چیستایثربی کانال رسمی
6.35K subscribers
6.07K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
هر بار عزاداران بیل ساعدی را میخوانم که قبل از صد سال تنهایی #مارکز نوشته شده ، دقیقا ایران یادم میاید. ایران!و دیگرهیچ..... با ان‌همه بازی مخوف و پنهانی پشت پرده... و آن آدمی که آخر با گاو خود همذات پنداری میکند‌....و خود را گاو میپندارد
. .#ایران و دیگر هیچ.... .
.#عزاداران_بَیَل

هشت داستان پیوسته درباره فلاکتهای مدام مردمان روستایی به نام بَیَل است. این کتاب را غلامحسین ساعدی نگاشته است و در سال ۱۳۴۳ چاپ شده است. این مجموعه از داستانهای روستایی غلامحسین ساعدی محسوب می‌شود، که به گونه ای نمادین ، وضعیت ایران ، جهل و باورهای غلط را نشان میدهد.
. به نظر جمال میرصادقی دیگر نویسنده ایرانی و منتقد ادبی، منبع الهام ساعدی نقاب مرگ سرخ ، اثر ادگار آلن پو بوده است.
از روی داستان چهارم این مجموعه #فیلمنامه #گاو نوشته و #فیلم گاو ساخته شد

ساعدی بااستادی نشان میدهد که حتی قبل از صدسال تنهایی مارکز ، #رئالیسم_جادویی را میشناخته و در آثارش آورده است

او روانپزشک و نویسنده ی بینظیری در #ادبیات_ایران است
روحش ، نور

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا

#غلامحسین_ساعدی
#دکتر_ساعدی
#روانپزشک
#نویسنده
#نویسندگان_ایرانی
#نمایشنامه_نویسان
#فیلمنامه_نویسان
.
بانی
#واقع_گرایی_جادویی
قبل از مارکز

#chista_yasrebi
#chistayasrebi
#chista
.
.#کتاب
#کتابخوانی
#نشر
#کتابخوان
.
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_اول

من خیلی خواب می بینم. خوب و بدش مهم نیست، چون هیچکدام به انتها نمی رسد و خواب بعدی شروع می شود.
صبح هیچکدام را به یاد ندارم!
اما چند شب است که یک خواب را مدام‌ می بینم ‌و برای همین از یادم نمی رود.

همکارم گفت:
اگر اذیتت می کند، آن را بنویس...
این شد که تصمیم گرفتم آن را بنویسم.

در خواب حدود سی ساله هستم، تب دارم. مرا به یک‌ بیمارستان می برند.
در صف طولانی انتظار برای دکتر نشسته ایم.

عجیب است که تمام مریض ها زن یا دختر هستند!
یکی، سوختگی شدید دارد، یکی یک پارچه ی خونی به گلویش بسته، یکی خاک‌ آلود است و دستش را روی قلبش گذاشته...

پرستاری، یکی یکی ما را صدا می زند. چهره اش، برای من آشناست، ولی دقیق نمی دانم او را کجا دیده ام!

نوبت من می رسد...
اتاق دکتر، تاریک است.
بوی باروت می آید، بوی چهارشنبه سوری. بویی که اول انقلاب، در جوی ها ‌می شنیدم.

دکتر، پشت سرش به من است، موهای پُری دارد.
چهره اش را نمی توانم ببینم!
چرا رو به دیوار نشسته؟
باید به بیمارش نگاه کند!

می گوید:
وکیلم؟

می گویم:
بله؟!

بی آنکه برگردد، سرش خم می شود و روی کاغذ چیزهایی می نویسد و بعد، آن پرستار وارد می شود، کاغذ را از دکتر می گیرد، نگاهی به آن می کند.

مانده ام در آن تاریکی چگونه می تواند آن را بخواند!

به من‌ نگاهی می کند و می گوید:
امشب مهمون مایی!

می گویم:
می خواین بستریم کنین؟
دکتر که اصلا منو ندید!
همه ش پشتش به من بود...
چرا بستری؟

پرستار می گوید:
دکترِ ما، غلط تشخیص نمی دهد.

می گویم:
آخر من، یک‌ بچه در خانه دارم.

پرستار می گوید:
بزرگ‌ می شود، بدون تو هم بزرگ می شود!

می گویم:
ببخشید، ولی من فقط کمی تب دارم، زن های بیرون خون آلود بودند، اما با یک دارو یا آمپول، مرخصشان کردید!

پرستار می گوید:
با من بحث نکن!
عمر مرا تلف کردی!

ترسیدم...
این جمله برایم آشنا بود.
من کجا عمرِ او را تلف کرده بودم؟
تازه او را می دیدم!

ناخودآگاه پشت سر پرستار راه افتادم...
شانه های دکتر تکان می خورد.
نفهمیدم می خندد یا گریه می کند!
پرستار، مرا به اتاقی برد...
پنجره نداشت.

گفت:
می خوابی یا داروی خواب بدهم؟

گفتم:
هیچکدام! می خواهم بروم‌ خانه.

گفت:
مریضی! مریضی ات مسری است، تا خوب نشوی باید قرنطینه باشی...

این را گفت و رفت...
صدای قفل در را، از بیرون شنیدم، هنوز روی تخت ننشسته بودم که کلیدی در قفل چرخید، ترسیدم!
هیکلی مردانه داشت.
از مدل موهایش فهمیدم دکتر است.

جلو آمد:
کمکم‌ می کنی؟

_من؟!

می گوید:
من دکتر نیستم!
آن ها مرا به زور اینجا آورده اند و می خواهند برخی زنان را بستری کنم.
خیلی از آن ها قبل از رسیدن، مُرده اند... یعنی دیگر کار از کار گذسته است که آن ها را به بیمارستان می آورند.


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_دوم

می گویم:
شما اگه دکتر نیستی، کی هستی؟

نفس عمیقی می کشد، می گوید:
یه محکوم به اعدام...
هر شب یکی از ما رو میارن اینجا، تا نقش دکتر رو بازی کنیم.
همه ی ما زندانی های محکوم به اعدامو!
شب دکتریم و صبحش‌ می میریم.
این بازی بی رحمانه فقط یک شبه!
سحر، منو دار می زنن!

تو هم برای ابد، اینجا می مونی...
نسخه ی تو، از قبل نوشته شده...
وقتی می نویسن بستری، یعنی تا ابد باید بمونی اینجا.
حالا حتما یه کاری کردی که خوششون نیامده!

تو به من کمک‌ کن فرار کنم، منم تو رو فراری میدم، وگرنه چند ساعت بعد، من اعدام میشم، تو هم همیشه اینجا موندگار!

می گویم:
چیکار کنم آخه؟

_ پرستارو صدا کن!
کلیدا، دست اونه...
من پشت در قایم میشم، غافلگیرش می کنم...

پرستار را صدا می کنم...
از تق تق کفش های پاشنه بلندش؛ می فهمم که نزدیک می شود، در را با خشونت باز می کند:
"باز چه مرگته؟"

مرد از پشت، گردنش را می گیرد...

_کلیدها! زود باش...
به من اشاره می کند‌‌‌.

جلو‌ می دوم و دسته کلید که روی زمین افتاده برمی دارم...
به مرد می دهم.

مرد می گریزد...
پرستار به سختی نفس می کشد.
می خواهم کمکش کنم.

می گوید:
چیکار کردی‌ احمق!
اون یه قاتله، اما نمی تونیم ثابت کنیم...
حالا خیلی ها رو توی شهر میکشه.
ما داشتیم با تئاتر درمانی روش کار می کردیم!
اون نقش دکتر رو داشت، زن های دیگه مریض...
می خواستیم ببینیم عقده ش به زنا چیه!

حالا باز میره تو شهر، زن میکُشه!
باز دستور کشتن زن ها رو میده...

می گویم:
چرا مراقبش نبودید؟!
از اتاقش اومده بود بیرون...
اومد اتاق من!

زن می گوید:
دیدی خراب کردی، ما تمام حرکاتشو با دوربین کنترل می کردیم!
دیدیم اومد اینجا!

می خواستیم ببینیم با تو چکار داره؟!قتل های اون، عادی نیست...
خودشم یه آدم معمولی نیست!
نمی تونیم طبق شواهد دستگیرش کنیم!شواهدی در کار نیست.
اون خودش یه قانون گذاره... میفهمی؟

آدم مهمیه، بهت‌دروغ گفت!
اونه ‌که دستور اعدام ها رو میده...

می گویم:
مگه با‌ دوربینتون ندیدید که پشت در قایم شده؟
چرا در رو باز کردید؟

در چشمانم خیره می شود...
فکر می کند چه جوابی دهد!

من این زن را کجا دیده بودم؟
چقدر آشناست.‌..

لبخند می زند:
دوربین، پشت در رو نمیگیره!

معلوم بود دروغ می گوید...
یادم آمد او را کجا دیده بودم!
زنِ همسایه ی قبلی ما بود...
همانکه تریاک می کشید و شوهرش...


ادامه دارد.
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#قصه
#کتابخوانی
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi


@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#دکتر_و_خانمها
#داستان_کوتاه
#چیستایثربی
#قسمت_سوم
#پایان

آن مرد، ناپدید شد و دیگر، اثری از او نیافتند....
به جای او، دکتر دیگری آمد. سالخورده، او هم پشت به بیمار مینشست و دستور بستری یا جراحی فوری می داد.
هرگز ندیدم کسی از اتاق جراحی، زنده بیرون بیاید.

سکوت مرگباری بر بخش، حاکم بود.
هر کس فریادی میزد، باید به اتاق جراحی می رفت!
نمی دانستم چند وقت است که آنجا هستم.

تب ساده ای داشتم و یادم است کسی، مرا جلوی در این بیمارستان، پیاده کرد.
بعد از آن دیگر جزء بستری ها بودم و ما به دلیل مسری بودن بیماری مان، ممنوع الملاقات بودیم.
تقریبا امید به زندگی را فراموش‌کرده بودم.
داشت یادم می رفت که هستم. تا اینکه یک شب، صدایی از پنجره مرا پراند.
یک نفر به شیشه می زد!

با گیجی بلند شدم...
پنجره نزدیک سقف بود. دستم‌ نمی رسید.
صدای شکستن شیشه، شوکه ام کرد.

دکتر من بود!
حالا صورتش را در نور ماه، می دیدم.
میانه سال بود و جذاب.

گفت:
دیر شد...

گفتم:
برای چی برگشتی؟

گفت:
قول دادم برگردم و نجاتت بدم!یک‌ نفر گزارش تو را داده، رهایت نمی کنند.

گفتم:
تو بالاخره با آن هایی یا...
تو کی هستی؟

_یه روز یه آدمی بودم تو این کشور!
آدمی که اسمش هم احترام داشت.
تا وقتی مقابلشان نایستاده بودم، مشکلی نبود، اما بعدش، یک سانحه مرگ، برایم تدارک دیدند...
تشییع جنازه گرفتند، ظاهرا خاکم کردند و فقط بدون هویت، حق داشتم زندگی کنم.
بی اسم و فامیل، بی گذشته...
در نقشی که آن ها می خواهند، کسی که زن های معترض را بستری می کند یا به عنوان پزشک قانونی، حکم مرگ‌ آن ها را امضا می کند، در حالیکه می داند آن ها به‌ قتل رسیده اند!

گفتم:
چرا از آن شغل مهم، به این بیمارستان تبعیدت کردند؟
هویت خودت را گرفتند و...

گفت: داستانش مفصل است، فعلا سیم تمام زنگ های خطر و دوربین ها را قطع کرده ام.
من یک‌ روز مرد آن ها بودم...
تا به این‌ نتیجه رسیدم که‌ ضد مردم ‌خودم شده ام!
مردمی که دوستشان دارم و بخاطرشان جنگیده ام...

عصیان کردم...
کشتن من، به دردشان نمی خورد.
مسخ شخصیتم حالشان را خوب می کرد‌.
اینکه ندانی که هستی!
ولی من همه چیز یادم بود. برایشان نقش بازی کردم و آن ها باور کردند که من هم از آن ها هستم!

ما را تهدید می کردند، همکاری نکنید صبح اعدام می شوید!
من می خواهم از اینجا برویم.
همین‌ حالا! جلوی چشمانشان!

گفتم:
ما را می کشند‌...

در اتاق را باز کرد.
در کمال ناباوری، همه مقابلش بلند شدند، با احترام سلام دادند، گویی او را شناختند‌‌‌‌‌، حتی پرستار مقابلش تعظیم کرد و گفت:

او یک قهرمان است...
مرا از دست شوهر قاتلم نجات داد.

یکی گفت:
همه ی ما را نجات داد...

و‌ گفتند:
یک روز برمی گردی قهرمان؟
با نام خودت؟
با همان‌ نام معروف و زیبا؟

لبخند زد:
بله! بزودی! انشا... صبح!

آیا صبح نزدیک نیست؟
در افق گم‌ شدیم...


پایان
#سه_قسمت
#چیستا_یثربی
#کتابخوانی
#قصه
#نشر

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
 

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند.

#دکتر_علی_شریعتی

  
#چیستایثربی

@chista_yasrebi
بگذارید آدم‌ در #نخواستن ؛ آزاد باشد....

دکتر#قیصر_امین_پور

یک ادیب و شاعر #آزاده بود ؛ هست
و همیشه خواهد بود.

او میگوید :

راه‌های زیادی است که مردم پولدار می‌شوند ؛ حتی بی‌دست و پاتر از من‌ها هم ،؛ به‌راحتی پولدار می‌شوند.

من هم اگر می‌خواستم می‌توانستم. خیلی راحت....
البته برای من راحت نیست.


همین چندوقت پیش ده سکه طلا ؛ برای شعر جنگ می‌خواستند به من بدهند و آقای رئیس‌جمهور هم سکه‌ها را می‌داد.

من نپذیرفتم. هرچند آن را سیاسی قلمداد کردند ؛
ولی من کار چندانی با این حرف‌ها ندارم.

من فقط گفتم اگر برای جنگ شعر گفته‌ام و اگر یک ذره از آن برای خدا بوده، بگذارید همچنان باشد.

آن را نیالایید.

گفتم سکه گرفتن ساده است ؛
نگرفتن در این روزها که هر سکه پنجاه هزار تومان است ساده نیست.

نمی‌گویم ما را ستایش کنید.
دست‌کم نکوهش نکنید.

بگذارید آدم در نخواستن آزاد باشد.»

#دکتر_قیصر_امین_پور
همیشه #استاد

احترام به استاد

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#موسیقی
#سریال
#میشل_استروگف

این‌پست را به همه ی #فروتنان و سالکان راستین حقیقت تقدیم میکنم.

اگر هنرمند ؛ ادیب یا دانشمندِ فروتنی؛ باقی مانده باشد!...

او از نوجوانی استادم بود
و همیشه ؛ خواهد بود...

ادم در تمام طول عمرش ؛ فقط زمانی زنده است که نکته ای زیبا می آموزد ؛ یا آموزش میدهد.‌‌

حال از هر طریق و به هر زبان‌....

.
https://www.instagram.com/p/CWQtddiDRE6/?utm_medium=share_sheet
در اتاقم نشسته ام و به دیوار روبرو خیره ام.
خط شعری از #نزار_قبانی ؛ شاعر #سوری؛ مدام در ذهنم طنین دارد.
مثل یک ترجیع بند#عاشقانه :

" پناهم باش
که از چیز مبهمی دلهره دارم "

تمام عشقهای جهان
و تمام اتفاقات مهم جهان از همین دلهره شروع میشود.

من نام آن را گذاشته ام :
#دلهره_مقدس

#دکتر_یالوم ؛ #روانکاو آمریکایی ؛ در کتاب #موضوع_مرگ_و_زندگی تعریف میکند که وقتی میخواسته اشیا و کلکسیون هنری اش را به فرزندانش ببخشد؛ دچار دلهره میشود.او در این باره میگوید:
بااینکه شروع کرده بودیم به تقسیم بسیاری از اینها میان فرزندانمان ؛ ولی زندگی، بدون بیشترشان غم انگیز است،زیرا هر کدام ؛ قصه ای از دوران مشخصی از زندگی مان را حکایت میکنند که اغلب رویدادی فراموش نشدنی است.

انگار #یالوم حرف دل مرا زده است.
حالا که تصمیم گرفته ام از شر خیلی چیزها خودم را خلاص کنم؛با دلهره شدیدی مواجه شده ام.
به کشف یک حقیقت رسیده ام که البته قبلا هم متوجه آن شده بودم :
اشیاء ؛ زمان وخاطرات را در خود نگه میدارند
همانطور که عکسها مرا به سالها پیش میبرند؛ اشیاء هم مرا،در زمان جاری میکنند‌؛ یک‌لنگه جوراب نوزادی دخترم، دوباره مرا عاشق میکند...

چند روز پیش در خانه تنها بودم.
به انبار رفتم بایک‌گونی در دستهای لرزانم،که برخی از آنها را دور بریزم.

قسم میخورم اتفاقی که افتاد، واقعی بود.
بین دو رگال لباس گیر کردم و وقتی خواستم خودم را آزاد کنم ؛از عقب، کله معلق، به داخل کمد دیواری؛ در پشت رگال دوم، پرتاب شدم.
ما کمد دیواریهای خانه را،بیست و پنج سال پیش
بستیم ؛چون مرطوب بود و میترسیدیم هم لباسها کپک بزنند،هم جانوری از آنجا، واردخانه شود.
من همیشه از کمد‌ دیواری،یک‌ترس نهفته دارم که به دوران کودکی ام برمیگردد.نمیخواهم بگویم.
بگذریم!
داشتم میگفتم،
در خانه تنهابودم،
داخل انبار.
صدایم به جایی نمیرسید.
از عقب با وضع مضحک و رقت باری داخل کمد دیواری افتاده بودم که درِ آن بر اثر کهنگی؛ باز شده بود.انبار یک لامپ کم سو داشت.
نمیتوانستم خودم را از داخل کمد بیرون بکشم،دستم را بالا بردم که به جایی گیر کند و بتوانم بیرون بیایم.
به یک لباس گیر کرد.که داخل کاور نایلونی بود. نمیدانستم چه لباسی است !دستم را به کاورش محکم گرفتم و به کمک آن از داخل کمد بیرون خزیدم.نور کم بود،فقط لباس را کندم و باخودم به وسط انبارکشیدم.
کت شلوار سبز پسته ای مردانه ای بود‌.
آن را خوب میشناختم،خودم‌ برایش خریده بودم‌که با آن برویم عکس عروسی بیندازیم!
آنروز هرگز نرسید؛او رفته...

ولی من‌ دوباره ۲۶ ساله شده بودم.

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CXVQsykKAjC/?utm_medium=share_sheet
#روانشناسی
#مشاوره
#روانشناسی_کاربردی

#بازی_درمانی
حل مشکلات رفتاری ؛ مهارتهای اجتماعی و ارتباط باجنس مخالف

روانشناسی و استعداد یابی #کودکان

با
روش #بازی_درمانی
#تاتر_درمانی
براساس نظریات
#مورنو

#مشاوره_آنلاین و حضوری

پاسخ فقط در واتساپ و تلگرام
زیر نطر #دکتر_روانشناسی_تربیتی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

راه حلها ی روان درمانی در تمام جهان ؛
به روز شده اند؛ و دیگر روان درمانی ؛
در اتاقهای در بسته
و تاریک انجام نمیشود.

#بازی ها روانشناختی ؛ بخش مهمی
از زندگی ؛ آموزش و درمان هستند.

نوبت دهی عمومی و خصوصی
کلاسهای مهارتهای ارتباطی و جذب مردم
با روشهای سالم و خلاق

تلگرام
@ccch999

واتساپ
09122026792

#روان_درمانی
#تحلیل_رفتار_متقابل
#بازیها
#اریک_برن
#نمایش_درمانی
#مورنو

#کلیپ#ویدئو
اجرای کلیپ توسط
#سلما_هایک

#chistayasrebi
#chista_yasrebi
https://www.instagram.com/p/CgFRbgODPybTDS-lEu9Y7NLFlWPo1_l1kJEWTA0/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#درددل
دلنوشته
#ویدئو
#جملات_خوب

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#چیستا

ای درخت آشنا
شاخه های خویش را    
ناگهان کجا    
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دست های خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد         
تا ابد میان ما           
برقرار باد:
چشم های من به جای دست های تو!
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من        
آبرو بده!
من به چشم های بی قرار تو
قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!

#دکتر_قیصر_امین_پور
#قیصر_امین_پور
همیشه
#استاد
.
.
..

.
.
.
https://www.instagram.com/reel/C5qLDC0uzlw/?igsh=MXFhZ3ptMmh6d2w4aQ==