از تمام حسابها و اموالش را در وکالتنامه به من داده بود.شاید به خاطر یتیمی و خوردن ارثم ، احساس گناه میکرد.اما وکالت بعد از فوت خاله ، باطل بود.من چاره ای جز دزدیدن سند نداشتم.میدانستم علی به خاطر ازدواج با چیستا هر کاری میکند.حتی خانه را به نامم میکند.خانه کوچک مادر بزرگش را....که خیلی کوچکتر از خانه بزرگ خودشان بود که برای عمل و شیمی درمانی مادرش فروختند.علی سر قولش ایستاد.خانه و مهریه را داد.اما یک چیز را برای ابد از من گرفت، خواب آرام!
من هم مثل هر آدم دیگری اشتباه کردم و امروز که فهمیدم پاورقی چیستا تمام میشود، میخواهم به خاطر شهادت دروغی که دادم مرا حلال کند.جوان بودم.در بچگی من هم علی را دوست داشتم.اما او انقدر سرد و بی توجه به من بود که زود از فکرش بیرون آمدم.اما چیستا و علی از فکر هم بیرون نمی آمدند.علی در بچه گی نمیتوانست یک گنجشک را شکار کند.من و بچه های همسایه ، با تیر کمان قمری و گنجشک میزدیم و کباب میکردیم و میخوردیم.علی لب نمیزد.به ما میگفت ، گروه قاتلها !
به قول همسرم ، سرنوشت بازیهای عجیبی دارد.من بد نبودم. علی و چیستا هم بد نبودند.اما انگار باید در آن دوران به جان هم می افتادیم!
شاید در این جنگ ، هیچکدام برنده نشدیم.باز به قول همسرم..همه ما چیزهایی را باختیم.
این یادداشت را به تقاضای چیستا نوشتم، شاید بتوانم شبها با قرص کمتر بخوابم.شاید خواب بد کمتر ببینم...

و چیستا! مثل همیشه عجب جراتی کردی! باز کاری کردی به تو حسودی کنم.اما به قول همسرم...در عوض تو خیلی تنهایی.نمیدانم باید حسودی کنم یا دلم برایت بسوزد؟ شاید هر دو.چیستایی که من میشناختم ، هم میخواستم سر به تنش نباشد ، چون قوی بود...و هم دلم برایش میسوخت چون زندگی اش پر از اتفاقات عجیب و غریب بود.یادداشت خانم انصافی ، یکی از دوستان بیست سال پیشش را شوهرم در فیس بوک نشانم داد. درست نوشته بود ،دختری که پشت چهره عینکی و افسرده اش ، غوغایی بود که ما نمیفهمیدیم....ببین چیستا ! دیگر دروغ نمیگویم.میدانی تا دوم دبیرستان بیشتر نخواندم.در نوشتن این یادداشت ، سیاوش به من کمک کرد.نمیخواستم بنویسم.اما سیاوش یکی از جمله های تو را به من گفت :
بترس از کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد!
گذشته رفته...فرامشش کنیم چیستا
ریحانه_د
دختر خاله حاج علی

@chista_yasrebi
با اینکه نمی دانم داستان چگونه به اتمام میرسه اما حسم می گه نوشتن انتهای داستان و این اخرین سطور وداعی دوبارست برای چیستا یثربی با علی... و چقدر تلخه یادآوری دوباره ی همه ی اون حجم از احساس برای نویسنده...نویسنده ای که همه ی این روزهای گذشته به گمانم حس بهتری داشت امروز دوباره دلگیره... دلگیر به خاطر همه ی اون دلتنگی ها...دلگیر برای تمام شدن روایتی که شاید دوست داشت هیچوقت تمام نشه...و اینجاست که میبینیم دکتر چیستایثربی ، خودش از طرفداران پستچی است.طرفداری که شاید مثل بسیاری دیگر، راضی به تمام شدن این روایت زیبا نیست...
#منتقد و
#خواننده ی داستان
#پستچی
@chista_yasrebi
قسمت_بیست_ونهم #بخش_اول #پستچی#چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi
بخش اول از قسمت بیست و نهم

...بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قدبلند موطلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا میماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم میگفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری میگفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. میدانستم مخالفت میکند. خانه نبود. باید خودم تصمیم میگرفتم و گرفتم، میمانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم:منم خوب بلد نیستم.گفت ازمن بهتر بلدی.گفتم:خب که چی؟ اصلا چقدر منو میشناسی علی؟ گفت میدونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمیترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت از من میترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت کاش محرمیتو به هم نمیزدیم. گفتم که چی میشد؟ چشمانش در تاریکی میدرخشید. گفت: دلم میخواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم!خرماییه،مگه نه؟خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرارکنه، راه دوری نمیتونه بره.گفتم کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم.از نور کم پنجره نمیدیدمش؛ ولی میدانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را میشنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت، من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا بادعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند-چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت؛ هلال ماهو دیدم. یه آرزو کن! گفت اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!...

بخش اول از قسمت بیست و نهم
#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_اول
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد.علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود.ریحانه هرچه داد میزد،بدتر میشد.ما خونسرد بودیم.من، پدر، علی و حتی مادر.با خودم گفتم یا همه چیز یاهیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که میدانست اگر تا صبح هم بالای سر علی مینشستم هیچ اتفاقی نمیافتاد.آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد.به علی گفت:بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت میذارم! من که با سیاوش میرم.اما تو به عشقت نمیرسی.هیچوقت! قاضی گفت حاج آقا آدم محترمی هستن ریحانه داد زد؛ هفت سالم بود گفت عاشقمه.اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد.مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم!علی گفت:مادرت مرده بود.میخواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد:ولی من دوستت داشتم.هیچوقت محلم نذاشتی.از لج تو با دوستت رفتم.من تو رو میخواستم!بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو...قاضی ساکتش کرد.آنقدرجیغ میزد که او را به درمانگاه بردند.ما تبریه بودیم.شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند.سیاوش پیش ریحانه ماند.علی به پدرگفت:از بچه گیش مریض بود.مادر برای همین نگرانش بود.پدر ساکت بود.-اجازه میخوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید!پدرگفت:الان؟نه.فقط یه عملیات کوچیک مونده.زود برمیگردم.پدرم گفت:لبنان؟علی گفت:ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو.عملیات سری تو انجام بده.بعد بیا خواستگاری!آن شب به علی گفتم:به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ!گفت:دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری!یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن.چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟گفتم:پدرم مریضه.میخواد نوه شو ببینه.اینم قهرمانیه!گفت:الان زمستونه.بهار بشه با بنفشه ها میام.قول؟دست بدیم؟دست دادیم و رفت.حسم این بود که عمدی رفت.به خاطر ریحانه نمیتوانست درچشم دوستانش نگاه کند.همه پچ پچ میکردند.جریان عشق ما را همه میدانستند.بهاربا بنفشه ها آمد.علی نیامد.سراغ اکبر رفتم.طفره میرفت.گفت.رفته انتحاری! برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمیگم این بار!برنمیگرده.برای همینه جوابتو نمیده.پدر گفت؛ میدونستم.ازتو محضر!اول کارش.بعد تو!گفتم باشه خدا.به خاطر پدرتسلیم!.ولی عاشقش میمونم تا ابد.سال بعد با یک دانشجوی تاترکه پدرم هم پدرش را میشناخت ازدواج کردم.مثل دو مسافردرمسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش.پدرش خیلی زود خسته شد وبادختر دیگری رفت.من ماندم بابچه ام در خیابان.داد زدم:نیایش!مردی او رادرهوا گرفت.علی بود.گفتم بهار میام خانمی.پدرم رفت علی...-ولی خوش به حالت.چه نیایشی داری!دستم راگرفت.گرم و محکم.دیگر رهایم نمیکرد و نکرد...

#پایان_پاورقی_اینستاگرامی (رمان اصلی زیر چاپ/ 170صفحه)
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_نهم #بخش_دوم
@chista_yasrebi