چیستایثربی کانال رسمی
6.65K subscribers
6.03K photos
1.27K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و بالاخره یک‌روز
یک‌نفر
این قصه را مینوشت
بگذار آن یکنفر من باشم
من به لعنت شدن عادت دارم
#آوا_متولد۱۳۷۹
رمانی
از
#چیستایثربی
جایی که جنگ خود باخود ، ‌مهمتر از جنگ
با دشمن است.

@chista_yasrebi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کارگاه تحلیل فیلم
#چیستایثربی
مجازی
موقع کارگاه مجبور نیستید آنلاین باشید

فیلم ببینیم ؛ تحلیل کنیم ، بیشتر از سینما لذت ببریم ، و بیشتر مدلهای زندگی مختلف را یاد بگیریم.۳۵ سال سابقه نقد فیلم ؛ در مطبوعات و شبکه های مختلف.
صاحب تالیفات متفاوت در این مورد
مثل #کتاب
#چشمان_باز_بسته
روزهای آخر ثبت نام
پرداخت در دو قسط

ادمین کانال
@ccch999
ادمین ثبت نام

@ccch999
هوانورد فیلمی زندگینامه‌ای محصول سال ۲۰۰۴ آمریکا به نویسندگی جان لوگان و کارگردانی مارتین اسکورسیزی است که بر مبنای زندگی هوانورد، تهیه‌کننده و کارگردان سینمای مشهور آمریکایی هوارد هیوز ساخته شده‌است. هوارد هیوز دچار بیماری اختلال وسواسی جبری بود.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هوانورد. کارگاه تحلیل فیلم چیستایثربی. ادمین ثبت نام
@ccch999
مراسمشان لطیف است
دوستان
#یادداشتهای_آیدا

در پیج و کانال ادامه مییابد
من فعلا درگیر قضاهایی هستم که دیر به منزل میرسم
ممنونم
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیستم
نویسنده: #چیستایثربی

چشمانم را باز کردم...
یادم آمد بوی ادویه و دارچین شنیدم و سوزنی که در بازویم، فرو رفت...

اکنون در یک اتاق خواب بودم، با یک تخت دو نفره و تابلویی بر دیوار که مرا می ترساند، چون سیاهی مطلق بود، با دو چشم سفید از حدقه بیرون زده!

چند دقیقه بعد، کسی وارد شد، اختر بود.
برایم چای و صبحانه آورده بود.

گفتم: اینجا کجاست؟!

گفت: خونه.

_خونه ی پنج طبقه، نه؟

_این مزخرفا چیه میگی بچه؟

_من دیدمش، ما الان اونجاییم...

خندید و گفت: پس دارو اثر کرده، خیلی هم اثر کرده!
صبحونه تو بخور، یه روز کامل خوابیدی.

از جا بلند شدم، به طرف در رفتم و راه پله را نگاه کردم...
هنوز در خانه ی ابل بودیم، همان خانه ی دو طبقه، نزدیک اوین!
پس آن خانه ی پنج طبقه چه شد؟!
یعنی من همه چیز را خواب دیده بودم؟!

ابل را پایین، روی مبل دیدم.
پای برهنه، به سمتش رفتم...

_اون خونه ی پنج طبقه چی شد که منو بردی؟!

همونجایی که آلیس شهردار بود، الناز دستیار شهردار، منم شدم خزانه دار؟!

ابل لبخند زد...

_خواب دیدی!

_خواب نبود!
خودتم می دونی.

_خوابه.
اون دارو اثر توهم زا داره.
خونه ی پنج طبقه ای وجود نداره...
فقط یه آرزوی محاله، برای این زنای بیچاره که از همه جا رونده و مونده ان و به ما پناه آوردن.

کار شرکت ما، سرویس دهی به زناییه که هیچکس رو ندارن و بدبختن!

همیشه می خواستی بدونی شغلم دقیقا چیه...
خدمات! خدمات رایگان...

_یعنی تو همه ی سرمایه ت رو گذاشتی که فقط به زنای بدبخت کمک کنی و من باور کنم؟!

_بله، چون مادر من هم یه روزی، جزء این زنا بوده!

یادم افتاد که مادرش، مستخدم خانواده ی عمه های پدرم بوده...
چرا حاضر شده بچه ش را به آن ها ببخشد؟!

_اختر خانم ماشالله فرمانرواست!
کی می تونه بهش آسیب بزنه؟!

می خواستم بیشتر حرف بزند...

لبخند تلخی زد و گفت:
تو چه می دونی اختر چی کشیده دختر!

_خب من اینجا چیکار می کنم؟!
الان دیگه باید برم بیمارستان.

_باشه، بخوای می رسونمت...
راستش فقط ازت کمک خواسته بودم، برای اینکه واقعا می خوام حال آلیس خوب شه...
اون خیلی آسیب دیده و من خیلی از چیزارو بهت نگفتم، اون زن من نیست.
من فقط به عنوان یه درمانگر، به عنوان یه مددکار، چه می دونم، به عنوان یه دوست، تو زندگی اونم.

من ازت کمک خواستم، چون به نظرم دختر باهوشی اومدی، چون بچگیت یادم اومد و می دونستم تو هم آسیب دیدی...

_من؟ نه!

_چرا...
تو اون خانواده هر زنی زندگی کنه، آسیب می بینه.
اینا دختر دوست ندارن!

یه عمر، به من گفتن چون پسری، تو رو به فرزندی قبول کردیم، وارث می خواستیم.
عمه خانما ، ازدواج نکرده بودن!

تو می دونی!

سکوت کردم...

بله پدرم همیشه این را می گفت، ولی لزومی نداشت جلوی ابل این را اعتراف کنم.

ابل گفت: آدم بده ی قصه ممکنه من باشم، ولی بدی که ذاتا بد نیست.
ظاهرم تلخه، اما قصدم کمکه.
آلیس خواهر منه!


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان‌گلم
به دلیل حساسیتهای داستان #یادداشتهای_آیدا
پیج‌رسمی اینستاگرام من پرایوت شد
ادرس‌پیج
@chistayasrebiofficial
من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: chistayasrebiofficialpage
https://www.instagram.com/chistayasrebiofficialpage?r=nametag
مرا نخوانده رفتی ....
و‌دیگر فرقی بین شب و روزِ من نیست.

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
قسمت ۲۱ #یادداشتهای_آیدا درپیج رسمی اینستاگرام چیستایثربی منتشر شد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi
@chistayasrebiofficial
پیج رسمی من در اینستاگرام
از آن همه زمستان که قدم زدیم
حتی رد پایی نماند

جهان دورِ تسبیح است
در دست آدمها
میچرخد

دور ما چه شد ؟!

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
کارگاه تحلیل #فیلم
#چیستایثربی
آخرین مهلت ثبت نام

ادمین
@ccch999
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_یکم

نویسنده:
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

گاهی آدم حاضر است تمام داشته هایش را بدهد تا یک لحظه را بدست آورد.
یک لحظه برای نفس، یک لحظه برای گریز، یک لحظه برای اندیشیدن، یک لحظه برای فراموش کردن.

من فکر می کردم همه این ها، خواب است...
کابوس های وحشتناک!
و من هنوز در خانه ی پدرم هستم و اصلا ابل را ندیده ام و فقط در کودکی، او را می شناختم.

آرزو داشتم این ها کابوس های ناخودآگاه من باشند که به شکل این داستان وحشتناک، بر من ظهور پیدا کرده است.
ولی کاش خواب بود، کاش کابوس بود،
در کابوس حداقل امید داری که بیدار می شوی!

من در یک بی زمانی مطلق گیر کرده بودم، در مکانی که نمی شناختم، با آدم هایی که نمی شناختم و در یک بیخبری مطلق از خانواده ای که می شناختم.
من در یک بی زمانی مطلق، گرفتار کسی شده بودم که می گفت فامیل است، اما بچه کارگرِ آن فامیل بود.
هم خون من نبود!
می توانست به من کینه داشته باشد و هر بلایی سرم بیاورد!
چون حس می کردم از ما متنفر است، از نسل ما، از فامیل ما، از تلفظ نام ما، از خاندان ما و از پدر من!

شهر زن ها از دید او کابوس بود، ولی باور نمی کنم همه ی آن چیزها را در خواب دیده باشم.
من این یادداشت ها را برای این می نویسم، که اگر یک روز بلایی سر من آمد و کسی این یادداشت ها را پیدا کرد، بفهمد چه بر من رفته است.

من در این خانه زندانی ام، در یک خانه ی دو طبقه در کوچه های اوین. فقط همین را می دانم!
اما زندانبان اصلی من کیست؟
چرا او را نمی بینم؟

هر روز زنی که اسمش اختر است، برای من غذا می آورد.
آلیس را هم دیگر نمی بینم و آن دخترک الناز!
آیا وجود خارجی داشت؟
یا آن هم توهم من بود؟!
شاید او همان آلیس بود، ولی او موی مشکی داشت و آلیس موی بور...
آن ها به من داروی توهم زا داده بودند شاید آلیس و الناز یکنفر بودند!
شاید آن‌ خانه ی پنج طبقه واقعا وجود داشت، چون‌ من نمی دانستم چند روزخوابیده ام!
شاید مرا آنجا برده و برگردانده بودند...

هدفشان چه بود؟
زن می فروشند؟
اجاره می دهند، کمک می کنند یا ویران؟!
کاش کسی راستش را می گفت.

حتی نمی دانستم در آن خانه جز ما، آیا افراد دیگری هم ساکنند؟
از ترس آمپول های اختر ساکت بودم و چیزی نمی پرسیدم!
یک زندگی گیاهی در یک‌ اتاق با یک دستشویی و حمام...
بی خبر از دنیای بیرون!

وقت شماتت نبود، وگرنه خودم را شماتت می کردم که چرا بدون هیچ تحقیقی، شغل را پذیرفته بودم!

زندگی مثل یک‌عقرب، از روی من می گذشت و نیشم می زد.
صدایم در نمی آمد...
می ترسیدم بدترش اتفاق بیفتد برای اولین بار بود که با مفهوم واقعی "ترس" آشنا می شدم.

کم کم برای اینکه دیوانه نشوم، فکری به سرم زد...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#کتابخوانی
#رمان

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#یادداشتهای_آیدا
#یادداشتهای_واقعی
#قسمت_بیست_و_دوم
نویسنده: #چیستایثربی

دیگر نمی توانم فرق واقعیت و خیال را تشخیص دهم.
آن زن، اختر، مدام آمپول هایی به‌ من تزریق می کند، و داخل غذایم دارو می ریزد...
نمی دانم چه بلایی سرم خواهد آمد!

فقط یک نقشه، ممکن است راه نجاتم باشد.
باید خودم را به ابل نزدیک کنم...
باید تظاهر کنم که برای او احترام قائلم، حتی عاشقش هستم!
باید بفهمم درون ذهنش چه می گذرد و چه هدفی دارد!
اکنون زنده ماندن، مهمترین مساله است،
باید نقش بازی کنم؛ شاید این تنها راه نجات من باشد.

صدای پایی از پله ها می آید.
کسی در حال باز کردن قفلِ اتاق من است.
باید یادداشتهای ذهنی ام را، نیمه کاره رها کنم...

نمی دانم نقشه ام چیست! فقط می دانم باید به روح ابل، نفوذ کنم.
این تنها کاری است که به ذهنم می رسد، وگرنه من حتی نمی دانم امروز چند شنبه است!
ابل در آستانه ی در ایستاده است...

_اومدم سر بزنم، ببینم چیزی کم و کسر نیست؟

_نه، همه چیز خوبه.
اختر خانم میگه استراحت کنم...
ازم مراقبت میکنه!
آلیس چطوره؟ خیلی وقته ندیدمش...
دلم براش تنگ شده!

با تعجب نگاهم می کند:
_فکر می کردم فقط حال پدر مادرت، برات مهمه!
فکر می کردم به آلیس، فقط به عنوان یه وسیله، برای انجام شغلت نگاه می کنی!

سعی می کنم لبخند بزنم...

_ نه، من با آدم ها، زود دوست میشم!
اونا برای من مهمن!حتی خودِ شما...
من گاهی نگرانتون میشم.

با نگاهی سرشار از سوء ظن به من خیره می شود...

گاهی آدم می داند چکار می خواهد کند، اما روشش را بلد نیست...
من واقعا روش تاثیر گذاری بر مردی چون اَبُل را بلد نبودم!
فقط حس می کردم او از چیزی، آسیب دیده است!

نمی دانستم آن چیست، اما از کودکی حس می کردم همه ی آدم ها، به توجه نیاز دارند.

ابل عصبی می شود...

_برای چی نگران منی؟
اونی که مریضه، آلیسه.
بهت گفتم دو شخصیتیه، ولی به نظرم، مشکل روحیش، بیشتر از این حرفاست.
من که چیزیم نیست!

_همین که برای خواهرتون، انقدر نگرانید، ارزشمنده بخدا.
می بینم همه ش مراقبشید!
حتی تو دستش، تراشه گذاشتید که گمش نکنید!
معلومه فرار کرده. آدم خیلی نگران میشه!

نگهداری از آلیس سخته، چه برسه به درمانش...
این قابل احترامه.

اگه برادرِ من بود، هیچوقت این کارو نمی کرد.
اصلا منو تو زندگیش‌ نمی پذیرفت.

می دونید که پنج سال از من بزرگتره، اما همیشه روزِ تولد اونو، جشن می گرفتن.
الکی یه شمعم برای من میذاشتن، می گفتن فوت ‌کن!
اما اون، شمعِ منم فوت می کرد...
قُلدر بود!

به سمت تخت می آید، خودم را زیر لحاف جمع می کنم.
دنبال شالی، چیزی می گردم.
مقابل او، احساس امنیت نمی کنم.

با حرکتی تند، لحاف را از رویم کنار می کشد...

دلم می خواهد او را بکُشم،
چون من بی دفاع هستم!
چون آدم بی دفاع، هر کاری می کند!
هر کاری...


#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کتاب
#رمان
#کتابخوانی
#داستان
#داستان_بلند

ادامه دارد

@chista_yasrebi

#کانال_رسمی_چیستایثربی

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ