شعر متعلق به #ترانه ای است
از
#رستاک_حلاج
مخاطبی که این شعر یه دفعه یادش اومد مهم نیست کیه.
لابد دلیلی داشته که یه دفعه این خط از این شعر ؛ یادش آمده.....
ببخیال 😄
استوار و دل آرام باشید.
همه بارونو دوست دارن ؛ من اما نم موهاتو ؛
توی گوشم بگو آروم ؛ تمام آرزوهاتو .......
شماهم اگه دوست دارین ؛ آرزوهاتونو بگین!
اما نه دَم گوش من ؛
#اینجا ....
😉
#زندگی
https://www.instagram.com/p/CqLNBbbubDq/?igshid=MDJmNzVkMjY=
از
#رستاک_حلاج
مخاطبی که این شعر یه دفعه یادش اومد مهم نیست کیه.
لابد دلیلی داشته که یه دفعه این خط از این شعر ؛ یادش آمده.....
ببخیال 😄
استوار و دل آرام باشید.
همه بارونو دوست دارن ؛ من اما نم موهاتو ؛
توی گوشم بگو آروم ؛ تمام آرزوهاتو .......
شماهم اگه دوست دارین ؛ آرزوهاتونو بگین!
اما نه دَم گوش من ؛
#اینجا ....
😉
#زندگی
https://www.instagram.com/p/CqLNBbbubDq/?igshid=MDJmNzVkMjY=
روز ؛
مثل یک جنازه ی ماهی ؛
ورم کرده ؛
روی آب، آمده بود...
به پدرم گفتم:
حالا چه کنیم؟!
بوی عَفن این روزِ مرده
ما را خواهد کشت...
پدر گفت:
هیچکس با بوی مرده نمیمیرد !
مردم به زندگیهایشان ادامه میدهند؛
مردم زود فراموش میکنند...
فقط من میدانم و تو ؛
که مردگان
هرگز فراموش نمیکنند.
حتی در خاک...
حافظه ی مردگان طولانیست...
و این حافظه
روزی سینه به سینه نقل خواهد شد
و تاریخ را خواهد نوشت.
تو از کودکی ؛
صدای مردگان را میشنیدی ؛
حالا سکوت کن!
بزودی حرف میزنند،
بعد بنویس...
فرازی از
#داستان
#رمان
#نوشتن_در_تاریکی
نوشته:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
انشا....ادامه بعداز عید و بازگشت
ادمین کانال این قصه
@ccch999
مثل یک جنازه ی ماهی ؛
ورم کرده ؛
روی آب، آمده بود...
به پدرم گفتم:
حالا چه کنیم؟!
بوی عَفن این روزِ مرده
ما را خواهد کشت...
پدر گفت:
هیچکس با بوی مرده نمیمیرد !
مردم به زندگیهایشان ادامه میدهند؛
مردم زود فراموش میکنند...
فقط من میدانم و تو ؛
که مردگان
هرگز فراموش نمیکنند.
حتی در خاک...
حافظه ی مردگان طولانیست...
و این حافظه
روزی سینه به سینه نقل خواهد شد
و تاریخ را خواهد نوشت.
تو از کودکی ؛
صدای مردگان را میشنیدی ؛
حالا سکوت کن!
بزودی حرف میزنند،
بعد بنویس...
فرازی از
#داستان
#رمان
#نوشتن_در_تاریکی
نوشته:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
انشا....ادامه بعداز عید و بازگشت
ادمین کانال این قصه
@ccch999
.
اگر میروی
خاطراتت را هم ببر
دوست ندارم
خودت رفته باشی،
دوست داشتنت
مانده باشد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CqjcRVEr6bA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
اگر میروی
خاطراتت را هم ببر
دوست ندارم
خودت رفته باشی،
دوست داشتنت
مانده باشد
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CqjcRVEr6bA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇
داشتم از سر کوچه میپیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمیدانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و میگفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم میبردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح میرسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،
من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد
اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی
نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇
داشتم از سر کوچه میپیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمیدانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و میگفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم میبردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح میرسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،
من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد
اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی
قسمت دوم
👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید
گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.
گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.
فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.
بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.
شاید با ایشون اشتباه گرفتین!
من بچه ی اون زایمانم.
گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،
نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،
ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!
شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...
گفتم: علی کیه؟!
گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!
گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،
ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!
گفت: اسم دخترتون بود!
چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:
آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....
اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!
اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!
یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه
و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!
آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ
پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی
#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید
نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=
لطفا قصه را در #اینستاگرام هم بخوانید
ممنونم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ممنونم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
🙃🙃🙃🙃🙃
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
و او هنوز هم میدود و عجله دارد به گریختن
و من هنوز عاشقش...
اما دیگر مرا پای دویدن نیست!
بیست و هشت سالگی ام ؛ باردار شدم
اما دیگر بیست و هشت ساله نیستم!
او میدود
به ابرها و افقهای باز میگریزد
و من
میان کوچه زمین خورده ام
جا مانده ام
حتی دیگر صدا ندارم
که صدایش کنم.....
و شاید این
رسم زندگی است
بااحترام
به همه #مادران و #فرزندان
بخصوص
#دختران
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#قصه
#داستان_کوتاه
#کتابخوان
#کتابخوانی
#قصه_خوانی
https://www.instagram.com/reel/Cq6VAA5uDDA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
لطفا قصه را در #اینستاگرام هم بخوانید
ممنونم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ممنونم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
مادر آفریده شد
که معنای عشق
تعبیر شود
هر جای جهان و غیر جهان باشی ؛ دختر خودمی....
من مثل کوه پشتت ایستاده ام.
و پته ی همه دشمنانان را ؛
حتی اگر پدرت باشد ؛
روی آب میریزم...
پدری که قصد ویرانی فرزندش را دارد؛
سزایش با خداست
و به قول #اینشتین؛
خالق هر لحظه در قلب ماست
با #عشق یک مادر ؛
دنیایی نمیتواند طرف شود
من تا پای جان ؛ کنارت میایستم.
جان در برابر تو ؛
کلمه ی خنده داری است.
تمام #مادران راستین ؛ اینگونه اند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مادران
#مادران
#دختران
#مادر_دختری
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/Cq-MzbFuh3x/?igshid=MDJmNzVkMjY=
که معنای عشق
تعبیر شود
هر جای جهان و غیر جهان باشی ؛ دختر خودمی....
من مثل کوه پشتت ایستاده ام.
و پته ی همه دشمنانان را ؛
حتی اگر پدرت باشد ؛
روی آب میریزم...
پدری که قصد ویرانی فرزندش را دارد؛
سزایش با خداست
و به قول #اینشتین؛
خالق هر لحظه در قلب ماست
با #عشق یک مادر ؛
دنیایی نمیتواند طرف شود
من تا پای جان ؛ کنارت میایستم.
جان در برابر تو ؛
کلمه ی خنده داری است.
تمام #مادران راستین ؛ اینگونه اند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مادران
#مادران
#دختران
#مادر_دختری
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/Cq-MzbFuh3x/?igshid=MDJmNzVkMjY=
بیانیه #آلبر_کامو نویسنده فرانسوی
موقع گرفتن جایزه #نوبل_ادبی
خدمت به #حقیقت
خدمت به #آزادی
همین دو کلمه
رسالت انسان
و به ویژه ؛ روزنامه نگار و نویسنده است.
با همین دو کلمه ؛ همه چیز را گفت
صدها صفحه حرف را.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نوبل_ادبیات
https://www.instagram.com/reel/Cq_MmRFLgJ6/?igshid=MDJmNzVkMjY=
موقع گرفتن جایزه #نوبل_ادبی
خدمت به #حقیقت
خدمت به #آزادی
همین دو کلمه
رسالت انسان
و به ویژه ؛ روزنامه نگار و نویسنده است.
با همین دو کلمه ؛ همه چیز را گفت
صدها صفحه حرف را.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#نوبل_ادبیات
https://www.instagram.com/reel/Cq_MmRFLgJ6/?igshid=MDJmNzVkMjY=
...
وقتی که زخم روی زخم میزنی
تنها درخت نمیافتد ؛
جنگل روی سرت ویران میشود
و
دور نیست....
و دیر نیست
مراقب باش!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
https://www.instagram.com/p/CrFRlmROZ2F/?igshid=MDJmNzVkMjY=
وقتی که زخم روی زخم میزنی
تنها درخت نمیافتد ؛
جنگل روی سرت ویران میشود
و
دور نیست....
و دیر نیست
مراقب باش!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
https://www.instagram.com/p/CrFRlmROZ2F/?igshid=MDJmNzVkMjY=