#همزمانی
#Synchronicity
به رخ دادن دو اتفاق (و یا بیشتر) گفته میشود که حادثهای معنیدار را تشکیل دهند اما از لحاظ علّی هیچ ربطی به هم نداشته باشند. مفهوم همزمانی، اولین بار بدست کارل گوستاو #یونگ، روانپزشک سوئیسی، در دهه ۱۹۲۰ میلادی توضیح داده شد.
هیچ چیز تصادفی نیست و از کنار هیچ رویدادی نباید ساده گذشت. در پس رویدادهایی با ظاهر ساده و آدم هایی که در زندگی ما ورود می کنند، حکمتی عظیم که خارج از تصور ماست، پنهان است، اما چگونه باید این اتفاقات را رمزگشایی کنیم ؟
برای هر کدام از ما بسیار پیش آمده که به رویدادی در فیلم یا داستانی برخورد کردهایم و پیش خود گفتهایم "این ها فقط داستان هستند. زندگی واقعی به گونه دیگریست." ولی آیا این حرف صحیح است؟! زندگی هر کدام از ما در واقع یک داستان است. تقریباً هر روز یک نوع رویداد خاص که ما آن را اتفاق یا پیشامد میدانیم، در زندگیمان رخ میدهد و گاهی این رویدادها دو تا میشوند. به هر دلیلی ارتباط آن ها با همدیگر توجه ما را جلب میکند. بعضی اوقات ظاهرا این اتفاقات تأثیری بر ما ندارند و فقط یک همزمانی هستند. اما گاهی اتفاقاتی پیش میآیند که تکاندهنده هستند. میدانیم که چیز بسیار مهم و بسیار یامعنا دارد برایمان اتفاق میافتد. با وجودی که این رویداد برای دیگران ممکن است اتفاقی باشد، تجربه خودمان میگوید که چیزی قطعاً متفاوت دارد رخ میدهد. این همان دومین نوعهای معنادار است که روانشناس سوییسی کارل گوستاو یونگ "همزمانی" نامید.
پدیده همزمانی که گاهی همچون داستانی بر زندگی ما نقش میاندازد، ما را با این چالش مواجه میکند که "اگر من نویسنده داستان زندگیام نیستم، پس چه کسی نویسنده آن است؟"
با طرح داستان های مختلف میتوان به این امر رسید که همزمانیها قالبهای مختلف دارند؛ گاهی این همزمانی از بیرون به درون است. اتفاقاتی که برای شخص میافتد، در مورد دو شخص اتفاق همزمانی پیش میآید. اینکه زمانی که به کسی فکر میکنی دقیقاً در همان زمان شخص با شما تماس بگیرد یا زمانی که به خرید چیزی فکر میکنید و کسی آن را برای شما هدیه میگیرد. گاهی هم از درون به بیرون اتفاق میافتد؛ مثل رویاها. همزمانی رویاگونه به صورتیست که از زمان باستان نیز در داستان ها مطرح شده همچون داستان رویای یوسف و برادرانش یا رویای فرعون که هفت گاو فربه هفت گاو لاغر را خوردند.
همزمانی از دید دکتر یونگ ؛ هر لحظه حکمت لحظه های زندگی را برنامه ریزی میکند ولی ما متوجه نمیشویم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#روانشناسی
#موزیک
#لاو_استوری
#قصه_عشق
#هاوزر و #لولا
https://www.instagram.com/p/CTJfS-lCU9r/?utm_medium=share_sheet
#Synchronicity
به رخ دادن دو اتفاق (و یا بیشتر) گفته میشود که حادثهای معنیدار را تشکیل دهند اما از لحاظ علّی هیچ ربطی به هم نداشته باشند. مفهوم همزمانی، اولین بار بدست کارل گوستاو #یونگ، روانپزشک سوئیسی، در دهه ۱۹۲۰ میلادی توضیح داده شد.
هیچ چیز تصادفی نیست و از کنار هیچ رویدادی نباید ساده گذشت. در پس رویدادهایی با ظاهر ساده و آدم هایی که در زندگی ما ورود می کنند، حکمتی عظیم که خارج از تصور ماست، پنهان است، اما چگونه باید این اتفاقات را رمزگشایی کنیم ؟
برای هر کدام از ما بسیار پیش آمده که به رویدادی در فیلم یا داستانی برخورد کردهایم و پیش خود گفتهایم "این ها فقط داستان هستند. زندگی واقعی به گونه دیگریست." ولی آیا این حرف صحیح است؟! زندگی هر کدام از ما در واقع یک داستان است. تقریباً هر روز یک نوع رویداد خاص که ما آن را اتفاق یا پیشامد میدانیم، در زندگیمان رخ میدهد و گاهی این رویدادها دو تا میشوند. به هر دلیلی ارتباط آن ها با همدیگر توجه ما را جلب میکند. بعضی اوقات ظاهرا این اتفاقات تأثیری بر ما ندارند و فقط یک همزمانی هستند. اما گاهی اتفاقاتی پیش میآیند که تکاندهنده هستند. میدانیم که چیز بسیار مهم و بسیار یامعنا دارد برایمان اتفاق میافتد. با وجودی که این رویداد برای دیگران ممکن است اتفاقی باشد، تجربه خودمان میگوید که چیزی قطعاً متفاوت دارد رخ میدهد. این همان دومین نوعهای معنادار است که روانشناس سوییسی کارل گوستاو یونگ "همزمانی" نامید.
پدیده همزمانی که گاهی همچون داستانی بر زندگی ما نقش میاندازد، ما را با این چالش مواجه میکند که "اگر من نویسنده داستان زندگیام نیستم، پس چه کسی نویسنده آن است؟"
با طرح داستان های مختلف میتوان به این امر رسید که همزمانیها قالبهای مختلف دارند؛ گاهی این همزمانی از بیرون به درون است. اتفاقاتی که برای شخص میافتد، در مورد دو شخص اتفاق همزمانی پیش میآید. اینکه زمانی که به کسی فکر میکنی دقیقاً در همان زمان شخص با شما تماس بگیرد یا زمانی که به خرید چیزی فکر میکنید و کسی آن را برای شما هدیه میگیرد. گاهی هم از درون به بیرون اتفاق میافتد؛ مثل رویاها. همزمانی رویاگونه به صورتیست که از زمان باستان نیز در داستان ها مطرح شده همچون داستان رویای یوسف و برادرانش یا رویای فرعون که هفت گاو فربه هفت گاو لاغر را خوردند.
همزمانی از دید دکتر یونگ ؛ هر لحظه حکمت لحظه های زندگی را برنامه ریزی میکند ولی ما متوجه نمیشویم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#روانشناسی
#موزیک
#لاو_استوری
#قصه_عشق
#هاوزر و #لولا
https://www.instagram.com/p/CTJfS-lCU9r/?utm_medium=share_sheet
#موزیک_ویدیو
از فیلم pardes
با بازی #شاهرخ_خان و
#ماهیما_چودری
یکی از معدود #عاشقانه هایی که دوست داشتم....
شده عاشق کسی بشید که رسیدن بهش ، از نظر قوانین
دنیا غیر ممکنه ،
ولی باز عاشق بمانید ؟
این حال منه !
#موزیک
#ویدئو
#کلیپ
#فیلم_هندی
شعر این موزیک ویدئو را من گفتم😶🙄☝️
تو همان عشقی که شبی ،
مخفیانه
از دست خدا دزدیدم ،
دزدی چه شیرین است
چنین سلحشورانه
فاتحانه ...
عشق تو ؛ تقدیر است....
..
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
😀😁
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CTLkr76iwoY/?utm_medium=share_sheet
از فیلم pardes
با بازی #شاهرخ_خان و
#ماهیما_چودری
یکی از معدود #عاشقانه هایی که دوست داشتم....
شده عاشق کسی بشید که رسیدن بهش ، از نظر قوانین
دنیا غیر ممکنه ،
ولی باز عاشق بمانید ؟
این حال منه !
#موزیک
#ویدئو
#کلیپ
#فیلم_هندی
شعر این موزیک ویدئو را من گفتم😶🙄☝️
تو همان عشقی که شبی ،
مخفیانه
از دست خدا دزدیدم ،
دزدی چه شیرین است
چنین سلحشورانه
فاتحانه ...
عشق تو ؛ تقدیر است....
..
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#مینیمال
😀😁
#chistayasrebi
#chista_yasrebi
#poet
#poem
https://www.instagram.com/p/CTLkr76iwoY/?utm_medium=share_sheet
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage?r=nametag
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage?r=nametag
☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀☀
چيستا يثربي ظرف چهار پنج روز اخير دست به اقدام جسورانه اي زده كه در نوع خودش بديعه. خانم يثربي داستان عاشقانه دنباله داري رو روزانه( يا شبانه) مي نويسه براي اينستا گرام، تعداد كلمات اين داستان بر اساس محدوديتهاي اينستا مشخص مي شه و قصه بر اساس تجربه واقعي نويسنده به نگارش دراومده. داستان روايتي روان و شيرين داره و نويسنده با چيره دستي هر قسمت رو با تعليق مشخصي به پايان ميبره. اينكه به لحاظ ارزش ادبي اين قصه دنباله دار در چه ريتي قرار مي گيره موضوع صحبت من نيست اما نكته ارزشمند اين حركت درك و تيزهوشي خانم يثربي از زمان خودشه. امروز كمتر مردم تن به خوندن كتاب ميدهند و بيشتر زمان خودشون رو در دنياي مجازي سپري مي كنن، مشخصا اينستاگرام فضاي عكس و تصويره و كلمات گزينه ثانويه اي هستند جهت تكامل تصاوير، حالا يك نويسنده سرشناس اومده و كاربرد اينستا رو با خلق يك اثر دنباله دار كه اتفاقا استاندارد حوصله اندك مخاطب اين فضا رو رعايت كرده، تغيير داده. ظرف روزهاي اخير داستان پستچي خانم يثربي از اينستا به ساير فضاهاي مجازي سفر كرد و تكثير شده و هنوز هم داره بين مردم دست به دست ميشه، طرفدار پيدا كرده و طرفدارانش هم هر شب بي صبرانه انتظار ادامه داستان رو مي كشن. به نظر من اين حركت هوشمندانه مستحق تشويقه چون داره با زيركي روي ذاىقه مخاطب كار مي كنه. مطالب مورد مطالعه مردم در شبكه ها معمولا فيك و بسيار نازل هستند و چقدر عاليه كه به جاي مزخرفات پوچ و پندهاي بدلي و آبكي كه ثمري جز تنزل افكار عمومي ندارند مردم داستاني رو از قلم يك نويسنده استخوون دار بخونن هرچند كه داستاني عامه پسند باشه. نكته مهم ديگه در اين تجربه حضور نفس به نفس نويسنده و مخاطبينه. بعد از هر قسمت مردم براي نويسنده كامنت ميذارن و نويسنده ضمن اينكه از كم و كيف نظر مخاطب مطلع ميشه و مي تونه به صلاح ديد خودش اين نظرات رو به قسمت بعدي وارد كنه، به خواننده ها يك به يك پاسخ ميده و ارتباط تازه اي رو بين هنرمند و مخاطب ايجاد مي كنه. واقعا فكر مي كنم كه ديگه زمان قله نشيني هنرمندان سراومده و جهان امروز ايجاب مي كنه كه هنرمند و مخاطب نگاه در نگاه هم بياستند و اين كاريه كه چيستا يثربي با شهامت داره انجام ميده.
پيشنهاد مي كنم اگر تا به حال چيزي از داستان پستچي رو نخونديد به صفحه خانم يثربي مراجعه كنيد.
به خانم يثربي هم خسته نباشيد مي گم و آرزو مي كنم كه به نوشتن داستانهاي بيشتر و پيچيده تر مختص فضاي مجازي ادامه بدند.
پریسا شمس
کانال بازار تاتر
چيستا يثربي ظرف چهار پنج روز اخير دست به اقدام جسورانه اي زده كه در نوع خودش بديعه. خانم يثربي داستان عاشقانه دنباله داري رو روزانه( يا شبانه) مي نويسه براي اينستا گرام، تعداد كلمات اين داستان بر اساس محدوديتهاي اينستا مشخص مي شه و قصه بر اساس تجربه واقعي نويسنده به نگارش دراومده. داستان روايتي روان و شيرين داره و نويسنده با چيره دستي هر قسمت رو با تعليق مشخصي به پايان ميبره. اينكه به لحاظ ارزش ادبي اين قصه دنباله دار در چه ريتي قرار مي گيره موضوع صحبت من نيست اما نكته ارزشمند اين حركت درك و تيزهوشي خانم يثربي از زمان خودشه. امروز كمتر مردم تن به خوندن كتاب ميدهند و بيشتر زمان خودشون رو در دنياي مجازي سپري مي كنن، مشخصا اينستاگرام فضاي عكس و تصويره و كلمات گزينه ثانويه اي هستند جهت تكامل تصاوير، حالا يك نويسنده سرشناس اومده و كاربرد اينستا رو با خلق يك اثر دنباله دار كه اتفاقا استاندارد حوصله اندك مخاطب اين فضا رو رعايت كرده، تغيير داده. ظرف روزهاي اخير داستان پستچي خانم يثربي از اينستا به ساير فضاهاي مجازي سفر كرد و تكثير شده و هنوز هم داره بين مردم دست به دست ميشه، طرفدار پيدا كرده و طرفدارانش هم هر شب بي صبرانه انتظار ادامه داستان رو مي كشن. به نظر من اين حركت هوشمندانه مستحق تشويقه چون داره با زيركي روي ذاىقه مخاطب كار مي كنه. مطالب مورد مطالعه مردم در شبكه ها معمولا فيك و بسيار نازل هستند و چقدر عاليه كه به جاي مزخرفات پوچ و پندهاي بدلي و آبكي كه ثمري جز تنزل افكار عمومي ندارند مردم داستاني رو از قلم يك نويسنده استخوون دار بخونن هرچند كه داستاني عامه پسند باشه. نكته مهم ديگه در اين تجربه حضور نفس به نفس نويسنده و مخاطبينه. بعد از هر قسمت مردم براي نويسنده كامنت ميذارن و نويسنده ضمن اينكه از كم و كيف نظر مخاطب مطلع ميشه و مي تونه به صلاح ديد خودش اين نظرات رو به قسمت بعدي وارد كنه، به خواننده ها يك به يك پاسخ ميده و ارتباط تازه اي رو بين هنرمند و مخاطب ايجاد مي كنه. واقعا فكر مي كنم كه ديگه زمان قله نشيني هنرمندان سراومده و جهان امروز ايجاب مي كنه كه هنرمند و مخاطب نگاه در نگاه هم بياستند و اين كاريه كه چيستا يثربي با شهامت داره انجام ميده.
پيشنهاد مي كنم اگر تا به حال چيزي از داستان پستچي رو نخونديد به صفحه خانم يثربي مراجعه كنيد.
به خانم يثربي هم خسته نباشيد مي گم و آرزو مي كنم كه به نوشتن داستانهاي بيشتر و پيچيده تر مختص فضاي مجازي ادامه بدند.
پریسا شمس
کانال بازار تاتر
#پستچی#قسمت_اول
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را بازکنم ونامه را بگیرم،او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود!قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شایدهجده نوزده سالش بود.نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام،برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکاردر دستم می لرزید که خنده اش میگرفت.هیچ وقت جز سلام و خداحافظ،حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید!خوش به حالتان !و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید..خوش به حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟!
تااینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،مرد همسایه فضول محل،از آنجا رد شد.مارا که دید، زیر لب گفت:دختره ی بی حیا...ببین باچه ریختی اومده دم در،شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من،طرف را روی زمین خوابانده وباهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش،خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی،گونه اش را گرفته بود وفریاد می زد.از ترس،در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو راداشتم !روز بعد پستچی پیری آمد.به اوگفتم،آن آقای قبلی چه شد؟گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا!
دیگر چیزی نشنیدم.اوبه خاطر من،دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها،صدای زنگ در میشنوم ،به دخترم میگویم:من باز میکنم!
سالهاست که با آمدن اینترنت،پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت:یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم!
گفتم:چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#پستچی
#نشر_قطره
#فیدیبو
کتاب صوتی
نوین کتاب گویا
https://www.instagram.com/p/CTXsdnMM5QN/?utm_medium=share_sheet
به گزارش ایسنا، مهرداد خدیر در یادداشتی در عصر ایران نوشت: «۲۰ سال پیش فیدل کاسترو، رهبر فقید کوبا، به تهران آمد. سیدحسن خمینی جوان هم با او ملاقات کرد و کاسترو از یادگار امام شخصا دعوت کرد به کوبا سفر کند. هر چند حال و هوای اوایل انقلاب تغییر کرده و نیروهای چپ از فضای عمومی کنار رفته بودند اما کاسترو همچنان شخصیتی جذاب بود و خاص ایران هم نبود. از نمادهای قرن بیستم تنها معدودی پا به قرن ۲۱ گذاشته بودند و کاسترو یکی از آنان بود.
جایی خواندم یا شنیدم که چندی بعد سیدحسن خمینی به کوبا میرود. آمریکای لاتین سرزمین شادی و نوشخواری و رقص و موسیقی است و فیدل میدانست که نوادۀ رهبر فقید ایران در لباس روحانیت شیعه را نسبتی با این امور نیست و به گونهای دیگر باید باید برای او خاطره بسازد. از این رو در همان شبی که دیدار کردند از مهمان خود خواست فردا صبح هم حتما به دفتر او بروند چون غافلگیر خواهند شد.
سید حسن و همراهان نمیدانستند داستان از چه قرار است اما بامداد روز بعد هم رفتند و دیدند فیدل کاسترو مهمان دارد و به قول مهران مدیری در همین دورهمی آن هم چه مهمانی: گابریل گارسیا مارکز، بزرگترین نویسندۀ نیمۀ دوم قرن بیستم.
کاسترو که دریافته بود سیدحسن خمینی به ادبیات و کلمات بسیار علاقهمند است، آن دو را با هم آشنا میکند.
صحبتها گل انداخته بود و در آن میانه یکی از ایرانیان حاضر برای آن که عمق علاقه به مارکز را یادآور شود با شعف گفت: خود من در این سفر کتابی از شما همراه آوردهام! مارکز اما به جای آن که مشعوف و مسرور شود، ناگهان روی ترش کرد و از دستیار و مدیر برنامۀ خود پرسید: مگر ما برای ترجمه به زبان فارسی هم قرارداد داریم؟
فضای گفتوگو تغییر کرد و کتاب را آوردند و پیدا بود که کپیرایت ندارد. هر قدر توضیح دادند که ایران به قانون بینالمللی «حق انحصاری نشر اثر» یا کپیرایت نپیوسته (که به موجب آن ناشران امتیاز ترجمه را باید خریداری کنند)، برای او پذیرفتنی نبود و ترجمه بدون اجازۀ ناشر اصلی را خلاف مقررات و اخلاق و عرف جهانی توصیف کرد و هر قدر گفته میشود منحصر به آثار شما نیست و کل ترجمهها در ایران چنین است، قبح داستان کم نمیشد که بیشتر میشد!
غرض این است که یادآوری شود تا چه حد رعایتنکردن این موضوع نزد تولیدکنندگان آثار فرهنگی ناپسند و در عرصۀ جهانی شگفتآور و قابل پیگیری است.
#پستچی را بدون نام نوبسنده و ناشر
به اشتراگ نمیگذاریم
هیجتاتری را نباید بدون حق تالیف نوبسنده کار کنیم
برای دکلمه پستچی ؛ باید از نویسنده اجازه قبلی بگیریم
و....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
یک استوری #جایزه_دار دراینستا گذاسته ام
به استوریهایم سربزنید
جایی خواندم یا شنیدم که چندی بعد سیدحسن خمینی به کوبا میرود. آمریکای لاتین سرزمین شادی و نوشخواری و رقص و موسیقی است و فیدل میدانست که نوادۀ رهبر فقید ایران در لباس روحانیت شیعه را نسبتی با این امور نیست و به گونهای دیگر باید باید برای او خاطره بسازد. از این رو در همان شبی که دیدار کردند از مهمان خود خواست فردا صبح هم حتما به دفتر او بروند چون غافلگیر خواهند شد.
سید حسن و همراهان نمیدانستند داستان از چه قرار است اما بامداد روز بعد هم رفتند و دیدند فیدل کاسترو مهمان دارد و به قول مهران مدیری در همین دورهمی آن هم چه مهمانی: گابریل گارسیا مارکز، بزرگترین نویسندۀ نیمۀ دوم قرن بیستم.
کاسترو که دریافته بود سیدحسن خمینی به ادبیات و کلمات بسیار علاقهمند است، آن دو را با هم آشنا میکند.
صحبتها گل انداخته بود و در آن میانه یکی از ایرانیان حاضر برای آن که عمق علاقه به مارکز را یادآور شود با شعف گفت: خود من در این سفر کتابی از شما همراه آوردهام! مارکز اما به جای آن که مشعوف و مسرور شود، ناگهان روی ترش کرد و از دستیار و مدیر برنامۀ خود پرسید: مگر ما برای ترجمه به زبان فارسی هم قرارداد داریم؟
فضای گفتوگو تغییر کرد و کتاب را آوردند و پیدا بود که کپیرایت ندارد. هر قدر توضیح دادند که ایران به قانون بینالمللی «حق انحصاری نشر اثر» یا کپیرایت نپیوسته (که به موجب آن ناشران امتیاز ترجمه را باید خریداری کنند)، برای او پذیرفتنی نبود و ترجمه بدون اجازۀ ناشر اصلی را خلاف مقررات و اخلاق و عرف جهانی توصیف کرد و هر قدر گفته میشود منحصر به آثار شما نیست و کل ترجمهها در ایران چنین است، قبح داستان کم نمیشد که بیشتر میشد!
غرض این است که یادآوری شود تا چه حد رعایتنکردن این موضوع نزد تولیدکنندگان آثار فرهنگی ناپسند و در عرصۀ جهانی شگفتآور و قابل پیگیری است.
#پستچی را بدون نام نوبسنده و ناشر
به اشتراگ نمیگذاریم
هیجتاتری را نباید بدون حق تالیف نوبسنده کار کنیم
برای دکلمه پستچی ؛ باید از نویسنده اجازه قبلی بگیریم
و....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
یک استوری #جایزه_دار دراینستا گذاسته ام
به استوریهایم سربزنید
چه زیبا
و چه نگاه تحسینآمیزی به زندگی
#زیگموند_فروید
#فروید
#روانکاو
#جملات_خوب
#چیستا_یثربی
#چبستایثربی
.
https://www.instagram.com/p/CTbjzzFMX2A/?utm_medium=share_sheet
و چه نگاه تحسینآمیزی به زندگی
#زیگموند_فروید
#فروید
#روانکاو
#جملات_خوب
#چیستا_یثربی
#چبستایثربی
.
https://www.instagram.com/p/CTbjzzFMX2A/?utm_medium=share_sheet
پوستر نمایش بادها برای که میوزند
داستانی دردناک
کتابش نایاب
#سال_نود
#تاترشهر
نویسنده و کارگردان
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
داستانی دردناک
کتابش نایاب
#سال_نود
#تاترشهر
نویسنده و کارگردان
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستا_دو (Chista Yasrebi official)
جملات. اول پیج☝️☝️☝️☝️☝️☝️
خدانگهدار
ببخشید که بودیم.....
💮🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
خدانگهدار
ببخشید که بودیم.....
💮🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞🐞
Forwarded from Chista777
حسودترین و بیمارترین ادمها معمولا از آنچهفکر میکنید به شما نردیکترند
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista777