#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_پنجم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
و من فقط میدویدم تا به خانه و مادرم برسم و صدای آرمیتا را میشنیدم: آقا تو رو خدا هر کار میخوای بکن؛ سر منو توی این آب نکن! و من به آرمیتا گفته بودم سوار ماشین آنها شویم. مادرم شیر خشک میخواست و عجله داشتیم، آرمیتا دستم را کشید؛ این که تاکسی نیست! نه! من گفتم: بیا بابا ترسو نباش! با دو تا بچه کاری ندارن، کار داشتند... مازیار با بچه ها کار داشت؛ گفت: دوستت خوب مقاومت کرد؛ اما توی بزدل... گفتم: خفه شو! روی نیمکت آرمیتا تا یک هفته گل مریم سفید بود، با عطرش گیج میشدم و یاد موهای فرفری بورش می افتادم. بچه ها به موهایش میگفتند: پشم گوسفند! و مردک موهایش را داخل آب میکرد و وحشیانه میخندید. خیلی دیر بود، وقتی فهمیدم تغییر مسیر داده اند و به سمت بیابانهای بیرون شهر میروند. برای اینکه آرمیتا نترسد، دستش را گرفتم؛ دستش سرد بود. گفتم: من کنارتم، نترس، در ماشینو باز کردن فرار میکنیم؛ گفتم بدو، بدو! سعی کرد چیزی بگوید؛ اما نتوانست. تمام راه برگشتن میدویدم؛ فرار کرده بودم؛ بدو چیستا، بدو! بدو آرمیتا... او نبود! آرمیتا را جا گذاشته بودم! آنجا یا هر دو میمردیم یا یکی زنده میماند؛ زنده ماندم و بیماری آمد؛ در خواب جیغ میکشیدم؛ مادرم، اتاق خودش و نوزاد را جدا کرد؛ حمام نمیرفتم؛ به زور کتک پدر هم حمام نمیرفتم؛ آب میدیدم جیغ میکشیدم؛ یاد جیغهای آرمیتا می افتادم؛ بیماری فوبی آب... دکتر گفت: با ابر خیس تنش را بشویید فعلا... و پدرم گفت: کار کم بود؟ مدام با خودم حرف میزدم؛ همه جا. به خصوص زنگ تفریح، انگار آرمیتا آنجا بود؛ میخوای برات بستنی یخی بخرم آرمیتا؟ نه سرده... جای او جواب میدادم؛ دندونم درد میگیره، از سرما بدم میاد. روز چهلمش، یک آلبوم عکس کوچک از خانه شان دزدیدم؛ عکس او بود با عروسک خندان و اتاقش، همه جا عکس را میبردم و میگفتم: این خواهر منه... و عکس خانه شان را نشان میدادم و میگفتم: اینم خونه مونه و اتاق آرمیتا را نشان میدادم، این اتاق من و خواهرمه... پدرم گفت: کی تمومش میکنی؟ گفتم: کی آرمیتا برمیگرده؟ گفت: تو باش بودی، میدونی مرده! گفتم: من که باش بودم... هنوز زنده بود... گفت: جسدشو پیدا کردن. گفتم: یه تیکه هایی... میتونه مال هر کسی باشه! من به آرمیتا قول دادم فرار میکنیم و بعد به گریه می افتادم... انقدر که پدر میگفت: آرمیتا هر جا هست الان جاش خوبه، تو رو میبینه و میخواد خوشحال باشی... با سیلی مازیار به خودم آمدم... کثافت! گفت: میدونی تا حالا هیچ بچه ای از دست من در نرفته؟ اگه اون دوستت انقدر شلوغ بازی در نمی آورد؛ حواسم بیشتر به تو بود. یعنی آرمیتا عمدی شلوغ کرده بود تا من فرار کنم؛ خدایا! صورتش را نزدیک آورد؛ اسپری را در جیبم فشردم...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_ششم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
تا سه شمردم، درست توی صورتش زدم؛ فریادش هوا رفت؛ صوفی با عجله وارد شد؛ بم گفت: فرار کن، برو بیرون! دویدم... سر پله، داد زدم: بدو چیستا بدو... اما صوفی را جا گذاشته بودم؛ اینبار دیگر نه، آرمیتا کافی بود؛ برگشتم؛ صوفی اسلحه را به سمت مازیار گرفته بود: یا همینجا میکشمت یا تو و منصور و مشکات به همه چیز اعتراف میکنید. مازیار از درد چشمانش نمیتوانست بلند شود؛ گفت: نه که پدر خودت فرشته ست؛ اقتداری؟ بچه نوکر؟ گفت: پدرمم اعتراف میکنه؛ همه تون به غلطایی که کردین. آرش به خاطر شما داشت میرفت بالای دار!... میفهمی؟ ما دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم؛ آرش رسید، از در پشت آمد؛ اسلحه را از صوفی گرفت. گفت: اعتراف میکنه، آروم باش؛ صوفی داد زد: همه بچه دزدیا، فروش بچه ها، غزال، بمانی، بهار، کتکای روژان از مشکات... همه چی... مازیار گفت: خبرنگار آوردی که اگه مردین همه چیزو بنویسه؟ صوفی گفت: شاهد آوردم که تو چقدر پستی... من عمدی اون رورنامه رو به حاج علی دادم که بذاره جلوی چشم چیستا، اونم باید از این کابوس بچگیاش خلاص میشد... مازیار گفت: ابله پای مادر خودتم گیره، آدم کشته... جنین نامزد حامله منو... بچه مونو که میتونست وارث کل این خانواده ی لعنتی بشه! صوفی گفت: اون تصادفی بود؛ مادرم فقط هولش داد. من اون شب تو اتاق حاج علی همه چیزو بش گفتم. همون شبی که شیدا رسید و حاج علی زدش که بره بیرون، اون شب مادرمو برده بودم اونجا از دست شما، نامزد تو داشت مادرمو میکشت؛ مادرم فقط از خودش دفاع کرد. مازیارخنده ی عصبی کرد و گفت: دفاع؟ بچه، هفت ماهش بود؛ حکمش قصاصه... آرش گفت: من گردن گرفتم؛ من نامزدتو هل دادم؛ میخواستیم صوفی و مادرشو یواشکی بفرستیم خارج، برای همین اعلام کردیم صوفی کشته شده که دست از سرشون بردارین. با اسامی و هویت جدید اونور زندگی کنن... من تا پای دار میرفتم تا دریا و صوفی از ایران برن؛ اما حاج علی فهمید کار من نبوده؛ قتل غیر عمده... دفاع از خود، در باز شد، دریا وارد شد؛ بسه بچه ها، من اعتراف میکنم؛ زندان یا حتی اعدام برای من بهتره تا اینجور بی هویت برم خارج، من نامزد خارجی مازیار رو هل دادم؛ چون بم حمله کرد؛ نمیدونستم هفت ماهه حامله ست و بچه پسره! حالا تقاصشو میدم؛ اونا یه جنین هفت ماهه از دست دادن، ما همه عمرمونو... لعنت به نظامی که این بچه ها را فقط با پول و قدرت آشنا کرد؛ شما اینجوری نشید؛ ازدواج کنید و از اینجا دور شین؛ این پول شومه، بوی خون میده. صوفی جان بچه تو با عشق و نون حلال بزرگ کن و این خونواده رو فراموش کن؛ خونواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور... ماشین پلیس رسید. صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
تا سه شمردم، درست توی صورتش زدم؛ فریادش هوا رفت؛ صوفی با عجله وارد شد؛ بم گفت: فرار کن، برو بیرون! دویدم... سر پله، داد زدم: بدو چیستا بدو... اما صوفی را جا گذاشته بودم؛ اینبار دیگر نه، آرمیتا کافی بود؛ برگشتم؛ صوفی اسلحه را به سمت مازیار گرفته بود: یا همینجا میکشمت یا تو و منصور و مشکات به همه چیز اعتراف میکنید. مازیار از درد چشمانش نمیتوانست بلند شود؛ گفت: نه که پدر خودت فرشته ست؛ اقتداری؟ بچه نوکر؟ گفت: پدرمم اعتراف میکنه؛ همه تون به غلطایی که کردین. آرش به خاطر شما داشت میرفت بالای دار!... میفهمی؟ ما دیگه هیچی برای از دست دادن نداریم؛ آرش رسید، از در پشت آمد؛ اسلحه را از صوفی گرفت. گفت: اعتراف میکنه، آروم باش؛ صوفی داد زد: همه بچه دزدیا، فروش بچه ها، غزال، بمانی، بهار، کتکای روژان از مشکات... همه چی... مازیار گفت: خبرنگار آوردی که اگه مردین همه چیزو بنویسه؟ صوفی گفت: شاهد آوردم که تو چقدر پستی... من عمدی اون رورنامه رو به حاج علی دادم که بذاره جلوی چشم چیستا، اونم باید از این کابوس بچگیاش خلاص میشد... مازیار گفت: ابله پای مادر خودتم گیره، آدم کشته... جنین نامزد حامله منو... بچه مونو که میتونست وارث کل این خانواده ی لعنتی بشه! صوفی گفت: اون تصادفی بود؛ مادرم فقط هولش داد. من اون شب تو اتاق حاج علی همه چیزو بش گفتم. همون شبی که شیدا رسید و حاج علی زدش که بره بیرون، اون شب مادرمو برده بودم اونجا از دست شما، نامزد تو داشت مادرمو میکشت؛ مادرم فقط از خودش دفاع کرد. مازیارخنده ی عصبی کرد و گفت: دفاع؟ بچه، هفت ماهش بود؛ حکمش قصاصه... آرش گفت: من گردن گرفتم؛ من نامزدتو هل دادم؛ میخواستیم صوفی و مادرشو یواشکی بفرستیم خارج، برای همین اعلام کردیم صوفی کشته شده که دست از سرشون بردارین. با اسامی و هویت جدید اونور زندگی کنن... من تا پای دار میرفتم تا دریا و صوفی از ایران برن؛ اما حاج علی فهمید کار من نبوده؛ قتل غیر عمده... دفاع از خود، در باز شد، دریا وارد شد؛ بسه بچه ها، من اعتراف میکنم؛ زندان یا حتی اعدام برای من بهتره تا اینجور بی هویت برم خارج، من نامزد خارجی مازیار رو هل دادم؛ چون بم حمله کرد؛ نمیدونستم هفت ماهه حامله ست و بچه پسره! حالا تقاصشو میدم؛ اونا یه جنین هفت ماهه از دست دادن، ما همه عمرمونو... لعنت به نظامی که این بچه ها را فقط با پول و قدرت آشنا کرد؛ شما اینجوری نشید؛ ازدواج کنید و از اینجا دور شین؛ این پول شومه، بوی خون میده. صوفی جان بچه تو با عشق و نون حلال بزرگ کن و این خونواده رو فراموش کن؛ خونواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور... ماشین پلیس رسید. صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#شیداوصوفی #قسمت_هفتاد_و_هفتم #چیستا_یثربی #قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .
■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
خانواده ی هیستریک بیمار، تشنه ی پول و فرزند ذکور!!! حالم بد میشه... ماشین پلیس رسید، صوفی خبر داده بود؛ مادرش را در آغوش گرفت و گریه کرد. به مازیار گفتم: با آرمیتا چیکار کردی؟ دیگه آخربازیه... بنال!... خنده کثیفی کرد؛ دندانهایش واقعا زشت و سیاه بود... گفت: باحال بود... باید میکشتمش... اما چاقو رو که دید، یه دفعه گفت: یا حضرت مریم!... گفتم بذار بره پیش حضرت مریمش... پول بیشتری بم میدن... تا جنازه ش... خوشگل بود... گرون فروختیمش... با جنسای قاچاق تاپ، ردش کردیم رفت... حاج علی ت که پیداش کرده... ته یه ده کوره تو مکزیک! ... همان موقع علی رسید؛ جهان رسید. آرمیتا زنده بود و دو هفته بعد، محاکمه این سه خانواده شروع میشد... همه ممنوع الخروج بودند... دریا به جرم کشتن وارث مازیار یا همان جنین هفت ماهه، به جرم قتل غیرعمد بازداشت میشد؛ در اتاق آرش و صوفی دستشان در دست هم بود. به علی گفتم: همه اینا رو چه جوری بنویسم؟ شاید دیگه خواب بد نبینم... شاید عکسای مردم و آرمیتا رو فراموش کنم... شاید آدمای خیالی دوستم نشن؛ شاید... علی لبخند زد... تا حالا به این شیرینی لبخند نزده بود... گفت: همه مون آدمای خیالی داریم... هرجور بنویسی باور نمیکنن... ولی تو بنویس خاتون، کاریت نباشه... حتی اگه باور نکنن... .
■■■■■■■■■■■■■■■■ دوستان عزیز این قسمت، پایان هشتاد و اندی قسمت اینستاگرامی #شیداوصوفی بود. به زودی نسخه ی #دانلودی کتاب به همراه #سرنوشت محاکمه ی این افراد چاپ میشود و رایگان در اختیارتان قرار میگیرد که اگر دوست داشتید همه را باهم بخوانید و قطعا در کتاب بسیار کاملتر خواهد بود. امیدوارم زودتر چاپ شود. آرش و صوفی چند سالی ایران نبودند. هفته ی پیش به ایران برگشتند. ازدواج کرده اند و یک دختر چهارساله به نام ساحل دارند. دریا هم چند سال حبس خود را گذرانده و تبرئه شده است. سرنوشت باقی آدمها، در نسخه ی کامل دانلودی آمده است. از همراهی تان در این حدود نود شب سپاسگزارم و حتما میدانید که نوشتن این داستان که پنج سال پیش، شروع شد؛ به دلایل ضمنی، چقدر برایم مشکل بوده است. آرش و صوفی، هرگز به ارث و پول آن خانواده دست نزدند و با کار و تلاش حلال، شرکتی تبلیغاتی را اداره میکنند. نخست تیاتر و سپس سریال این کار درحال آماده سازی است. با احترام به #صبوری شما و رفع مشکلات و پاسخ به تمام سوالهایتان در کتاب حجیم... حالا میدانید چرا نام داستان #شیداصوفی بود...
سپاسگزارم و مخلص...
#چیستا_یثربی
#داستان
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#شیداوصوفی
#قسمت_آخر_نسخه_اینستاگرامی
آرمیتا بیا.....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم....
من هنوز دستهایم را دارم؛
و تو؛ لبخندت را.....
این مردم؛ حتی با کلمات ؛ تیربارانت میکنند؛
سراپا مسلحند......
آرمیتا بیا...بیا بدویم....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم.....
جایی که هیچ کودکی؛
زود بزرگ نمیشود.....
آرمیتا بیا!
بیا بدویم...... ... ...
#شعر_معاصر
#چیستایثربی
برای پایان
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم....
من هنوز دستهایم را دارم؛
و تو؛ لبخندت را.....
این مردم؛ حتی با کلمات ؛ تیربارانت میکنند؛
سراپا مسلحند......
آرمیتا بیا...بیا بدویم....
شاید بتوانیم به کوچه ی کودکی برگردیم.....
جایی که هیچ کودکی؛
زود بزرگ نمیشود.....
آرمیتا بیا!
بیا بدویم...... ... ...
#شعر_معاصر
#چیستایثربی
برای پایان
#شیداوصوفی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/نسخه ی مجازی شیداو صوفی تمام شد.شاید با کمی درد برای من....از اول نباید در فضای مجازی آغازش میکردم.بزودی خبرهای جدید و خوب
#یه_شب_مهتاب
#شعر
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
#خواننده
#فرهاد_مهراد
ترانه ای که من و آرمیتا دوست داشتیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#شعر
#احمد_شاملو
#موسیقی
#اسفندیار_منفرد_زاده
#خواننده
#فرهاد_مهراد
ترانه ای که من و آرمیتا دوست داشتیم
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi/جایزه ی بهترین بانوی نمایشنامه نویس/هفته پیش/جایزه روی صحنه؛ همیشه برایم کمی سخت است/چیستایثربی
جهان
کاغذ مچاله ای در دستم
نشانی ات رویش نوشته...
چرا از هر طرف که می روم؛
بن بست است؟
#چیستایثربی
Le monde
Comme un papier froissé
Sur lequel ton adresse est écrit... mais pourquoi n'importe où je vais;
C'est l'impasse?
#چیستایثربی #شعر #معاصر
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#شعر_عاشقانه
#شعر_دوزبانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
کاغذ مچاله ای در دستم
نشانی ات رویش نوشته...
چرا از هر طرف که می روم؛
بن بست است؟
#چیستایثربی
Le monde
Comme un papier froissé
Sur lequel ton adresse est écrit... mais pourquoi n'importe où je vais;
C'est l'impasse?
#چیستایثربی #شعر #معاصر
#ترجمه #فرانسه #مهسا_آقاجری
#شعر_عاشقانه
#شعر_دوزبانه
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
من ؛ روزی 1780 بار نگاهت میکنم....
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
ار مجموعه
#نامه_های_خصوصی
#چیستایثربی
امروز شمردم.شد 1780 بار....مگر میشود انقدر به کسی نگاه کرد و طرف نپرسد :بله؟چیه خانم ؟ مشکلی دارید؟ چرا هی به من نگاه میکنید؟ ولی او نپرسید.به نگاه کردن مردم عادت دارد...گاهی با خودم میگویم چطور میتواند زیر بار این همه نگاه زندگی کند؟ بعد میروم کنارش مینشینم ؛ میگویم :من که چیزی ازت نمیخوام.خودت میدونی.....یه سقف ؛ یه سرپناه ، یه قالی قرمز ، یه سفره، چند تا بچه ی هم قد و نیم قد..یه مرد خونه.....اگه لطف کنی یه کادوی کوچولو هم بد نیست..مثلا یه النگو...النگو خوبه..آدم دستشو که تکون میده جیرینگ جیرینگ صدا میکنه.دوست دارم....نه.البته باید دو تا باشه که صدا کنه....حالا دو تا بگیر عزیز..چی ازبزرگیت کم میشه؟ میدونی من باید یه اعترافی بت کنم....من اصلا به دخترم نمیگم میام اینجا پیشت. میگم کار دارم.بده؟ دروغ نمیگم به خدا.فقط راستشو بش نمیگم.میترسم باز دعوام کنه...بگه برای چی رفتی خودتو کوچیک کردی؟ اونکه به حرفات گوش نمیده؟راستی گوش نمیدی؟ خوبم میدی.میدونی چقدر نگات میکنم؟ پس میدونی دوستت دارم.امیدم تویی...راستی امروز اقدس خانم ؛ مثل دیوونه ها باهام دعوا کرد.میگفت؛ آب لجنو عمدی ریختم در خونه شون!..عمدی نریختم.اومدم بریزم توی جوی.یه کم شتک شد رو در اونا..به من چه که تازه درشونو رنگ کردن...در خونه ما خیلی کهنه شده ؛ پوسته پوسته شده.من تنهایی پول ندارم رنگش کنم.اگه تو یه کم..بتونی برام پول جور کنی...رنگش میکنم.پول زیادی نمیشه... نه...اول دندون خرابمو درست میکنم.آب سرد میخورم تیر میکشه...گوشتم نمیتونم بجوم.البته اگه یه کم؛ پول بم بدی ؛ قربونت برم ؛ اول یه پیرهن برای خودم میخرم.داره عید میشه.من هیچی ندارم...این پیرهنو تنم مبینی ؟ دو ساله با این میام پیشت....نخ نما شده.خجالت میکشم به خدا جلوی تو..ولی میگم تو برات مهم نیست.آقایی.ظاهر بین نیستی...منو همینجوری قبول داری. اما صاحبخونه چی؟ اون اجاره شو میخواد.همه ش بش میگم آقامو ببینم پولتو میدم.اما تو به روت نمیاری فدات شم...خب آدمیزاده.خرج داره.زن تنها دو برابر خرج داره.حالا اگه یه دخترم داشته باشه...گفتم دختر؟...باید ببرمش دکتر استخون.همه ش پا درد داره.بیمه هم نیست که....این دکترای تخصصی هم قد خون باباشون پول میگیرن.یه چیز دیگه هم بت بگم...من شبا میترسم.از انبار یه صداهایی میاد.دخترم میگه موشه!ولی من گمونم بزرگتره.هر چی هست ببینمش غش میکنم.پول سمپاشی ندارم.یعنی یه ممکنه یه دزد غولتشن؛ تو خونه ی ما قایم شده باشه؟ ما که چیزی نداریم ببره ؟ دوست دارم شبا منتظرت بودم می اومدی خونه..رو قالی قرمزمون سه تایی با هم شام میخوردیم.من و تو ودخترم ...راستی چی دوست داری برات بپزم؟ ماکارونی خوبه؟ عاشقتم.ماکارونی که سهله..بگو کباب!....فقط پول گوشتشو ندارم.بعد من...بعدش من...سرمو میذارم رو شونه ت....راحت میخوابم.دیگه خواب بد نمبینم...زن نمیدانست چه کسی بیدارش میکند:مادر جان....مادر جان...بیدار شو! اینجا جای خواب نیست.برو خونه تون بخواب!... میخوایم درو ببندیم.زن گفت:اما آقام...هنوزعقبم نیومده.زن دوم گفت؛ کجاست؟ گفت؛ گمونم خوابه..زن دوم گفت : ما ماموریم... باید درو ببندیم...بیرون منتظرش باش..زن کفشهایش را پوشید.یک بار دیگر نگاهش کرد.گفت ؛ منو نمیرسونی؟ نه.نمیتونی.خوابت میاد...باشه..من برم.الان صدای دختره در میاد. ببخشید دوهزار تومن بیشتر ندارم.بقیه شو میخوام واسه خونه یه کم برنج بخرم...ببخشید کمه.دو تومن را همانجا گذاشت...دم در مکثی کرد وگفت ؛ یعنی چه خوابی میبینی؟ خیلی دوست دارم بدونم..دوست دارم تو خوابت؛ باهات قدم بزنم....خیابان تاریک بود.کوه این ساعت خلوت میشد.هیچ ماشینی نبود زن را با آن پول کم به خانه کوچکش برگرداند.برگشت.زن دوم ؛ دم در گفت ؛ پس چرا برگشتی؟ گفت: اگه بذارین امشب این گوشه بخوابم؟..
به خدا ؛کاریش ندارم....فقط از دور نگاش میکنم.امروز 1780 بار نگاش کردم.بازم نگاه میکنم. تا صبح بشه پنج هزار بار.خوبه ؟ زن دوم گفت ؛ نمیشه بیرون!..باید درو ببندم.باد سردی داخل پیراهن زن وزید.سردش بود.لباسش کافی نبود.روی قبرها نشست.گفت:داشتیم آقا...درسته بت دروغ گفتم.غلط کردم! دخترم عروسی کرد رفت.بم سر نمیزنه.وقت نداره.اما من که عاشق مرام شمام.ده ساله همه جا میگم آقامی؛سرورمی! چرا بیرونم کردی؟ من این ساعت کجا برم؟نصفه شب میرسم خونه باز اقدسه گیر میده..برنجم نمیتونم بگیرم.بستن دیگه.. در خیابان بود.دست در جیبش کرد تا مطمین شود ده هزار تومانی اش آنجاست.تعجب کرد.چند تا ده هزار تومانی در جیبش بودند! مطمین بود که فقط یکی داشت! خدا را شکر کرد.گفت ؛ مرسی آقا جونم.میدونستم حواست بم هست...تو گذاشتی جیبم؟ فردا باز میام نگات میکنم. زن با چادر سیاهش، در شب گم شد.زن مسول امامزاده؛ آخرین جارو را کشید و گفت:بیچاره پیرزن.ده ساله عاشق این امامزاده ست.
خدا هیچکسو تنهانکنه..خوب کردم اون پولو با اجازه آقا گذاشتتم تو جیبش..مگه نه آقا؟ راضی نبودی یه زن که مریدته این وقت شب با جیب خالی بره بیرون؟ میگم.... شما به من گفتی پولو از دخل امامزاه بذارم تو جیب اون.؟ آخه یه صدایی تو ذهنم گفت این کارو کنم.....من هیچوقت از این کارا نمیکنم.....میگم آقا...حواست بش هستا....خوش به حالش....
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
.
#چیستایثربی
#داستان_تک_قسمتی
#مجموعه
#نامه_های_خصوصی
روزی 1780 بار نگاهت میکنم
@chista_yasrebi
هر گونه کپی یا اشتراک قصه های این مجموعه ؛ بی ذکر نام.نویسنده و لینک تلگرام او ممنوع است.
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
@yasrebi_chista
#نامه های_عاشقانه
@chista_yasrebi
کانال رسمی تلگرام نویسنده
#چیستایثربی
#اینستاگرام_رسمی
@yasrebi_chista
#نامه های_عاشقانه
@chista_yasrebi
کانال رسمی تلگرام نویسنده
@chista_yasrebi/به زودی/دوستان هر شب یک قصه از مجموعه نامه های عاشقانه داریم در تلگرام..دیشب اولین آن بود.پست بالاتر.بخوانید.ممنونم
صدها سوال در مورد
#شیداوصوفی شاید باقی ماند که مناسب طرح انها ؛ در فضای مجازی ؛ در این زمان فشرده نبود....گفتم که!....شاید اشتباه من بود.شاید با این همه لطف و احساس مثبتتان به داستان ؛ انتخاب کتابی به این حجم قطور با 37 شخصیت اصلی؛ مناسب اینستاگرام نبود....برای تلگرام ؛ شاید مناسبتر بود....به زودی پاسخ پرسشهایتان را در کتاب میخوانید!
انشالله........
به همایش داستانهای نامه گونه ی شبانه ی مابپیوندید.....بر اساس زندگی خود شما و ما.......توضیحات بیشتر در اینستاگرام رسمی من داده خواهد شد....اولین آن دیشب بود.
من روزی 1780 بار نگاهت میکنم
#داستان
#چیستایثربی
#سپاس
@chista_yasrebi
#شیداوصوفی شاید باقی ماند که مناسب طرح انها ؛ در فضای مجازی ؛ در این زمان فشرده نبود....گفتم که!....شاید اشتباه من بود.شاید با این همه لطف و احساس مثبتتان به داستان ؛ انتخاب کتابی به این حجم قطور با 37 شخصیت اصلی؛ مناسب اینستاگرام نبود....برای تلگرام ؛ شاید مناسبتر بود....به زودی پاسخ پرسشهایتان را در کتاب میخوانید!
انشالله........
به همایش داستانهای نامه گونه ی شبانه ی مابپیوندید.....بر اساس زندگی خود شما و ما.......توضیحات بیشتر در اینستاگرام رسمی من داده خواهد شد....اولین آن دیشب بود.
من روزی 1780 بار نگاهت میکنم
#داستان
#چیستایثربی
#سپاس
@chista_yasrebi
دوستان عزیزم سلام
داستان #شیدا_و_صوفی، پس از فراز و فرودهایی که داشت، بالاخره به پایان رسید. بسیاری از فالوورها و دوستانم که داستان را خوانده اند درخواست داشتند که کل قسمتها در یک مجموعه منتشر شود. از آنجایی که قبلا همین تجربه مشابه را در داستان #پستچی با اپلیکیشن #طاقچه (taaghche.ir) داشتیم، و بسیاری از شما راضی بودید، داستان شیدا و صوفی را همراه با سرنوشت و حکم محکومیت قضایی بیشتر شخصیتهای داستان، به صورت یک مجموعه کامل و رایگان در اپلیکیشن طاقچه منتشر کردیم.
اگر دستگاه اندروید دارید طاقچه رو از لینک زیر دانلود کنید:
http://cdn.taaghche.ir/taaghche.473.apk
اگر گوشیتون اپل هست هم از این لینک دانلود کنید:
https://itunes.apple.com/us/app/taaghche/id738455338?mt=8
لطفا اگر خواستید داستان شیدا و صوفی را به کسی پیشنهاد بدهید بگویید که تنها نسخه کامل و درست که مورد تایید من هست ؛ همین نسخه ای است ، که امروز روی طاقچه قرار داده ام.
اگر با هر مشکلی در دانلود طاقچه ؛ یا داستان برخوردید؛ با تلگرام طاقچه یا تلفنشون تماس بگیرید:
@taaghche_support
02188149813 /طاقچه
@chista_yasrebi
داستان #شیدا_و_صوفی، پس از فراز و فرودهایی که داشت، بالاخره به پایان رسید. بسیاری از فالوورها و دوستانم که داستان را خوانده اند درخواست داشتند که کل قسمتها در یک مجموعه منتشر شود. از آنجایی که قبلا همین تجربه مشابه را در داستان #پستچی با اپلیکیشن #طاقچه (taaghche.ir) داشتیم، و بسیاری از شما راضی بودید، داستان شیدا و صوفی را همراه با سرنوشت و حکم محکومیت قضایی بیشتر شخصیتهای داستان، به صورت یک مجموعه کامل و رایگان در اپلیکیشن طاقچه منتشر کردیم.
اگر دستگاه اندروید دارید طاقچه رو از لینک زیر دانلود کنید:
http://cdn.taaghche.ir/taaghche.473.apk
اگر گوشیتون اپل هست هم از این لینک دانلود کنید:
https://itunes.apple.com/us/app/taaghche/id738455338?mt=8
لطفا اگر خواستید داستان شیدا و صوفی را به کسی پیشنهاد بدهید بگویید که تنها نسخه کامل و درست که مورد تایید من هست ؛ همین نسخه ای است ، که امروز روی طاقچه قرار داده ام.
اگر با هر مشکلی در دانلود طاقچه ؛ یا داستان برخوردید؛ با تلگرام طاقچه یا تلفنشون تماس بگیرید:
@taaghche_support
02188149813 /طاقچه
@chista_yasrebi
طاقچه
دانلود و خرید کتاب و کتاب صوتی با طاقچه
در فروشگاه اینترنتی کتاب طاقچه میتوانید از خرید آنلاین کتاب با تخفیف تا ۹۰٪ و دانلود کتاب الکترونیکی و صوتی لذت ببرید و در اپلیکیشن رایگان، کتاب بخوانید و بشنوید.
#آخرین_موهیکان
#کارگردان
#مایکل_مان
#بازیگر_اصلی
#دانیل_دی_لوییس
#موزیک
#ترور_جونز
#رندی_الدمن
فیلمی حماسی و تاریخی درباره ی جنگ فرانسویان و سرخپوستها در قرن هجدهم.
#1992
#فیلمی که چند سکانس آن ؛ با بازی بی نظیر :
#دی_لوییس
هرگز از یاد نمیرود.....
اساسا چیزهای خیلی خوب و خیلی بد از یاد نمیروند....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#کارگردان
#مایکل_مان
#بازیگر_اصلی
#دانیل_دی_لوییس
#موزیک
#ترور_جونز
#رندی_الدمن
فیلمی حماسی و تاریخی درباره ی جنگ فرانسویان و سرخپوستها در قرن هجدهم.
#1992
#فیلمی که چند سکانس آن ؛ با بازی بی نظیر :
#دی_لوییس
هرگز از یاد نمیرود.....
اساسا چیزهای خیلی خوب و خیلی بد از یاد نمیروند....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi