چیستایثربی کانال رسمی
6.43K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
اگر هر سخنی بود زیر اخرین پست اینستاگرام اصلی من....که دو خط از متن این قسمت را شامل میشود‌....ممنونم که بامنید و میخوانید. .این یک داستان معمولی نیست. #چیستا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش تعداد بیشتری این قصه را میخواندند و میفهمیدند؛ از جهاتی چقدر مهم است.
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


رمان
#نوشتن_در_تاریکی



#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
👇
سخت ترین روز برای شروع یا ترک کسی یا کاری، روز دوم است. خاطرات خنجرت میزنند و مدام دنبال دلیل میگردی یا منتظر وقوع معجزه ای هستی!

روز سوم اما فرق دارد. از روز سوم دیگر طبق اصول روانشناختی ، هرگونه سمی ؛ از بدن خارج میشود و دیگر منتظر وقوع اتفاق خاصی نیستی.

میدانی قرار نیست معجزه ای رخ دهد. میدانی خودت هستی و تنها خودت.

آن وقت شاید آدم دیگری شوی،
آدمی بدتر یا بهتر، اما دیگر هرگز آدم قبلی نمیشوی. #هرگز

شاید عده ای، دیگر تو را نشناسند. مهم نیست.

تو سه روز طوفانی را پشت سر گذاشته ای و به قول آن نویسنده ژاپنی:

" کسی که پا به طوفان میگذارد ؛ همان کسی نیست که از طوفان بیرون می آید. "

امروز روز سوم من است‌.

تغییر کرده ام.

شب بر سنگ لخت و سرد آشپزخانه خوابیدم.

دیگر منتظر شکایت یا الهام گرفتن از چیزی نیستم.
حتی انتظار معجزه ندارم!
خودم را دارم
خودم را قوی تر میکنم.

کلمات بیشتر می آموزم؛
زبانهای بیشتری یاد میگیرم؛
و آدمهای بیشتری را دوست خواهم داشت‌...
بی چشمداشت

اصلا به آنها نخواهم گفت که دوستشان دارم
ولی حواسم به آنهاست.

دیگر منتظر نیستم کسی به من بگوید قصه ات را بنویس یا ننویس!

یا حق نداری بخشهایی از آن را بنویسی! وگرنه...

منتظر نیستم اعترافهایم را پنهان یا حذف کنم.

دیگر خودم را شماتت نمیکنم که با مردی ازدواج کردم که تا ۳۵ سالگی زیر لحاف بود؛
از ترس رفتن به سربازی...

و حتی پایان نامه ارشدش را رضاعباسی؛ دوستش نوشت.

و درنتیجه تمام خرج خانه ؛حتی پول آژانس ایشان برای دیدن#فلانی؛ روی دوش من بود!

و اگر قانون عفو برای سربازان پیر فراری به او نمیخورد ؛ شاید از ۳۵ سالگی به بعد هم زیر لحاف بود.

یادم است که میگفت غذا را در سینی برای من بیار و خودت برو.من پای تلفنم....

پول تلفن ما در سال ۷۷ (قبضش را دارم)، هفتاد هزار تومان آمده بود.
هفتاد هزار تومان سال هفتادو هفت!!!!!!
یعنی ببینید چقدر ....

یعنی از صبح تا شب با یکی حرف زدن....

قبضش را هنوز دارم...

و من نوزاد بزرگ میکردم و سوگوار پدر بودم و از تلفن بیزارم.
همیشه هستم...

خداحافظ پسر بچه !

اینها نشخوارهای خاطرات ؛ روز دوم من بود در تنهایی مطلق.‌..

روزِ دومِ گذشت.

حالا که روز سوم است

زنی تنها
بر تارک نور ایستاده است...

زنی که دوست داشتنها و نداشتنهای کوچک،
دیگر آزارش نمیدهد.

زنی که رنج ؛ رفیقش است؛ و گاهی دلتنگش میشود...

وقتی که اندوه ؛ به مدت طولانی؛
دستش را لای به لای گیسوانت میکند و طولانی میبوسدت، زیبا میشوی....

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#زن_ایرانی
#آدم_دیگر
https://www.instagram.com/p/Cp0Bi2oNZwS/?igshid=MDJmNzVkMjY=
👇
سخت ترین روز برای شروع یا ترک کسی یا کاری، روز دوم است. خاطرات خنجرت میزنند و مدام دنبال دلیل میگردی یا منتظر وقوع معجزه ای هستی!

روز سوم اما فرق دارد. از روز سوم دیگر طبق اصول روانشناختی ، هرگونه سمی ؛ از بدن خارج میشود و دیگر منتظر وقوع اتفاق خاصی نیستی.

میدانی قرار نیست معجزه ای رخ دهد. میدانی خودت هستی و تنها خودت.

آن وقت شاید آدم دیگری شوی،
آدمی بدتر یا بهتر، اما دیگر هرگز آدم قبلی نمیشوی. #هرگز

شاید عده ای، دیگر تو را نشناسند. مهم نیست.

تو سه روز طوفانی را پشت سر گذاشته ای و به قول آن نویسنده ژاپنی:

" کسی که پا به طوفان میگذارد ؛ همان کسی نیست که از طوفان بیرون می آید. "

امروز روز سوم من است‌.

تغییر کرده ام.

شب بر سنگ لخت و سرد آشپزخانه خوابیدم.

دیگر منتظر شکایت یا الهام گرفتن از چیزی نیستم.
حتی انتظار معجزه ندارم!
خودم را دارم
خودم را قوی تر میکنم.

کلمات بیشتر می آموزم؛
زبانهای بیشتری یاد میگیرم؛
و آدمهای بیشتری را دوست خواهم داشت‌...
بی چشمداشت

اصلا به آنها نخواهم گفت که دوستشان دارم
ولی حواسم به آنهاست.

دیگر منتظر نیستم کسی به من بگوید قصه ات را بنویس یا ننویس!

یا حق نداری بخشهایی از آن را بنویسی! وگرنه...

منتظر نیستم اعترافهایم را پنهان یا حذف کنم.

دیگر خودم را شماتت نمیکنم که با مردی ازدواج کردم که تا ۳۵ سالگی زیر لحاف بود؛
از ترس رفتن به سربازی...

و حتی پایان نامه ارشدش را رضاعباسی؛ دوستش نوشت.

و درنتیجه تمام خرج خانه ؛حتی پول آژانس ایشان برای دیدن#فلانی؛ روی دوش من بود!

و اگر قانون عفو برای سربازان پیر فراری به او نمیخورد ؛ شاید از ۳۵ سالگی به بعد هم زیر لحاف بود.

یادم است که میگفت غذا را در سینی برای من بیار و خودت برو.من پای تلفنم....

پول تلفن ما در سال ۷۷ (قبضش را دارم)، هفتاد هزار تومان آمده بود.
هفتاد هزار تومان سال هفتادو هفت!!!!!!
یعنی ببینید چقدر ....

یعنی از صبح تا شب با یکی حرف زدن....

قبضش را هنوز دارم...

و من نوزاد بزرگ میکردم و سوگوار پدر بودم و از تلفن بیزارم.
همیشه هستم...

خداحافظ پسر بچه !

اینها نشخوارهای خاطرات ؛ روز دوم من بود در تنهایی مطلق.‌..

روزِ دومِ گذشت.

حالا که روز سوم است

زنی تنها
بر تارک نور ایستاده است...

زنی که دوست داشتنها و نداشتنهای کوچک،
دیگر آزارش نمیدهد.

زنی که رنج ؛ رفیقش است؛ و گاهی دلتنگش میشود...

وقتی که اندوه ؛ به مدت طولانی؛
دستش را لای به لای گیسوانت میکند و طولانی میبوسدت، زیبا میشوی....

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#زن_ایرانی
#آدم_دیگر
https://www.instagram.com/p/Cp0Bi2oNZwS/?igshid=MDJmNzVkMjY=
دوستان اتفاق ناگواری امروز ساعتی پیش برای خانم یثربی رخ داده. ......ایشان تااطلاع ثانوی ..........#نیستند.
اتفاق خیلی خیلی بد
دعایشان کنید
ادمین
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
.......

او را ملاقات کن
در حالتی که فقیر باشی

او را ملاقات کن
در حالتی که غنی باشی

او را ملاقات  کن
وقتی شاد هستی

او را ملاقات کن
وقتی که  غمگینی

#کتاب
#معراج_السعاده
استاد#احمد_نراقی

هم اکنون : در اتاقی تاریک

عکس:

یکروز  روشن
۲۶ سال پیش
#خیابان_فلسطین_شمالی

یک
#خانه
که با باد رفت‌...‌

از بهترین روزهای عمرم....

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

و دیگر ....
در پناه نور

آن مرد ابله با زنی ...
گریخت.

شما به انها به اسم #جمعیت_خیریه؛ پول میدادید‌.

او حتی قبل رفتن از ایران ؛ از دخترش خداحافظی نکرد!

دخترش ؛  روزها بعد فهمید که آنها بدون خداحافظی رفته اند و

و این پدر ابله ؛
حتی اکنون
نمیداند چه بلای#فاجعه_بار ی بر سر دخترش  آمده است!

و با خیال راحت ؛ مراسم عید گرفته یا سخنرانی های تو خالی میکند و.....

من مرگ را  به تنهایی زیسته ام
با مادری بیمار ؛

و دخترکی که دیگر هرگز ؛ سخن نمیگوید....

لعنت خداوند بر چنین پدری و خاندانش!



و به همین دلیل  فعلا از #مجازی میروم.

#یادباد خاطرات مجازی و #رمان
#پستچی که
قبل از ناشر؛
شماخواندید......
همین جا

یاد باد
#چیستا

🖐💖💜🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐🖐

دوستان خانم چیستا یثربی؛ فعلا به دلایلی؛  دسترسی به اینترنت ؛ فیلتر شکن ؛ و حتی چیزهای ساده تری ندارند.

برایشان  نور بخواهید

متن را دیکته کردند ؛ من ادمینشان  هستم ؛ متن را با عکسی که در گوشی داشتم؛ گذاشتم.

🗨🗨🗨🗨
شعر متعلق به #ترانه ای است
از
#رستاک_حلاج

مخاطبی که این شعر یه دفعه یادش اومد مهم نیست کیه.
لابد دلیلی داشته که یه دفعه این خط از این شعر ؛ یادش آمده.....

ببخیال 😄

استوار و دل آرام باشید.

همه بارونو دوست دارن ؛ من اما نم موهاتو ؛
توی گوشم بگو آروم ؛ تمام آرزوهاتو .......

شماهم اگه‌ دوست دارین ؛ آرزوهاتونو بگین!
اما نه دَم گوش من ؛
#اینجا ....

😉

#زندگی
https://www.instagram.com/p/CqLNBbbubDq/?igshid=MDJmNzVkMjY=
روز ؛
مثل یک جنازه ی ماهی ؛
ورم کرده ؛
روی آب، آمده بود...


به پدرم گفتم:
حالا چه کنیم؟!


بوی عَفن این روزِ مرده
ما را خواهد کشت...

پدر گفت:


هیچکس با بوی مرده نمیمیرد !

مردم به زندگیهایشان ادامه میدهند؛
مردم زود فراموش می‌کنند...

فقط من می‌دانم و تو ؛
که مردگان
هرگز فراموش نمی‌کنند.

حتی در خاک...

حافظه ی مردگان طولانیست...


و این حافظه
روزی سینه به سینه نقل خواهد شد
و تاریخ را خواهد نوشت.

تو از کودکی ؛
صدای مردگان را میشنیدی ؛

حالا سکوت کن!

بزودی حرف میزنند،
بعد بنویس...

فرازی از
#داستان
#رمان

#نوشتن_در_تاریکی


نوشته:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

انشا....ادامه بعداز عید و بازگشت

ادمین کانال این قصه
@ccch999
.

اگر میروی
خاطراتت را هم ببر

دوست ندارم
خودت رفته باشی،

دوست داشتنت
مانده باشد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CqjcRVEr6bA/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Forwarded from Deleted Account
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#داستان
#داستان_دو_قسمتی
#نویسنده
#چیستا_یثربی

نام داستان: "اینا مال سالها پیشه"
قسمت اول👇

داشتم از سر کوچه می‌پیچیدم که یکدفعه یک نفر گفت: خانوم!
خانم؟! با من بود؟سالها بود کسی مراصدا نکرده بود.
برگشتم... مردی بود، شاید ده سال بزرگتر از من، نمی‌دانم. گفت: منو یادتون میاد؟
گفتم: نه! گفت: راننده آژانس بودم، کنار خونه تون. گفتم: نه یادم نمیاد...گفت: موقعی که بچه تون برای اولین بار حرف زد، یادتونه اومدین شیرینی دادین؟ گفتم: یادم نیست. گفت: موقعی که راه رفت... گفتم: یادم نیست! گفت: من یادمه! وقتی پیش دبستانی، میایستادین پشت در پیش دبستانی، چون مدیر پیش دبستانی بداخلاق بود و می‌گفت دخترتون با بچه ها نمیسازه و بازی نمیکنه.شما هم میگفتید: میخوام ببرمش.... برای همین اصلا نرفت پیش دبستانی، یادتون میاد؟ همه ش خونه بودید. تئاترو سینما رو ول کردین، یادتونه؟ گفتم: نه یادم نیست! گفت: مدرسه چی،؟صبحهای زود بلند میشدین با وجود اینکه تا مدرسه فقط چند قدم بود، من از پنجره میدیدمتون که ناهارشو اماده میکنید‌ میبردینش و زودتر از همه ی مادرا میرسیدین اونجا. گفتم: یادم نیست! گفت: بیمارستانارو چی؟ من خودم می‌بردمتون. بیمارستان طالقانی کودکان. شبا معمولا دل دردداشت و شما یه تنه هم بغلش میکردین و هم با بچه مریض و تو بغل میرفتین دنبال دارو. یادتونه که همیشه درحال فرار بود؟ یادتونه که یه کمربندایی بود توی آمریکا، بهش میگفتن قلاده کمری بچه ها...
برادر همسر سابقتون براتون فرستاد میگفت اینو ببند دور کمرش، چون همه ش داره فرار میکنه! توی آمریکا توی باند پروازم؛از هواپیما فرار کرده بود.دنبالش میکردن بگیرنش.اینو قصه هم کردید!
یادتونه که میگفتین داور بودین تو اهواز، دخترتون پنج ساله بود،تنهایی سوار ماشین شد؛ رفت دزفول! ماشین یه غریبه!و شما رفتین زیر سِرُم. یادتونه توی خیابونا همیشه درحال دویدن بود و شما هم همیشه در حال گفتن ندو دخترم!نیایش میفتی...برای چی فرار میکنی؟!از چی فرار میکنی!"
و همیشه میفتاد و لب جوی آب ، دماغش خونی میشد! یعنی اینا هم یادتون رفته؟! گفتم: نه اشتباه میکنید! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستین؟
گفتم: بله. گفت: دخترتون وقتی بزرگ شد و دانشگاه میرفت، شبایی که دیر میومد،چراغای خونه تون تا صبح روشن بود. یا شبایی که نزدیک صبح می‌رسید، چنان سراسیمه میدویدید؛ درو باز میکردین،

من میترسیدم قلبتون وایسه! و شکر میکردین که سالمه. گفتم: یادم نیست! گفت: مگه شما خانم یثربی نیستید؟! گفتم: نه اینا مال سالها پیشه
#ادامه #قصه قسمت بعد

اکنون... لطفا دو قسمت را باهم بخوانید.مرسی.#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/Cq6Tvo2OFMa/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#داستان

همه اینا مال سالها پیشه
#نویسنده
#چیستا_یثربی

قسمت دوم

👇
لطفا قسمت اول را در پست قبل بخوانید

گفتم: آقا؛ شاید با مادربزرگم اشتباه گرفتین! اون یه دختر داشت.

گفت: مادرتون چی؟ گفتم: مادر من بود دیگه دخترش.

فکر میکنم اوایل زندگیش مرد.

بیست و پنج یا شش سالش که بود حامله شد، بعد مرد.

شاید با ایشون اشتباه گرفتین!

من بچه ی اون زایمانم.

گفت: خانم یثربی حالتون خوب نیست؟! من شمارو میشناسم،

نویسنده اید. سالها به شمابیدلیل؛ اجازه کار ندادن. خیلی شکسته شدین،

ولی مغزتون کار میکنه. باور نمیکنم بخاطر اینکه بهتون اجازه کار ندادن، مغزتون هم کار نکرده باشه!

شما داستان# پستچی رو نوشتید، من یادمه. همه صبح بلند میشدیم ببینیم شما و علی ماجراتون چی میشه! خیلی باحال بود...

گفتم: علی کیه؟!

گفت: دخترتون، نیایش یادتون نیست؟!

گفتم: ای وای....الان وقت نیایشه،

ببین نذاشتین به وقت نیایشم برسم، از بس حرف زدین!

گفت: اسم دخترتون بود!

چند قدمی جلو رفتم و برگشتم گفتم:

آقا، اشتباه گرفتین!
من شما رو یادم آمد.چون جایی نداشتین تو آژانس میخوابیدین.
شبها از پشت پنجره ؛ خونه ی ما رو نگاه میکردین. همیشه تو آژانس بودید....

اما بقیه ی چیزایی که گفتید همه قصه ست و قصه ها دروغن! باور نکنید!

اگرم راست بوده ؛ بیست و هشت سال گذشته!

یه مُرده تو بیست و هشت سال؛ تبدیل به غبار میشه‌

و با باد میره....
بیست و هشت سال یک عمره آقا...همه ی عمره!

آدم یادش نمیاد.
حتی اون بچه رو که همیشه میدوید....
خداحافظ

پایان #قصه_کوتاه
#چیستایثربی

#پایان قسمت دوم
لطفا قسمت اول را از پست قبل بخوانید

نمیدانم چرا اینستاگرام. هردو پست را مدتی بلاک کرد!😶😶😶😶😶😶
https://www.instagram.com/p/Cq6Wxk_LEPM/?igshid=MDJmNzVkMjY=