چیستایثربی کانال رسمی
6.47K subscribers
6.05K photos
1.29K videos
56 files
2.13K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#قسمت_بیست_و_پنجم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

دلم میخواست ریحانه را در آغوش بگیرم.به نظرم او هم طفلکی بود!علی آمد:دکتر میگه مامان تا صبح نمیمونه.به دیوار تکیه داد.حس کردم در حال افتادن است.خواستم دستش را بگیرم که نیفتد.ریحانه یک صندلی برایش گذاشت.گفت:علی آقاخودت میدونی مادرت عاشقته.حالا که داره میره، یه لحظه از کنارش جدا نشو!بذار دستش تو دستت باشه و بره. علی با درماندگی به من نگاه کرد.تا حالا چنین یاسی را در نگاهش ندیده بودم.فکری به ذهنم رسید.شاید احمقانه بود.اما تنها فکری بود که ذهنم را اشغال کرده بود.گفتم:تنها آرزوی مادرت، دیدن عقد پسرشه.اینجوری راحت میره.پس معطل چی هستین؟ میگین تا صبح بیشتر نیست.پس یه عاقد خبر کنین! علی و ریحانه طوری به من نگاه میکردند که انگار دیوانه شده ام! گفتم،حسشو میدونم.مادرت عذاب میکشه اگه اینجوری بره!شما دو تا امشب، یه عقد صوری کنین! فقط دستتونو تو دست هم ببینه.یه عاقد و چند تا شاهد میخوایم.یکیش آقای دکتر.چند نفرم از همسایه هابیارین! زود باشین! صدای نفس کشیدن سخت مادرش را میشنیدیم.داشت مبارزه میکرد.خودش نخواسته بوداین لحظه های آخر بیمارستان برود.میخواست در خانه بمیرد.علی گفته بود که این خانه نقلی جدید مال مادربزرگش بود.همان جاکه مادرش عقد کرده بود.علی را حامله شده و به دنیا آورده بود.دکتر حرف مرا تاییدکرد.علی وریحانه گیج شده بودند.دنبال شناسنامه هایشان دویدند.دکتر به دوست علی که عاقد بودزنگ زد.فقط من هیچکاری نداشتم.جز شمردن نفسهای زن زیبایی که علی را به دنیا آورده بود.از خدا خواستم تا عقد تمام نشده، مادر علی رانبرد.علی داشت وضو میگرفت.در دستشویی باز بود.درآینه، مرا دید.خواست لبخند بزند.نتوانست.بغض امانش نداد.نمیخواستم در آغوشش بگیرم.آن لحظه نه!فقط گفتم:قوی باش قهرمان!خودت یه روزگفتی اگه قراره بازی کنی،خوب بازی کن!من کنارتم.تو همیشه پیک الهی منی.گفت:برات چیکار کردم؟گذاشتم تو تنوربمونی!گفتم اگه ماه پبشونی دودی عاشق باشه،میدونه پهلوونش بلاخره میاد.بذار مادرت بادل آروم بره.گفت، میدونیکه میام!گفتم چه موهای به هم ریخته ای!دستم را زیر آب بردم و گندمزارطلارا مرتب کردم.حس مادری را داشتم که پسرش را به حجله میفرستاد.آن لحظه،علی خود عشق بود.پدرم بود،برادرم،معشوقم، حتی پسرم بود.دستم را بوسیدو پیشانی اش را روی دستم گذاشت..هر دو میدانستیم که تا چندلحظه دیگربه هم محرم نخواهیم بود.ریحانه با چادر سفیدش رسید.علی دستم را فشرد و رفت.همه دراتاق مادر علی..فقط من بیرون بودم.صدای عاقد..دوشیزه مکرمه آیاوکیلم..ریحانه بله راگفت.علی هم..صدای تبریک..حس کردم در تنورم.میسوزم.نفس!

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_پنجم
@chista_yasrebi
دوستان گرامی
یک جمله در متن ارسالی قسمت 25 از اینستاگرام من جا افتاده است.لطفا در تلگرام اصلاح فرمایید..
میدانستم که تا چند لحظه دیگر به هم محرم نخواهیم بود...
#در_آن_لحظات_من_دیگر_محرمیت
#نمیخواستم

جمله ی آبی رنگ جا افتاده است.
لطفا اصلاح فرمایید.

در اینستاگرام ؛ به چرایی این جریان و پرسشهای دوستان پاسخ داده ام....

با سپاس
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چيستا ي عشق و جان! بانوي قصه گوي پاييز ...
سلام

آشنايي داريم كه به تازگي همسرش رو بر اثر سرطان از دست داده ، همه دختر و پسرا هم ازدواج كردند و رفتند و ايشون تنهاست در منزل... تنها دلخوشي اين روزهايش قصه پستچي است كه من روزانه برايش ميفرستم... بي صبرانه منتظر قسمتهاي مختلف داستان است... لحظه به لحظه از جزيياتش ميپرسه... لطفا ! قصه رو تمام نكنيد... به خاطر عجله يه عده خاص... من راستش نميدونم كساني كه فحش ميدهند... تهمت ميزنند ...حرف نامربوط... قضاوت بيجا و نا عادلانه ... تهمت بازارگرمي و بالا بردن تعداد فالورها... 😔😔😔
به راستي كسي ايشان را مجبور كرده به خواندن ادامه قصه ؟! به پيگيري ماجرا؟
متاسفم ...

ارادتمند شما... سارا
@chista_yasrebi
Forwarded from جیم
نگاهی به مسیری که پستچی رفت تا محبوب‌ترین و پرخواننده‌ترین داستان عاشقانه دنباله‌دار در فضای مجازی شود+مصاحبه اختصاصی هفته‌نامه جیــــم با چیستا یثربی

چیستا یثربی:یا باید می‌نوشتم یا می‌مُردم!
http://jeem.ir/pagetwo.php?type=2&print=1&id=5932

یک عاشقانه آنلاین
http://jeem.ir/pagetwo.php?type=2&print=1&id=5959

چیستی‌شناسی پستچی چیستا
http://jeem.ir/pagetwo.php?type=2&print=1&id=5960

کامنت‌هایی آغشته به عطر احساس و دور از سیاهی و بد گویی براي آقا و خانم پستچي
http://jeem.ir/pagetwo.php?type=2&print=1&id=5961
Forwarded from جیم
هفته نامه جیــــم - پنج شنبه 21 آبان ماه
دوستان عشق و جان
دیروز مکالمه ی تلگرامی من و حاج علی ، پس از قسمت25 دقایقی کوتاه روی کانال تلگرامم قرار گرفت....درباره ی پایان داستان و قضاوت مردم....حاج علی قرار است خودش در این باره یادداشتی بنویسد و علاوه بر صفحات من در گزارش ویژه ی #همشهری_جوان هم چاپ خواهد شد.بنابراین ایشان از من خواهش کرد ، آن یک تکه مکالمه را بردارم که مردم ، به زودی کامل آن را بخوانند.....
از شما تقاضا میکنم به هیچ وجه به جز اینستاگرام و کانال رسمی من ، به هیچ منبعی درباره ی ادامه داستان یا مکالمات من و علی ، اعتماد نکنید و بدانید شوخی ، طنز و دروغ است...
شنیده ام که در برخی گروهها و کانالها ، عده ای ادامه داستان را جلوتر از من با نثر سخیف و طنز گونه مینویسند....
خواهش میکنم اعتنا نکنید ! موجی که به راه افتاده است ، عده ای سودجو را که کار خلاقانه ی دیگری ندارند ، به سمت ویران کردن ، جعل یا تمسخر آثار دیگران میکشاند... من و شما دوستان #پستچی به هم اطمینان داریم.تنها منبع موثق این قصه ، اینستاگرام شخصی من و یا همین کانال تلگرام من است...
سپاسگزارم که ارج میگذارید و مانع رشد جوک نویسی در ادبیات یک نویسنده مستقل می شوید...من شاغل دولتی نیستم.برای هیچکس کار نمیکنم.از هیچکس حقوق نمیگیرم.با تدریس روزگار میگذرانم...عاشق صدافت و حقیقتم.همیشه راستگو نبوده ام.اما تمرین کرده ام.....سخت است راست گفتن در جامعه ای که برخی دروغ را بیشتر میپسندند...بگذارید با سختی ادامه دهم ، اما مقابل شما و عزیزانم ، سرافراز باشم .از حمایت حیرت آور شما در دفاع از داستان
#پستچی ، سپاسگزارم و قطعا در کتاب جزییات کامل هست و به تمام پرسشهایتان پاسخ داده خواهد شد. زمان چاپ کتاب و نام ناشر روی صفحه ی اینستاگرام من قرار خواهد گرفت...تا قسمت بیست و نهم ، در فضای مجازی با شما هستم....
درود بر این همه عشق ، که نثارم کردید...
گفتا غم تو دارم
گفتا غمت سر آید....
با احترام
#چیستایثربی
#کانال_شخصی
#برای_مخاطبان_پستچی

@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_ششم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

مادر علی،نزدیک سحررفت.در حالیکه دست رنجورش در دست علی بود و آرامشی در صورتش.هرگز از کاری که کردم پشیمان نیستم.دیدن چهره آرام آن زن،به وقت آخرین سفر، همیشه مرا آرام میکند.مراسم خاکسپاری و مسجد انگار در خواب گذشت.علی گریه نمیکرد.فقط به زمین خیره بود.میدانستم چه جنگی در درونش است.جز ازدواج مصلحتی با ریحانه، هیچکدام ازآرزوهای مادرش را برآورده نکرده بود.عاشق مادر، اما همیشه دور از او.گریه کن علی جان !حالت بهتر میشود.حیف که دورش شلوغ بود و نمیتوانستم با او حرف بزنم.آرزو میکردم سرش را روی شانه من بگذارد و یک دل سیر گریه کند.اما همچنان ساکت و سربه زیربود.بعد از مراسم یک لحظه به اتاق مادرش رفتم.هنوز بوی عشق میداد.همان اتاق کوچکی در خانه مادر شوهر، که بعد از عقد و قبل از خرید خانه خودشان، مدتها در آن مادری کرده بود.جای سرش هنوز روی بالش بود.با یک تار موی طلایی.نمیدانم چرا گریه ام گرفت.بالش را به دهانم چسباندم کسی صدای گریه ام را نشنود.وقت خداحافظی بود.با خیلی چیزها.ناگهان دست علی را روی شانه ام احساس کردم.گفت:خواستی از دستم راحت شی؟ برای این گفتی محرمیتو باطل کنیم؟ گفتم؛ علی جان، پدرم میگه اگه کسی اهلی دلت بشه،بایه صیغه زبونی نه میمونه،نه میره.ما عقدرسمی نبودیم.فردا تا تنها میشدیم هزارتا حرف درمیاوردن!من معنی زن اول و دومو نمیفهمم.اصلاکی زنت بودم؟ من عاشقت بودم،هستم و میمونم.اگه تو هم این حسو داری، اون صیغه جاریه،برای ابد!نه فقط به زبون، که تو دلمون...حالا یه کم وقت احتیاج داری.نمیخواستم اون تعهد معذبت کنه.همین که روح مادرت آرومه،من و تو هم آروم میشیم.نتوانست جلوی خودش را بگیرد،قهرمان شکست.سرش را روی تخت مادرش گذاشت و شانه هایش از هق هق تکان میخورد.انگار تمام اشکهای دنیا را برای این لحظه جمع کرده بود.دو بار دستم به سمت موهایش رفت،جلوی خودم را گرفتم.کسی باید آرامش میکرد.دستم را روی دستش گذاشتم.گفتم:گریه کن علی.هر چقدر میخوای!من کنارتم.دستم را گرفت.انگار دیگر نمیخواست رها کند.دستم از اشکش خیس بود.گفت:عمل قلبش که تموم شه، طلاقش میدم.براش شناسنامه نو میگیرم.خودم شوهرش میدم.فقط بم اطمینان کن.تنهام نذار!بدون تو دیگه نمیتونم تصمیم بگیرم.دستش را فشردم.هستم علی!درباز شد.ریحانه بود.گفت:به آژانس زنگ زدم شما رو برسونه.خیلی زحمتتون دادیم.علی گفت:ناهار بمون گفتم:نه.پدرم یه کم ناخوشه.ریحانه هم خسته ست.مرسی ریحانه جان و رفتم.در ماشین گریه میکردم.راننده جعبه دستمال را به من داد و گفت خدا بت صبر بده خواهر.یک هفته خبری از علی نبود،تاریحانه به دیدنم آمدبا حال زار...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_ششم
@chista_yasrebi
در فرصتی کوتاه برای مرور commentهای قسمت 26 آنچه دریافتم جمعیت مخاطبینیه که بخش عمده شان را خانم ها تشکیل می دهند... و نویسنده ای که کمی از همراهی با التهاب فراز و فرودهای نظرات متناقض و بعضا توهین امیز فاصله گرفته..و آنچه به درستیش ایمان داره رو به پیش می بره... نمی دونم چقدر نظرات در جهت دهی عاطفی و گزینش واژه ها در پاورقیها ی نویسنده تاثیر گذاره اما حس می کنم که خانم دکتر یثربی امروز با نوشتن این خاطرات حالش بهتره، همونطور که به نقل از پدر عزیزش نقل کرده که وقتی بنویس که حال دنیا را بهتر کنی حس می کنم حال خود دکتر یثربی ،بهتره این روزها.... گرچه ترجیح شخصیم بسته شدن داستان پیش از این ها بود، جریانهای تمسخرگرا و توهین کننده رو عارضه ی تعلل در بسته شدن بهنگام داستان- صد البته از دیدگاه خودم- می بینم، و معتقدم گرچه جریانی کوچکند اما مشی ازاردهندشون خاطر تو نو مکدر کرده ...اما یک چیز و اون اینکه نویسنده ای رو می بینم و شاید بهتر بگم انسانی رو می بینم که اونقدر جسارت داره از جایگاه روشنفکری اش کمی فاصله بگیره و روایتی رو به تصویر بکشه که با همه ی پوست و خون زندگی انسانی در امیخته - روایت عشق- و این داستان شعر چیستا یثربیست...زیباترین شعر چیستا یثربی
از خوانندگان#پستچی
@chista_yasrebi
#قسمت_بیست_و_هفتم #پستچی #چیستا_یثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@chista_yasrebi

ریحانه در دفتر مجله معذب بود. گفتم راحت باش. زیر چشمانش گود افتاده بود. برایش چای ریختم. بغضش ترکید. قطرات اشکش در استکان میریخت. چای با اشک ریحانه! گفت: علی با شما تماسی نداشته؟ گفتم: نه. نمیخواستم تو دوران سوگواری مزاحم بشم. گفت: یه کاری بکنین خانم چیستا. زده به سرش! همه ش با من بداخلاقی میکنه. شبا میره تو انبار میخوابه. درم قفل میکنه، انگار من هیولام! با عشق غذا میپزم نمیخوره. میگه سیرم. از صبح تا شب معلوم نیست کجاست. شبم زود میخوابه. اصلا منو نمیبینه! گفتم: حرفتون شده؟ گفت: نه! حس کردم ریحانه چیزی را پنهان میکند؛ گفتم به گوشیش زنگ میزنم اگه جواب بده. علی جواب داد. عصبانی بود: هیچ معلومه تو کجایی؟ سر کار. چطور؟ نخواستم یه مدت.. گفت: این عقد پیشنهاد تو بود! گفتم: به خاطر مادرت بود علی. تو هم قبول کردی! آرزوش بود. دیدی که به صیغه راضی نشد. گفت باید اسماتون بره تو شناسنامه، تا نفس آخرو راحت بکشه. حالا مگه چی شده؟ ریحانه اومده بود اینجا. علی گفت: برای چی؟ میگه محلش نمیذاری. علی گفت: همون پارک قدیمی باید ببینمت. یه ساعت دیگه! ترسیدم. در صدایش آژیر قرمز میشنیدم. مثل قبل از بمباران. زودتر از من رسیده بود. خدایا بعد از این همه سال از دور که میدیدمش، قلبم مثل یک بچه بیتابی میکرد. علی همیشگی نبود. گفت: این دیوونه ست! میخوام قلبشو عمل کنم. میگه نمیتونم! حامله ام! فقط صدای کلاغها بود و ریزش برگها. گفتم: همه ش یه هفته ست! گفت: به خدا حتی دستشو نگرفتم! ما از بچه گی از هم خوشمون نمیومد. شاید رو محبت مادر حسادت میکردیم. اگه مادر انقدر اصرار نداشت اسما بره تو شناسنامه، یه عقد صوری میخوندیم. تموم! اما مادرم حتما یه چیزی میدونست. نمیدونم چی. یه رازیه بین خودشون. قسم به دل پاکت چیستا، من اصلا از نزدیکشم رد نشدم. حامله؟ چطور یه هفته ای فهمیده؟ دروغ میگه!- چرا نمیرید دکتر؟- نمیاد! میگه میخوای بچه منو بکشی بری با اون زنه؟ میگه من وصیت مادرت بودم. اشتباه کردیم چیستا. هر دومون! من اون شب گیج بودم! فکر کردم به قولش عمل میکنه حرف میزنم، گریه میکنه، جیغ میکشه. میگه من بچه مو نمیندازم. گفتم نکنه بره پیش پدرم؟ گفت از این دختر هیچی بعید نیست. فقط یه راه داریم. باهم فرار کنیم! همه جوره پات هستم. از مرز که رد شدیم، غیابی طلاقش میدم. خونه مادربزرگم مال اون. گفتم اما خدا رو خوش نمیاد. شاید یه چیزیش هست. گفت: مریضه! از بچگیش عصبی بود. مادرم دوسش داشت چون خودشو تو غرق شدن خواهرش تو دریا مقصر میدونست. من بش دست نزدم. باور نمیکنی؟ به چشمان عسلی و شفافش نگاه کردم. به او یقین داشتم. زانو زد. تقاص چیو پس میدیم چیستا؟... چیو؟...
میلرزید. باد میوزید. دستم را رها نمیکرد. مثل دست یک کودک...

#ادامه_دارد...
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_بیست_و_هفتم
@chista_yasrebi
بانوي قصه گوي پاييز...
#چيستاي صبور و نازنين...
سلام!

خداوند در سوره حجرات ميفرمايد: اي کسانى که ایمان آورده‌‏اید! از بسیارى از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان‌ ها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ‌ یک از شما دیگرى را غیبت نكند ...

دوستان عزيز! خوانندگان فهيم قصه #پستچي
قبل از این که بخواهید در مورد نويسنده و شخصيت هاي داستان و زندگی آنها قضاوت کنيد ... کفش های آنها را بپوشيد و از خیابان هایی گذر کنيد که گذر کرده اند ... سالهایی را بگذرانيد که گذرانده اند ... روی سنگهایی بلغزيد که لغزیده اند ... دوباره و دوباره برخيزيد و مجددا در آن راه سخت قدم بزنيد ... محتاط باشيم در سرزنش، ملامت و قضاوت ديگران ... نه از گذشته آنها خبر داريم... نه از آينده خودمان....
#بيشتر بخوانيم
#بيشتر فكر كنيم
# كمتر قضاوت كنيم
ارادتمند شما : سارا
@chista_yasrebi
سلام #چیستایثربی
خواستم عرض کنم که؛
 شما به هیچ وجه موظف به توضیح و رفع ابهامات خوانندگان نیستید چراکه در ادبیات داستانی وقایع تاریخی چندان مهم نیست و مهم مفهوم و احساسی است که باید انتقال داده شود،حال میخواهد در قالب واقعیات باشد و یا در قالب خیالات که شما به خوبی از پس این امر برآمدید...ذهن آرامتان را درگیر این هجویات سر زده از افکار پوچ نکنید،قصد توهین به هیچ کسی رو ندارم اما وقتی چیزی از حد به در شود باید به آن واکنش نشان داد،تعداد خوانندگان فرهیخته ی داستان #پستچی خیلی بیشتر از افرادی ست که فقط به دنبال حاشیه و به قول معروف سوتی گرفتن هستند اما آن دست از خوانندگان خووب به خود حق #قضاوت و داوری نمی دهند،خود را جای شما نمی گذارند،با قصه خو می گیرند،با اتفاقاتش ناراحت و خوشحال می شوند اما هرگز #دخالت نمی کنند...این جاست که طبل های توو خالی صدای بیشتری دارند و گاهی آدم را کلافه میکنند.ماجرا خیلی ساده تر از این حرف هاست،آقا جان!کسی که دوست ندارد،نخواند!لطفا! ویا اگر خواندید و خوشتان نیامد حق تفتیش زندگی شخصی افراد را ندارید،چیزی که ما در ادبیات با آن سر و کار داریم شخصیت متافیزیک افراد است و نه وجود حقوقی و حقیقی شان...مثلا شما حق اظهار نظر در شعر های یک شاعر را دارید اما نمیتوانید جای او برای زندگی اش تصمیم بگیرید و یا او را بخاطر کارهایش سرزنش کنید،شاید اگر شما جای او می بودید همانطور عمل می کردید،خود را جای یک شخص دیگر گذاشته و برایش تصمیم میگیرید بدون اینکه از واقعیتی با خبر باشید
#به_خودتان_بیاید
با احترام؛ #حافظ_قیاسی از خوانندگان پستچی
@chista_yasrebi
@chista_yasrebiآخرین عکسی که از ریحانه دارم.نفر کنار دستی او ، حاج علی به درخواست خودش از عکس بریده شده است.از روی عکس نگاتیو، با گوشی ...