چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_پنجم
نویسنده: #چیستایثربی

الناز گفت، آگهی شان اشتباه نمی کند.
پس من تصادفی اینجا نیستم.
انتخاب شده هستم!
حتما آن روزنامه و آگهی باید آن روز، به من می رسید!
چگونه اش را نمی دانم.

اکنون در این باره، چیزی نمی خواهم بدانم.
می خواهم ببینم شهر زن ها چیست؟
دقیقا کجاست و هدف از پدید آمدنش چیست!
بعد دنبال این خواهم بود که من اینجا چه می کنم!

الناز گفت: بیاید پایین!

همه جمع شدن...
موبایلم در جیبم بود.
می خواستم به پدرم زنگ بزنم، ولی نه جلوی آن ها!

_پایین یعنی کجا؟

النازگفت: زیر زمین خونه ی ابل دیگه!

پشت سر او من و آلیس، از پله ها پایین رفتیم.
بی اختیار دست آلیس را گرفتم...
آدم وقتی خیلی احساس درماندگی می کند، فقط بر اساس حسش، به یک نفر پناه می برد و آنجا من فقط حس آشنایی با آلیس را داشتم.
باور نمی کردم او هرگز بدخواه من باشد!

زیر زمین خانه ی ابل نمور، تاریک و خیلی بزرگ بود.
اینجا خانه ی پنج طبقه ی بیرون شهر نبود!
همان خانه ی ابل در کوچه های مرتفع پشت اوین بود.

وقتی وارد یک‌ جای غریبه می شوی، سعی می کنی یک نشانه آشنا پیدا کنی که اضطراب نگیری!
نشانه رسید...
روی دیوار عکس دو عمه ی پدرم را دیدم...
همان‌ دو که نقش مادر ابل را داشتند!
در نوجوانی، یک بار در مراسم عید به خانه شان رفته بودیم.
یادم است زن سومی هم آن روز بود، ولی چهره اش یادم نمیامد.

زنان، دور تا دور زیر زمین ایستاده بودند.
آدم وقتی غریب است فکر می کند همه به او نگاه می کنند، سرم را پایین انداختم.
حس کردم که اختر، گوشه ای در تاریکی نشسته است.
درست حس کردم.
آنجا بود!
پشت سَرم، شاید آماده برای تزریق!

ابل وارد شد...
کسی اهل سلام نبود.
ابل هم یکراست رفت سراغ اصل مطلب.

ابل گفت: می بینید که قطعی نت ادامه داره و معلوم نیست کِی وصل شه!
ما از زمان و جهان عقبیم، ولی بهتر!
شاید بتونیم اینطوری یه کم زمان بخریم.

می خواستم بگویم:
زمان برای چه کاری؟
ولی دوست نداشتم همه ی نگاه ها، به سمت من برگردد....

ابل ادامه داد:
سیستم من قبل از قطع، پیام داد که دو زن، درخواست کمک‌ کردند.
فعلا‌ بدون نت، نمی تونیم اونا رو پیدا کنیم، ولی می تونیم روی برنامه هامون، مروری داشته باشیم.
از الناز می خوام خلاصه ی کارهای این یک سال رو بگه...
یک سالی که شهر ما افتتاح شده!

الناز با موهای بلند و چشمان گیرای سیاهش، روی مبلی نشست و گفت:
از وقتی شهر زن ها افتتاح شده، ما حدود سی زن رو، اینجا پوشش دادیم.
اولویت اول ما زن هایی بود که هیچ کسو نداشتن!

اولویت دوم، زن هایی هستن که تحت فشار خشونت خانگی ان و صداشون به جایی نمیرسه!

و اولویت سوم زن های باهوشی که کسانی، اذیتشون می کنن و...

من جزء هیچ دسته ای نبودم.
برای چه مرا آنجا آورده بودند؟
چرا من؟!‌
باید می فهمیدم!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_ششم
نویسنده: #چیستایثربی

جلسه تمام شد...
الناز چیزهایی گفت و من دیگر نمی شنیدم.
انگار آنجا نبودم!
این چه زندان مخوفی بود که در آن گیر افتاده بودم؟

کاش همه اش خواب بود...
یک خواب بد...
کاش زودتر بیدار می شدم و در خانه ی خودمان، کنار پدر و مادرم بودم.
کاش هرگز ابل را ندیده بودم.

وقتی به اتاقم برگشتم، باز تنها بودم.
آلیس گفت زود میاید، ولی نیامد.
چندین بار شماره های والدینم را گرفتم...
یکی خاموش و دیگری در دسترس نبود.
خانه هم کسی برنمی داشت.

خدایا!..
یک چیزی در این مراسم زیرزمین، برایم عجیب بود!
یک جای کار اشکال داشت.
هر چه فکر می کردم نمی توانستم بفهمم کجای کار!
چون آنقدر تاریک‌ بود که صورت ها را‌ نمی دیدم.

فقط الناز حرف می زد، با اعتماد به نفس و روان، حتی ابل ساکت بود...
یک چیزی آنجا عادی نبود.
حسش می کردم، ولی نمی دانستم چیست!

داشتم با نگرانی فکر می کردم که در اتاقم باز شد و آلیس سراسیمه وارد شد.
در را بست...
از داخل آن را قفل کرد و گفت:
بهت گفتن آماده شی؟

گفتم: نه! آماده ی چی؟

گفت: هر چی بهت دادن نخور!
فردا الناز میاد تو رو آرایش کنه، در واقع گریم کنه.
فردا شب نوبت معارفه ی توئه!

_اصلا‌ نمی فهمم‌ چی میگی!

به فارسی لهجه داری گفت:

دادگاه می ذارن، جرمتو پیدا می کنن و مجازاتت می کنن!
دسته جمعی...
مجازات های خیلی بد!
ابل عاشق این بازیه.

گفتم: من جرمی نکردم...
چی میگی؟

گفت:
اونا‌ یه جُرم پیدا می کنن.
یه چیزی تو زندگیت هست حتما.
اونا یه گناهی پیدا می کنن، حتی اگه‌ انجام نداده باشی!
باید اعتراف کنی، وگرنه اذیتت می کنن!وقتی اعتراف کردی، مجازاتت معلوم میشه.

خیلی وحشتناکه این مجازات...
من باید فراریت بدم!

همه ی این زن ها که‌ می بینی، می ترسن!چون یکبار مجازات شدن و باز ممکنه بشن.
اونا از ترس، لالن.
مگه موقع جلسات معارفه که‌ ابل مجبورشون می کنه یه چیزایی بگن!

ناگهان فهمیدم چه چیزی
در آن جلسه ی زیرزمین عجیب بود!

سکوت مطلق زن ها...

آن ها مثل اشباح بودند.
حتی با هم حرف نمی زدند!
همه خیره بودند.

صورت هایشان را در تاریکی‌ نمی دیدم، ولی انگار خشک شده بودند...
از حسی مبهم، مثل ترس!

انگار سال ها پیش مرده بودند و اکنون فقط نعش نیمه جان خود را یدک می کشیدند.

به آلیس گفتم: چرا زودتر نگفتی؟
چه جوری باورت کنم؟
شاید باز ابل تو رو فرستاده؟

آستینش را بالا زد...
بازویش شکافته بود.
خونریزی شدید بود.
روی آن؛ یک باند بسته بود.

گفت: تراشه رو درآوردم.
خیلی درد داشت، هر لحظه ، ممکنه ابل بفهمه و منو بندازه اتاق تاریک!
اما مهم نیست.
ما باید فرار کنیم.
حالا دو نفریم!

_اتاق تاریک کجاست؟

_یه جای دور...
یه جای خیلی دور، خیلی تنگ و بی نور.
هر کی اونجا رفته، دیگه برنگشته...
ببین ابل مریضه!
داستانش مفصله، برات میگم.
همه‌ چیز رو میگم...


#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویسنده: #چیستایثربی


آلیس با بازوی باندپیچی شده ، مقابلم نشسته بود،
نمی دانستم باید به او اعتماد کنم یا نه!

آیا این هم یک ترفند بود؟

شاید تراشه در دستش بود و تمام این ها، فقط برای فریب من بود...

شاید اصلا از سمت ابل آمده بود!
اما با شاید نمی شد زندگی کرد، من باید به کسی اعتماد می کردم.

در موقعیت بسیار بدی گیر افتاده بودم، شبیه فیلم های وحشتناک.

گرچه همیشه از فیلم های وحشتناک بدم می آمد و به آن ها می خندیدم، اما اکنون خودم، در یکی از آن ها بودم!

آلیس گفت:
اگه درِ حیاط خلوت باز باشه، فقط باید پامونو بذاریم رو دیوارو بپریم.
البته دیوارش یکم بلنده، یه چیزی پیدا می کنیم.
یه پیت نفت اونجا بود، اگه بتونیم پامونو بذاریم روش و سروصدا نکنیم، پریدیم!

اونور، باغ همسایه ست.
بهش میگیم برامون ماشین بگیره.

گفتم: خب همسایه با ابل دوسته حتما!

_آره، مباشرشه، ولی من روش خیلی تسلط دارم، منو دوست داره.

_باشه، فکر نمی کردم اینجا همسایه ای باشه!

_یه باغ خالیه، با یه مرد تنها.
مراقبه که پلیس نیاد، همین!

تمام مدت مراقبه که اگه خبری بشه، زود به ابل خبر بده.

به طرف حیاط خلوت رفتیم.
پیت نفت آنجا بود...

آلیس، روی آن ایستاد و به من گفت:
دستتو بده به من.

_دوتایی؟!
وزنش تحمل نمی کنه!

_پس من میپرم، بعد تو.

آلیس پرید...
پایم را روی پیت نفت گذاشتم، دستم را به دیوار گرفتم، به زحمت پریدم.

روی خارها افتادم، آن همه خار ، آنجا چه می کرد؟!

بقیه باغ که پر از چمن بود!

به آلیس گفتم:
تو دست و پام خار رفته...

همان موقع نور چراغ قوه ای روی صورتم افتاد.
آن مرد بود، همسایه!

به آلیس گفت:
زودتر منتظرتون بودم...

آلیس گفت:
نشد دیگه!
الان ماشین میگیری؟

مرد گفت:
امشب اینجا بمونین.

گفتم:
امشب ماشین بگیرید!
یعنی چی اینجا بمونیم؟

آلیس گفت:
به حرفش گوش کن آیدا!
اون می خواد یه ماشین و مکان قابل اعتماد پیدا کنه، شاید هم، خودش ما رو برسونه.
آژانسای این محل، همه به ابل اطلاع میدن.

دوست نداشتم در خانه ی آن مرد غریبه بمانم.

نگاهش مرا اذیت می کرد،
شبیه نگاه گرگی که از لاشه ای تغذیه می کرد...
این نگاه، فقط برای من بود، به آلیس لبخند می زد!

پشت سرش راه افتادیم...
من سعی می کردم خارها را از دستم بیرون بیاورم.

آلیس گفت:
وایسا بریم خونه، من برات درمیارم.

گفتم:
خونه؟

_یه آلونک داره، ته باغ.

احساس خوبی نداشتم.
شاید نباید با آلیس فرار می کردم!
نقشه ها همیشه آنگونه که آدم ها فکر می کنند، از آب درنمی آیند.

زندگی شبیه یک کتاب قصه است، شروعش که می کنی ، خیلی جذاب است، به وسط هایش که می رسی، دهن دره می کنی.

احساس خستگی، ملال و یکنواختی...
امید داری آخرش، خوب شود.

مرد چراغ را روشن کرد...
ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم!

ابل آنجا به پشتی تکیه داده بود...
گفت:

خوش آمدید پیشی های ملوس من!
دیر کردید...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_هشتم
نویسنده: #چیستایثربی


حتی خدا هم درآن لحظه، اگر صورت مرا می دید یا صدای مرا می شنید، شاید یکی از فرشتگان خاصش را صدا می کرد تا به کمک من بیاید...
نمی دانم، شاید فرشته آمده بود!

ابل مثل همیشه نبود!
رفتارش تغییرکرده بود...
مهربان بنظر می رسید و انگار واقعا می خواست کمک کند.

گفت: چرا کاری می کنی که مجبورشم همسایه رو هم گرفتار کنم!

آلیس گفت: ما می دونیم که اون همسایه نیست، رفیقته، برات کار می کنه...
بذار بریم، بذار این دختررو از اینجا ببرم، خودم برمی گردم.

ابل عصبی شد!...

_چرا نمی فهمین؟!
ما یه ماموریت بزرگ داریم!
جهان از کارِ ما تکون میخوره.
ما به قدرت تک تک شما نیاز داریم و این دختر، توانمنده!

به من اشاره کرد!...

گفتم: من برای تو کار نمی کنم!

_اگه جون مادرت در خطر باشه چی؟

ساکت شدم...
درباره ی چه چیز حرف می زد؟
آن بیرون چه اتفاقی افتاده بود؟!
چرا پدر و مادر من هیچ تماسی نمی گرفتند؟
چرا گوشی را جواب نمی دادند؟
جان مادرم؟
جان مادرم چرا در خطر بود؟

نفسم تنگ شد...

گفتم: خب از من چی می خوای؟
من مراسم معارفه انجام نمیدم.

گفت: مراسم معارفه فقط فرمایشیه، من ازت می خوام نقش یه قربانی رو بازی کنی دختر!
و بعد خودت، خیلی چیزا دستت میاد.

_قربانی؟

گفت: آره...
ما تو پیجمون همه جور دختر داریم، همه جور سرنوشت رو دنبال می کنیم، صدها کانال، توییت، فیسبوک، وبسایت و...
برای ما خبررسانی می کنن.
تو باید قربانی شی!
شخصیتی به نام آیدا، دیگه وجود خارجی نخواهد داشت، ولی تو واقعا نمیمیری!

_یعنی چی؟
از نظر مردم که می میرم، آخرش چی؟اسمم رو عوض می کنین؟

_فقط اسمت رو نه...
آیدا کلا میمیره!
و مریم یا یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی رو ادامه میده.
تو باید کشته شی، اما ما واقعا نمی کشیمت. این یه نمایشه!

_چه اجباری به این نمایشه؟

_خیلی زیاد!
مردم دارن به ما گوش میدن، حرف مارو دنبال می کنن، اونا ما رو باور کردن، پس باید ما هم قابل اعتماد باشیم، حقیقت رو به اونا بگیم!
باید بگیم‌ چه کسانی می تونن به اونا آسیب بزنن...
نمیشه مستقیم گفت، ولی نمادین و با یه سناریوی خوب چرا...

من یه سناریوی عالی دارم...
ممکنه که تو آخر این قصه کشته شی، ولی هر چیزی که هست تنت و روحت، مال خودته!
بعد، هر کجای دنیا بخوای می تونی بری، با یه اسم جدید، هویت جدید و یه پاسپورت نو...

تقریبا می فهمیدم چه می گوید، ولی نمی خواستم باور کنم.
شنیده بودم با برخی از سیاستمداران دنیا، اینکار را می کنند. همه جا می گویند کشته شده، اما طرف؛ با نام دیگری درجای دیگر و با شکل دیگری زندگی می کند...

من نه سیاستمدار بودم، نه آدم مطرح...
یک دختر معمولی بودم!

ابل، انگار فکر مرا خوانده بود...

گفت: من یه دختر معمولی می خوام، یه دختر که تو خیابون کشته میشه، یه دختری که تصادفی داشته از کلاس میامده!
یه دختری که...

بقیه حرفش را نگفت!
نتوانست...


#چیستا_یثربی
ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
من نمایشنامه
" عاشقانه تاهشت بشمار" را نوشتم.انتشارات نمایش ده سال پیش چاپ کرد.
پس عاشق و ارادتمند او، من هستم...

همه گفتند یکی از شاعرانه ترین و عاشقانه ترین نمایشهایی است که درباره ی امام‌هشتم ع نوشته شده است. برای آن نمایش جایزه ی سال "اکبر رادی " را گرفتم.
پس عاشق او منم!
حریف میخواهم....این‌فیلم حریف نیست.



چرا متوجه نمیشوید عزیزان! این فیلم در ظرفیتی نیست که بتواند امام هشتم را کوچک کند و یا به ساحت ایشان ، کوچکترین توهینی وارد آورد.

کسی چنین توانایی هایی ندارد!


این فیلم درباره ی یک‌بیمار روانی با تفکر و شخصیت #پارانویید ؛ از نوع مذهبی نما است،


که میدانیم دربیماری پارانویید ، سکس؛ سیاست و مذهب ؛ نقش اساسی دارند.



من اجازه نمیدهم کسی جرات کند و بگوید این فیلم درباره ی امام هشتم ع است!



کمی فکر کنید.آنها که این‌ را میگویند ؛ میخواهند متروپل ؛ پرواز اوکراین ، پلاسکو، سانچی و خیلی چیزهای دیگر
را فراموش کنید.
از من‌گذشت
تمام شد.
سوگندتان میدهم به #آگاهی
به #تفکر



عاشق آن چیزی بمانید که عاشقش هستید....
تمام

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi



@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان عزیزم

آنچه درباره ی زندگی شخصی من این سو و‌ آن سو چاپ میشود ؛ و حتی برخی مصاحبه های جعلی خبرگزاریها و‌ مطبوعات زرد با من ؛ جعل و‌ #دروغ محض است.

آنها برای تولید خبر ، به هر دروغی ، روی میاورند.

من ۲۷ سال است که قربانی یک کلاهبرداری و جعل خانگی وحشتناک ، توسط یکی از افراد خلافکار خانواده هستم ...

خانواده البته از نظر من فقط
#کلمه ای است که در نام فامیل نمود دارد ؛
نه در واقعیت و نه در قلب...

خانواده ی واقعی انسان ؛ در قلب کسانیست
که دوستشان دارد.

من هرگز هیچ شغل رسمی و‌دولتی در ایران نداشته و‌ همواره بیدلیل، یا با دلایل واهی #ممنوع_الکار بوده ام ...

تمام داستان واقعی زندگی ام را در رمان #استخوانهایش_آواز_میخوانند
نوشته ام.

کتاب دست ناشر است‌ و به دلیلی برای چاپ آن ؛ صبر کرده است.

دو‌نسخه دیگرِ این رمان ، دست ادیتور و طراح جلد کتاب است.

این رمان ، اینستاگرامی نیست ؛

و با تمام رمانهای دیگرم ؛ تفاوت اصلی دارد.

در این رمان ، صادقانه خود را نقد کرده ام
اما پرده از چهره ی دو‌ وجهی یا چند وجهی خیلی از افراد دیگر هم برداشته میشود ،

خواهش میکنم به شایعات درباره ی من ؛ گوش نسپارید و حقیقت را از زبان خودم بشنوید.

پس از حدود نود عنوان کتاب ، گمانم وقت بیان و‌ واکاوی خیلی حرفها و رفتارهاست....
مجموعه ای که زندگی یک انسان را میسازد‌.

زندگی من با زندگی بیشتر زنان ایرانی؛ فرقی ندارد...

جز اینکه من مفهوم #بی_اعتمادی و #ترس را به طور کامل زیسته ام و از میان این آتش سیاه ؛ ققنوس وار و سربلند بیرون آمده ام

و اکنون. هزاران دریا و‌کوهستان ، از خودم جلوترم.....



یک روانشناس نویسنده یا یک نویسنده ی روانشناس که عمری عشق و درد را زیسته و فرق کرده است‌.

بله من بسیار فرق کرده ام ،
من پس از برخاستن از آتش ؛ آدم دیگری شدم.


بخشهایی از رمان را احتمالا در اینجا که کانال رسمی من است میاورم....
ضروری است.

برای اینکه متوجه برخی نکات و برخی فرقها شوید ؛ و برای اینکه برخی را درست تر بشناسید و‌کورکورانه دشمن نشوید یا از کسی بت نسازید.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#داستان
قسمت اول
نام داستان
#دختر
#نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی




دود نمیگذاشت از شیشه ماشین روبرویم را درست ببینم. یک نفر به شیشه ی طرف من کوبید. انچنان محکم که فکر کردم یا دستش شکست یا شیشه ی من....

حس کردم باید مامور باشد وگرنه چرا وقتی ما در ترافیک گیر کرده ایم و روبرویمان هم پر از دود است ، چنین به پنجره ی ماشین میکوبد ؟
میخواهد ما رد شویم ؟ از کجا ؟ راه ها همه بسته بودند‌

همه هم با هم دستشان را روی بوق گذاشته بودند‌.

دوباره کوبید ؛ این بار کمی آرامتر...دستش را دیدم. مچ ظریف یک زن بود. به دخترم که بد حال بود و‌از دکتر برمیگشتیم گفتم : نگه دار ...


گفت : مگه میشه حرکت کرد ؟ شیشه را کمی پایین کشیدم.

دختر بچه ای بود.شاید پانزده یا شانزده ساله با گیسوان خرمایی باز که صورت رنگ پریده اش را قاب گرفته بود.
سراسیمه داد زد: میشه سوارم کنید.دنبالمن...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان_دنباله_دار
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ


اگر نت باشد ؛ داستان اینجا ادامه دارد
ولی به زمانش این کار انجام میشود. هر روز به صحنه های این قصه فکر میکنم....راستش حس من این است که اکنون ؛ زمان مناسبی برای قصه گویی و اساسا فیلم ؛ تاتر؛ موسیقی و هیچ هنری نیست.هنرمند و ادیب هم در همان جو و فضایی زندگی می‌کند که شما زندگی میکنید.

دلش با مردم و پیش مردمش است .


دست کم من ؛ تمرکز لازم را برای هیچ کاری در این یکهفته نداشتم!
چهار دندانم خراب شده اند و دردش دیوانه ام می‌کند. فقط مسکن میخورم.... و فکر می‌کنم چطور میتوانم به مردمم در این ایام کمک کنم.
میدانم قصه خواندن اکنون دوای دردشان نیست. شاید روزی دو ساعت ؛ مشاوره ی رایگان بگذارم.

میدانید که دکترای من روان‌شناسی است و در حالت عادی از این راه زندگی میکنم. شاید اگر تماس ممکن باشد ؛ شبها بتوانم چهارتا نیم ساعت یعنی دو ساعت درکل؛ مشاوره تلفنی رایگان دهم. به ۴ نفر.....

ببینم اوضاع دندان دردم به کجا می‌کشد و همین تلگرام ایرانی باز برایم وصل خواهد شد؟!
یا این هم ؛ به ابدیت خواهد پیوست.
اگر پاسخ مثبت بود آیدی ادمین را میدهم و شروع میکنیم‌...

در این شرایط ؛ مهمترین نکته؛ نظم ذهنی و تمرکز است که به آسانی به دست نمی‌آید.
باید تمرینها را آموخت‌.

بااحترام
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@‌chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
بدترین نوع فراموشی
فراموشی در ذهن آدم‌هایی است که دوستشان داری

اما باید ادامه داد
دندان لق را برای ابد کَند

از خرده شکسته‌های خود انسان جدیدی ساخت

گذشته دیگر گذشته است
یکی دیگر شو !

یکی که بلد است با یاد گذشته گریه نکند
و نگاهش به ابرها باشد
که می‌گذرند
که می‌گذرند
و میگذری......

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی



#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ