رمان#استاد_اقاقیا به برهه ای واقعی از زندگی من میپردازد؛ که نه تنها از نوشنن آن شرم ندارم. بلکه یک رمان کاملا فاخر است و درد من ؛ شاید درد خیلی از زنان و مردان این سرزمین باشد.
ایدی ادمین کانال خصوصی
@ccch999
ایدی ادمین کانال خصوصی
@ccch999
چیستایثربی کانال رسمی pinned «رمان#استاد_اقاقیا به برهه ای واقعی از زندگی من میپردازد؛ که نه تنها از نوشنن آن شرم ندارم. بلکه یک رمان کاملا فاخر است و درد من ؛ شاید درد خیلی از زنان و مردان این سرزمین باشد. ایدی ادمین کانال خصوصی @ccch999»
دستم به نوشتن نمی آید
مثل دست مرده ای که از گور،بیرون مانده است.
یا انسانی که از او فقط یک دست مانده است ...
امادیگر این دست ؛ به دردش نمیخورد.
به کاری نمیاید.
مدتهاست که میخواهم چند کلمه، با تو صحبت کنم.
صحبت انسان با انسان
نه صحبت رعیت با ارباب،
میگویی : کاندیدها معرفی شدند...
به نظرم :
مهم نیست تو به چه کسی رای دهی ؟
تو به #چه_چیزی میخواهی رای دهی ؟
مگر نه این است که انسان
به آرامش ؛ شادی و امنیت نیاز دارد ؟
مگر نه این است که عمر یکبار است،
و انسان فقط یکبار زنده است و حق دارد از عمرش استفاده کند ؟
تو به غم رای میدهی؟
به جنگ ؟
گرانی؟
رانت
بیعدالتی
لابیگری
#فساد و رشوه؟
گرسنگی؟
کوچک شدن سفره هایمان
تورم؟
بیکاری و اندوه جوانانمان؟
نداشتن چشم اندازی از آینده؟
نداشتن هیچگونه حریم خصوصی!
بی احترامی به انواع اقلیتها؟
عاشق کشی؟
متفاوت کشی
استعداد کشی؟
و اصلا
بی توضیح و بی دلیل کُشی؟!
ببخشید،
من نمیتوانم به اینها رای دهم....
تو را نمیدانم!
من به
" امید ؛ شادی؛ بالیدن جوانان ؛ اقتصاد پویا، رشد فرهنگ و تحمل تفاوتها " میتوانم رای دهم.
من نمیتوانم به " فقر، حقارت و درماندگی شرطی شده ی مردم" رای دهم!
بخاطر رزیدنت پزشکی که ازشدت فشار کار، بی پولی و دیدن ناتوانی مردم و نبود یک تخت خالی ؛ خودکشی میکند.
به خاطر مادری که هنوز نمیداند چرا فرزند جوانش؛ در خیابان ، سرِ کار یا هواپیما، کشته شده است!
به خاطر مرد یا زنی که نمیداند به کدامین جرم، زندان است.
به خاطر خودم ، که دست خالی؛ #سرپرست_خانواده ام و صورتم را مقابل همه چیز ، با سیلی، سرخ نگه میدارم.
به خاطر این که لابد یک
#نویسنده_بیکار م!
نه!
من از آن مردان،عصبانی نیستم.
ندانستن اسم نویسنده جرم نیست!
من هم اسم سه #فوتبالیست فعلی تیم ملی را نمیدانم!
اما خندیدن و توهین به این موضوع ؛ فاجعه ی فرهنگی است.
من به چه چیزی رای دهم؟
به حرمت جانبازی که برای حفظ آبرو، از نداری و بیماری ؛ بیست سال است از خانه بیرون نیامده است!
من نمیتوانم به چشمهای غمگین مردمم نگاه کنم و کسی را پیدا کنم که برای آنها احترام ؛ امنیت؛ رفاه و ارزش به ارمغان بیاورد.
این مهم نیست تو به چه کسی رای میدهی!
این مهم است به #چه رای میدهی !
من دلایلم را گفتم!
پس حق انتخابی برای من نمیماند رفیق...
.
حالا اگر مرد یا زنِ این میدانی؛ تو بگو !
دروغ بس است!
شکستیم
من خوش اخلاق بودن و لبخند زدن یادم رفته است
دروغ بگویی،
از اتاق جهان بیرون میروم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#انتخابات
#رای
#کاندیدها
#نامزدها
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CO_DUu_FIIG/?igshid=1jphq9n6nrdf8
مثل دست مرده ای که از گور،بیرون مانده است.
یا انسانی که از او فقط یک دست مانده است ...
امادیگر این دست ؛ به دردش نمیخورد.
به کاری نمیاید.
مدتهاست که میخواهم چند کلمه، با تو صحبت کنم.
صحبت انسان با انسان
نه صحبت رعیت با ارباب،
میگویی : کاندیدها معرفی شدند...
به نظرم :
مهم نیست تو به چه کسی رای دهی ؟
تو به #چه_چیزی میخواهی رای دهی ؟
مگر نه این است که انسان
به آرامش ؛ شادی و امنیت نیاز دارد ؟
مگر نه این است که عمر یکبار است،
و انسان فقط یکبار زنده است و حق دارد از عمرش استفاده کند ؟
تو به غم رای میدهی؟
به جنگ ؟
گرانی؟
رانت
بیعدالتی
لابیگری
#فساد و رشوه؟
گرسنگی؟
کوچک شدن سفره هایمان
تورم؟
بیکاری و اندوه جوانانمان؟
نداشتن چشم اندازی از آینده؟
نداشتن هیچگونه حریم خصوصی!
بی احترامی به انواع اقلیتها؟
عاشق کشی؟
متفاوت کشی
استعداد کشی؟
و اصلا
بی توضیح و بی دلیل کُشی؟!
ببخشید،
من نمیتوانم به اینها رای دهم....
تو را نمیدانم!
من به
" امید ؛ شادی؛ بالیدن جوانان ؛ اقتصاد پویا، رشد فرهنگ و تحمل تفاوتها " میتوانم رای دهم.
من نمیتوانم به " فقر، حقارت و درماندگی شرطی شده ی مردم" رای دهم!
بخاطر رزیدنت پزشکی که ازشدت فشار کار، بی پولی و دیدن ناتوانی مردم و نبود یک تخت خالی ؛ خودکشی میکند.
به خاطر مادری که هنوز نمیداند چرا فرزند جوانش؛ در خیابان ، سرِ کار یا هواپیما، کشته شده است!
به خاطر مرد یا زنی که نمیداند به کدامین جرم، زندان است.
به خاطر خودم ، که دست خالی؛ #سرپرست_خانواده ام و صورتم را مقابل همه چیز ، با سیلی، سرخ نگه میدارم.
به خاطر این که لابد یک
#نویسنده_بیکار م!
نه!
من از آن مردان،عصبانی نیستم.
ندانستن اسم نویسنده جرم نیست!
من هم اسم سه #فوتبالیست فعلی تیم ملی را نمیدانم!
اما خندیدن و توهین به این موضوع ؛ فاجعه ی فرهنگی است.
من به چه چیزی رای دهم؟
به حرمت جانبازی که برای حفظ آبرو، از نداری و بیماری ؛ بیست سال است از خانه بیرون نیامده است!
من نمیتوانم به چشمهای غمگین مردمم نگاه کنم و کسی را پیدا کنم که برای آنها احترام ؛ امنیت؛ رفاه و ارزش به ارمغان بیاورد.
این مهم نیست تو به چه کسی رای میدهی!
این مهم است به #چه رای میدهی !
من دلایلم را گفتم!
پس حق انتخابی برای من نمیماند رفیق...
.
حالا اگر مرد یا زنِ این میدانی؛ تو بگو !
دروغ بس است!
شکستیم
من خوش اخلاق بودن و لبخند زدن یادم رفته است
دروغ بگویی،
از اتاق جهان بیرون میروم.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#چیستا
#انتخابات
#رای
#کاندیدها
#نامزدها
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
https://www.instagram.com/p/CO_DUu_FIIG/?igshid=1jphq9n6nrdf8
من دو داستان #ناتمام دارم.
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.
#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟
خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.
اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند،
از همسرش بپرسید.
اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!
#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود
رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت.
من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!
از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!
او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!
نه!
اجازه دهید باور نکنم!
به عنوان یک #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند!
این #بازی را با مردم ادامه ندهید!
.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !
ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.
مثل پرونده #نجفی و میترا استاد!
تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!
یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.
حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!
هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
#آوا و
#یادداشتهای_آیدا .
بقیه همه #کتاب شده اند.
#آوا_متولد۱۳۷۹ هرگز مجوز چاپ در ایران نمیگیرد. این را #شما به من گفتید.
آخر یک زن که درباره ی دو سردار، نباید بنویسد....مگر این زن؛ خودی است؟
خوشحالم به آخر آوا نرسیدم ، چون مرگ برنامه ریزی شده ی فرمانده، در پایان داستان ، حس دردناکی در من ایجاد میکرد.من از اول به چند نفر از دوستان گفته بودم در پایان این داستان ؛ دو نفر میمیرند.
استوری هم گذاشتم. یکی از آنها، قهرمان اصلی داستان، یا فرمانده بود.
اینکه چگونه میمیرد ؛ بماند!
داستان که ناتمام ماند،
از همسرش بپرسید.
اما نفر دوم :
یک زن در این داستان میمیرد وحتما حدس میزنید چه کسی!
بهر حال تا ابد، نمیتوان جاسوس دو طرفه باقی ماند!
#یادداشتهای_آیدا. فعلا متوقف شده است.نمیخواهم هیچ خانواده ای به خاطر #رمان من از هم بپاشد و این خاندان ما "یثربی" ها بود
رمان #نداشتن و از هفته بعد#استاد_اقاقیا در کانال خصوصی من ادامه خواهد داشت.
من دو رمان نیمه کاره دارم.
شما صدها سناریوی ضعیف نیمه کاره!
از اعدام ناگهانی #شهلا_جاهد و #ریحانه_جباری و...
تا پرونده ی نیمه کاره #میترا_استاد،#پلاسکو #سانچی#هواپیمای_اوکراین #آزاده_نامداری و حالا هم پدری که میگویید از نظر روانی سالم است، اما هر روز، به یک قتل جدید موهن اعتراف میکند!
او را مثل ریحانه جباری کتک نزده اید و مثل شهلا جاهد،اعدامش نمیکنید!
نه!
اجازه دهید باور نکنم!
به عنوان یک #روانشناس ؛ متاسف میشوم وقتی میگویید والدین#بابک_خرمدین ،کاملا از نظر روانی، سالمند!
این #بازی را با مردم ادامه ندهید!
.به اندازه ی کافی ؛ سوالِ بیجواب، برایشان مطرح کرده اید و پرونده ها را ناتمام گذاشته اید !
ضد ونقیضهایی که میگویید؛ یادداشت میکنم.
مثل پرونده #نجفی و میترا استاد!
تکذیبهایی که میکنید ؛ و تناقضهایی که برای درمانده کردن ذهن مردم به رخ میکشید، در ضعیف ترین سناریوهای آماتوری هم اتفاق نمیافتد.
یکبار میگویید؛ از این اسلحه نبوده!
یکبار دیگر میگویید: از همان اسلحه بوده!
یکبار میگویید پرونده یک زن تنها، خودکشی نبوده!
باردیگر میگویید:
اشتباهی صد عدد قرص خورده!دقیقا صدتا.
حتما شمرده اید!
با وجود اینکه زن؛ عاشق دخترش بوده و مطمئنم هیچ مادر عاشقی؛ این کار را نمیکند.
حالا هم پرونده مرحوم #بابک_خرم_دین را طوری نشان داده اید که بچه ها میترسند؛ در خانه بخوابند!
هر روز هم که بر دسته گلهایی که قاتل به آب داده ، افزوده میشود!
نکنید!
#کارزار ها خاموش نمیشوند.
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#انتخابات
https://www.instagram.com/p/CPEoH5AlcFA/?utm_medium=share_sheet
.
.آنقدر
دوستت دارم
که برای شمردنش
کلمه کم میاورم
دوستانم هستند...
بقیه را میگویند...
#نیایش_جان_تولدت_مبارک
#مادرت و دوستانمان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
مرسی از تک تک شما ؛ #عشق ها
مرسی
یادم نمیرود
چیستا و #دلبرک بانو
@niayesh_meymandinezhad
@niayesh_meymandi
.
https://www.instagram.com/tv/CPFxtESllno/?utm_medium=share_sheet
.آنقدر
دوستت دارم
که برای شمردنش
کلمه کم میاورم
دوستانم هستند...
بقیه را میگویند...
#نیایش_جان_تولدت_مبارک
#مادرت و دوستانمان
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
مرسی از تک تک شما ؛ #عشق ها
مرسی
یادم نمیرود
چیستا و #دلبرک بانو
@niayesh_meymandinezhad
@niayesh_meymandi
.
https://www.instagram.com/tv/CPFxtESllno/?utm_medium=share_sheet
داستان #توفان با یک توفان درونی، شروع می شود...
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
این داستان #رومن_گاری مرا میخکوب کرد، شاید روزها، به آن فکر می کردم.
اینکه سرنوشت، جبر و اختیار در این داستان چه معنایی دارد!
یک زوج تحصیلکرده در یک منطقه گرم استوایی، مشغول زندگی اند.
مرد پزشک است، همسرش خانه دار و زن فهمیده ای است.
آن ها با بومی ها سروکار ندارند، چون طبق یک قرار از پیش تعیین شده، اگر آن ها به بومی ها کار نداشته باشند، بومی ها هم با آن ها کار ندارند.
اینکه آن پزشک، آنجا چه می کند، توضیح زیادی درباره اش داده نمی شود.
داستان از یک بعدازظهر فاجعه بار گرم شروع می شود.
مرد پزشک نمی داند چگونه این گرما را تحمل کند، تا اینکه از همسایه چینی اش پیام می رسد که حالش بد است و باید به بالین او برود.
از دورها قایقی دیده می شود...
زن پزشک هرگز پیش از این چنین قایقی ندیده است.
کسی به این جزیره نمی آید!
با این حال یک مرد، یک مرد سفید پوست، به تنهایی از قایق خارج می شود و پزشک را می خواهد !
نمی خواهم داستان را لو بدهم، چون یک #داستان_کوتاه است، ولی چون نقد آن را شروع کرده ام مجبورم به نکات مهمی اشاره کنم، هر چند داستان لو می رود، ولی اشکال ندارد، خواندنش از زبان #گاری؛ چیز دیگریست، شاید چیزی شبیه یک معجزه!
زن پزشک هرگز از ناراضی بودنش در داستان ننالیده، ولی زندگی یکنواخت در آن منطقه گرم و غریب و اینکه هیچ کار خاصی برای انجام دادن ندارد، عشق روزهای اول را کمرنگ؛ نشان می دهد و به ما تذکری می دهد که اتفاقی در شرف وقوع است!
زن پزشک به مرد غریبه توضیح می دهد که شوهرش، خانه نیست، اما غریبه اصرار دارد که پزشک را ببیند!
مرد می گوید که اینهمه راه آمده تا فقط پزشک را ببیند!
بالاخره پزشک سر می رسد.
مرد را معاینه می کند.
مرد میرود، زن پزشک، به دنبالش...
خودش نمی داند چرا! ولی گاهی تمام احساسات خفته، دست به دست هم می دهند که آدم کاری را کند که نمی داند چرا!
گویی این آخرین فرصت زن است، برای دیدن یک انسان و یک سفید پوست از نزدیک!
این آخرین امکان اوست برای در آغوش گرفتن یک انسان، برای دیدن و دیده شدن!
و چقدر زن، دلتنگ این حس است!
و هر چقدر، غریبه، طفره می رود، زن نمی تواند متوجه شود!
و این اتفاق #همخوابگی، رخ می دهد...
وقتی زن برمی گردد، حتی دلیل اینکار خود را نمی داند!
آنموقع شوهرش اعتراف می کند که این مرد، چند روز بیشتر زنده نیست، چون مبتلا به جذام حاد بوده!
جذامی بسیار مسری!
زن حرفی برای گفتن ندارد...
توفان، زندگی تک تک ماست...
رومن گاری با دقت، آدم هایش را کنار هم میچیند.
آدم هایی که محتاج یک رابطه عاطفی هستند، حتی به قیمت جانشان!
آدم هایی خسته از ملال زندگی!
#کتاب#نشر_چشمه#توفان#ترجمه#مارال_دیداری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قطار شب
یکعمر منتظر این فرصت بودم
ماجرای ادمهای یکقطار قبل از ویرلنی
قطار سریع السیر شب
افرادی که با هم شریک جرمند
هر شب یک خاطره_یک داستانک
فقط پیجرسمی اینستاگرام چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
یکعمر منتظر این فرصت بودم
ماجرای ادمهای یکقطار قبل از ویرلنی
قطار سریع السیر شب
افرادی که با هم شریک جرمند
هر شب یک خاطره_یک داستانک
فقط پیجرسمی اینستاگرام چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage?r=nametag
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage?r=nametag
Forwarded from Chista777
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سواستفاده سلبربتها از کودکان
کودکانتان را آموزش دهید
تا به هیچ رفتار غیر عادی تن در ندهد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
@chista_yasrebi
کودکانتان را آموزش دهید
تا به هیچ رفتار غیر عادی تن در ندهد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista777
@chista_yasrebi
ادمین کانال
#داستان
#استاد_اقاقیا
@ccch999
تلگرام
امشب داستان شروع میشود
ولی بعدها هم در تلگرام میتوانید به مابپیوندید
#داستان
#استاد_اقاقیا
@ccch999
تلگرام
امشب داستان شروع میشود
ولی بعدها هم در تلگرام میتوانید به مابپیوندید
فقط قسمت اول #استاد_اقاقیا را اینجا در کانال رسمی
آوردم.
که بدانید از #سینما_رکس و انقلاب شروع میشود و طبق جریان سال ذهن. زمان راجلو عقب میبرد و خاطره چهل و خرده ای زندگی ما ایرانیان.،در همه جای جهان است که در خلال آن طنز تلخ زیادی میخوانید و میخندید...😂😁☺
.مثلا قسمتبعدی مربوط
بهانتخاباتاست....
رمان بسیار
#عاشقانه ای است
و به استادم
دکتر
#قیصر_امین_پور تقدیم کرده ام
اینقسمت اول اینجا استثناء اورده شد😉
دیگر باقی اش نماید
مگر در کانال خاص خودش
در تلگرام و واتساپ
کانال خصوصی دارد
هنوز کتاب نشده!
اگر بقیه اش را دوست دارید بخوانید
ادمین کانالش این است✋👇👇👇👇👇
تماس کتبی بگیرید
پیام دهید
سپاس
#چیستا
@ccch999
مرسی
#چیستا_یثربی
#چیستایثریی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
آوردم.
که بدانید از #سینما_رکس و انقلاب شروع میشود و طبق جریان سال ذهن. زمان راجلو عقب میبرد و خاطره چهل و خرده ای زندگی ما ایرانیان.،در همه جای جهان است که در خلال آن طنز تلخ زیادی میخوانید و میخندید...😂😁☺
.مثلا قسمتبعدی مربوط
بهانتخاباتاست....
رمان بسیار
#عاشقانه ای است
و به استادم
دکتر
#قیصر_امین_پور تقدیم کرده ام
اینقسمت اول اینجا استثناء اورده شد😉
دیگر باقی اش نماید
مگر در کانال خاص خودش
در تلگرام و واتساپ
کانال خصوصی دارد
هنوز کتاب نشده!
اگر بقیه اش را دوست دارید بخوانید
ادمین کانالش این است✋👇👇👇👇👇
تماس کتبی بگیرید
پیام دهید
سپاس
#چیستا
@ccch999
مرسی
#چیستا_یثربی
#چیستایثریی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#رمان
#داستان
#قصه
#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.
پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...
ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.
مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا
جوابی ندادم.
داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.
انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.
چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی. فقط میدانستم انجاست.
به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد.
صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.
مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.
فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود...
همه در حیاط بودند.
ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.
مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...
مادربزرگم و همسایه ها لب حوض ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.
برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد؟!
مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...
مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.
گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!
من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنکشه!
مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.
آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.
آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
منحاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.
به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون؟!
صدای بوق بنز پدرم آمد.
برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.
پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است.
داد زد: همه تون خوبید؟
مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من ففط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!
پدرم گفت : منمیرم تو...
میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود.
پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم عمق طویلمان، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب...فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.
مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند...
فقط یک کلمه گفت:تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!
صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!
خواست برود داخل. گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.
گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..
شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!
گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...
باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :
اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!
بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...
کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!
گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!
گفتم : من کهپولدار نیستم ! زیبام نیستم...
بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!
جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:
چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.
باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!
گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇
#داستان
#قصه
#استاد_قاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
شش سالم بود که خانه ی ما برای اولین بار آتش گرفت...خوب یادم است شعله های بلند ؛ از اجاق گاز شروع شد و تا دم در زبانه میکشید.
پدرم خانه نبود.
من بودم ، مادرم؛ مادربزرگم و داداشم...
ماموران آتش نشانی آمدند. همه را از پنجره ی طبقه اول؛ فراری دادند.
چون زبانه های نورانی آتش؛ راه در خروجی را مسدود کرده بود.
مادرم داد زد: چیستا ! چیستا کو؟
دخترم....خدا
جوابی ندادم.
داشتم مگنولیا ؛ مژگان ؛ الیزا ؛ نیلو ، شهره ،کاملیا؛ نیلوفر ، ثمینه؛ آینه و بقیه عروسکهایم را در ساک پلاستیکی خرید مادرم میریختم که نجاتشان دهم.
انها عشق من بودند.نباید زنده زنده میسوختند!
مرد آتش نشان داد زد :
من چیزی نمیبینم. بچه توی اون اتاقی؟
جواب ندادم.
چون سرفه ام گرفته بود ...
مرد آمد.
هیچ قسمت از وجودش را نمیدیدم جز سیاهی. فقط میدانستم انجاست.
به زور مرا بغل کرد.
ساک عروسکها از دستم افتاد.
صدای جیغهای مادرم را میشنیدم که مرا مدام؛ صدا میکرد.
مامور آتش نشانی مرا از پنجره سالن؛ به همکار دیگرش داد و همکارش مرا از نرده های ایوان پایین برد.
فقط صدای تارزان را کم داشتیم.خیلی پروازمان تا زمین؛ لذت بخش بود...
همه در حیاط بودند.
ماموران داشتند آتش راخاموش میکردند.
مادرم پشت سرهم میگفت:
به خدا من کاری نکردم.همون کپسول گاز همیشگیمون بود.
یه دفعه از اجاق ، شعله زد بالا، گرفت به پرده ها...
مادربزرگم و همسایه ها لب حوض ما نشسته بودند و سعی میکردند به او دلداری دهند.
برادرم مثل جادو شده ها ؛ به روبرویش خیره بود و مدام میگفت : پدرم کی میاد ؟ پدر کی میاد؟!
مادر بزرگ ؛ مادرِ مادرم گفت : آروم باش پسرم...بهش زنگ زدن ؛ تو راهه. داره میاد...
مادرم اشکش را پاک کرد.گیسوان عسلی روشنش روی صورت زیبایش ریخته بود.
گفت: بخدا من کاری نکردم! گاز رو باز کردم ناهار بپزم...خداکنه تابلوهای نقاشی سعید نسوخته باشه...عتیقه بود!
من ناگهان داد زدم :
مژگان؛ مگنولیا ؛ نازی ؛ الیزا؛ آینه ،ثمینه و بقیه شون جون داشتن؛ بامن حرف میزدن...حالا زنده زنده سوختن!...قالی و نقاشی که روح ندارن! ایشالله سوخته باشن، دلم خنکشه!
مادرم جوابم را نداد.انگار وجود نداشتم.
آن آقای آتش نشان که مرا از اتاق بیرون کشیده بود ؛ حالا داشت از پنجره بیرون میامد.
آتش خاموش شده بود. همه جا بوی دود بود. میتوانستم آن مرد را خفه کنم
منحاضر بودم کنار نازی و کاظم و مگنولیا و آینه بمیرم.
به چه حق؛ ساک عروسکها را از دست من گرفت و از پنجره پرتم کرد بیرون؟!
صدای بوق بنز پدرم آمد.
برادرم ، با شوق دوید و در پارکینگ را برای پدرم باز کرد.
پدر سراسیمه و آشفته بود.معلوم بود از خبر؛ شوکه شده است.
داد زد: همه تون خوبید؟
مادرم دوباره زد زیر گریه.
گفت : من ففط کبریت زدم، یه دفعه شعله، گُر گرفت...گرفت به پرده.... دیگه نفهمیدم چی شد!
پدرم گفت : منمیرم تو...
میدانستم میخواهد برود قالیها و تابلوهایش را ببیند که سالم هستند یانه! کتابخانه ی عظیمش ؛ خوشبخانه طبقه دوم بود...
و آتش به آنجا نرسیده بود.
پشت پدرم ، همه رفتند .
من با لج؛ لب حوض کم عمق طویلمان، وسط شمشادها نشستم و شروع کردم به سنگ انداختن داخل آب...فحش بلد نبودم.احمق و بیشعور؛ تنها فحشهایی بود که بلد بودم! و آنها راهم زیر لب میگفتم.مرد آتش نشان دودی شده بود.
شبیه حاجی فیروزها...کمی آنطرفتر نشستم.نمیخواستم نگاهش کنم.
مرد چیزی را لب حوض گذاشت.همه سالم بودند...
فقط یک کلمه گفت:تو مهمتر از اینا بودی!
داد زدم : نه!
صورتش را با آب حوض شست.تازه دیدم جوان است و به نظرم کمی شکل "داریوش خواننده" بود!
خواست برود داخل. گفت: همینجا میمونی؟
گفتم : بله.
گفت : یه لنگه از جورابات؛ در آمده....
پای جوراب دارم را روی پای دیگرم گذاشتم،چون نمیخواستم چیزی مربوط به من را کشف کند.
گفت : من میرم تو.
باید کمکشون کنم..
شانه ام را بالا انداختم و خود را به بیتفاوتی زدم.
داشت وارد خانه میشد که داد زدم :
راستی اسمت چی بود؟!
گفت : من کریمم....کریم آتش نشان...
باز خودم را به بیتفاوتی زدم
داشت وارد خانه میشد داد زدم :
اقا کریم ؛ با من عروسی میکنی؟!
بابام میگه ، من هیچوقت عروس نمیشم...
کریم؛ نه خندید؛ نه رفت ؛ نه مسخره ام کرد!
گفت: شما پولدارید خانم زیبا.. شما رو به من نمیدن!
گفتم : من کهپولدار نیستم ! زیبام نیستم...
بابام پولداره. اون که نمیخواد زنت بشه....من برات غذاهای خوب میپزم...بچه های خوشگل میارم
قول میدم!
جوان برگشت؛ کنار من نشست و
گفت:
چرا بابات میگه هیچکس با دختر شیرینی مثل تو عروسی نمیکنه؟!
اگه تو همسن من بودی؛حتما باهات عروسی میکردم.
باعصبانیت گفتم :
نه خیر دروغه!
تو هم عروسی نمیکردی....اگه راست میگی الان عروسی کن!
گفت : من بیست و دو سالمه دختر عزیزم.👇👇
بقیه از پارت اول☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
گفتم : چه بهتر....من دوست دارم شوهرم ؛ ازم خیلی بزرگتر باشه!
اونا میگن من رختخوابمو گاهی خیس میکنم...
تو خواب ،حرف میزنم؛ دندون قروچه میرم.جامو تو اتاق انباری میندازن ؛ باز صدای دندون قروچه مو میشنون....
میگن من تا سه سالگی حرف نمیزدم.بعدم ناقصم!
...
گفت : چه نقصی؟!
گفتم : قول میدی به کسی نگی؟
گفت : قول ! قول مقدس آتشنشانی...
گفتم: بگو جون نازی و کاظم...دو قلوهای منن...
گفت : جون نازی و کاظم!
آهسته؛ پای جورابدارم را؛ از روی پای بدون جورابم برداشتم.
انتظار داشتم مثل همه؛ عقب تر بنشیند ؛ یا مثل فامیل و دوستان؛ وحشت کند!
یا رنگش بپرد...
اما رفتارش عادی بود.
گفت خب چیه؟ ...یه انگشتت از روی پات در اومده....آدم که نکشتی!
گفتم: همه بهم میگن دخترِ شیطان !
میگن پای دختر شیطان این شکلیه....
بدم میاد اینو میگن.
گفت:
شیطان کِی زن گرفت؛ کِی بچه دار شد ، ما نفهمیدیم؟
و لبخند شیرینی زد.
بعد ، دست خودش را مقابلم باز کرد، چهار انگشت داشت!
گفتم : پس آخریش کو؟
گفت : تو یه عملیات قطع شد!
مهم نیست .من کارمو دوست دارم و ادامه میدم....مهم دل خود آدمه که باید از زندگیش لذت ببره !
گفتم: پس شاید من و تو فامیلیم!
گفت : آره....کی میدونه؟!
حالا این خوشگلا رو ؛ به من معرفی میکنی؟
گفتم : این نیلوفره؛ شعر میگه...خواننده ها ؛ شعراشو میخونن....
مثلا تمام شعرای عارف؛ مال نیلوفره...
ابندومی ؛ کاملیاست.
عاشق بحث و سیاست و دیده شدنه....خوشگله ، نه؟!
موهاش خوشگله؛ اما همه ی عروسکام باش بدن ؛ نمیدونم چرا !...
این ثمینه است.درسخون گروهمونه....اماحیف ؛ جز درسش ؛ هیچوقت با من حرف نمیزنه....
این شهره ست...دگمه شو بزنی، برات اواز انگلیسی میخونه.
داییم از امریکا آورده.... مژه هاش واقعیه!
همه بهش حسودی میکنن....اخه همه جاش انگار واقعیه... انگشت پاش هم، ناقص نیست... بهش حسودیم میشه...
کریم داشت با دقت گوش میداد
که پدرم از بالکن داد زد :
هِی مردک ! با دختر من چه کار داری...گمشو از اینجا !
کریم هول کرد گفت:
هیچی آقای دکتر...
دنبال جورابش میگشتیم
پدرم سرخ شد ؛ باخشم گفت :
پس پاشو دیدی؟!.... چه شکر خوریا !.....
اگه یه جا، فقط بگی پای دختر من ؛ شبیه پای جنه ، خودم میکشمت!
کریم گفت: خیلی از فرشته ها پاهاشون این شکلیه... جن چیه؟!
و از جایش بلند شد
گفت: بچه ها زیادن.
کمکتون میکنن خونه تمیز شه .من دیگه باید برم .
جلوی پدرم نمیتوانستم بگویم :
"پس با من ازدواج نمیکنی؟!
بابغض گفتم:
"پس اونکار رو با من نمیکنی؟"
این حرف من، پدرم را عصبی تر میکرد.
مرد جوان؛ سرخ شد.
پدرم کمربندش را در آورد و از پله های بالکن به سمت حیاط دوید و گفت:
الان پلیس خبر میکنم، مردک مریض!
دختر من از این حرفها ، بلد نبود...میخواستی باش چیکار کنی؟!
گلاویز شدند...
من ترسیده بودم و فقط پشت هم داد میزدم :
آقا کریم ؛ با من اون کار رو نمیکنی؟
با من اونکار رو نمیکنی؟!همون که گفتی اگه همسن بودیم، میکردی؟!
باز منظورم " ازدواج " بود!
همسایه ها جمع شده بودند.
این اولین روزی بود که تمام محل مرا دیدند، شناختند و دیگر از یادشان نرفتم.
کریم چند سال بعد ؛ در جریان عملیات سینما رکس آبادان؛ به خاطر نجات جان مردم ؛ از دنیا رفت.خفه گی با دود در سینما و سوختگی.
.
یک روز، تصادفی خبر را از مادرم شنیدم ...
داشت به مادر بزرگم میگفت.مادر بزرگم فاتحه ای برایش خواند.
گفتم:
پس اخرش هم ؛ با من ؛ اون کار را
نکرد! طفلکی اون، طفلکی من...
منظورم همان "ازدواج "بود.
ولی مادر که نمیدانست موضوع چیست؛ فقط گفت:
بابا ؛ تو رو باید ببرن بیمارستان روانی والله!
داره انقلاب میشه!
همه چیز درست میشه...
از شرِ سرمایه داری خانواده پدرت راحت میشم....
کتابهام مجوز میگیره!
کارگرا به سر و سامونی میرسن
من دلم میخواد برگردم دانشگاه...
مادرم عاشق پزشکی بود!
من گفتم :
مامان؛ راستی فامیل واقعی کریم، چی بود ؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :
_کریم؟
کدوم کریم؟!
و رفت که شبنامه ای بنویسد.
این ایام ؛ همه ی ذوقش همین بود.
سه سال بود از کریم آقامون بیخبر بودم.
و حالا اینطوری؟!
رسمش نبود!
به بچهها چه میگفتم؟
به نازی و کاظم نگاه کردم ؛ گفتم :
اسم پدر خونده تون؛ کریم بود!
درسته هرگز با من، اون کار رو نکرد،
ولی اون یه مرد واقعی بود!
یه مرد شجاع ، پاک و مردم دوست که از انگشت ناقص یه دختر بچه نمیترسید !
ناگهان زدم زیر گریه...
حس کردم بچه هام بی پدر شدن....
پایان قسمت اول
#کتاب
#رمان
استاد اقاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری مکتوب؛ صوتی و تصویری این داستان، فقط منوط به اجازه ی نویسنده است.
ادمین کانال
#استاد_اقاقیا
@ccch999
گفتم : چه بهتر....من دوست دارم شوهرم ؛ ازم خیلی بزرگتر باشه!
اونا میگن من رختخوابمو گاهی خیس میکنم...
تو خواب ،حرف میزنم؛ دندون قروچه میرم.جامو تو اتاق انباری میندازن ؛ باز صدای دندون قروچه مو میشنون....
میگن من تا سه سالگی حرف نمیزدم.بعدم ناقصم!
...
گفت : چه نقصی؟!
گفتم : قول میدی به کسی نگی؟
گفت : قول ! قول مقدس آتشنشانی...
گفتم: بگو جون نازی و کاظم...دو قلوهای منن...
گفت : جون نازی و کاظم!
آهسته؛ پای جورابدارم را؛ از روی پای بدون جورابم برداشتم.
انتظار داشتم مثل همه؛ عقب تر بنشیند ؛ یا مثل فامیل و دوستان؛ وحشت کند!
یا رنگش بپرد...
اما رفتارش عادی بود.
گفت خب چیه؟ ...یه انگشتت از روی پات در اومده....آدم که نکشتی!
گفتم: همه بهم میگن دخترِ شیطان !
میگن پای دختر شیطان این شکلیه....
بدم میاد اینو میگن.
گفت:
شیطان کِی زن گرفت؛ کِی بچه دار شد ، ما نفهمیدیم؟
و لبخند شیرینی زد.
بعد ، دست خودش را مقابلم باز کرد، چهار انگشت داشت!
گفتم : پس آخریش کو؟
گفت : تو یه عملیات قطع شد!
مهم نیست .من کارمو دوست دارم و ادامه میدم....مهم دل خود آدمه که باید از زندگیش لذت ببره !
گفتم: پس شاید من و تو فامیلیم!
گفت : آره....کی میدونه؟!
حالا این خوشگلا رو ؛ به من معرفی میکنی؟
گفتم : این نیلوفره؛ شعر میگه...خواننده ها ؛ شعراشو میخونن....
مثلا تمام شعرای عارف؛ مال نیلوفره...
ابندومی ؛ کاملیاست.
عاشق بحث و سیاست و دیده شدنه....خوشگله ، نه؟!
موهاش خوشگله؛ اما همه ی عروسکام باش بدن ؛ نمیدونم چرا !...
این ثمینه است.درسخون گروهمونه....اماحیف ؛ جز درسش ؛ هیچوقت با من حرف نمیزنه....
این شهره ست...دگمه شو بزنی، برات اواز انگلیسی میخونه.
داییم از امریکا آورده.... مژه هاش واقعیه!
همه بهش حسودی میکنن....اخه همه جاش انگار واقعیه... انگشت پاش هم، ناقص نیست... بهش حسودیم میشه...
کریم داشت با دقت گوش میداد
که پدرم از بالکن داد زد :
هِی مردک ! با دختر من چه کار داری...گمشو از اینجا !
کریم هول کرد گفت:
هیچی آقای دکتر...
دنبال جورابش میگشتیم
پدرم سرخ شد ؛ باخشم گفت :
پس پاشو دیدی؟!.... چه شکر خوریا !.....
اگه یه جا، فقط بگی پای دختر من ؛ شبیه پای جنه ، خودم میکشمت!
کریم گفت: خیلی از فرشته ها پاهاشون این شکلیه... جن چیه؟!
و از جایش بلند شد
گفت: بچه ها زیادن.
کمکتون میکنن خونه تمیز شه .من دیگه باید برم .
جلوی پدرم نمیتوانستم بگویم :
"پس با من ازدواج نمیکنی؟!
بابغض گفتم:
"پس اونکار رو با من نمیکنی؟"
این حرف من، پدرم را عصبی تر میکرد.
مرد جوان؛ سرخ شد.
پدرم کمربندش را در آورد و از پله های بالکن به سمت حیاط دوید و گفت:
الان پلیس خبر میکنم، مردک مریض!
دختر من از این حرفها ، بلد نبود...میخواستی باش چیکار کنی؟!
گلاویز شدند...
من ترسیده بودم و فقط پشت هم داد میزدم :
آقا کریم ؛ با من اون کار رو نمیکنی؟
با من اونکار رو نمیکنی؟!همون که گفتی اگه همسن بودیم، میکردی؟!
باز منظورم " ازدواج " بود!
همسایه ها جمع شده بودند.
این اولین روزی بود که تمام محل مرا دیدند، شناختند و دیگر از یادشان نرفتم.
کریم چند سال بعد ؛ در جریان عملیات سینما رکس آبادان؛ به خاطر نجات جان مردم ؛ از دنیا رفت.خفه گی با دود در سینما و سوختگی.
.
یک روز، تصادفی خبر را از مادرم شنیدم ...
داشت به مادر بزرگم میگفت.مادر بزرگم فاتحه ای برایش خواند.
گفتم:
پس اخرش هم ؛ با من ؛ اون کار را
نکرد! طفلکی اون، طفلکی من...
منظورم همان "ازدواج "بود.
ولی مادر که نمیدانست موضوع چیست؛ فقط گفت:
بابا ؛ تو رو باید ببرن بیمارستان روانی والله!
داره انقلاب میشه!
همه چیز درست میشه...
از شرِ سرمایه داری خانواده پدرت راحت میشم....
کتابهام مجوز میگیره!
کارگرا به سر و سامونی میرسن
من دلم میخواد برگردم دانشگاه...
مادرم عاشق پزشکی بود!
من گفتم :
مامان؛ راستی فامیل واقعی کریم، چی بود ؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد وگفت :
_کریم؟
کدوم کریم؟!
و رفت که شبنامه ای بنویسد.
این ایام ؛ همه ی ذوقش همین بود.
سه سال بود از کریم آقامون بیخبر بودم.
و حالا اینطوری؟!
رسمش نبود!
به بچهها چه میگفتم؟
به نازی و کاظم نگاه کردم ؛ گفتم :
اسم پدر خونده تون؛ کریم بود!
درسته هرگز با من، اون کار رو نکرد،
ولی اون یه مرد واقعی بود!
یه مرد شجاع ، پاک و مردم دوست که از انگشت ناقص یه دختر بچه نمیترسید !
ناگهان زدم زیر گریه...
حس کردم بچه هام بی پدر شدن....
پایان قسمت اول
#کتاب
#رمان
استاد اقاقیا
نویسنده
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
هر گونه اشتراک گذاری مکتوب؛ صوتی و تصویری این داستان، فقط منوط به اجازه ی نویسنده است.
ادمین کانال
#استاد_اقاقیا
@ccch999
لطفا نظرات خودرا زیر کامنتهای پست اخر اینستاگرامم؛ پست /زنان بختیاری/ برایم بنویسید.متشکرم......نقد؛ نظر ؛ پیش بینی و......
متشکرم
چیستا
پیج رسمی اینستاگرام من :✋👇👇👇👇
@chistyasrebiofficialpage
متشکرم
چیستا
پیج رسمی اینستاگرام من :✋👇👇👇👇
@chistyasrebiofficialpage